صفحه 6 از 12 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 117

موضوع: در چشم من طلوع كن | اعظم طیاری

  1. #51
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ولي خان چشمهاي دريده اش را كه چون دو كاسه خون سرخ شده بود، در چشمان بيگ بُراق كرد و با خشونت گفت:
    - خبري از زادمهر نشد؟
    - خير قربان. نه خبري. نه اثري.
    - كوهستان چي؟ اونجا رو گشتيد؟
    - بله با اينكه شما خودتون دستور داده بوديد كه به اونجا كار نداشته باشيم، ولي ما اونجا رو هم گشتيم.
    - خب! نتيجه؟
    - هيچي.... بارون همه جا رو شسته، هيچ رد پايي باقي نمونده.
    - موتور مراد رو پيدا كردين؟
    - خير قربان.
    ولي خان برافروخته از جاي گرم و نرم خود برخاست و گفت:
    - چطور ممكنه! انگار يه قطره آب شدن و به زمين فرو رفتن.
    - شما خيالتون راحت باشه، تمام بچه ها رو بسيج مي كنم، بالاخره پيداش مي كنم حتي اگر قرار باشه تمام خاك افغانستان رو زير و رو كنم.
    - روستاها و شهرهاي اطراف رو زير و رو كنيد، مطمئنم پاشون به ايران نرسيده.
    - بله قربان اطاعت ميشه.
    بيگ به قصد خروج به در نزديك شد اما ولي خان بار ديگر او را مخاطب قرار داد و گفت:
    - صبر كن.... بايد مطمئن بشيم كه اونها از فرار زادمهر بي خبرن.
    - دستور چيه؟
    - با اسد تماس بگير و بگو چند تا موبايل سرقتي جور كنه و با سردار بهروان تماس بگيره. اگه زادمهر خبر فرارش رو به اونا داده باشه، معلوم ميشه.
    ولي خان بيتاب شنيدن اخبار از كيان بود. هنوز چند ساعتي از تماس بيگ با افرادش در بَم نگذشته بود كه تلفن زنگ خورد. صداي اسد از آن سوي خط حامل پيام خرسند كننده اي بود.
    - بيگ خودتي؟
    - مي شنوم بگو.
    - فكر كنم نگراني شما بيهوده است. به محض تماسم، بهروان با دستپاچگي جوياي سلامت زادمهر شد و تاكيد داشت كه دست از شكنجه اش برداريم.
    - تمام حرفش همين بود؟
    - نه..... بهروان برامون شرط گذاشت.
    - شرط!!!!؟
    - اون مي خواد به علامت حسن نيت، زني رو كه با زادمهر دستگير شده، هرچه زودتر آزاد كنيم.
    - همين؟!....
    - همش همين بود.
    با قطع ارتباط ، بيگ سراسيمه به سراغ ولي خان رفت و درخواست سردار را به سمع او رساند. ولي خان دندان قروچه اي كرد و با دلي كه مملو از نفرت زادمهر بود، گفت:
    - كه اين طور! سردار نگران سلامتي سرگرد عزيزشه.
    ولي خان طي سالياني كه پدر خود را، كه يكي از سران بزرگ قاچاق مواد مخدر به شمار مي رفت، از دست داده بود، جز به نقشه انتقام از كيان به چيز ديگري فكر نمي كرد. كينه توزي او به كيان و كشتنش بيش از رد و بدل شدن محموله ذهنش را درگير ساخته بود. مشت در مخده كوبيد و افزود:
    - نمي ذارم قاتل پدرم به همين راحتي در بره... اون سرگردِ احمق بايد تقاص خون پدرم رو پس بده.
    - مطمئن باشيد پيداش مي كنم.
    ولي خان از ميان دندانهاي كليد شده اش با خشم و انزجار گفت:
    - زمين، آسمون، كوه و كمر رو زير و رو كنيد. فقط پيداش كنيد. مي خوامش، اونم زنده .... مي فهمي بيگ! زنده. بقيه عمليات رو هم طبق نقشه انجام بديد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #52
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    گذراندن يك روز مرخصي در خانه، آن هم كنار طفل شيرخواري كه سالها براي آمدنش نذر و نياز كرده بود، مي چسبيد.
    بوسه اي از گونه فرزند گرفت و گفت:
    - تا بابا صبحونه اش رو تموم كنه، برگرد كه دل بابا برات تنگ ميشه.
    راضيه لبخندي به روي همسرش پاشيد و گفت:
    - تا مامان برمي گرده، بابا يه خورده شلوغ كاريهاشو سر و سامون بده.
    و دست طفل يك ماهه را به نشانه خداحافظي بالا آورد و با گفتن ( باي، باي ) خارج شد.
    شفيعي فكر كرد تا بازگشت همسر و فرزندش از درمانگاه ، كه براي كنترل قد و وزن يك ماهگي بايد معاينه مي شد، كمي به سر و وضع اتاقش برسد و كتابخانه اش را مرتب كند. شايد با اين كار كمي همسرش را شاد كند، اما صداي انفجار مو بر اندامش راست كرد و او را سراسيمه به كوچه كشاند.
    وقتي درِ حياط را باز كرد زانوان پرتوانش سست شد و لرزه بر اندامش افتاد. نگاه ناباورش با فريادي دلخراش آميخته گشت: ( نه ).
    در فاصله چند ثانيه كوچه مملو از مردمي شد كه با شنيدن صداي انفجار به كوچه آمده بودند. در اين ميان چند تن از همسايگاني كه روابط نزديكي با سرهنگ داشتند او را دوره كرده بودند و از نزديك شدنش به اتومبيل مشتعل ممانعت مي كردند. او ناچار ، شاهد ذوب شدن همسر و فرزند، مويه كنان مشت بر سر و صورت مي كوبيد و ضجه مي زد.
    مدت زيادي نگذشت كه كوچه مملو از مامورين انتظامي، آمبولانس و ماشينهاي قرمز رنگ آتش نشاني شد.
    هاله اي از غم چهره شاهدين ماجرا را گرفته بود و قطرات اشك را مهمان ناخوانده چشمان غمبارشان ساخته بود.
    سرهنگ شفيعي لحظه اي آرام و قرار نداشت. داغ همسر مهربان و وفادار و فرزندي كه بيشتر از پانزده سال براي تولدش به درگاه خدا زانو زده بود و اكنون جز استخوانهاي سوخته چيزي از آنها باقي نمانده بود.
    او چنان بيتابي مي كرد كه پزشك اورژانس تنها را چاره را در تزريق آرامبخش يافت. ساعاتي بعد بعد دور از هياهو، در سكوت بيمارستان چشم گشود. گيج و منگ بود و نگاهش قادر به شناسايي و درك موقعيت نبود به قصد برخاستن سرش را بالا آورد كه نگاهش در چشمان اشكبار پدرزنش خيره ماند. گرُ گرفت، گويي با كبريتي به آتش كشيده شد، وجودش را احساسي تلخ در بر گرفت و فريادي دلخراش از اعماق سينه زخم خورده اش بيرون داد.
    با ارسال گزارش بمب گذاري در اتومبيل سرهنگ شفيعي و كشته شدن همسر و فرزند او ولوله اي در ستاد فرماندهي كرمان به پا شد. موجي از غم و اندوه به همراه تنفر از اين عملكرد، وجود همه را فرا گرفت.
    سردار بهروان گروه ويژه اي را آماده اعزام به سيرجان و تحقيقات پيرامون اين بمب گذاري كرد و در پي آن دستورات يكي پس از ديگري صادر مي شد كه تلفن زنگ خورد و صداي هميشگي در گوشي پيچيد و بي مقدمه گفت:
    - هدف ما سرهنگ بود، نه خانواده اش. ولي زياد فرق نمي كنه.
    - كثافتهاي جاني.
    - تند نرو سردار... اگه عصبي بشي ممكنه جوابت رو با يه انفجار ديگه بدم... بهتره ما رو دست كم نگيري و به فكر قرارمون باشي.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #53
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سكوت كوهستان را صداي مهيب رودخانه مي شكست. رودخانه اي كه از دامنه هندوكش، پرصلابت، به سوي دشت و دمن راه مي پيمود.
    طناب روي تنه درختي كه به طور افقي از دامنه كوه به طور مايل روييده بود، قلاب شده و غزاله و كيان از دو سوي آن آويزان بودند. سر كيان در اثر برخورد با تنه درخت شكسته و كاملا از هوش رفته بود و حركت پاندولي و برتري وزنش توازن را برهم مي زد و در حاليكه به سمت پايين كشيده مي شد غزاله را به تنه درخت نزديك تر مي كرد. غزاله وحشت زده در پي يافتن راه نجات فرياد مي زد. اما فرياد كمك خواهي اش در صداي مهيب رودخانه وحشي زير پايشان، گم مي شد.
    علي رغم سعي و تلاش غزاله، او در كمتر از يك دقيقه به تنه درخت چسبيد. از ترسِ سرنگون شدن با هول و ولا دستانش را دور تنه درخت قفل كرد. با اين حركت دردي طاقت فرسا در ناحيه جراحتش متحمل شد. اين در حالي بود كه طناب لحظه به لحظه بيشتر به كمر و قفسه سينه اش فشار مي آورد. با احساس درد با صدايي شبيه به ناله كيان را صدا زد: ( سرگرد... سرگرد... تو رو خدا جواب بده.... سرگرد.... ).
    حدود ده دقيقه با استقامت دوام آورد اما تحمل سنگيني وزن خودش و فشاري كه از جانب هيكل تنومند كيان كه در حالت بيهوشي و حركت پاندول مانندش دو برابر شده بود، برايش غيرممكن به نظر مي رسيد. رفته رفته نااميدي و ضعف بر او چيره شد. بار ديگر كيان را به نام خواند: (كيان.... كيان ) و با نوك پا به زحمت ضربه اي به سر او وارد كرد.
    در اين لحطه كيان پلكي زد و به سختي چشم گشود. گيج و منگ بود با اين حال احساس كرد بين زمين و هوا معلق مانده است. انگشتش را روي ناحيه آسيب ديده كشيد، خون فراواني از دست داده بود. با نگاهي به اطراف به هوشياري كامل رسيد. با نگاهي به بالاي سر، غزاله را ديد كه با وحشت به تنه درخت چسبيده است و قدر مسلم اگر آن را رها مي كرد به ته دره سقوط مي كردند. كيان غزاله را صدا زد و غزاله با شنيدن صداي كيان گويي جان تازه اي گرفت و با شعف گفت:
    - تو زنده اي ... تو رو خدا يه كاري بكن. ديگه نمي تونم طاقت بيارم.
    - ببين هدايت . من بايد خودم رو بكشم بالا.... مي توني خودت رو محكم نگه داري؟
    - فكر نمي كنم. ديگه نايي برام نمونده.
    - فقط چند ثانيه. وقتي خودم رو بكشم بالا فشار شديدي بهت وارد ميشه. ولي تو فقط چند ثانيه تحمل كن. مي دونم كه مي توني.
    كيان به قصد تحريك غزاله براي استقامت افزود:
    - حداقل واسه ديدن ماهان شانست رو امتحان كن.
    نام ماهان مادر را منقلب كرد. كيان درست حدس زده بود. اين منتهاي آرزوي مادري بود كه طفل شيرخوارش را از آغوشش ربوده بودند. به عشق ديدار فرزند تنه درخت را محكم چسبيد و گفت:
    - هر كار مي كني زودتر چون ديگه نمي تونم.
    - وقتي گفتم سه، تمام نيروت رو جمع كن و درخت رو محكم بچسب.... يادت باشه جون هر دوي ما دست توست.
    كيان با وجود خونريزي شديد و ضعف فراوان تمركز كرد و با جمع آوري نيروي خود دستها را دور طناب قفل كرد و با شماره سه خود را بالا كشيد. به محض فشار كيان به طناب زخم غزاله دهان باز كرد و چنان دردي را متحمل شد كه بي اراده دست راستش رها شد. ولي قبل از آنكه دست ديگرش رها شود كيان تنه درخت را چسبيد و با يك حركت خود را روي تنه كشيد و در فاصله اي كمتر از چند دقيقه به همراه غزاله در سينه كوه پناه گرفت.
    هر دو خسته، گرسنه و وحشت زده بودند در حاليكه هنگام سقوط كوله پشتي را نيز از دست داده بودند. و به جز اسلحه وسيله ديگري برايشان نمانده بود. بنابراين بايد هرچه سريعتر خود را از لابلاي ارتفاعات نجات مي دادند، تا شايد در پستي هاي زمين، انساني اميد بخش حيات مجددشان گردد. با اين افكار كيان آهنگ رفتن كرد، اما غزاله كه در اثر بازشدن زخمش خونريزي شديد داشت، مخالفت كرد و از رفتن سر باز زد.
    كيان در جنگ مداوم با مرگ و زندگي خسته و بي حوصله بود، ديگر از مخالفتهاي پياپي غزاله به تنگ آمد و گفت:
    - چند بار بايد بگم.... بسكه جمله هاي تكراري رو تحويلت دادم خسته شدم. بابا! لا مذهب ! چرا نمي خواي بفهمي ما فقط به خاطر خودمون نبايد زنده بمونيم.يراي اين مملكت، براي اين مملكت، براي ماهان هايي كه دلشون مي خواد در يه محيط سالم زندگي كنن، مي فهمي؟
    غزاله فرياد زد:
    - ميفهمم ولي ديگه نا ندارم. گرسنمه، تشنه ام با يه بدن خرد و خمير.... تو هم مي فهمي؟
    - تو هيچي درك نمي كني. حتي يه نگاه به دور و برت نمي اندازي تا بفهمي چطور اومدي اين طرف رودخونه. نگاه كن! فكر نمي كني فقط يه معجزه مي تونست ما رو از جايي كه بوديم نجات بده؟ اگه پام سُر نمي خورد و با اون شدت پرتاب نمي شديم الان اون بالا نشسته بوديم و كاسه چه كنم دست گرفته بوديم. بعد از دو سه روز هم الوداع دنيا... ما به پاي خودمون نمي ريم. يعني اصلا به ميل خودمون در اين راه قرار نگرفتيم. ما رو مي برن.
    با سخنان تاثيرگذار كيان غزاله بدون آنكه از خونريزي كتفش حرفي به كيان بزند بدون اعتراض بلند شد و به دنبال او حركت كرد.
    از سختي راه كاسته و مسير تقريبا راحت به نظر مي رسيد. اما غزاله با جان كندن و با فاصله به دنبال كيان روان بود. كيان نيز حالي بهتر از او نداشت در اثر شكستگي سرش خون زيادي از دست داده بود و ضعف داشت. با اين وصف تلو تلو خوران پيش مي رفت تا آنكه بر قله كم ارتفاع بلندي پيش رويش ايستاد و با اميدي تازه و با شعف به سمت سرزمينهاي پست سرازير گشت.
    با آنكه هنگام غروب بود و تا دقايقي ديگر شب فرا مي رسيد، اما كيان ماندن را جايز نمي دانست و رفتن را بر استراحتي كه ممكن بود با خواب ابديشان يكي شود ترجيح داد و در هواي نيمه روشن و ابري كوهستان به سمت پايين جلو رفت.
    غزاله بدون اعتراض با تحمل درد و تب با فاصله از كيان جلو مي رفت تا آنكه قدم به سرزمينهاي صاف و پهناور گذاشتند و در اين هنگام بود كه باران آغاز شد و در عرض كمتر از چند دقيقه شدت گرفت. با بارش شديد باران كيان احساس خطر كرد، و براي در امان ماندن از سيل احتمالي از غزاله خواست تا به سرعت خود بيفزايد. و وقتي جوابي نشنيد ايستاد.
    قطرات تند باران مانع از ديد مناسبش مي شد، براي نزديك شدن غزاله مدت كوتاهي صبر كرد، اما به محض مشاهده چهره او در تاريك و روشن هوا، گويي كه فانوس در صورت او روشن گرديده است، با تعجب در صورتش خيره ماند. صورت غزاله كه قبلا در اثر سرما تاول زده بود، اكنون در اثر شدتِ تب، گلگون شده و به قرمزي تندي مي زد و چشمهايش نيز فروغي نداشت.
    كيان پردلهره پرسيد:
    - تو چته؟! چرا اينقدر قرمز شدي؟!
    غزاله به زحمت نگاهي به كيان انداخت و با صدايي همانند انساني كه مست و پاتيل است و روي پاي خود بند نيست، گفت:
    - بريم.... من ... خوبم.
    و بدون توجه به كيان از مقابل او گذشت و به راه خود ادامه داد. اما كيان با عجله فاصله ايجاد شده را پيمود و او را متوقف ساخت و گفت:
    - وايسا ببينم! مثل اينكه حالت خيلي خرابه دختر.
    - نه.... خوبم.
    كيان با وحشت زمزمه كرد: ( خداي من تو داري مثل كوره مي سوزي ). اما غزاله دست او را پس زد و به راه خويش ادامه داد. ولي هنوز چند قدمي برنداشته بود كه نقش بر زمين شد.
    كيان سراسيمه خود را به او رساند و كنارش زانو زد. دندانهاي غزاله به هم مي خورد و بدنش دچار رعشه شده بود. به خوبي آگاه بود كه غزاله دچار تشنج ناشي از تب شده است و او مي بايست به سرعت تب او را پايين مي آورد. اما در آن مكان و آن زمان هيچ راهي براي كمك به غزاله نبود.
    در كشمكش با خود بود كه متوجه خونريزي از ناحيه جراحتش شد. بي اراده با كف دست به پيشانيش كوبيد: ( ديوونه!... چرا به من نگفتي؟ ).
    مستاصل و بدون چاره مانده بود. از سر ياس و نااميدي نگاهي به آسمان انداخت و در حاليكه قطرات باران بر سر و رويش مي كوبيد، فريادش در دل كوه پيچيد: ( خدااا ).
    و بار ديگر نگران در جهره غزاله خيره شد. بر شدت لرزش او افزوده شده بود، قبل از آنكه دندانهاي غزاله زبانش را قيچي كند دست خود را لابلاي دندانهاي او قرار داد و شروع به خواندن دعا كرد. به لطف خداوند، دقايقي بعد بدن غزاله آرام گرفت و به آرامي چشم گشود. كيان با لحن شماتت باري گفت:
    - تو از من ديوونه تري دختر. چرا به من نگفتي؟
    - خودت گفتي ما در راهي هستيم كه اراده شده.
    - حالا من با تو چه كار كنم؟ حتما زخمت عفونت كرده!
    غزاله براي برخاستن سعي كرد، اما همينكه سر بالا آورد با سرگيجه شديد از حال رفت. كيان با عجله اسلحه كلاش را به گردن آويخت و او را روي دستها بلند كرد و به اميد خدا و براي يافتن انسان و آبادي به راه افتاد.
    ساعتهاي متوالي زيرِ باران، پيكر غرق در خون و تبدار غزاله را در حاليكه دستهاي او از دو طرف و گردنش به سمت پايين آويزان شده بود حمل مي كرد و ديگر رمقي برايش نمانده بود و دنيا در مقابل ديدگانش تيره و تار مي شد و زندگي كم كم رنگ مي باخت. مسافت زيادي را با اين حال پيمود تا آنكه كاملا از پا افتاد و با غزاله نقش بر زمين شد و ديگر هيچ نفهميد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #54
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ژاله به لبه تخت تكيه داشت و پتو را روي زانوان خود كشيده بود و به گلهاي روفرشي كف سلول خيره شده بود.
    فخري با چشم و ابرو فالي و بقه هم سلوليهايش را به دنبال نخود سياه بيرون فرستاد و خود را زير پتوي ژاله كشيد و گفت:
    - دختر مرموزي هستي! اصلا نميگي براي چي زنداني شدي.
    ژاله در دنياي ديگري سير مي كرد، لبهايش به آرامي تكاني خورد و زمزمه كرد: ( كشتمش ).
    - كشتي!!! كيو كشتي!؟
    - همون تيمور گوربگوي رو.
    - منظورت تيمور شكاره!!!؟
    - حقش بود. مرتيكه آشغال دامنم رو لكه دار كرد. بايد مي كشتمش.
    فخري نمي دانست بايد خوشحالي كند يا عصباني باشد. موجي درونش فرياد مي زد، چقدر آرزو داشت تا يك روز به زندگي مرد كثيف و هوسبازي چون او خاتمه دهد و انتقام خود و دختراني را كه به راحتي فريب اين مرد خبيث را مي خوردند، بكشد اما نه توانايي آن را داشت و نه جرئتش. حال از لبهاي اين دختر جوان مي شنيد كه اين مردك روانه ديار باقي شده است. نگاه رقت باري به ژاله انداخت و گفت :
    - باورم نميشه! تو تنهايي خدمتش رسيدي؟
    - تو اون رو مي شناختي؟
    - آره... ولي نمي دونم بايد خوشحال باشم يا عزا بگيرم.
    - چه نسبتي باهات داشت؟
    - نسبت كه نداشت. تيمور رئيسم بود. رئيسي كه همه جوره شيره وجودمو كشيد. خيلي دلم مي خواست خودم خفه اش كنم، ولي اون يه حيوون كثيف و مكار بود.
    ژاله اشكهايش را پاك كرد و در حاليكه هنوز بغض داشت پرسيد:
    - حالا اعدامم مي كنن؟
    - نمي دونم! شايد آره شايد هم نه.
    - حالا چي ميشه؟ من چه كار كنم؟
    - اميد داشته باش. نيروي انتظامي خيلي سعي داشت كه پرونده اي عليه او تشكيل بده و اون رو به دام بندازه، اما تيمور زرنگ تر از اين حرفها بود. تازه اون كسي رو نداره كه شاكي اين پرونده باشه. وقتي شاكي خصوصي نداشته باشي به احتمال زياد فقط حبس مي خوري.
    - كاش هيچ وقت با شهين آشنا نمي شدم.
    آه از نهاد فخري برخاست. بايد زودتر از اينها حدس مي زد. هر جا تيمور، شكار چرب و چاقي مي يافت، ردپاي شهين نيز به دنبال آن ديده مي شد. سراسيمه گفت:
    - منظورت شهين بلنده است!؟
    - تو رو خدا فخري جون چيزي نگي. شهين تهديدم كرده كه اگه لب باز كنم و اسم اون رو بيارم، من رو مي كشه.
    - مطمئن باش حرفي نمي زنم. ولي خيلي دوست دارم بدونم چطور به دام شهين افتادي.
    - وقتي پام رسيد به سيرجان دنبال يه مسافرحونه بودم كه به طور اتفاقي از شهين كه از كنارم رد مي شد آدرس پرسيدم. خيلي به نظرم لات و بي چاك دهن مي اومد، ولي با مهربونيش ذهنيتم رو عوض كرد. پا به پام اومد و مسافرخونه تقريبا تميزي رو بهم نشون داد. شناسنامه نداشتم، براي همين افتادم توي دردسر، مسافرخونه چي بهم اتاق نداد.... چند جاي ديگه هم سر زديم ولي نتونستم جايي رو پيدا كنم. شهين هم دائما من رو دلداري مي داد. شهين در عين رفاقت ريز ريز سر از زندگيم درآورد و وقتي فهميد نمي تونم برگردم به شهرم، آدرس يكي از دوستاش رو به من داد و گفت: ( حالا كه جايي رو نداري يه مدتي برو اونجا ). كور از خدا چي مي خواد؟.... دو چشم بينا. رفتم سراغ آدرس و خيالم رو راحت كرده بود كه سحر و ريحانه تنها زندگي مي كنن. من هم كه از ترس صاحاب كارم جرئت برگشتن نداشتم فكر كردم چند ماهي رو اونجا بمونم.
    رفتم به آدرس و بدون ترديد زنگ زدم. يه دختر جوون با آرايش بيش از حد كه بعدا فهميدم ريحانه است، دم در اومد. خجالت زده سلام كردم و گفتم:
    - منزل خانم بيدگلي؟
    سرتاپام رو تماشا كرد و پرسيد:
    - تو رو شهين فرستاده؟
    - بله البته نمي خواستم مزاحمتون بشم.
    - مزاحم چيه دختر . دوست شهين دوست ما كه هيچي سرور ماست.
    خودش را كناركشيد و راه رو برام باز كرد.ترسيده بودم و دلهره داشتم. با ترديد گوشه مبلي نشستم و بعد از چند دقيقه با سحر هم آشنا شدم. من با پاي خودم به دام افتادم. اون لحظه كه مورد محبت شهين و اون دوتا دختر افتادم اصلا فكر نمي كردم روزگارم سياه و نابود بشه. شايد هم حقم بود اين همه بلا سرم بياد.
    چند روزي حسابي خوش بودم كه سر و كله تيمور پيدا شد. با اون قد كوتاه و شكم گنده، سبيلهاي از بناگوش دررفته و سر كم مو و كچل ظاهر چندش آوري داشت. ترسيده بودم، وقتي چشمهاي هرزه اش به چشمام افتاد، دستي به سبيلش كشيد و چيزي در گوش ريحانه زمزمه كرد. ريحانه در جوابش گفت:
    - ببين آقا تيمور خودت خوب مي دوني كه كله شهين خرابه.... تا حساب و كتابش رو با تو روشن نكنه جنس تحويلت نمي ده. پس يكي دو ماه صبر كن تا خودش بياد.
    - زكي دو ماه صبر كنم. يه چي ميگي ها!!!
    - فعلا با ما بساز تا بعد.
    - باشه ولي من نون مفت به كسي نمي دم. بفرستش كار ياد بگيره.
    - اتفاقا خيلي زرنگه، اما چشم و گوش بسته است.
    فهميدم در مورد من حرف مي زنن، ولي اونقدر خنگ بودم كه تا ته خط رو نخوندم.
    تيمور گفت:
    - خود داني. به هر حال اگه عطش من فروكش كنه، پول زيادي بابتش نمي دم.
    سپس خداحافظي سردي كرد و رفت.
    من در مدت سه ماه اقامت در خانه اي كه بعدها فهميدم مال شهينه، حسابي با ريحانه و سحر اخت شدم و ضمن تقليد از طرز لباس پوشيدن و آرايش آن دو نفر، در توزيع و پخش جزيي مواد مخدر همكاري مي كردم تا اينكه شهين اومد و به فاصله يكي دو روز بعد از اومدنش تحت فشار تيمور من رو آماده رفتن به خونه او كرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #55
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شهين توي يه فرصت مناسب من رو كه مقابل آيينه مشغول آرايش بودم گير آورد و بعد از كلي مقدمه چيني و چرت و پرت گفت:
    - يه خواهش كوچيك ازت دارم دلم مي خواد روم رو زمين نندازي.
    - مخلصتم هستم
    - تيمور به افتخارت يه مهموني داده.
    - بيخود... پا نمي ذارم اونجا.
    - قرار شد نه نگي.
    من چند ماه بود كه در اون شهر توي خونه شهين مفت مي خوردم و مي خوابيدم. صحيح نبود ناسپاس باشم. در حاليكه تا اون موقع به جز فروش مواد نشونه اي از هرزگي نديده بودم. فكر كردم بايد پيشنهاد شهين رو قبول كنم، چون فكر مي كردم تيمور واقعا خواستگارمه كه از طريق شهين خواسته اش رو به گوشم رسونده. با اين وجود در حاليكه دوست داشتم شهين رو متوجه علت مخالفتم بكنم، گفتم:
    - ببين شهين من اصلا از اين مرتيكه خوشم نمي ياد.... تو كه نديدي، نمي دوني چطور با اون چشماي هرزه اش وراندازم ميكنه.
    - بنده خدا منظوري نداره. اون بيچاره بعد از عمري تنهايي، بعد از مرگ همسرش حالا عاشق شده و قصد تجديد فراش داره. با ثروتي كه اون داره، هر دختري رو كه نشون كنه، زود تسليمش مي كنن. حالا تو بگو گناه كرده عاشق شده؟ اگه آدم هرزه اي بود كه از تو خواستگاري نمي كرد.
    - فقط همين يه بار. تو هم بايد قول بدي يه جوري دست به سرش كني.
    - دمت گرم. مي دونستم روم رو زمين نمي اندازي.
    موضوع خواستگاري تيمور باعث شده بود به خودم مغرور شم و به خطراتي كه در كمينم بود فكر نكنم. براي همين شب مهموني هم با غرور بچه گانه اي، مثل هر دختري كه دوست داره در چشم ديگري زيبا جلوه كنه، حسابي به خودم رسيدم.
    شهين قبل از مهموني باز هم به زندان افتاده بود، اما منِ احمق به قولم به شهين عمل كردم و اون شب جهنمي رفتم خونه تيمور. اواسط مهموني بود كه رفتار وقيحانه ريحانه و سحر متعجبم كرد و تيمور هم به آنها پر و بال مي داد. با ناراحتي و دلخوري قصد ترك اونجا رو داشتم، ولي بچه ها اصرار كردن كه بيشتر بمونيم. براي اينكه عصبانيتم رو فرو بنشانم، شربتي رو كه به دستم داد لاجرعه سر كشيدم. شربت به معده ام نرسيده بود كه احساس سرگيجه كردم و چند لحظه بعد چيزي نفهميدم.
    ژاله به گريه افتاد و با هق هق ادامه داد:
    - وقتي چشم باز كردم صبح شده بود. خودم رو در آغوش تيمور ديدم. شوكه شدم. باورم نمي شد. من بي اراده اين عمل زشت و وقيح رو انجام داده بودم. از خودم بدم اومد. تنفري كه از تيمور داشتم به قدري قوي شد كه بدون اينكه متوجه باشم در حاليكه خواب بود با مجسمه سنگي روي ميز پاتختي، محكم به سرش كوبيدم. يه ضربه، دو ضربه، خون پاشيد تو صورتم.... دق و دليم رو با چند ضربه ديگه خالي كردم.
    فخري به طرف ژاله رفت و در حاليكه او را دلداري مي داد پرسيد:
    - حالا چطوري سر از سيرجان درآورده بودي كه گير شهين افتادي؟ چرا خونوادت رو ول كردي و اومدي تو يه شهر غريب؟
    - اگه من خانواده داشتم كه سر از سيرجان در نمي آوردم.
    نگاه ژاله به زمين خيره شد و او افزود:
    - دو سال پيش با يه پسري به نام محمد علي آشنا شدم. يه بوتيك كوچيك و جمع و جور داشت. مشتريش شده بودم. كم كم اين آشنايي به يه دوستي عميق تبديل شد و چند ماه بعد هم تبديل به قصد ازدواج.
    بعد از آشنايي با خانوادش بود كه متوجه شدم محمدعلي از يه خانواده سرشناسه. اونا براي مسائل مادي ارزش زيادي قائل بودن. من هم كه نمي خواستم در مقابل اونا كم بيارم و به خاطر يه جهيزيه اندك و سرپايي تحقير بشم، به تكاپوي تهيه جهيزيه افتادم. اما با حقوق كمي كه من داشتم فقط مي تونستم چندتا چيز كوچولو تهيه كنم. براي همين به پيشنهاد صاحبخونم افتادم تو حمل مواد مخدر. يكي دو بار به كرمان رفتم و با خودم مواد حمل كردم. دستمزد خوبي مي گرفتم و تونستم با همون يكي دو بار وسايل خوبي بخرم. ولي رفته رفته محمدعلي رو هم فراموش كردم.
    فكر كردم اونقدر ادامه بدم كه ديگه كسي نتونه من رو گدا گشنه خطابم كنه و هر بار به يه شكل و ظاهر در مي اومدم مثل دانشجو، معلم. دفعه آخر هم به عنوان يه گردشگر به كرمان رفتم، اما از خريت خودم همه چيز خراب شد.
    - مگه چي كار كردي؟
    - نمي تونم چشمهاي بي فروغ غزاله رو فراموش كنم.
    - غزاله!!!! نمي فهمم! چه ربطي داره؟
    - همه اش تقصير منه. نبايد اين كار رو با اون بنده خدا مي كردم.
    - مگه تو چي كار كردي؟ حرف بزن ببينم!
    - فقط به فكر خودم و محمدعلي بودم. اين خودخواهي مانع شد كه نبينم چه بلايي سر غزاله و زندگيش آوردم. ولي حالا نه محمدعلي منتظرمه، نه هواي پاك بيرون.
    نفس در سينه فخري حبس شد. چشم به دهان ژاله دوخت كه مي گفت:
    - وقتي غزاله رو ديدم فكر نمي كردم با اون سر و شكل و بچه كوچيكي كه داره، كسي بهش شك كنه. در حاليكه بدجوري كلافه بود و هواي اتوبوس اذيتش مي كرد.... خر شدم.
    وقتي براي هوا خوري پياده شد مجبور شدم پسرش رو ساكت كنم در اون موقع بود كه به ذهنم رسيد موادم رو در ساك پسرش بذارم.
    دهان فخري از تعجب باز مانده بود، اما ژاله همچنان ادامه مي داد.
    - فكر كردم با وضعي كه داره از بازرسي معاف ميشه، براي همين در اولين فرصت مواد رو تو ساك پسرش گذاشتم اما همه محاسباتم غلط از آب در اومد و توي اولين ايست بازرسي بهش گير دادن و من دزدي شده بودم كه زده بود به كاهدون.
    بدن فخري يخ زد. به ياد آه و ناله هاي غزاله كه افتاد ناگهان از كوره در رفت و بناي پرخاش را گذاشت. ژاله از رفتار ناگهاني فخري متعجب و گيج شده بود. فالي مداخله كرد و گفت:
    - چه خبره فخري الان همه ميريزن تو سلول.
    فخري چاره اي جز سكوت نداشت. سرش را ميان دستانش گرفت و در گوشه اي ايستاد و با لحن شماتت باري گفت:
    - خب! بعدش چي شد؟
    ژاله بار ديگر با صداي محزوني گفت:
    - ترسيده بودم فكر رويارويي با صاحب جنس تنم رو مي لرزوند. براي همين بين راه پياده شدم و با اولين وسيله به كرمان رفتم. وسط راه سيرجان پياده شدم و فكر كردم چند روزي اونجا باشم و بعد در يه فرصت مناسب برگردم شيراز، اما به دام شهين افتادم و صيد تيمور شدم.
    ژاله بار ديگر به گريه افتاد، به چشمان فخري زل زد و گفت:
    - از كشتن تيمور پشيمون نيستم، اما فكر غزاله داره ديوونم مي كنه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #56
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    احساس گرمايي مطبوع روي گونه ها وادارش كرد تا پلكهايش را باز كند. وقتي چشم گشود از ديدن يك سقف بالاي سرش به وجد آمد و لبخندي از روي رضايت بر لبانش نشست. نگاهش در اتاق چرخ خورد، يك اتاق روستايي با حداقل امكانات بود.
    در وسط اتاق بخاري گازوييل سوزي روشن بود كه لوله دودكش آن از سقف خارج مي شد. به زحمت نيم خيز شد، همان چند لحظه هوشياري كافي بود تا تمام وقايع را به خاطر بياورد، اما آنقدر ضعيف و بي رمق بود كه براي بررسي موقعيت، توان برخاستن نداشت و دوباره از حال رفت. وقتي بار ديگر چشم باز كرد، پيرمردي با محاسن سفيد، در حاليكه دستار سفيدي به دور سر پيچيده بود و لباسي سر تا پا به همان رنگ به تن داشت بر بالينش ديد. شايد هم فكر كرد اهل بهشت شده است.
    پيرمرد مرهم بر زخم پيشانيش گذاشت، كيان به آرامي سلام كرد و پيرمرد با لهجه اي غليظ عليكش را با چاشني لبخند نثار كرد و گفت:
    - خوب با مرگ دست و پنجه نرم كردي. تو خيلي قوي هستي.
    كيان نيم خيز شد و در رختخواب نشست. نگاهش سرشار از قدرداني بود، گفت:
    - شما رو به زحمت انداختم. ممنون.
    پيرمرد او را وادار به خوابيدن كرد و گفت:
    - نه، بلند نشو، حالا خيلي زوده، تمام بدنت مجروحه، انگار شكنجه شدي. با اين زخم و عفونت خيلي كاره كه زنده موندي.
    كيان در فكر يافتن جوابي قانع كننده سكوت كرد و پيرمرد ادامه داد.
    - لهجه ايراني داري! اينجا چه كار مي كني؟
    افكار كيان هنوز متمركز نشده بود كه يادآوري غزاله باعث شد تا بدون توجه به پرسش پيرمرد، سراسيمه شود. در حاليكه نمي دانست به چه عنوان از احوال غزاله مطلع شود با كمي مِن و مِن، با نگراني پرسيد:
    - حالِ .... حالِ زنم چطوره؟
    پيرمرد كه عبدالنجيب نام داشت، لبخندي زد و گفت:
    - تبش قطع شده. زخمش هم روبراهه.
    - كجاس؟ مي خوام ببينمش.
    - سراي زنانه است. خيالت امن.
    كيان پافشاري را جايز ندانست و با اصرار عبدالنجيب به استراحت پرداخت. خودش هم نمي دانست دو شب و دو روز متوالي در خواب بوده است، در غير اين صورت رفتن را بر ماندن ترجيح مي داد و وقت را از دست نمي داد.
    صبح روز سوم كاملا سرحال و قبراق به نظر مي رسيد، بستر را رها و لباسهايش را كه زنان عبدالنجيب شسته بودند به تن كرد و از اتاق خارج شد.
    بيرون در مبهوت ايستاد، امتداد وسعت نگاهش سبز بود. گندمزار در اوايل فصل بهار چه زيبا زمين را به زمرد سبز خود آراسته بود.
    نگاهش به اطراف چرخ خورد. زمين نم خورده از باران، درختان شكفته كه در امتداد نهر آب صف بسته بودند، روحش را نوازش داد. ريه هايش را از هواي تازه پر كرد و قدمي جلوتر گذاشت.
    در حاليكه بدنش را كش و قوس مي داد، نگاهش به عبدالنجيب كه در كنار سگ گله ايستاده و نظاره گر بازي فرزندانش بود، افتاد. نگران غزاله بود با گامهاي شتاب زده جلو رفت و سلام كرد و طبق خلق و خوي ايراني ها زبان به تشكر گشود.
    - نمي دونم چطور مي تونم زحمتهاي شما رو جبران كنم.
    - بنده خدا هستي و محتاج كمك بودي، من فقط دريغ نكردم. ديني به گردنم نداري برادر.
    - شما روح بزرگي داري.
    - برو استراحت كن. وقت براي تشكر زياده.
    كيان كه براي ديدار غزاله و احوالپرسي از او بيرون زده بود، بي قرار و شكيبا به مِن مِن افتاد و گفت:
    - اگه بشه... مي خوام.... اگه اشكال نداره....
    - هان! دلت براي زوجه ات تنگ شده، نه؟
    كيان شرمسار سر به زير انداخت و عبدالنجيب به سمت چپ كه سه اتاقك در يك رديف كنار هم بنا شده بود، حركت كرد. درب هر سه اتاقك رو به كشتزار باز مي شد. عبدالنجيب گفت:
    - خاطرش خيلي مي خواي؟ اما عجولي پسر! مرد كه نبايد اينقدر بيتاب باشه.
    كيان پاسخي براي او نداشت، زيرا هنوز به احساسي كه ميهمان قلبش شده، فكر نكرده بود، از اين رو بي كلام به دنبال او روان شد.
    وقتي عبدالنجيب به چند قدمي ساختمان رسيد ايستاد و گفت:
    - همين جا بمان تا صدايت بزنم.
    كيان لحظاتي به انتظار ايستاد و بعد از آنكه عبدالنجيب زنان و دختران خود را از آنجا بيرون برد با سرفه و گفتن ياا... وارد شد.
    نگاهش در زواياي اتاق چرخ خورد و روي غزاله كه در خواب بود ثابت ماند. با ديدن او گويي آسوده خاطر شد، بر بالينش نشست و به آرامي گفت:
    - هدايت.
    كيان به ياد طلوع خورشيد افتاد. با گرمي تابش اشعه كهربايي از آن چشمان زيبا لبخندي زد و سلام كرد. غزاله گويي پس از مدتها چهره آشنايي يافته است لبخندي دلنشين زد و نشست و با شعفي كه در كلامش هويدا بود گفت:
    - شما اينجايي ! سلام.
    كيان آهنگ كلامش را به محبت آميخته كرد و گفت:
    - تو منو ترسوندي.... فكر كردم از دست دادمت.
    - كيو؟ غزاله رو با مجرم امانتي رو!
    كيان با خاطري آزرده احساسش را در لبخندي تلخ نشان داد و پس از مكث كوتاهي گفت:
    - خوشحالم كه خوبي. حالا با خيال راحت مي تونم برم و...
    - كجا!؟
    - خودت خوب مي دوني كجا. من بايد يه تلفن پيدا كنم. توي اين روستا كه تلفني نيست. اين طور هم كه شنيدم تا شهر دو روز راهه.
    - تو مي خواي من رو اينجا تنها بذاري!؟
    - اينجا امن ترين جاييه كه سراغ دارم. تو كه نمي خواي دوباره تو كوه و كمر گرفتار بشي، مي خواي؟
    - نه.
    - پس همين جا بمون. اگه سلامت برگشتم تو رو با خودم مي برم.
    - و اگه برنگردي؟
    - با عبدالنجيب صحبت مي كنم. اون حتما راهي براي فرستادن تو به ايران پيدا مي كنه.
    و بلافاصله از جا بلند شد . غزاله او را مورد خطاب قرار داد.
    - سرگرد.
    كيان كلافه و عصبي مقابل غزاله زانو زد و گفت:
    - ببينم! نكنه به اونا گفتي كه من چه كاره ام؟
    - من چيزي راجع به تو نگفتم. مطمئن باش.
    كيان نفس عميقي كشيد و گفت:
    - خواهش مي كنم بعد از اين فقط اسمم رو صدا بزن. حداقل تا وقتي توي اين مملكت هستيم.
    - هر چي شما بگي.
    كيان انگشتش را لابلاي موهايش فرو برد. معلوم بود براي گفتن حقيقت كمي خجل است. در حاليكه پوست سرش را مي خاراند گفت:
    - راستش... راستش من بهشون گفتم كه تو همسرمي... تو به اونا چي گفتي؟
    - ولي من گفتم كه ما فرار كرديم.
    - خب! بقيه اش؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #57
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - مي دوني! چون هردومون زخمي بوديم، خواستم چيزي گفته باشم كه باورش راحت باشه. براي همين گفتم ما... ما..... ما همديگر رو خيلي دوست داشتيم و خانوادهامون با وصلت ما مخالف بودن. گفتم كه مجبور شديم بعد از يه زد و خورد حسابي فرار كنيم.
    - خوبه بد فكري نيست. اصلا اين طوري بهتر شد.
    كيان به قصد خروج برخاست. اما صداي پراضطراب غزاله او را در جاي خود متوقف ساخت.
    - من رو اينجا تنها نذار.... مي ترسم.
    مكث كيان براي ضربان تند قلبش بود. بدون آنكه روي برگرداند، به سرعت از اتاق خارج شد و به سراغ عبدالنجيب رفت و از او خواهش كرد تا غزاله را براي مدتي نزد خود نگه دارد، اما عبدالنجيب به علت رعايت برخي آداب و سنن مذهبي و طايفه اي زير بار نرفت و گفت:
    - من در خانه ام زن نامحرم نگه نمي دارم.
    - خواهش مي كنم، فقط چند روز.
    - ما به رسم خودمان عمل مي كنيم، اصرار نكن.
    - اگه برادراش پيداش كنن، بهمون امون نمي دن.
    - همين طوري فرار كردي يا عقدش كردي و بعد پا به فرار گذاشتي؟
    - نه هنوز عقدش نكردم.
    - پس عقدش كن و دست زنت رو بگير و برو به امان خدا، انشاا... كه پيداتون نمي كنن. من حاجي قادر رو دعوت مي كنم تا شما رو عقد كنه.
    كيان به فكر فرو رفت. انگار مالكيت غزاله آرزويي بود كه از خدا مي خواست. در حاليكه به عكس العمل غزاله فكر ميرد، با اجازه به سمت اتاق غزاله رفت.
    غزاله در حاليكه يك دست لباس خوش دوخت افغاني به رنگ قرمز پوشيده بود، در آستانه در ظاهر شد و با دستپاچگي پرسيد:
    - چي شد؟ كي ميري؟ من رو با خودت مي بري؟
    - براي همين اينجام.
    غزاله با شعف دستها را به هم كوبيد و گفت:
    - تو رو خدا راست ميگي؟
    - دروغم چيه! ولي...
    چشمهاي كيان به دنبال راه فرار بود. سر به زير انداخت و گفت:
    - من ... من براي بردنت شرط دارم.
    - چه شرطي؟
    - شما... يعني تو... تو.... تو بايد به من محرم بشي.
    غزاله جا خورد. خودش را جمع و جور كرد و ابروانش را درهم گره كرد و گفت:
    - كه چي بشه؟
    كيان براي غيظ كردن فرصت را غنيمت شمرد،چون گفت:
    - مثل اينكه يادت رفته! تو مجبورم كردي بيشتر راه رو ....
    كيان سكوت كرد، گونه هاي غزاله از شرم سرخ شد و در حاليكه عقب عقب خود را درون اتاق پناه مي داد، گفت:
    - باشه. پس من همين جا مي مونم. تو برو.
    - ولي تو نمي توني اينجا بموني.
    - چرا!؟
    - چون عبدالنجيب موافقت نكرد.
    - دروغ ميگي!
    - هرطور دوست داري فكر كن. يا با من محرم ميشي و دنبالم راه مي افتي، يا اينجا مي موني و محرم عبدالنجيب يا يكي از پسرهاش ميشي و تا آخر عمر همين جا زندگي مي كني.
    غزاله به شدت عصباني شد. تنفسش تند و نا منظم بود و قفسه سينه اش به شدت بالا و پايين مي رفت.
    كيان به خوبي مي توانست احساس تنفر او را درك كند. از دست خودش و او كلافه بود، با اين وجود با يه اولتيماتوم در پي شنيدن جواب غزاله گفت:
    - من تا نيم ساعت ديگه از اينجا مي رم. بهتره تصميم بگيري. در ضمن مي خوام يه جواب قطعي و دائمي بشنوم.
    غزاله متوجه منظور كيان نشد. او منظور كيان را از كلمه دائم درك نكرد..... اما در مقابل التيماتوم كيان ابرويي بالا داد و ساكت ماند.
    كيان از بي اعتنايي غزاله عصباني شد و به سرعت به سمت كشتزار رفت. حال عجيبي داشت، چنان در خودش فرو رفته بود كه وقتي عبدالنجيب دست روي شانه اش نهاد مثل فنر از جا پريد.
    - ترسيدي؟ ببخش پسرم.
    - مهم نيست. با من كاري داشتي؟
    - عبدالحميد رو فرستادم پي حاج قادر. تا يكي دو ساعت ديگه اينجاست. نمي خواي حاضر شي؟
    چهره كيان درهم رفتو هاله اي از غم چشمانش را پوشاند. عبدالنجيب با مشاهده چهره او پرسيد:
    - هان! چيزي شده؟
    كيان با التماس سري تكان داد و گفت:
    - بذار اون اينجا بمونه.
    - من نمي تونم اين اجازه رو بدم. يعني آداب و رسوم ما اجازه نميده.
    - ولي من هم نمي تونم اون رو با خودم ببرم، خيلي خطرناكه.... خواهش مي كنم.
    - ماندن اينجا فقط يك راه داره، آن هم محرم شدن اوست.
    - چي؟! شوخي مي كني!! اينطوري كه براي هميشه اينجا موندگار ميشه! ما براي رسيدن به هم فرار كرديم . چي داري ميگي حاجي!!!
    - راه ديگري نداره.
    - ميرم با او حرف بزنم. بايد تصميم گيري كنيم.
    تنفس تند كيان نشان از اعصاب به هم ريخته او داشت. غزاله به محض مشاهده او اخم كرد و با ترشرويي گفت:
    - اگه مي خواي بري خدا به همراهت.
    - فكرهات رو خوب كردي؟ وقتي برم ديگه پشيموني فايده اي نداره.
    غزاله حتي سر سوزني به فكر خود راه نداد كه رفتار كيان از ير احساس و علاقه اش مي باشد. از اين رو با دهان كجي گفت:
    - براي تو چه اهميتي داره؟
    - تو يه امانتي، من...
    - فكر مي كني اگه من رو اينجا بذاري . ترفيع درجه ات رو از دست ميدي، درسته؟
    - كسي به خاطر سركار عليه به من درجه نميده.
    چشمهاي غزاله كه بسته شد و رو گرداند، كيان كمي لحنش را ملايم تر كرد و گفت:
    - غيرتم اجازه نمي ده كه....
    - غيرتت رو واسه خودت نگه دار.
    - حالا چه كار مي كني، آره يا نه؟
    چهره غزاله برافروخته شد. با عصبانيت گفت:
    - نه.
    وقتي كيان سر به زير شد، غزاله ادامه داد.
    - مي دونم كه مرد با ايمان و درستكاري هستي و بهتر از خودت مي دونم كه براي پرهيز از برخوردهاي اجتناب ناپذيري كه ممكنه پيش بياد، مي خواي صيغه محرميت بخوني، اما من از اين كلمه بدم مياد. دوست ندارم شخصيتم بيش از اين زير سوال بره. اگه اينجا بمونم و زن يه مرد افغاني بشم، خيلي بهتر از اينه كه مثل يه آشغال دنبالت راه بيفتم و تو مدام دماغت رو بگيري كه نكنه بوي گند يه مجرم خفه ات بكنه.
    و قبل از هرگونه عكس العملي از سوي كيان، از مقابل چشمان متعجب او گريخت و به اتاق پناه برد. غزاله بي حوصله گوشه اتاق نشست و زانوي غم بغل گرفت. مدتي را هم گريه كرد، اما با گذشت زمان به دلشوره افتاد: ( اگر كيان مي رفت؟ ) اين سوالي بود كه ذهن مغشوشش را درگير كرده بود.
    در اين چند روز، در تمام لحظات سخت و طاقت فرسا و در همه حال كيان را يك افسر خشن و بداخلاق يافته بود و با وجود كمك هاي بي شائبه او و حتي نجات مكرر جانش، جز تنفر چيزي از او به دل خود راه نداده بود و حالا دلش نمي خواست محرم كسي باشد كه فكر مي كرد متقابلا از او متنفر است. با اين حال فكر زندگي ابدي با يك مرد افغاني و مهم تر از آن زندگي در كشوري بيگانه كه بدون شك هرسال يك زن جديد هوويش شود، لرزه بر اندامش مي انداخت.
    با افكار ضد و نقيض از جاي برخاست و از وراي پنجره چشم به بيرون دوخت، شايد كيان را بيابد، ولي اثري از او نيافت. كلافه و سردرگم بارها قصد خروج كرد، اما غرورش مانع از انجام اين تصميم شد. آنقدر پاي پنجره ايستاد تا چشمش به عبدالحميد فرزند نوجوان ميزبانش افتاد كه به اتفاق پيرمرد ريش سفيدي كه حدس زد بايد عاقد باشد، داخل اتاق عبدالنجيب شد و لحظاتي پس از آن كيان سراسيمه و اسلحه به دوش خارج گشت و پس از نيم نگاهي به ساختمان زنان، عبدالنجيب را در آغوش كشيد و با تشكر و خداحافظي سر به زير انداخت و راهي را كه پيرمرد نشانش داد در پيش گرفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #58
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اشك در چشمان غزاله جمع شد، بدنش آشكارا مي لرزيد. وحشتي مبهم وجودش را فرا گرفت. ديگر ترديد جايز نبود. بي تامل در را گشود و بي محابا در حاليكه دو طرف پيراهن بلند و سنگينش را بالا گرفته و اشك مجال كلامش را بريده بود، شروع به دويدن كرد. وقتي به نزديكي كيان رسيد كه همچنان به راه خود ادامه مي داد، كاملا از نفس افتاده بود. با اين حال و با هر زحمتي بود براي اولين بار او را به نام صدا كرد: ( كيان ).
    كيان با شنيدن صداي زيباي غزاله متوقف شد، اما گويي قلبش ايستاده بود. نفس در سينه اش حبس شد و با كمي درنگ به سمت صدا چرخيد.
    غزاله با چشمان خيس در مقابلش ايستاده بود و ملتمسانه او را مي نگريست.
    اين اولين بار بود كه خود را در چنين موقعيتي مي ديد. چشمان خيس غزاله گويي خنجري بود كه در جگرش فرو مي رفت.
    چندگام فاصله را با قدمهاي تند خود پر كرد. نگاه نگرانش را در اعماق چشمان غزاله دوخت و پرسيد:
    - چيزي شده؟ چرا گريه مي كني؟
    غزاله مثل به ها لب برچيد و ناگهان در حاليكه خود را روي زمين رها مي كرد، بناي گريه را گذاشت.
    كيان دست و پايش را گم كرده بود. فكر كرد با ملايمت گريه غزاله را بند آورد. مقابل او زانو زد و با مهرباني گفت:
    - نگاش كن! مثل بچه ها مي مونه! اين كارها چيه زن!
    غزاله سر بالا گرفت و چشمان ترش را به چشمان او دوخت و گفت:
    - تو رو خدا من رو با خودت ببر. هر چي.... هر چي بگي قبول مي كنم. فقط ... فقط من رو از اينجا ببر.
    كيان چشم بست. احساس كرد بيش از اين طاقت ديدن ناراحتي غزاله را ندارد. نگاه مظلوم او وجودش را به آتش مي كشيد. به ناگاه برخاست و گفت:
    - بلند شو لباسات رو عوض كن. ما با هم ميريم.
    - پس شرطت چي؟
    - فراموش كن. بلند شو.
    غزاله اشكهايش را پاك كرد و با لحن مظلومانه اي گفت:
    - نه، تو راست ميگي. اينطوري براي هر دومون بهتره.
    با آنكه كيان از خدايش بود اما براي آنكه غزاله را تحت فشار قرار دهد، پرسيد:
    - مطمئني؟
    - آره.
    - ولي اگه زنده برسيم ايران و تو قصد داشته باشي كه ازدواج كني و يا با منصور آشتي كني بايد اول از من طلاق بگيري.
    كيان مكثي كرد و با لبخندي افزود:
    - البته اگه من طلاقت بدم.
    غزاله به هيچ وجه به عمق كلام كيان فكر نكرد. با خود فكر كرد كه او قصد مزاح دارد، براي همين گفت:
    - باشه. هر چي تو بگي من همون كار رو مي كنم.
    - مي خوام از ته دلت بله بگي، نه از ترس اينجا موندن و يا اجبار با من همراه شدن. خودت مي دوني اگه عقد با رضايت قبلي نباشه باطله.
    - قول ميدم.
    كيان در حاليكه سعي داشت خوشحالي غيرقابل وصف خود را پنهان كند گفت:
    - پس عجله كن كه راه طولاني در پيش داريم.
    براي كيان لحظات هيجان انگيزي بود او به راستي خود را داماد قلمداد مي كرد و هر لحظه به احساسش اجازه بروز مي داد. اما غزاله انديشه اي جز فرار از آن جهنم سبز در ذهن خود نداشت.
    دقايقي بعد حاج قادر صيغه عقد را جاري و آن دو نفر را شرعا زن و شوهر اعلام كرد.
    غزاله در جمع زنان عبدالنجيب حاضر و پس از تشكر از محبتهاي بي دريغ آنها، با خداحافظي گرم، به همراه كيان روان شد.
    در طول راه هر دو سكوت كرده بودند، گويي هيچ يك از آن دو جرئت حرف زدن نداشت. فقط گه گاه كيان مي ايستاد تا غزاله فاصله اش را كمتر كند. اين وضع همچنان ادامه داشت تا آنها از دِه بعدي نيز گذشتند.
    به توصيه عبدالنجيب لباس افاغنه را بر تن كرده بودند تا از بعضي خطرات در امان بمانند. در حال گذشتن از مزارع بودند كه غزاله با كنجكاوي پرسيد:
    - اينها گندم نيست! تو مي دوني چيه؟
    - خشخاش.
    - پس خشخاش اينه كه روي نون مي پاشن.
    - روي نون كه چه عرض كنم! روي جون مي پاشن.
    - يعني چي؟
    - يعني تو نمي دوني از خشخاش چه محصولي به دست مياد؟
    - نه! از كجا بدونم!
    - واقعا كه! اينو يه بچه كلاس اولي هم مي دونه.
    - نميشه بدون متلك انداختن جواب بدي؟
    كيان لحظه اي درنگ كرد. قيافه مضحكي به خود گرفت و گفت: ( ترياك ). و دوباره به راه افتاد.
    - وااي! خداي من! محصول تمام اين مزارع تبديل به ترياك ميشه! مگه چه خبره؟
    - خبر سلامتي... مردم افغانستان جز كشت خشخاش كار ديگه اي ندارن.
    - براي همينه كه اينقدر بدبختن و هيچ وقت هيچي نمي شن.
    - شايد بزرگترين دليلش اين باشه.
    - شايد!!!؟ من مطمئنم، وقتي نفرين يه مشت مادر كه دسته گلهاشون رو به دست اين ماده لعنتي پرپر مي بينن دنبالشون باشه، وقتي نفرين من و امثال من دنبالشون باشه، هيچ وقت نمي تونن خوشبختي رو لمس كنن.
    كيان لاقيد شانه اي بالا انداخت و گفت:
    - يالا عجله كن داره غروب ميشه. بايد خودمون رو به ده بعدي برسونيم. تا اونجا يه فرسخ راهه دختر.
    غزاله با نفرت نگاهش را به مزارع دوخت و در حاليكه آرزو مي كرد تمام اين كشتزارها از بين بروند، به دنبال كيان به راه افتاد، غافل از اينكه نگاههاي هرزه اي با هوسهاي شيطاني در تعقيبش مي باشند.
    چند لحظه بعد جيغ كوتاه غزاله كيان را با اضطراب متوقف ساخت. غزاله نقش بر زمين بود. خنده اي بر لبهاي كيان نشست و با چند گام بلند خود را به او رساند و كنارش زانو زد و دست او را ميان دستهاي گرم خود گرفت و گفت:
    - بذار كمكت كنم.
    اما غزاله به تندي دستانش را پس كشيد و گفت:
    - لازم نكرده. خودم مي تونم درشون بيارم.
    نگاه كيان سرزنش داشت. بار ديگر دست غزاله را گرفت و گفت:
    - لجبازي نكن.
    اما غزاله با ضرب دستش را بيرون كشيد كه اين عمل باعث عصبانيت بيش از حد كيان شد و بدون توجه به غيظ و اخم او ابروانش را درهم كشيد و دست غزاله را بار ديگر در دست گرفت و شروع به درآوردن خارهاي ريز و درشت فرو رفته در آن كرد.
    غزاله در سكوت خود به چهره عصباني و مردانه كيان خيره شد. دلش آرزويي كرد: ( كاش منصور يه ذره از مردونگي هاي تو رو داشت ).
    كيان نگاهي به غزاله كرد و با كنايه گفت:
    - انگار از كوه و كمر راحت تر بالا مي ري تا زمين صاف.
    - پام پيچيد. خب، چيكاركنم.
    - حواست رو جمع كن. اگه دست و پات بشكنه وبال گردنم ميشي.
    - ايش... بداخلاق.
    كيان برخاست و با يك حركت غزاله را از جا كند و گفت:
    - هميني كه هست. آش كشك خالته.
    - خدا رو شكر من خاله ندارم.
    كيان خنده كنان راه افتاد.
    - ولي من دارم. اون هم يه خاله كه خوابهايي برام ديده.
    غزاله لبخند شيطنت باري زد و گفت:
    - اِ.... دختر داره؟
    - ديگه كم كم داشتم خر مي شدم كه بگيرمش.
    - پس زن نداري، نامزد داري. من رو هم توي عروسيت دعوت مي كني؟
    - من چند بار بايد شما رو توي عروسي خودم دعوت كينم!؟
    - خب، بستگي به اين داره كه چند بار بخواي ازدواج كني.
    - همون يه بار هم كه ازدواج كردم واسه هفتاد و هفت پشتم بسه. يه زن بداخلاق و نق نقو نصيبم شده كه نگو و نپرس.
    - پس تو با وجود زن، قصد تجديد فراش داري؟
    - گير عجب خنگي افتادم... مثل اينكه يادت رفته من همين چند ساعت پيش متاهل شدم و سركارعليه هم در عروسيم شركت داشتي.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #59
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    غزاله قيافه مضحكي به خود گرفت. پشت چشمي نازك كرد و گفت:
    - بي مزه.
    اما كيان بازوي او را با خشونت گرفت و به سمت خود كشيد و چشمانش را در چشم او بُراق كرد و گفت:
    - مسخره تويي كه حاليت نيست كه من شوهرتم.
    غزاله مثل تكه اي يخ وا رفت.كيان رهايش كرد و به راه خود ادامه داد. غزاله لحظاتي بعد، در حاليكه به او و حرفهايش فكر مي كرد، به راه افتاد.
    خورشيد آرام آرام غروب مي كرد. كيان عجول بود و براي رسيدن به مقصد مورد نظر جلوتر از غزاله تند تند گام بر مي داشت و هر از گاهي غرولندكنان غزاله را ترغيب به عجله مي كرد.
    اما غزاله توان و نيروي كيان را نداشت و در حاليكه نق مي زد، مدام براي استراحت مي ايستاد. در يكي از اين توقف هايش بود كه ناگهان مشاهده كرد كه كيان مورد حمله دو نفر كه صورت هاي خود را در دستمال پيچيده بودند، قرار گرفت و قبل از آنكه فرصت هرگونه عكس العملي بيابد نقش بر زمين شد.
    صداي فرياد غزاله در دل صحرا پيچيد. لحظاتي بعد نااميد از پاسخ كيان و هراسان از يورش مردان نقاب دار پا به فرار گذاشت. هنوز چند قدمي دور نشده بود كه مرد قوي هيكلي پنجه در پنجه در لباسش انداخت و او را متوقف كرد.
    غزاله مثل گنجشكي بال بال مي زد، مرد ناشناس بي رحمانه او را روي زمين پرتاب كرد و به او نزديك شد. غزاله با داد و فرياد، چنگ و ناخن در صورت مرد كشيد. دستمال از چهره مرد كنار رفت و صورتش در اثر كشيده شدن ناخن خراشيده شد. مرد با احساس درد كمي نيم خيز شد و سيلي محكمي در گوش غزاله خواباند. خون از گوشه لب غزاله سرازير شد اما در همين فرصت كوتاه استفاده كرد و لگد محكمي ميان دو پاي مرد كوبيد.
    مرد هرزه كه شعله هاي شهوت در وجودش زبانه مي كشيد ناله سر داد و روي زمين ولو شد.
    غزاله بي درنگ برخاست و با سرعت به سمت كيان دويد، اما نفر دوم بين راه به او رسيد و چنان ضربه اي زد كه غزاله با صورت نقش بر زمين شد. از شدت ضربه گيج و منگ شده بود و توانايي هيچ عكس العملي را نداشت.
    مرد دوم با خنده هاي شيطاني بالاي سرش ايستاد و به ناگاه قهقهه اي پيروزمندانه اي سر داد ولي قبل از آنكه به هدف پليدش برسد قنداق اسلحه كيان بر فرقش فرود آمد و بيهوش در كنار غزاله روي زمين افتاد.
    كيان خم شد و موهاي مرد را در دست گرفت و او را به گوشه اي پرتاب كرد. براي كشيدن گلنگدن معطل نكرد و لوله تفنگ را به سوي مردي كه از درد به خود مي پيچيد نشانه رفت.
    مرد كه ضارب كيان نيز بود از ترس دردش را فراموش كرد و دستها را بالا برد و به علامت تسليم روي سرش گذاشت. كيان، هوايي شليك كرد و مرد با وحشت پا به فرار گذاشت.
    كيان با اطمينان از دور شدن او بر بالين غزاله نشست و سر او را به زانو گرفت.
    گونه غزاله خراشيده و در گوشه لبش خطي از خون كشيده شده بود. از سر خشم دندانهايش را به هم ساييد و در حاليكه با لبه آستين خون را از لب او پاك مي كرد در اوج نگراني، اما با محبت گفت:
    - جايي از بدنت درد نمي كنه؟
    غزاله هنوز وحشت زده به نظر مي رسيد و قادر به پاسخگويي نبود.
    كيان فكر كرد زبان او از ترس بند آمده است، بنابراين او را وادار به نشستن كرد و براي تسلي گفت:
    - چيزي نيست.... همه چيز تموم شد. ديگه دليلي براي ترس وجود نداره.
    دست و پاي غزاله به شدت مي لرزيد. با وحشت نگاهي به ضاربش كه هنوز روي زمين ولو بود انداخت و در حاليكه به او اشاره مي كرد با لكنت گفت:
    - اون اون آشغال.... مي خواست. من.... من....
    و به گريه افتاد. كيان سر او را نوازش كرد و گفت:
    - هيش هيچي نگو. آروم باش....
    و در حاليكه به غزاله كمك مي كرد تا بلند شود، ادامه داد.
    - پاشو بايد زودتر از اينجا دور بشيم و خودمون رو به ده بالايي برسونيم، والا ممكنه با عده بيشتري برگردن.
    غزاله با شنيدن اين جمله سراسيمه از جاي جست و گوشه لباس كيان را گرفت و شانه به شانه او ايستاد و در حاليكه هر لحظه از شدت ترس، خود را بيشتر به اومي چسباند راه باقي مانده را در پيش گرفت.
    كيان كه مي دانست غزاله بيش از حد وحشت كرده است در حاليكه تمام توجهش به اطراف بود تا بار ديگر غافلگير نشوند، دست او را ميان دست خود گرفت و با دلداريهاي مكرر او را دعوت به آرامش كرد.
    چند ساعت به اين منوال گذشت تا اينكه در اواسط شب، نور ضعيفي از جانب دهكده نمايان شد.
    كيان با شعف به سمت ده اشاره كرد و گفت:
    - ديگه نترس. تا چند دقيقه ديگه مي رسيم. ببين! اون نور رو مي بيني، دهكده همون جاست.
    غزاله نفس عميقي كشيد و كيان لحن گزنده اي به خود گرفت و گفت:
    - بُرقع رو بكش روي صورتت، ديگه نمي خوام كار دستم بدي.
    - منظورت چيه؟!!!!!
    - منظوري نداشتم. فقط بهتر مي دونم صورتت رو از نامحرم بپوشوني تا هر دومون در امان باشيم.
    غزاله با وجودي كه دلخور شده بود، بُرقع را كه نوعي روبنده مخصوص زنان افغاني است، روي صورت خود كشيد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #60
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دقايقي بعد هر دو در منزل ملاقادر، برادر عبدالنجيب، بودند و پس از صرف شامي مختصر در اتاقي كه برايشان مهيا شد براي خوابيدن آماده گشتند.
    كيان به محض ورود با ابراز خستگي در رختخواب خود جاي گرفت و خيلي زود به خواب رفت. اما در وجود غزاله وحشتي رخنه كرده بود كه مانع از آرامشش مي شد و اين موضوع خواب را از چشمابش ربوده بود.
    او در حاليكه لحظه به لحظه خاطرات چند روز اخير را به ياد مي آورد، اشك مي ريخت و به حال خود دل مي سوزاند.
    نگاهش از لاي در به آسمان كم ستاره خيره ماند. يادش آمد كه بايد چند روزي از آمدن بهار و تحويل سال گذشته باشد. آه كشيد.
    غرق در افكار خود بود كه كيان از خواب پريد و با ديدن او در آن حالت در رختخواب نيم خيز شد و گفت:
    - چرا نمي خوابي؟
    جواب غزاله سكوت محض بود. كيان گفت:
    - راه درازي در پيش داريم، بهتره استراحت كني.
    بار ديگر جواب غزاله سكوت بود. سكوتي كه براي كيان پرمعنا و زيبا بود. چشمهايش ديگر مجبور به فرار از ديدار اين مه زيبا نبود، در نيم رخ او خيره ماند. اكنون خود را صاحب اين زن زيبا و دلفريب مي ديد.
    حسي كه از آغاز سفر اجباري در خود خاموش كرده و سعي در نابودي آن داشت، اكنون بيدار شده بود و او را در عالمي از سرخوشي فرو مي برد. در حاليكه مشتاق گم شدن در هواي عشق او بود، اما خوددار، براي تسلي به آرامي برخاست و با ترديد بالاي سرش ايستاد.
    در وجودش انقلابي برپا بود و در برزخي از بايدها و نبايدها دست و پا مي زد. بالاخره هم دلش را يكدل كرد و مقابلش نشست. چشمان مشتاق اما نگرانش را در چهره مغموم و افسرده او دوخت.
    غزاله نقاب بُرقع را بالا زده و در سكوت، به نقطه اي نامعلوم خيره مانده و اشك مي ريخت.
    كيان نگاهي به آسمان كم ستاره انداخت و گفت:
    - بالاخره اين ابرهاي لعنتي كنار رفتن.
    - .....
    - هوا خيلي سرده. نمي خواي بياي كنار آتش بخاري؟
    - .....
    - چرا حرف نمي زني؟ اين سكوت سنگين نشونه چيه؟
    سكوت ممتد غزاله كيان را هر لحظه نگران تر مي ساخت تا جايي كه احساس كرد غزاله در فكر انجام عملي احمقانه مثل خودكشي با خود كلنجار مي رود، در پي دلجويي و تسلي خاطر با كمي ترديد دست بر شانه او نهاد و براي اولين بار نام او را به لب راند: (غزاله ).
    غزاله با شنيدن نامش تكاني خورد اما مجددا در سكوت خود فرو رفت.
    كيان با لحن پرعطوفتي گفت:
    - اينقدر بهش فكر نكن. تو فقط خودت رو آزار مي دي.
    سكوت غزاله، كيان را آزار مي داد و او را ترغيب به دلجويي بيشتر مي كرد، از اين رو كمي به او نزديك شد.
    غزاله تازه به خود آمد و سراسيمه برخاست. نگاهي تند و گزنده به كيان انداخت و با غيظ فاصله گرفت.
    كيان مي دانست كه غزاله تا چه حد از او نفرت دارد، به همين دليل بايد براي بدست آوردن دل او تلاش مي كرد. با اين فكر از جاي برخاست و درست پشت سر او ايستاد و با ملايمت گفت:
    - ناراحت شدي؟
    - تو هم با ديگران فرقي نداري... اصلا همه مردا مثل هم هستن. با ايمان و بي ايمان نداره.
    - ولي من شوهرتم.
    - خب پس! همه اينا نقشه ات بود!
    - كه چي!؟
    - صيغه بخوني و فكر كني شوهرمي.
    تفكر غزاله كيان را به خنده انداخت. پوزخندي زد و براي لجبازي گفت:
    - حالا كه مال مني، مي خواي چيكار كني؟
    - من از تو بدم مياد.
    - مي دونم.
    - پس چرا راحتم نمي ذاري؟
    - واااا..... زن به اين بداخلاقي هم نوبره.
    - قربون تو آدم خوش اخلاق.
    - فكر كنم منو بشه با عسل تحمل كرد.... البته اگه عسلش تو باشي.
    - خواب ديدي خير باشه.
    غزاله چرخيد تا از مقابل كيان بگريزد، اما دست كيان روي چارچوب، راهش را سد كرد. غزاله خود را در مقابل سينه فراخي ديد كه نمي دانست چقدر بيتابِ آغوش كشيدن اوست، اما خوددار، آتش عشق را در سينه خاموش مي سازد.
    دلش فرو ريخت و در حاليكه صورتش از شرم گلگون شده بود سعي كرد از مقابل بازوان پرتوان كيان بگريزد، اما كيان مجال هر گونه حركتي را از او گرفت. نگاه عاشق و بي قرارش را در چشمان طلايي او دوخت و با صداي لرزاني به آرامي گفت:
    - چرا از من بدت مياد؟
    غزاله در چشمان او بُراق شد.
    - هرچي ميكشم از دست توست. تو بيچارم كردي، همه زندگيم رو گرفتي.... ديگه از جونم چي ميخواي؟
    - چرا فكر مي كني من مقصرم؟
    - نيستي!؟
    كيان پاسخي نداد. او در سكوت به چشمان غزاله خيره شد. نفس در سينه غزاله حبس شد گويي وجودش را به آتش كشيدند. دستپاچه و سراسيمه در يك لحظه از مقابل او گريخت و كنار بخاري كز كرد.
    لبخندب مهمان لبهاي كيان شد. و گفت:
    - چيه؟ چرا بق كردي؟
    - خيلي بي شرمي... تو در مورد من چي فكر مي كني؟
    حرفش را نيمه تمام گذاشت و گريه سر داد. كيان لحن محبت آميزي به خود گرفت و گفت:
    - چي فكر مي كنم؟.... فكر مي كنم يه شوهر حق داره به همسرش ابراز محبت كنه، نداره؟
    - مي دونم... مي دونم در مورد من چي فكر مي كني. واسه تو من حكم همون لنگه كفش كهنه توي بيابون رو دارم. درسته؟
    - اين چه حرفيه؟ تو نور چشم مني.
    غزاله ديگر طاقت نياورد و با تندي از كيان روگرداند. اما كيان در مسير نگاه او قرار گرفت و با نگاه گرم و عاشق خود روح غزاله را نوازش داد. كلمات بي اختيار از لبهايش گريخت.
    - كاش مي دونستي چقدر برام عزيزي.
    غزاله دهانش را پركرد تا چيزي بگويد كه شرم مانعش شد و سر به زير انداخت. او به هيچ وجه انتظار شنيدن اين جملات و رفتار محبت آميز و بي اراده را از جانب كيان نداشت. ( عشق ) چيزي كه به اندازه سر سوزني به فكرش خطور نكرده بود او را در افكار مبهمي فرو برد.
    كيان انگشت زير چانه او گذاشت و صورت او را به سمت خود مايل كرد. نگاهشان درهم گره خورد. يك سكوت قابل لمس برقرار شد و لحظه اي بعد كيان با لحن پرالتماسي گفت:
    - منصور رو فراموش كن.... قول ميدم خوشبختت كنم.
    يك گرماي مطبوع از قلب به تمام نقاط بدن غزاله فرار كرد. حس غريبي در وجودش بيدار گشت و در سكوت به كيان خيره شد.
    در چشمان نافذ كيان ديگر اثري از سردي و غرور نبود، عشق و تمنا درياي چشمانش را طوفاني ساخته بود و غزاله را به كام خويش مي خواند.
    غزاله احساس كرد قالب تهي مي كند. يكباره احساس سرما تمام وجودش را فرا گرفت، ياد منصور حالش را دگرگون ساخت، به طوري كه بلافاصله از اتاق بيرون زد. كيان سراسيمه به دنبالش دويد و او با جملاتي چون (غزاله صبر كن.... غزاله وايسا ) به نزد خود فرا خواند، اما غزاله بي توجه و بي هدف به راهش ادامه مي داد.
    كيان كه حسابي كلافه شده بود به شتاب قدمهايش افزود و وقتي به يك قدمي او رسيد بازويش را چشبيد و او را با خشم به سوي خود كشيد، غزاله چرخي خورد سينه به سينه او قرار گرفت.
    خشم صورت كيان را برافروخته كرد، گفت:
    - زده به سرت؟ كجا مي خواي بري؟
    - به تو ربطي نداره. ولم كن.
    نگاه كيان تند و متوقع بود. در حاليكه سعي داشت كنترل رفتارش را در اختيار بگيرد، او را به سوي اتاق كشاند و به محض ورود او را گوشه اي رها كرد و درِ اتاق را از داخل چفت كرد.
    غزاله از ترس گوشه اتاق كز كرد. كيان همان جا پشتِ در به سوي زمين رها شد. خشم قصد رها كردنش را نداشت. نگاه پرغيظش را به غزاله دوخت و گفت:
    - مي دونم چه فكري مي كني.... باشه. باشه ديگه تكرار نمي شه. قول ميدم. حالا بگير بخواب. نمي خوام فردا بهانه اي براي خستگي داشته باشي.
    غزاله خاموش در جاي خود باقي ماند، اما كيان او را وادار كرد تا در جاي خود دراز بكشد.
    كيان در حاليكه غزاله پتو را صورت خود بالا مي كشيد، گفت:
    - فراموش كن... هر چي ديدي و شنيدي فراموش كن.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 6 از 12 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/