ولي خان چشمهاي دريده اش را كه چون دو كاسه خون سرخ شده بود، در چشمان بيگ بُراق كرد و با خشونت گفت:
- خبري از زادمهر نشد؟
- خير قربان. نه خبري. نه اثري.
- كوهستان چي؟ اونجا رو گشتيد؟
- بله با اينكه شما خودتون دستور داده بوديد كه به اونجا كار نداشته باشيم، ولي ما اونجا رو هم گشتيم.
- خب! نتيجه؟
- هيچي.... بارون همه جا رو شسته، هيچ رد پايي باقي نمونده.
- موتور مراد رو پيدا كردين؟
- خير قربان.
ولي خان برافروخته از جاي گرم و نرم خود برخاست و گفت:
- چطور ممكنه! انگار يه قطره آب شدن و به زمين فرو رفتن.
- شما خيالتون راحت باشه، تمام بچه ها رو بسيج مي كنم، بالاخره پيداش مي كنم حتي اگر قرار باشه تمام خاك افغانستان رو زير و رو كنم.
- روستاها و شهرهاي اطراف رو زير و رو كنيد، مطمئنم پاشون به ايران نرسيده.
- بله قربان اطاعت ميشه.
بيگ به قصد خروج به در نزديك شد اما ولي خان بار ديگر او را مخاطب قرار داد و گفت:
- صبر كن.... بايد مطمئن بشيم كه اونها از فرار زادمهر بي خبرن.
- دستور چيه؟
- با اسد تماس بگير و بگو چند تا موبايل سرقتي جور كنه و با سردار بهروان تماس بگيره. اگه زادمهر خبر فرارش رو به اونا داده باشه، معلوم ميشه.
ولي خان بيتاب شنيدن اخبار از كيان بود. هنوز چند ساعتي از تماس بيگ با افرادش در بَم نگذشته بود كه تلفن زنگ خورد. صداي اسد از آن سوي خط حامل پيام خرسند كننده اي بود.
- بيگ خودتي؟
- مي شنوم بگو.
- فكر كنم نگراني شما بيهوده است. به محض تماسم، بهروان با دستپاچگي جوياي سلامت زادمهر شد و تاكيد داشت كه دست از شكنجه اش برداريم.
- تمام حرفش همين بود؟
- نه..... بهروان برامون شرط گذاشت.
- شرط!!!!؟
- اون مي خواد به علامت حسن نيت، زني رو كه با زادمهر دستگير شده، هرچه زودتر آزاد كنيم.
- همين؟!....
- همش همين بود.
با قطع ارتباط ، بيگ سراسيمه به سراغ ولي خان رفت و درخواست سردار را به سمع او رساند. ولي خان دندان قروچه اي كرد و با دلي كه مملو از نفرت زادمهر بود، گفت:
- كه اين طور! سردار نگران سلامتي سرگرد عزيزشه.
ولي خان طي سالياني كه پدر خود را، كه يكي از سران بزرگ قاچاق مواد مخدر به شمار مي رفت، از دست داده بود، جز به نقشه انتقام از كيان به چيز ديگري فكر نمي كرد. كينه توزي او به كيان و كشتنش بيش از رد و بدل شدن محموله ذهنش را درگير ساخته بود. مشت در مخده كوبيد و افزود:
- نمي ذارم قاتل پدرم به همين راحتي در بره... اون سرگردِ احمق بايد تقاص خون پدرم رو پس بده.
- مطمئن باشيد پيداش مي كنم.
ولي خان از ميان دندانهاي كليد شده اش با خشم و انزجار گفت:
- زمين، آسمون، كوه و كمر رو زير و رو كنيد. فقط پيداش كنيد. مي خوامش، اونم زنده .... مي فهمي بيگ! زنده. بقيه عمليات رو هم طبق نقشه انجام بديد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)