با اولين پرتوهاي طلايي رنگ خورشيد، در صبحي ديگر، كيان راجع به محيط اطلاعاتي را در اختيار غزاله قرار داد و گفت:
- در شيب تندي قرار داريم. احتمال سقوط خيلي زياده. بايد آهسته به سمت پايين سرازير بشيم. يه چيزي حدود هزار متر يا كمتر ارتفاع كم كنيم، بعد از اون ديگه خبري از برف نيست، فكر كنم راه ساده تر و كم خطرتر باشه.
و نگاهش را به چهره وحشت زده غزاله دوخت، چهره اي كه به ديدن زيباييهاي آن انس گرفته بود. پرسيد:
- تو آماده اي؟
غزاله به تنها چيزي كه فكر مي كرد نجات از آن كوهستان پرخطر بود. به سختي آب دهانش را قورت داد و لبهاي تاول زده از سرمايش را تكان داد و گفت:
- مطمئني كه خطري نداره؟
- بدون خطر! در اين جا و اين منطقه از زمين معني نداره، اما چاره اي نيست بايد بريم.
غزاله با پلك زدن مهر تاييد بر كلام كيان زد و خود را آماده دستورات بعدي او نشان داد.
كيان لبه شكاف ايستاد قصد پريدن در عمق 5، 6 متري زير پايش را داشت. نفس عميقي كشيد، سر به سوي غزاله چرخاند و دوباره يادآوري كرد:
- دست دست نكن. پاي من كه روي زمين سفت شد، بپر... خواهش مي كنم سر و صداي من رو در نيار، چون دلم نمي خواد زير خروارها برف مدفون بشم. غزاله با تكان سر تاكيد كرد و كيان در حاليكه تمام حواس و قواي خود را به كار گرفته بود با يكي دو نفس عميق با يك جهش پريد. شانس آورد كه زير پايش پايش برف سنگيني نشسته بود و اثري از سنگ و صخره نبود.
همين كه روي برفها پا سفت كرد، نگاهش را به بالا دوخت. تازه از اين پايين متوجه شد كه ارتفاعي به اندازه يك ساختمان دو طبقه را پريده است. نگاه و ختم صلوات غزاله تا فرود بر برفها با او همراه بود، اما وقتي خود را در موقعيت پرش از ارتفاع بلند ديد، دچار سرگيجه شد و قدمي عقب رفت. كيان بالاجبار و با دلهره فرو ريختن بهمن صدا بلند كرد.
- بچگي نكن هدايت! بپر.... تو يه بار ديگه اين كار رو كردي. تو از روي شكافي پريدي كه حداقل 50 متر عمق داشت. بپر هدايت.... چشمات رو ببند و بپر.
صداي كيان آرامبخش دل ترسان غزاله شده بود. مردي كه در شرايط سختِ ده روزِ اخير چون ستوني محكم پشتش ايستاده بود. حالا با كلام او بي اختيار با شجاعتي كه كمتر از خود سراغ داشت لبه پرتگاه ايستاد. باز هم ترديد داشت، اما دستهاي كيان چون پدري كه فرزند خردسالش را از راه دور به آغوش خود فرا مي خواند او را به سوي خود فرا مي خواند. بنابراين در يك لحظه بي ترديد چشم بست و پريد.
كيان با چنگ زدن در اوركت غزاله فرصت غلت زدن در سراشيبي تند را از او گرفت و بار ديگر اين زن جوان را مديون خود ساخت.
چند لحظه بعد سر طناب دور كمرهايشان محكم گره خورد و به آرامي شروع به پيشروي كردند. شيب تند و برفهاي انباشته احتمال ريزش بهمن را تقويت مي كرد و كيان را وادار مي كرد كه مرتبا غزاله را با هشدارهاي خود از خطر آگاه سازد.
حركت آن دو بسيار كند انجام مي گرفت. زيرا هر گام كه برمي داشتند تا زانو در برف فرو مي رفتند. مدت زيادي بدين منوال گذشت تا آنكه برفها رفته رفته به يخ تبديل شدند . در اين بين چندين مرتبه پاي غزاله سُر خورد ولي باز ناجي هميشگي، او را مديون خود ساخت. تن رنجور و ضعيف اين زن جوان ديگر قادر به پيشروي نبود. خستگي بر وجودش چيره شده بود و سرما توان پاهايش را از او گرفته بود. بي حال بر برفي كه ديگر در آن فرو نمي رفت زانو زد.
- ديگه نمي تونم ادامه بدم. ديگه نا ندارم.
اما در ذهن افسر جوان كه جز خدمت به وطن چيزي در سر نمي پروراند، فقط يك هدف فرياد مي زد. خنثي كردن حيله دشمنان مرز و بومش ايران! گفت:
- ما بايد هر طور شده از اين كوهها بگذريم. من احتياج به تلفن دارم. چرا نمي خواي بفهمي.
سپس مقابل غزاله زانو زد، ابروانش بالا رفت، شايد مي توانست انگيزه اي در دل او به وجود آورد، افزود:
- در ضمن چيزي براي خوردن نداريم . اگه از سرما نَميريم، از گرسنگي حتما مي ميريم.
- به درك، اصلا دلم مي خواد بميرم.
كيان خسته و گرسنه بود او هم آزرده از شكنجه و آواره در كوه و دشت، بي حوصله بود، متقابلا فرياد زد:
- مي خواي بميري خب بمير.
و با غيظ گره طناب را از كمر خود باز كرد و افزود:
- نمي دونم چرا براي نجات جون آدم بي ارزشي مثل تو خودم رو اين طور به دردسر مي اندازم. آره مرگ حقته. بهتره همين جا بموني تا بميري.
سخنان نيشدار كيان چنان بر غزاله اثر كرد كه گويي نيشتر به قلبش فرو بردند. قطرات اشك قبل از چكيدن از گونه هايش بر زمين، به كريستال تبديل مي شد. تحمل طعنه هاي گاه و بي گاه كيان سخت تر از تحمل دشواريهاي راه بود. سر به زانوان تكيه داد و بناي هق هق را گذاشت.
باز كيان از رفتار تند و بي تامل خود، شرمنده و سر به زير شد. لبهاي خشكيده اش ترك خورده بود و از جاي جاي آن، خون كمي بيرون جهيده بود. كمي آرام گرفت و گفت:
- ما هر دو عصبي و خسته ايم، بهتره به جاي دعوا و مرافعه همديگر رو درك كنيم.
صداي غزاله بغضي داشت كه هنوز در گلويش مانده بود.
- برو پي كارت... برو .... برو راحتم بذار.
مرد جوان لازم بود غرورش را كنار بگذارد، قيافه عبوس و خشنش را به لبخندي محبت آميز مزين كرد و گفت:
- معذرت مي خوام. نمي دونم چرا اين حرفها رو زدم. ببخشيد از دهنم در رفت.
غزاله چشمان بُراق و پرنفرتش را در چشمهاي كيان كه حالا اثر تورم آنها از بين رفته بود و فقط به كبودي مي زد، دوخت و گفت:
- نه، تو راست ميگي. مرگ حقمه. من دلم مي خواد همين جا بميرم. حالا برو.... برو.
- حالا وقت بچه بازي و قهر نيست. پاشو راه بيفت.
- من از اينجا جُم نمي خورم. بالاخره يه جايي، يه جوري بايد تموم بشه. من اينجا رو ترجيح مي دم.
حوصله كيان سر رفت، از اين رو بدون اعتنا به خواست و نظر غزاله بار ديگر سر طناب را به دست گرفت تا آن را دور كمر خود سفت كند، اما غزاله با غيظ طناب را از دستان او بيرون كشيد و گفت:
- مگه نشنيدي؟ گفتم مي خوام همين جا بمونم.
كيان دندون قروچه كرد
- زده به سرت؟
خشم سر تا پاي غزاله را مي لرزاند، هيچ چيز، حتي كيان را نمي ديد. او فقط و فقط در انديشه يك چيز بود! كيان مقابل او زانو زد:
- تمومش كن.... سر طناب رو بده به من.
نگاه طلايي غزاله در چشمان سياه كيان خيره ماند. با صدايي كه كم كم تبديل به فرياد مي شد، گفت:
- برو گمشو. اينجا ديگه نمي توني به من دستور بدي. برو ..... برو .... برو.
كيان كلافه شده بود. صورتش را ميان دو دست پنهان ساخت. لحظاتي بعد در حاليكه روي از غزاله مي گرفت روي برفها ولو شد و گفت:
- بهتره روي سگ من رو بالا نياري. كم كم داره حوصله ام سر ميره.
غزاله پوزخندي زد و در حاليكه خنده اش به قهقهه تبديل مي شد، برخاست. نگاهش در اطراف چرخ خورد، جز آسمان و كوههاي سر به فلك كشيده با انبوه برف و درختاني كه تقريبا زير برف مدفون شده بودند، چيز ديگري مشاهده نكرد. دست چپش را بلند كرد و چند بار به دور خود چرخيد، سپس با صداي بلندي فرياد زد:
- خدا.... خدا..... خدا.
كيان سراسيمه از جاي پريد .
- چه خبرته؟ ديوونه شدي؟ ممكنه بهمن راه بيفته !
باز گوشه لب غزاله پوزخند نشست. اين همان مرد مغروري بود كه ناله هايش را ناديده گرفته بود، سعي كرد او را آزار دهد، گفت:
- چيه ترسيدي!!!؟ مگه تو نمي گفتي خدا بالاترين اراده هاست. اگه خدا بخواد بدون فرياد من هم بهمن راه ميفته. پس نگران جون باارزشت نباش جناب سرگرد.
كيان برافروخته شد. در آن وضعيت، با وقت كمي كه براي رساندن اطلاعات در نظر گرفته بود، حوصله رفتار ناخواسته غزاله را نداشت. دو سه قدم فاصله را به آني پر كرد و سر طناب را محكم در دست گرفت و گفت:
- يالا ! راه بيفت.
و حركت كرد. غزاله لحظه اي غافلگير شد، اما به زودي به خود آمد و گامي به سوي كيان برداشت و او را هُل داد در حاليكه طناب را ميان دستان جمع مي كرد، گفت:
- گفتم نميام.... بقيه راه رو خودت برو.
- بچه نشو هدايت.
غزاله طناب را زير بغل زد و نشست.
كيان عصباني بود در حاليكه دلش مي خواست غزاله را روي دوش بگيرد و به زور به دنبال خود بكشاند، چرخي زد و بي اعتنا به او به راه خود ادامه داد. هنوز چند گامي برنداشته بود كه ايستاد و نگاهي به پشت سرش انداخت. غزاله سر به زانو مي گريست.