هوا كاملا تاريك شده بود، زن و مرد جوان در شكاف كوچكي در دل كوه گرفتار شده بودند. اين بار از آتش خبري نبود. برودت هوا هر لحظه بيشتر و بيشتر مي شد و دماي آن پايين تر و پايين تر مي رفت. غزاله كلاهش را حسابي پايين كشيده و دستش را جلوي بيني اش گرفته بود تا بازدم هوا به صورتش گرما ببخشد. اما سرما در تك تك سلولهاي بدنش نفوذ كرده بود و كار زيادي از پتو، دستكش و كلاه و اوركت ساخته نبود و رفته رفته مغلوب سرماي محيط مي شد. كيان نيز در حاليكه سعي داشت به سرماي درونش فائق شود براي جلوگيري از خوابي كه مساوي با مرگ بود، گفت:
- فكر كنم اين چند روزه به اندازه كافي تجربه به دست آورده باشي. توي اين سرما خواب مساوي با مرگه.
- پلكام سنگين شده.
كيان با شنيدن جمله غزاله سراسيمه شد و با نگراني گفت:
- به خودت بيا دختر... خواب در اين موقعيت ديوونگي محضه. شايد هم دلت مي خواد جنازت خوراك گرگ و شغال بشه! با اين حساب مي توني با خيال راحت بخوابي.
غزاله گويي خواب را ترجيح مي داد با صدايي شبيه به ناله گفت:
- نمي تونم .... چشمام باز نمي شه.
- حرف بزن.... حرف بزن..... تو نبايد بخوابي.
غزاله قادر به مقابله با سرمايي كه بر وجودش غالب شده بود، نبود و رفته رفته در حاليكه صداي كيان در گوشش ضعيف و ضعيف تر مي شد به خواب رفت. كيان وقتي از جواب دادن و حتي كوچكترين حركتي از سوي غزاله نااميد شد، به جانب او چرخيد و با تكانهاي پياپي او را صدا زد.
غزاله به سختي چشم گشود و كيان با يك حركت او را از جا كند و وادار به ايستادن كرد. غزاله تكان شديدي خورد و به مانند كساني كه از حالت اغما بيرون آمده باشند با صداي ضعيفي گفت:
- چي شده؟
- خودت رو جمع و جور كن.... به خودت بيا.
غزاله كمي هوشيار شد و براي هوشياري بيشتر سر تكان داد و چشمها را گرد كرد. اما لذتي كه از خواب چند دقيقه اي نصيبش شده بود وادارش كرد بگويد.
- بذار بخوابم.
- اگه مي خواي بميري! باشه بخواب.
غزاله بار ديگر بي اعتنا به كيان چشم بست و كيان بار ديگر او را به شدت تكان داد. اين امر فرياد غزاله را به اعتراض بلند كرد. غزاله در شرايطي قرار داشت كه تمام اميد خود را از دست داده بود و مي رفت كه تسليم مرگ شود.
- ما داريم زور الكي مي زنيم. هر مشكلي كه رفع ميشه، يه مشكل تازه پيدا ميشه. ما محكوم به مرگيم، بهتره تسليم بشيم. تو هم بگير بخواب مطمئنم ديگه هيچ چيز نمي فهمي.
كيان در حاليكه او را وادار به فعاليت در همان جاي دو متري مي كرد گفت:
- تو آدم ناشكري هستي. اين همه لطفي كه خداوند تا به حال به ما داشته، بايد تو رو قوي كنه، ولي مثل اينكه كاملا برعكسه.
يادآوري گذشته نه چندان دور، اما تلخ، خون را در رگهاي غزاله به غليان درآورد و گرمايي كه برخاسته از فعل و انفعالات دروني بود بر او مستولي شد، در مقابل جمله كيان پوزخندي زد و گفت:
- آره يادم رفته بود كه خدا چقدر به من لطف داره. آبرو، بچه، شوهر، مادر و زندگيم رو گرفت. تو راست ميگي!!! من يادم رفته بود. خيلي بايد احمق باشم كه اين همه لطف رو فراموش كنم.
- فكر مي كني با طعنه زدن به خدا مشكلت حل ميشه؟
- ديگه چيزي نمي دونم. خسته شدم. يا بايد هرچه زودتر من رو از اين وضعيت نجات بده يا بكشه.
كيان لحن آرامي به خود گرفت و با كلمات شمرده اي گفت:
- شايد و حتما تو يه انتخابي، پس حواست رو جمع كن.
- اگه يه زن بودي، اون هم با آبروي رفته! هيچ وقت نصيحت و دلداري ديگران به خرجت نمي رفت.
- بهتره آبروي آدم جلوي اصل كاري نره، والا بقيه ول معطلن.
غزاله سكوت اختيار كرد و كيان براي جلوگيري از خواب او را وادار به حرف زدن كرد و گفت:
- دلت نمي خواد در مورد چيزاي خوب حرف بزنيم. درباره چيزايي كه تلخ نباشه.
غزاله پوزخندي زد و گفت:
- تلخ نباشه؟! چيز شيريني براي من باقي نمونده.... نه شوهري، نه بچه اي، نه مادري كه دلم رو به ديدارشون خوش كنم. برادرم اگه بدونه ربوده شدم، توي صورتم نگاه نمي كنه، خواهرم هم امروز و فردا ميره خونه بخت و ميشه مجري اوامر شوهرش. تازه فكر كنم مجبوره داشتن خواهري مثل من رو منكر بشه. مي بيني! زندگي من همش تلخه. اگه دوست داري بازم بگم.
كيان احساس كرد غم و اندوه اين زن جوان قلبش را مي فشارد. در حاليكه كاملا متاثر به نظر مي رسيد، براي تسلي خاطر او گفت:
- مي توني زندگيت رو از نو بسازي.
- دلت خوشه. زندگي!!!.... كدوم زندگي!؟
- مگه تو چند سالته! هنوز خيلي جووني. دوباره ازدواج مي كني، بچه دار ميشي، شايد هم شوهرت از كرده اش پشيمون بشه و بياد سراغت.
- منصور يه ابله به تمام معناست. اون براي من مُرده .... اصلا تمام مردها مُردن. مردي وجود نداره. به قول شاعر
مردانه صفت گرد جهان گرديدم نامردم اگر مرد در عالم ديدم
يك رنگ تر از تخم نديدم چيزي آنهم كه شكستم دو رنگش ديدم
كيان در تاريك و روشن پناهگاه ابرويي بالا داد. لبخند كم رنگي گوشه لبش نشست و گفت:
- حداقل يه دور از جوني! به هر حال شايد اون تحت تاثير اطرافيانش بوده. وقتي بدونه كه بي گناهي حتما برمي گرده.
- اگه از اينجا جون سالم به در ببرم، اولين كاري كه مي كنم، ميرم سراغ منصور.
كيان فكر كرد نصيحتش غزاله را تحت تاثير قرار داده، براي همين گفت:
- كار خوبي مي كني. بايد سعي كني گذشته ها رو فراموش كني و زندگي جديدي رو شروع كني.
- من براي شروع مجدد سراغ اون بزدل ترسو نمي رم. من بايد ماهان رو پس بگيرم. نمي ذارم پسرم دست مردي مثل منصور بزرگ بشه.
لحظاتي سكوت برقرار شد. خدا مي داند كيان در چه فكري بود كه غزاله با يادآوري ماهان از كيان كه مرد قانون بود پرسيد:
- تو فكر مي كني اگه شكايت كنم، مي تونم ماهان رو پس بگيرم؟
- نمي دونم! شايد!
- تو مرد قانوني، چطور نمي دوني؟
كيان نمي خواست غزاله را در آن شرايط سخت نااميد كند. از اين رو گفت:
- حضانت اولاد ذكور تا دو سال به عهده مادره. ان شاءا... تا چند روز ديگه مي رسيم به خونه و تو مي توني براي حضانت پسرت اقدام كني.
- مي ترسم دادگاه من رو سر بدواند. اگه توي راهروهاي دادگستري حيرون و سرگردون بشم، پسرم دو ساله شده و دستم جايي بند نيست.
- توكلت به خدا باشه.
غزاله ساكت شد و به فكر فرو رفت، اما سكوت او باعث نگراني كيان شد. مي دانست اگر چند دقيقه اي به همان حالت باقي بماند، مجددا سرما و خواب بر او غلبه خواهد كرد، بنابراين موضوع بحث را عوض كرد و در حاليكه دستهايش را به هم مي ساييد گفت:
- دلم واسه خوراكي لك زده.... هوس يه مرغ بريون كردم. تو چه غذايي بيشتر از همه دوست داري؟
- خورش فسنجون.
- آخ جون، فسنجون.... خورش هاي مادرم حرف نداره، اگه زنده مونديم حتما يه روز دعوتت مي كنم.
غزاله گفت مرسي و با لبخندي پرسيد:
- راستي تو چند تا بچه داري؟
- هيچي.
غزاله فكر كرد اسراري در زندگي شخصي كيان وجود داشته باشد كه در اين موقعيت يادآوري آن باعث تشديد نگراني و ناراحتي او گردد، از اين رو ترجيح داد بيش از اين در زندگي خصوصي او كنجكاوي نكند، به همين دليل در پي سكوتي به آسمان خيره شد و گفت:
- مثل اينكه داره صبح ميشه.
كيان كه گويي با حرارت نگاه غزاله گرم شده بود روي از صورت زيباي او گرفت و به آسمان خيره شد و گفت:
- درسته.... بايد كم كم فكر رفتن باشيم.
- فكر مي كني كي از دست اين برفها خلاص مي شيم؟
- پايين.... پايين دره از برف خبري نيست.... به زودي به ارتفاعات پايين تر مي رسيم و از شدت سردي هوا كاسته ميشه.
- خدا كنه بعد از اين كوهها زمين هاي مسطح باشه و بتونيم آبادي پيدا كنيم.
كيان دستكش هايش را در دستانش درست كرد و كفت:
- مطمئنم در دامنه پشت كوه مقابلمون زندگي جريان داره.
غزاله پاهاي منجمد خود را تكان داد و سرپا ايستاد، لازم بود براي حركت دوباره كمي خود را گرم سازد. ورجه وورجه در آن جاي محدود، كمي مضحك به نظر مي رسيد. اما جايي كه براي بقاي زندگي تلاش مي كني هيچ چيز به نظر مضحك و مسخره نمي آيد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)