كيان در فكر غروبي سرد و يخبندان در جستجوي يافتن پناهگاهي مناسب براي اطراق بود كه ناگهان متوقف شد و وحشت زده به سوي غزاله چرخيد و گفت:
- توي مخمصه افتاديم.
غزاله نفس زنان با ياس و نااميدي فاصله عقب افتاده را پيمود و شانه به شانه او ايستاد. دقيقا زير پايشان پرتگاهي به عمق چهل، پنجاه متر قرار داشت. ديوار كوه صاف و صخره مانند بود. كيان نااميد روي برفها ولو شد و گفت:
- كارمون تمومه.
غزاله به تبعيت از او زانو زد. نگاهش به اطراف چرخ خورد، صخره، صخره.... دره، دره..... برف، برف.... در ميان كوههاي مرتفع و پوشيده از برف محاصره شده بودند. با صدايي آميخته به ترس كه گويي از ته چاه برمي آمد گفت:
- اصلا دلم نمي خواد اينجا بميرم.
كيان نگاه را از دره زير پايش گرفت و آن را به صورت سرخ و گلگون غزاله دوخت. حزن و اندوه به همراه ياس و نااميدي در زواياي صورت غزاله موج مي زد. نمي دانست چگونه او را تسلي دهد، فقط براي اينكه حرفي زده باشد گفت:
- چه فرق مي كنه آدم كجا بميره.... وقتي مُردي، مُردي.
- ولي من دوست ندارم خوراك گرگها بشم.
- وقتي بميريم، بالاخره خوراك حيوونها مي شيم... گرگ نباشه، مار و مور و عقرب باشه.
- حداقل استخونهامون رو نمي جوند.
كيان در حاليكه مصاحب غزاله بود با نگاه به دنبال راه نجات چشم مي چرخاند، ناگهان با يادآوري راهي كه چند متر بالاتر ديده بود از جا بلند شد و در حاليكه از مسير پايين آمده به بيست متر بالاتر بازمي گشت، گفت:
- تو به آدم روحيه نمي دي كه هيچ، روحيه آدم رو هم درب و داغون مي كني.
غزاله كه به وسيله طناب به او متصل بود به ناچار برخاست و به راه افتاد، اما با ديدن كيان كه مثل عنكبوت به ديواره صخره اي چسبيده و قصد عبور از راه باريكه اي را داشت، گفت:
- داري چي كار مي كني؟
- مگه كوري.
غزاله از رفتن امتناع كرد:
- من مي ترسم.
- چاره اي نداري، راه بيفت.... اصلا به زير پا نگاه نكن محكم به صخره ها چنگ بنداز و جلو برو.
كيان درست مي گفت. غزاله چاره اي نداشت، پس بدون آنكه به زير پاهايش نگاه كند پنجه در شيارهاي پست و بلند ديوار صخره انداخت و به راه افتاد مسير رفته رفته عريض تر مي شد، ولي هنوز چند متري جلوتر نرفته بودند كه با شكافي در حدود دو الي سه متر روبرو شدند. توقف كيان سبب پرسش غزاله شد.
- باز چي شده؟ چرا وايستادي؟
كيان با درنگ با لحني سرد پرسيد:
- پرشت چطوره؟
- بد نيست! براي چي مي پرسي؟
- ارتفاع سي چهل متري رو كه نمي تونيم بپريم حداقل از اين شكاف چند متري بپريم.
غزاله به لبه پهن تر رسيد و از شانه كيان سرك كشيد. فاصله اي كه شكاف در دل كوه ايجاد كرده بود به نظر زياد نمي آمد، اما عمق دره به حدي بود كه مو بر اندام انسان راست مي كرد. غزاله آب دهان قورت داد و گفت:
- جدي كه نمي گي؟
- نمي دونم چرا فكر مي كني من با تو شوخي دارم، اون هم توي اين موقعيت.
- من نمي پرم.
- تو مي پري. يعني مجبوري بپري.
- نه! بريم بالا. يه راه ديگه پيدا كنيم. حتما راه ديگه اي هست.
- ديوونه شدي؟ حداقل يه روز طول مي كشه تا برسيم به قله، تازه با چشماي خودت كه ديدي اين تنها راه بود... ما بدون غذا دووم نمياريم.... بايد به راهمون ادامه بديم.... مي خوام بفهمي چي مي گم.
غزاله مثل بچه ها ترسيده و سر لج افتاده بود، گفت:
- اين حرفها توي گوش من نميره، من از جام جُم نمي خورم.
- به درك كه نمي ياي. اصلا برو به جهنم.
غزاله برآشفته و عبوس روي از كيان گرفت و چند گام به سمت عقب بازگشت. كيان مستاصل كه اين مكان و زمان جاي قهر و آشتي نيست، باز پشيمان از نحوه سخن گفتن خود، غزاله را با ملاطفت مورد خطاب قرار داد و گفت:
- معذرت مي خوام. ولي تو بايد موقعيت خودمون رو درك كني. هردومون خسته و گرسنه ايم. مي خواي يه كم استراحت كنيم؟
غزاله سري تكان داد و مجددا به قسمت پهناور لبه آمد و گفت:
- اين طوري بهتره.
حدود ده دقيقه هر دو در سكوت مطلق كوهستان با چشمان بسته به تجديد قوا و تمركز حواس پرداختند تا اينكه كيان برخاست و گفت:
- اگر همين طور ادامه بديم بدنمون يخ مي زنه. بلند شو. اميدت به خدا باشه، تا حالا نگه دارمون بوده، بقيه راه هم هست.
غزاله بي چون و چرا بلند شد. چشمان زيبا، اما نگرانش را در چشمان مغرور كيان دوخت و گفت:
- من آماده ام.
- مي خوام خوب حواست رو جمع كني. اول من مي پرم. وقتي گفتم، تو بپر... نمي خوام زير پات رو نگاه كني فقط به جايي كه قراره فرود بياي نگاه كن.
و نگاه نگرانش در زواياي صورت غزاله چرخ خورد و با لحني كه مي شد نگراني را به وضوح در آن مشاهده كرد افزود.
- خيلي مراقب باش... باشه؟
غزاله سر تكان داد و چشم بست. نفس در سينه مرد جوان حبس شد و به سرعت روي از بت زيباي مقابلش گرفت و به قصد پريدن لبه پرتگاه ايستاد. گره طناب را باز كرد تا در سقوط احتمالي غزاله را با خود به قعر شكاف نكشاند. لحظاتي كوتاه تمركز گرفت و با اداي كلمه بسم ا... بي درنگ پريد. وقتي روي زمين سفت فرود آمد نفسي به راحتي كشيد و با لبخند به سوي غزاله چرخيد و گفت:
- حالا نوبت توست.... اول سر طناب رو بنداز اين طرف.
غزاله براي پرتاب طناب از دست چپش استفاده كرد براي همين مجبور شد به دفعات طناب را حلقه كرده و با قدرت بيشتري پرتاب كند. بالاخره كيان موفق به گرفتن سر طناب شد و آن را به كمر خود گره زد و كمي به عقب كشيد و با اشاره به او، راه را براي فرود او باز كرد.
غزاله لبه پرتگاه ايستاد. ولي ناخواسته چشمش به عمق دره افتاد و ترس بر او چيره شد و قدمي عقب رفت. در اين هنگام فرياد كيان بلند شد.
- نترس، هدايت بپر.
غزاله چاره اي جز پريدن نداشت زيرا به تنهايي قادر به بازگشت از لبه باريك پرتگاه نبود. پس بدون آنكه معطل كند در همان اندك جاي خود خيز برداشت و با يك جهش پريد. لبخند رضايت كيان بلافاصله پس از پريدن غزاله محو شد زيرا درست در زمانيكه غزاله قصد قدم برداشتن داشت قسمتي از ديوار صخره زير پايش شكست و از مقابل ديدگان هراسان كيان سُر خورد و اگر كيان دير جنبيده بود، هر دو درون شكاف سرنگون مي گرديدند.
هر دو نفس نفس مي زدند، حال غزاله شبيه به غش بود. كيان به صخره پشت سرش تكيه داد و از لابلاي دم و بازدمهاي نامنظمش گفت:
- احساس مي كنم به يه ليوان آب قند احتياج دارم.
و بلافاصله بطري آب معدني را از كوله اش بيرون كشيد و جرعه اي نوشيد. كمي كه حالش جا آمد بطري را به طرف غزاله گرفت و گفت:
- يه جرعه بخور حالت جا مياد.
غزاله خود را به كناره ديوار كشيد، آب لبهاي خشك و زبان چسبيده به سقش را تازه كرد، گفت:
- باورم نمي شه كه هنوز زنده ام.
كيان براي اولين بار لحن دوستانه اي به خود گرفت و به شوخي گفت:
- مي دوني! فقط از يه چيزت خوشم مياد. اينكه رفيق نيمه راه نيستي.
غزاله لبخند نمكيني زد و جواب داد.
- نظر لطفتونه جناب سرگرد.
كيان ابرو بالا داد كه به تكرار عنوان ( سرگرد ) اعتراض كند، اما پشيمان شد و چشم بست. شايد نمي خواست تحت تاثير زيبايي خيره كننده اين زن جوان در جايي كه جز خودش و خدا شاهدي نداشت مرتكب گناه گردد، از اين رو بلند شد و به تبعيت او غزاله نيز برخاست.
ابتداي راه به نظر ساده به نظر مي رسيد، اما اين خوشبيني تداوم زيادي نداشت و بعد از طي مسافتي حدود پنجاه متر، مجددا به بن بست رسيدند. راه باريكه اي در امتداد يك شيار ادامه داشت. عمقش زياد بود ولي عرضش به گونه اي بود كه مي شد با كمك دست و پا از آن پايين رفت.
غزاله منتظر تصميم كيان بود. حالا به او ايمان آورده بود و مي دانست او راهي براي گذر خواهد يافت.
كيان يكي دو متر در شيار پايين رفت. كار دشواري نبود . بنابراين از آن بيرون آمد و طريقه پايين رفتن را به غزاله توضيح داد.
- ببين خيلي ساده است. مثل بازي بچه ها وقتي از چارچوب درِ اتاق بالا مي رن، دست و پاهات رو مي ذاري دو طرف شيار و با كمك اونا ميري پايين. به همين سادگي.
كيان به كلي يك مسئله مهم را فراموش كرده بود. وقتي غزاله دستش را بالا آورد و گفت ( با اين دست چلاق!!!؟....)، با كف دست به پيشاني كوبيد و گفت:
- همش دردسر. ديگه دارم ديوونه مي شم.
غزاله احساس كرد بار سنگيني بر دوش كيان شده است. بنابراين مغموم و نااميد گفت:
- بهتره تو بري.
كيان با عصبانيت هرچه تمام تر به جانب او چرخيد و گفت:
- چي واسه خودت بلغور مي كني؟
اشك چشمان غزاله را تر كرد، سر به زير انداخت و گفت:
- به اندازه كافي به خاطر من دردسر كشيدي. بهتره به فكر نجات جون خودت باشي.
قطره اشكي كه از چشمان غزاله چكيد مثل تيري بود كه در قلب كيان فرو رفت. با چهره برافروخته يقه او را گرفت و فرياد زد:
- ديگه نمي خوام اين حرفهاي احمقانه رو بشنوم. با هم شروع كرديم پس با هم تمومش مي كنيم.
غزاله چشمان خيسش را در چشم كيان دوخت و با بغض گفت:
- تو هر كاري تونستي براي من كردي. من از تو توفعي ندارم. برو..... برو.
كيان گر گرفته بود نمي دونست چرا ولي مي دونست بيش از حد از دست غزاله عصباني است، گفت:
- يه راه ديگه هم هست. پشتت رو به يه طرف ديوار صخره مي دي و پاهات رو به يه طرف ديگه و با كمك پاها يواش پايين مي ريم. اول من مي رم و تو با فاصله چند سانتي متري، دنبالم بيا.
حدود سي دقيقه طول كشيد تا به انتهاي شيار رسيدند. در آن هواي سرد عرق از سر و رويشان مي چكيد. بدنشان قدرت چنداني نداشت و اگر قرار بود چند متري پايين تر بروند مسلما به ته دره سقوط مي كردند. وقتي كيان با يك جست پا روي زمين سفت گذاشت، بي اختيار زانو زد. نفسش تند و پرشماره بود.كمي كه آرام گرفت، گره طناب را باز كرد. شكاف كوچك بود و غزاله پهلو به پهلويش نشست.
كيان خسته و بي رمق سر به ديوار شكاف تكيه داد. سعي داشت با نفس هاي عميق نفس سوخته اش را بيرون دهد. تا آنكه رفته رفته به حالت عادي باز گشت و سر از شكاف كوه بيرون برد تا موقعيت بعدي را بسنجد، اما به محض ديدن اطراف، مضطرب گفت:
- گاومون زاييد.
- نه ! بازم.