خوشبختانه قبل از تاريكي هوا توانست جاي مناسبي براي گذراندن شب بيابد. در شيار كوه در لابلاي درختان در هم پيچيده آتشي برافروخت و بعد از صرف شام كه شامل چند بيسكوييت و جرعه اي آب بود، به خواب رفتند. هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود كه صداي زوزه اي چشمان غزاله را گرد كرد.
ترس بر اندامش چيره شد. هنوز از رفتار بي منطق كيان دلگير بود، بنابراين از صدا زدن او خودداري كرد و و سعي كرد بر ترسش غلبه كند. اما صداي زوزه تمامي نداشت. حسابي خودش را جمع و جور كرد. نگاهي به كيان انداخت كه با خيال راحت در خواب بود، وجود او آرامبخش دل هراسانش بود. كمي خود را روي زمين سُر داد و به او نزديك شد. چشمش در تاريكي به اطراف بود كه ناگهان از پس درختان، اشيا براقي را ديد. فكر كرد ستاره است اما كدام ستاره در يك شب ابري آن هم روي زمين مي درخشد. با حركت جسم براق، نفس حبس شده اش به شكل جيغي كوتاه از سينه اش بيرون پريد. در اين لحظه كيان سراسيمه نشست.
- چي شده؟
غزاله با انگشت سبابه به نقطه نامعلومي نشانه رفت و با لكنت گفت:
- او او ... اونجا رو.
كيان سر به جانب جايي كه غزاله نشانه رفته بود چرخاند، چيزي نديد، با اين وجود اسلحه اش را مسلح كرد و در تاريكي مطلق چشم تيز كرد و گفت:
- چي ديدي ؟ حرف بزن.
- يه چيزايي اونجا برق مي زنه.
كيان هواي ريه اش را بيرون داد. حسابي ترسيده بود، فكر غافلگير شدن توسط ولي خان و دار و دسته اش مو بر اندامش راست كرده بود. اسلحه را روي ضامن گذاشت و گفت:
- حتما گرگ ديدي... بگير بخواب.
- گ گ گرگ.... يا ابوالفضل.
- نترس با ما كاري ندارن... تا وقتي آتش روشنه نزديك نمي شن.
- تو .... تو .... مطمئني؟
- آره مطمئنم.... بگير بخواب.
و برخاست و مقدار زيادي از شاخه درختان را شكست و درون آتش ريخت وقتي چوبها شعله گرفت بدور خودشان حلقه اي از آتش ايجاد كرد. سپس مقادير زيادي هيزم شكست و كنار دستش قرار داد تا بتواند بدون دردسر آتش را تا صبح روشن نگه دارد.
ترس قصد سفر از دل كوچك غزاله را نداشت و خواب از چشمانش گريخته بود . كيان چون مي دانست از جانب گرگها تهديد جدي مي شوند هوشيارانه اسلحه اش را به دست گرفت و به تنه درخت تكيه زد و گفت:
- تو بخواب من مراقبم.
غزاله آب دهانش را فرو داد و به علامت تاييد پلكي زد، اما آرامش از وجودش رخت بر بسته بود.
كيان تمام شب را به مراقبت از آتش پرداخت. گرگ و ميش صبح بود كه پلكهاي سنگينش روي هم افتاد. غزاله نيز كه تمام شب را بيدار مانده بود و از زير چشم اطراف را مي پاييد كمي قبل از او به خواب رفته بود.
آتش آخرين شعله هاي خود را در زبانه هاي كم حجمش نمايان ساخت و كم كم در تل خاكستر هيزمها مدفون شد يك لحظه غفلت به گرگي گرسنه جرئت حمله داد. كيان با اولين غرش گرگي كه به سويش خيز برداشته بود از خواب پريد ولي قبل از آنكه بتواند از اسلحه اش استفاده كند با گرگي كه به طرفش حمله كرده بود گلاويز شد. حمله گرگها فرياد غزاله را در دل كوه منعكس كرد. كيان در حال درگيري متوجه حمله دو گرگ به غزاله شد و قبل از آنكه گرگ بتواند به قصد حمله مجدد به رويش بپرد، با ضربه محكمي گرگ مهاجم را گيج و منگ و آن را به گوشه اي پرتاب كرد و قبل از آنكه گرگ دوباره بر رويش بپرد، در زمين و هوا آن رامورد اصابت گلوله قرار داد. با شليك گلوله گرگها فرار را بر قرار ترجيح و از دامنه كوه سرازير شدند.
غزاله دمر نقش بر زمين بود و تكان نمي خورد. نفس در سينه كيان حبس شد، به آرامي صدا زد: « هدايت » . وقتي جوابي نشنيد، با دلهره زانو زد و چنگ در اوركت پاره زد و او را به سمت ديگر چرخاند. غزاله مثل بيد به خود مي لرزيد. كيان اثري از خون نيافت. نفس راحتي كشيد و گفت:
- زخمي نشدي؟
غزاله جواب نداد فقط خيره در چشمان كيان بود كه به ناگاه گريه را سر داد. شانه هايش با صداي هق هق بالا و پايين مي رفت. كيان تسلي داد. لحنش با هميشه فرق داشت.
- ديگه تموم شد.... گريه نكن. خدا رو شكر كه طوري نشدي.
گريه غزاله بند نمي آمد، انگار بغض يك ساله اش را تركانده بود.
ترسش براي كيان قابل درك بود، اما از بيتابي بيش از حد او كلافه شد و گفت:
- محض رضاي خدا بس كن.... مي بيني كه ديگه گرگي در كار نيست. پاشو، پاشو راه بيفت هوا داره روشن ميشه.
غزاله بدون توجه به گفته او همچنان گريه مي كرد. كيان كه خطر حمله دوباره گرگها را احساس مي كرد، حوصله سر رفته در حاليكه قنداق اسلحه اش را تكيه گاه بدنش مي كرد مقابل او زانو زد و گفت:
- هي.... هي ... چه خبره. بس كن ديگه.
غزاه با هق هق گريه با كلمات بريده اي گفت:
- اونا.... مي خواستن..... منو تيكه تيكه كنن.... خيلي .... خيلي وحشتناك بود.
- حالا كه چيزي نشده. شكر خدا يه خراش هم برنداشتي.
- اگه.... اگه برگردن چي؟
- ديگه برنمي گردن. تازه اگر هم برگردن من كه نمردم، مطمئن باش نمي ذارم از فاصله يك متري به تو نزديك شن..... پاشو راه بيفت. بايد از لاش اين گرگها فاصله بگيريم... حيوانات گرسنه منتظر دور شدن ما هستن.
غزاله بدون آنكه به حرف كيان توجهي كند همچنان بي حركت در جاي خود نشسته بود، كيان اسلحه و كوله را به دوشش انداخت و گفت:
- اگه مي خواي اينجا بموني و گريه كني من حرفي ندارم، ولي ممكنه گرگهاي گرسنه حوصله شون سر بره و دوباره برگردن.
با اين جمله غزاله به سرعت برخاست و در حاليكه با پشت دست اشكهايش را پاك مي كرد جلوتر از كيان به راه افتاد. ترس غزاله باعث خنده كيان شد.
خورشيد از پس ابرهاي قطور و به هم گره خورده حضور خود را با روشن ساختن زمين به نمايش گذاشت. دماي هوا بيش از دو روز پيش افت پيدا كرده بود. دانه هاي درشت برف در دامنه به هم گره خورده سلسله جبال هندوكش به آرامي بر روي هم مي خوابيد. راه براي عبور هموار بود اما انباشتگي برفها حركت را كند و كندتر مي كرد. با تمامي سختي ها يك روز ديگر هم گذشت و در آغاز روز پنجم كيان احساس كرد وقتش رسيده است كه از كوهستان سرازير شوند، از اين رو مسير خود را به سمت جنوب تغيير داد. با اين وضعيت آنها مجبور بودند تا مدتي از ارتفاع مقابلشان بالا بروند و سپس سرازير شوند.
كيان در حاليكه به ارتفاع نه چندان زياد كوه نگاه مي كرد گفت:
- فكر كنم راه سختي پيش رو داشته باشيم، فكر مي كني از پسش بر مي آيي؟
- چاره ديگه اي هم دارم!؟
و هر دو به دنبال هم به راه افتادند. حدود يك ساعت راه تقريبا هموار و بدون مشكل به نظر مي رسيد، اما بعد از آن، غزاله احساس كرد با يك دست كار بالا رفتنش هر لحظه سخت و سخت تر مي شود، تا آنكه يكي دو مرتبه پايش سُر خورد و به سختي و به كمك كيان توانست خود را از خطر سقوط نجات دهد. با اين وضعيت كيان با استفاده از طناب غزاله را تحت حمايت خود درآورد، سر طناب را به دور كمر خود و غزاله گره زد و دوباره به راهشان ادامه دادند. به هر حال و با هر جان كندني بود خود را تا غروب به نزديكي قله رساندند و پس از يافتن پناهگاهي مناسب شب را سپري كرده و اواسط ظهر به قله رسيدند. برخلاف تصور كيان خبري از سرزمين هاي پست نبود، گويي آنها در دل سلسله جبال راه مي پيمودند. مقابل ديدگان آنها فقط دره اي عميق بود كه نمي شد آن را دامنه كوه گذاشت و بعد از آن نيز رشته كوه بدون برف. راه بدتر از آن بود كه كيان فكرش را مي كرد. نااميد در حاليكه كلافه و عصبي بود زانو زد و سر را ميان دو دستش گرفت. غزاله نظاره گر بي قراري كيان بود؛ به همين دليل ترجيح داد كه سخني نگويد و او را عصبي تر نكند در حاليكه هنوز از برخوردهاي تند او دلگير بود و در صورت امكان از هم صحبتي با او اجتناب مي كرد.
كيان گره طناب را باز كرد و براي بررسي منطقه به راه افتاد. دامنه كوه با شيب بسيار تند تقريبا صعب العبور مي نمود. در سمت راست راهي وجود نداشت، از اين رو از مقابل ديدگان نگران غزاله به سمت چپ رفت و لحظه اي بعد از نظر ناپديد شد.
غزاله ديگر رمقي نداشت روي برفها ولو شد. گرسنگي بيش از سرما آزارش مي داد. با اين احساس خود را به نزديكي كوله پشتي خزاند. انگشتان كرخ شده اش درون كوله به جستجو افتاد، مشغول وارسي بود كه صداي كيان او را به خود آورد.
- دنبال چيزي مي گشتي؟
چهره عبوس كيان دل غزاله را لرزاند، خجالت كشيد و با شرم سر به زير انداخت و در حاليكه نيم خيز مي شد گفت:
- خيلي گرسنمه. حال تهوع دارم.
- دقيقا عين من.
و بي معطلي كوله را از مقابل غزاله قاپيد و قدمي دورتر نشست و بسته بيسكوييتي بيرون آورد و در حاليكه يك عدد از آن را به دست غزاله مي داد گفت:
- فكر نكنم توقع معجزه داشته باشي. ديگه چيزي توي بساطمون نيست.
- يعني چي؟
- يعني اينكه اگه نتونيم از اين كوه پايين بريم از گرسنگي و سرما مي ميريم.
- نه !!
- نمي خواستم بترسونمت ولي بايد بدوني در چه وضعيتي هستيم.
كيان سهم خود را خورد و كوله را جلوي چشمان غزاله گرفت:
- مي بيني..... دو تا بسته بيسكوييت به اضافه دو عدد كبريت و يه بطري آب معدني و يه كلت كمري با يك خشاب اضافه، تنها سرمايه ايه كه برامون مونده.
غزاله نااميد ناليد.
- ما مُرديم.
كيان با شماتت گفت:
- تو يه مشكل بزرگ داري.... اونم اينه كه معمولا خدا رو فراموش مي كني.
سپس در حاليكه بر مي خاست، كوله را به گردن انداخت و سر طناب را به دور كمرش گره زد و گفت:
- بايد قبل از تاريك شدن هوا از دره عبور كنيم.... مراقب باش. تمام حواست به زير پات باشه، اول جاي پات رو محكم كن بعد قدم از قدم بردار.... يه غفلت كوچيك مساوي با مرگه.... پس كاملا دقت كن.
سري تكان داد و با دقت و احتياط همان طور كه كيان خواسته بود به دنبال او از كوه سرازير شد. راه بسيار دشوار بود و او مجبور بود مرتبا از دست راستش كمك بگيرد. اين موضوع سبب تشديد درد در ناحيه كتفش مي شد، اما با موقعيت خطيري كه داشت، جايي براي شكايت از درد نمي يافت.
آسمان تا يكي دو ساعت ديگر چادر سياه شب را به سر مي كشيد و آنها در شيار تندي كه هر آن زير پايشان خالي مي شد، فقط حدود دويست، سيصد متر پايين آمده بودند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)