صفحه 4 از 12 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 117

موضوع: در چشم من طلوع كن | اعظم طیاری

  1. #31
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    از شدت ضعف به سختي قادر بود روي پاهاي خود بند شود. نگهبان بند زنان دستش را به دستگيره ي بالايي در دستيند زد و به كيان نزديك شد و گفت :
    - جناب سرگرد! جناب سرهنگ دكتر پناهي تاكيد داشتن كه خيلي مراقب ايشون باشيد، چون هر لحظه ممكنه عملي خلاف انتظار شما ازش سر بزنه.
    نگاه رقت بار كيان از چهره غزاله گرفته شد و گفت :
    - اين كه حالش خيلي خرابه. ميذاشتي رو صندلي بخوابه.
    و دستش رو براي گرفتن كليد دراز كرد و گفت :
    - بده دستبندش رو باز كنم خودم مراقبشم.
    - نه نه، خطرناكه... دستبند فقط براي جلوگيري از اقدام احتمالي او براي خودكشي است. خواهش مي كنم تحت هيچ شرايطي دستبندش رو باز نكنيد... اگه فكر خودكشي به سرش بزنه هممون به دردسر مي افتيم.
    - يعني اينقدر روحيه اش خرابه؟
    - بله، وضعيت خوبي نداره.... فعلا هم كه اعتصاب غذا كرده و بجز سرم غذايي نداره، اونم هر وقت فرصتش پيش بياد از دستش بيرون مي كشه. لطفا با خانوادش تماس بگيريد و گوشزد كنيد براي تكميل پرونده به اينجا بيان.
    كيان پشت فرمان نشست، نگاهش بي اراده در آيينه افتاد. غزاله تكيده و رنجور به نظر مي رسيد احساسي تلخ وجودش را فرا گرفت. بي حوصله اتومبيل را در دنده قرار داد و از محوطه زندان خارج شد. با توصيفي كه از بيماري غزاله شنيده بود مرتبا در آيينه مراقب حركات او بود، اما غزاله گويي در خواب بود چون بعد از گذشت 20 دقيقه هنوز چشم باز نكرده بود و هيچ عكس العملي نداشت. كيان با احساس نگراني قبل از خروج از شهر مقابل دكه اي ايستاد چند پاكت آبميوه و بيسكوييت خريداري كرد و به سراغ غزاله رفت. درب عقب را باز و نيم تنه اش را داخل برد سر صندلي نشست او را به نام خواند.
    غزاله با اكراه چشم گشود و به آرامي به سمت صدا چرخيد. نگاه بي فرغش در صورت كيان خيره ماند او را شناخت، با اين وجود ناي نشان دادن عكس العملي نداشت، از اينرو مجدا سر به شيشه اتومبيل تكيه زد.
    كيان ني را در پاكت آبميوه فرو برد و با مهرباني و چهره اي كه نشان مي داد دلسوزي مي كند گفت :
    - بيا اين رو بخور يه كم سرحال مي شي.
    غزاله توجهي نكرد. كيان آبميوه را به سمت او دراز كرد و گفت :
    - شنيدم حكم آزاديت صادر شده، پس دليلي براي ناراحتي وجود نداره... الانم لجبازي نكن و آبميوه ات رو بخور.
    غزاله با صدايي كه گويي از ته چاه بلند مي شد و قدري هم تنفر چاشني آن بود گفت:
    - راحتم بذار.
    - تا اين آبميوه رو نخوري نه راحتت مي ذارم، نه از اينجا تكون مي خورم. فكر كنم اخلاق منو مي دوني ... حالا خو داني.
    غزاله داغون تر و بي حوصله تر از آن بود كه بناي ناسازگاري بگذارد، از اين رو براي خلاصي از اصرارهاي مكرر و دستورگونه او پاكت آبميوه را گرفت و گفت:
    - حالا بريم.
    نگاه كيان بار ديگر در چهره رنگ پريده او افتاد . سيماي رنگ پريده اش حتي قسي القلب ترين انسان ها را نيز به ترحم وا مي داشت، از اين رو كيان دلسوزانه گفت:
    - بهتره دراز بكشي.
    غزاله با پلك رضايت خود را اعلام كرد، اما كيان گفت:
    - شرط داره... اول آبميوه ات رو بخور بعد من دستات رو باز مي كنم تا بتوني دراز بكشي.
    با وضعيت نشسته و با آن حال بيمار، غزاله كلافه و عصبي بود و نياز مبرم به دراز كشيدن داشت. پس با شرط او مخالفت نكرد و آبميوه را به لبهاي خشكش نزديك كرد، جرعه اي نوشيد سپس پاكت را به سمت كيان گرفت.
    كيان چشم غره اي رفت وگفت :
    - تمومش. بايد تمومش رو سر بكشي. اون وقت من هم سر قولم هستم.
    غزاله به ناچار چند جرعه ديگر نوشيد، اما با معده خالي دچار تهوع شد.
    - ديگه نمي تونم.
    كيان متوجه تغيير حالت او شد، از اين رو دست از اصرار كشيد و بلافاصله دست غزاله را آزاد كرد.
    - حالا بگير بخواب، اما قول بده ديوونه بازي در نياري.
    غزاله روي صندلي دراز كشيد ولي كيان مردد شد. مي ترسيد غزاله با حال خراب و پريشاني كه دارد برايش دردسرساز شود، از اين رو از او خواست تا در صندلي جلو ينشيند.
    غزاله چاره اي جز اطاعت نداشت، به زحمت پياده شد. كيان صندلي را خواباند، غزاله لم داد و كيان دست او را به دستگيره در اتومبيل دستبند زد سپس پشت فرمان نشست و قفل مركزي را زد و فت:
    - فكر نكني بهت اطمينان ندارم، فقط نمي خوام بلايي سر خودت بياري.
    رفتار كيان براي غزاله بي اهميت بود. از نظر غزاله كيان افسري خشك بود كه گريه ها و التماس هايش را ناديده گرفته بود و عليه او پرونده اي تشكيل داده بود كه بهاي آن از دست دادن زندگي مشترك، فرزند، شوهر، مادر و موقعيت اجتماعي اش بود. او آنقدر نسبت به اين مرد احساس تنفر داشت كه دلش مي خواست در موقعيت بهتري قرار داشت تا انتقام تمام مصيبت هايي كه بر سرش آمده، يكجا از او بگيرد. اما در آن لحظه چاره اي نداشت، جر آنكه پلك بر هم بگذارد و حداقل مجبور به ديدن قيافه مرد خودخواه و مغروري چون او نباشد.
    كيان با اطمينان از راحتي غزاله به حركت در آمد. مدتي مشغول رانندگي شد، اما كنجكاو دانستن مطالب بيشتري پيرامون زندگي غزاله بود، به همين دليل پرسيد:
    - بيداري؟...
    غزاله شنيد اما سوال او را بي پاسخ گذاشت. كيان توجه نكرد و مجددا گفت:
    - نمي خواي يه نگاه به بيرون بنداري؟ دلت نمي خواد از هواي آزاد و تازه بيرون استفاده كني؟
    غزاله به مدت ده روز در درمانگاه زندان بستري بود و در اين مدت جز سُرم، غذاي ديگري نداشت، او حتي تمايلي به حرف زدن نيز از خود نشان نداده بود. از همه چيز و همه كس متنفر و منزجر بود و پزشك زندان به علت امتناع او از خوردن غذا، براي جلوگيري از شوك احتمالي دستور اعزامش را به بيمارستان كرمان صادر كرده بود و حالا با مهرباني كيان كه به نظرش تصنعي مي آمد شكنجه مي شد. با آنكه از هم صحبتي با او گريزان بود، براي خالي كردن حرص و بغضش با صدايي شبيه ناله گفت:
    - هواي تازه اي وجود نداره. همه جا كثيفه. همه جا بوي تعفن مي ده.
    - فكر مي كني تقصير كيه؟
    - تقصير تو و امثال تو.... شما نابودگريد. خدا مي دونه چند تا زندگي ديگه رو از بين بردي.
    و در حاليكه پلكهايش را محكم به هم مي فشرد افزود:
    - من احتياجي به دلسوري شما ندارم يعني .... حالا ديگه ندارم.
    كيان مي دانست دق و دلي غزاله از كجاست، گفت:
    - اگه شوهرت آدم بي جنبه اي بود، به من چه ارتباطي داره؟
    - تو زندگيم رو نابود كردي. تو ... تو بايد تقاصش رو پس بدي.
    براي خالي كردن عصبانيتش چيزي جز نفرين به ذهنش خطور نكرد، از اين رو گفت:
    - خدا كنه حسرت ديدن بچه ات به دلت بمونه تا درد من رو بفهمي.
    نفرين غزاله موجب خنده كيان شد. گفت:
    - چرا دوست داري اشتباه خودت رو گردن ديگران بندازي و بابت گناه نكرده شون اونا رو لعن و نفرين كني.
    - اشتباه من چي بود؟ جز اينكه يه مسافر عادي بودم مثل 40 نفر ديگه؟
    - از نظر ما تو هنوز گناهكاري، ولي اگر هم خلاف اين باشه، تو كه حال و روز درستي نداشتي، نبايد مسافرت مي كردي يا حداقل با اون وضعيت تنها نمي رفتي شايد اين بزرگترين اشتباهت بود.
    - اشتباه رو شما كرديد نه من. شما منِ بي گناه رو اونقدر نگه داشتيد تا همه زندگيم رو باختم.
    - ما فقط وظيفمون رو انجام مي ديم، اونم طبق قانون... شايد در مورد دستگير شدنت بدشانسي آوردي، ولي موضوع طلاقت و جواب منفي تحقيقات دست قاضي رو بست. الانم اگه آزادي و قراره برگردي سر خونه و زندگيت، به دليل اوضاع روحي و روانيته... والا هنوز هم بايد توي هلفدوني مي موندي و آب خنك مي خوردي.
    - خونه و زندگي! .... من ديگه علاقه اي به آزادي ندارم. ديگه نمي خوام برم خونه.
    - چرا !؟ فكر مي كردم همه اين ديوونه بازيهات براي خلاصي از زندانه .
    غزاله چشم دوخت به لكه ابري كه به سرعت به آنها نزديك مي شد، گفت:
    - بيرون از زندان چي دارم! جز يه خواهر و برادر سرشكسته و يه فاميل سركوفت بزن، كسي انتظارم رو نمي كشه. ترجيح مي دم بميرم يا تا آخر عمر توي زندون بمونم.
    احساس كيان اين بود كه غزاله به نقطه پايان رسيده است و آسيبهاي روحي و رواني يكي پس از ديگري در طول مدت 11 ماه او را كاملا از زندگي سير ساخته. در حاليكه با دلسوزي نگاهش مي كرد، انديشيد كه به طور حتم، او به اشتباه تاوان سنگيني پرداخته است. براي آنكه به نوعي او را دلداري داده باشد گفت:
    - شايد! يعني حتم دارم خداي بزرگ داره امتحانت مي كنه. بايد قوي باشي.
    غزاله پوزخندي زد و گفت:
    - كاش يكي از اين امتحان ها رو از تو بكنه.
    سپس در حاليكه سعي داشت كيان را عصبي و كلافه كند اضافه كرد.
    - مي دوني فقط يه آرزو دارم! .... اينكه جلوي چشمام پرپر بزني. دلم مي خواد زجر كشيدنت رو ببينم. اون وقت ازت بپرسم اين آزمايش خداست، چطوري مرد، از پس امتحانت برمياي و تو زار بزني و عاجزانه بگي غلط كردم خدا... بسه... ديگه بسه.
    برخلاف انتظار غزاله كيان لبخندي زد و گفت:
    - مثل اينكه بدجوري با ما سر لج افتادي! نكنه مي خواي انتقام شوهرت رو از من بگيري.
    غزاله از سر خشم دندانهايش را به هم ساييد ولي ترجيحا سكوت اختيار كرد. كيان نيز وقتي سكوت و عصبانيت او را ديد چشم به مسير مقابل دوخت و در سكوت مطلق بر رانندگي متمركز شد.
    از آن سو گروه ربايندگان به سركردگي ولي خان در نزديكي كمينگاه خود مستقر شدند و حداد بلافاصله پس از گزارش عبدالحميد، كاميون را واژگون و آتش سوزي مهيبي راه انداخت. بدين سان عمليات آغاز و افكار نيروهاي انتظامي و پليس راه مشغول اين حادثه شد. تردد در محور سيرجان - كرمان كند شد و اكثر اتومبيل هاي گشت براي هدايت اتومبيل ها و گشودن جاده و حفظ جان مردم، به محل اعزام شدند، با اين جابه جايي راه براي انجام عمليات ربايندگان هموار و جاده از مامورين پاك شد.
    بشير و عزيز در دو طرف جاده به عنوان مامورين ايست بازرسي ملبس به لباس نيروي انتظامي در محلهاي خود استقرار يافتند و به مجرد ورود كيان در دام، عمليات خود را طبق نقشه به اجرا در آوردند و راه را بر ساير خودروها بستند.
    كيان بي خبر از دامي بر سر راهش پهن شده بود در سكوت چشم به مسير مقابل داشت تا آنكه در يكي از پاركينگهاي بين راه به واسطه تابلوي ايست مامور پليس راه متوقف شد.
    نگاه كيان در آيينه، جاده را مي پاييد. افسر جواني كه به نظرش ناآشنا آمد مشغول بازديد دو خودروي پژو بود. فكر كرد به دليل تصادفي كه در پايان جاده اتفاق افتاده، عده اي نيروي جديد جايگزين شده اند. با اين انديشه در حاليكه نيم نگاهي به غزاله داشت، بي احتياط پياده و به اتومبيل گشت نزديك شد. به افسري كه در صندلي جلو نشسته بود و ظاهرا مشغول نوشتن جريمه بود سلام داد، اما لحظه اي دچار ترديد شد كه كريم به او مجال روي گرداندن نداد.
    با ضربه كريم درد شديدي در ناحيه پس سر احساس كرد و در حاليكه پلكهايش روي هم مي افتاد نقش بر زمين شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #32
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    دو نفر از افراد بلافاصله دستها و پاهايش را بستند و او را در صندوق عقب اتومبيل انداختند. ولي خان طبق گزارشي كه از عبدالحميد شنيده بود رو به سلمان كرد و گفت :
    - شاهد احتياج نداريم، كلك دختره رو بكن و ماشين رو بردار و راه بيفت.
    سلمان بي معطلي اسلحه اش را بيرون كشيد و ضامن آن را آزاد كرد و لوله اسلحه را روي شقيقه غزاله گرفت. غزاله به وحشت افتاد و صداي گوش خراشش در دل كوه پيچيد.
    فرياد غزاله جرقه اي را در ذهن ولي خان روشن كرد، از اين رو بي درنگ ايستاد و رو به سلمان فرياد زد:
    - دست نگه دار.
    سلمان اسلحه اش را كنار كشيد و به جانب ولي خان برگشت. ولي خان گفت:
    - اون رو هم بيار. ممكنه به دردمون بخوره.
    سلمان بي درنگ درب اتومبيل را باز كرد اما با ديدن دستبند زمزمه كرد: ( لعنتي) و رو به ولي خان گفت:
    - دستبند شده به ماشين قربان.
    اسد كه در حال بستن كيان بود جيبهاي او را گشت و كليد را به سمت سلمان پرتاب كرد و گفت :
    - يالا عجله كن الان بچه ها عبور و مرور رو آزاد مي كنن.
    سلمان سراسيمه دست غزاله را كه از ترس بيماري خود را فراموش كرده و مقاومت مي كرد ، باز كرد و او را به زور از اتومبيل بيرون كشيد اما صداي گوش خراش فريادش اعصاب سلمان را به هم ريخت. براي همين به مجرد دستور ولي خان با ضربه اي بر سر غزاله او را بيهوش كرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #33
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    چشم گشود، اما دست و پا و دهان بسته اش مانع از هر حركتي بود.. در تاريكيِ مطلق فضاي كوچك صندوق عقب آه از نهادش برخاست و در حاليكه كه از بي احتياطي خودش كلافه و عصبي مي نمود،مي انديشيد به چه منظوري ربوده شده است، اما قادر به تمركز نبود زيرا درد شديدي كه در ناحيه پشت سرش احساس مي كرد، با هر تكان خودرو در يكي از دست اندازهاي جاده هر لحظه بيشتر مي شد..
    زمان دير وكند مي گذشت و او ساعتها درون صندوق عقب اتومبيل محبوس بود تا آنكه با كاسته شدن سرعت، اتومبيل پس از گذشتن از يك پيچ تيز وارد جاده اي فرعي و خاكي شد و پس از طي مسافتي، در مكاني كه به نظر مي رسيد خالي از سكنه است، مقابل يك درب آهني متوقف شد. راننده سه بوق كوتاه و يك بوق ممتد زد. متعاقب آن درب آهني باز شد و 5 اتومبيل به سرعت وارد باغ شدند.
    ربايندگان در حاليكه خشنود و راضي به نظر مي رسيدند،از خودروها پياده و پس از مسلح كردن اسلحه هايشان، گرد صندوق عقب حلقه زدند. اسد با احتياط درب صندوق عقب را باز كرد و وقتي كيان را هنوز دست و پا بسته يافت نفسي عميق كشيد و با جرئت بيشتر خنده كريهي كرد و گفت:
    - در چه حالي جناب سرگرد ... فكر نمي كردي مثل موش توي تله بيفتي ! هان.
    چشمان كيان در مقابل نور با پلك زدن عكس العمل نشان داد و اسد بدون معطلي چنگ در يقه او زد و با آن هيكل قوي و ورزيده اش او را با يك حركت از صندوق عقب بيرون كشيد.
    كيان در اسارت طناب ها با صورت نقش بر زمين شد ولي با وجود آنكه قدرت نشان دادن هيچ واكنشي را نداشت كريم و سلمان هراسان لوله اسلحه هايشان را به سمت او گرفتند.
    ولي خان وقتي از در بند بودن و بي دفاعي كيان مطمئن شد، بادي در غبغب انداحت و روي او خم شد و چسبي را كه به دهان او زده شده بود با ضرب كشيد. نگاه پرغيظش را در چشمان او دوخت و گفت :
    - كوه به كوه نمي رسه ولي آدم به آدم مي رسه.
    پوزخندي زد و با تمسخر افزود:
    - جناب سرگرد در چه حالي؟
    سپس چشمانش را كه از شدت كينه و غضب به رنگ سرخ درآمده بود با دندان قروچه اي بر هم نهاد و در حاليكه آرزومند كشتن كيان بود، خود را كنترل كرد و خطاب به اسد گفت:
    - اين آشغال رو بنداز تو طويله.
    اسد تشنه آزار و شكنجه، به روي كيان خم شد و با خنجر تيز برنده اش گلوي او را تهديد كرد. سپس طناب پاهاي او را باز كرد و وحشيانه در موهايش چنگ زد و او را با موهايش بلند كرد.كيان درد شديدي احساس كرد. هنوز روي پا بند نشده بود كه با ضربه قنداق اسلحه در ناحيه كمر به سمت جلو سكندري خورد.
    لحظاتي بعد درون طويله حبس شد. تنفس در آن آشغال داني كار آساني نبود، به طوريكه از بوي گند قدرت تفكر از او سلب شد.
    بالاخره براي يافتن موقعيتش به زحمت از جاي برخاست، اما قبل از هرگونه حركت در طويله باز و جسم نيمه جان غزاله توسط سلمان در گوشه اي رها شد. با وجود غزاله آه از نهاد كيان برخاست، او قطعا سبب تهديد بيشترش مي شد. در دل آرزو كرد كاش غزاله را ول كرده بودند. به خوبي آگاه بود مردان خشن و بي رحمي چون ولي خان و اسد از انجام هر عمل كثيفي فرو گذار نخواهند كرد.
    به پيكر خاك آلود غزاله خيره شده بود كه صداي سلمان او را به خور آورد:
    - با تاريك شدن هوا از اينجا خارج مي شيم، بهتره به اين لش مرده حالي كني كه ما با كسي شوخي نداريم.... اگه بخواد سر و صدا راه بندازه، ميفرستمش به درك.
    با غيظ چهره در هم كشيد و رفت. با خروج او كيان با احتاط به غزاله نزديك شد. بايد از حال او با خبر مي شد پس نام او را صدا زد: ( هدايت ). صدايي از غزاله بر نخواست كيان بالاجبار به او نزديكتر شد و صدايش را بالاتر برد:
    - هدايت.... بلند شو هدايت.
    صداي غزاله شباهت زيادي به ناله داشت.
    - من.... كجام؟
    - وضعيت ما اصلا خوب نيست. پاشو. به خودت بيا ، بايد باهات حرف بزنم.
    غزاله به سختي نيم خيز شد اما ياراي نشستن نداشت و كيان هم كه از پشت دستبند شده بود در آن وضعيت قادر به كمك نبود، از اين رو به هشداري اكتفا كرد و گفت:
    - ما توي بد مخمصه اي افتاديم. اين از خدا بي خبرا رَب و رُب سرشون نمي شه. نمي دونم چرا ما رو دزديدن، ولي مي خوام كه موقعيت رو درك كني و قوي باشي.
    غزاله وحشت زده گفت:
    - ما رو مي كشن!؟
    - شايد ! ولي اينو خوب مي دونم كه اگه قرار بود بميريم تا حالا مرده بوديم. بايد صبر كنيم ببينيم چه نقشه اي دارن.
    مكثي كرد و به چهره رنگ پريده غزاله نظري انداخت و با لحن ملايم و دلسوزانه اي گفت :
    - مي دونم كه بيماري، البته بيماري كه به اراده خودش به اين روز افتاده، پس مي توني خودت رو جمع و جور كني. ميدونم كه نبايد بترسونمت، ولي يه خواهش دارم.
    و در حاليكه سر به زير مي انداخت ادامه داد:
    - اگه احساس كردي حالت كمي بهتر شده نشون نده، دلم نمي خواد بلايي سرت بياد.... متاسفم كه به خاطر من توي اين دردسر افتادي.
    غزاله كه هنوز در اثر ضربه اي كه به سرش وارد شده بود گيج و منگ به نظر مي رسيد، گويي متوجه سخنان كيان نشده باشد به سمت زمين رها شد.
    با تاريك شدن هوا دو گروگان را با خشونت و تهديد بيرون كشيدند. نور چراغهاي اتومبيل مانع ديد مناسب و تشخيص صحيح كيان مي شد، از اين رو در حاليكه چشمها را تنگ مي كرد، كمي سر به جانب شانه راست مايل كرد اما قبل از تشخيض صورت ولي خان، با فشاري كه قنداق اسلحه به شانه اش وارد كرد مجبور به زانو زدن در مقابل ولي خان شد. غزاله با كمك بشير روي پاها ايستاده بود و در صورت رها شدن، هر آن نقش بر زمين مي شد. ولي خان با گام هاي سنگين جلو آمد و بي درنگ مشت گره كرده اش را زير چانه كيان كه با چشمان نافذ، نگاه پر نفرتش را نثار او مي كرد، كوبيد. صورت كيان تكان شديدي خورد، لبش بلافاصله پاره و خون از آن جاري شد.
    ولي خان چرخي زد و پشت به او ايستاد و گفت:
    - مطمئن باش بلايي به سرت ميارم كه روزي هزار بار آرزوي مرگ كني... پس فعلا فكر مردن رو از سرت بيرون كن.
    سپس رو به اسد كرد و گفت:
    - چشماشون رو ببند و دستهاشون رو از پشت داخل هم دستبند كن .... اگه فكر فرار به سرشون زد دختره رو خلاص كن.
    اسد كلاههاي سياه رنگ را روي سرهايشان كشيد و دستهاي آن دو را از پشت به هم به صورت ضربدر دستبند زد تا در صورت فرار احتمالي كيان ، غزاله دست و پاگيرش شده و مانع از حركت سريع او گردد. اسد آن ها را در صندوق عقب اتومبيل سيمرغ خواباند. ولي خان هشدارهاي لازم را به آن ها داد و چون مي دانست كيان افسر تعليم ديده و ورزيده اي است و به راحتي مي تواند از كوچكترين غفلت آنها براي فرار استفاده كند، براي احتياط بيشتر از اسد خواست تا پاهاي كيان را نيز ببندد.
    دقايقي بعد اتومبيل سيمرغ با چراغ خاموش از راههاي فرعي از ميان كوهستان به سمت جنوب شرقي كرمان به حركت در آمد.
    دست اندازها از شمار خارج بود . هر ثانيه سيمرغ در هوا بلند مي شد و به زمين اصابت مي كرد و هربار سر غزاله به كف اتومبيل برخورد مي كرد.مبان يكي از همين بالا و پايين پريدن ها بود كه كيان احساس كرد دستهاي غزاله كاملا سرد و بي حس شده است، از اين رو با اضطراب او را صدا زد و چون جوابي نشنيد از اسد كمك خواست و گفت:
    - اگه اشتباه نكنم اسم يكي از شماها اسده.
    اسد گره اي بر ابروانش انداخت و به تندي گفت:
    - خفه شو.
    لحن اسد براي كيان اهميتي نداشت، اوضاع غزاله وخيم بود و احتياج به كمك داشت، بنابراين گفت:
    - اين زن مريضه... قرار بود ببرمش بيمارستان، الآنم بيهوش شده، اگه چند بار ديگه سرش به كف ماشين بخوره بدون شك مي ميره.
    - به درك كه مُرد تو رو سَنَنه.
    سلمان چشم از تاريكي مقابلش بر نمي داشت يك لحظه غفلت كافي بود تا همه را از زندگي محروم گرداند، بنابراين با سرعت نيم نگاهي به اسد انداخت و گفت :
    - يه چيزي بذار زير سرش اگه نفله بشه جواب ولي خان رو نمي تونيم بديم.
    اسد كلافه اور كتش را از تن خارج ساخت و از بالاي صندلي به قسمت عقب سيمرغ رفت. غزاله را تكان داد، اما غزاله كاملا از هوش رفته بود. كلاه سياه را از روي صورت او بالا كشيد. اين زن حتي با چهره زرد و رنگ پريده و در عالم بيهوشي بر آدمي تاثيرگذار بود. اسد با اطمينان از تپيدن نبض، به آرامي سر او را بالا آورد و اوركتش را زير سر او گذاشت سپس انگشتان زمختش را روي گونه برجسته غزاله كشيد.
    كيان رفتار اسد را نمي ديد، اما فرصت را غنيمت شمرد و پرسيد:
    - اين آدم ربايي براي چيه؟ پول يا....
    كلام كيان در گلويش خفه شد زيرا اسد چنان لگدي به پهلويش نواخت كه احساس كرد دل و روده اش در هم تاب خورده است. حالا موقعيتش را بهتر درك مي كرد، مردان خشني كه مسلما با نقشه اي حساب شده و پرهزينه او را به دام انداخته بودند، هدفي بزرگتر از قتل يا آزارش داشتند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #34
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    پلكهايش را به سختي تكان داد، اما گويي نيرويي براي باز كردن آن ها نداشت. هنوز موقعيت خود را درك نكرده بود كه صدايي چون غرش ديو در گوشش پيچيد و متعاقب آن سطلي آب به رويش پاشيده شد كه براي لحظه اي نفسش را بند آورد و چشمانش از فرط وحشت گرد شد.
    مردي كه تا آن لحظه چهره اش را نديده بود، مقابلش ايستاده و چشمان دريده اش را در چشمان او دوخته بود. مرد تنومند كه مراد نام داشت به محض اطمينان از به هوش آمدن او گفت :
    - فكر كردي اينجا هتله شازده!؟
    او كه مانند هركول مي مانست چنگ در يقه او زد و او را يك ضرب از جا بلند كرد.
    - پاشو آقا پسر مهموني تموم شد.
    سپس پنجه هاي زمختش را از يقه كيان رها كرد و گلوي او را چسبيد و چنان فشار آورد كه كيان احساس كرد در حال خفه شدن است. بنابراين براي رهايي از چنگال چنين ديوي در حاليكه قادر به كمك گرفتن از دستانش نبود، پاي راستش را بالا آورد و ضربه محكمي ميان دو پاي او زد.
    سر و صداي ايجاد شده،چشمهاي غزاله را گشود، زن جوان و بيمار به محض ديدن مراد نيم خيز شد و در حاليكه به هوشياري كامل مي رسيد خود را به ديوار پشت سر چسباند.
    مراد از شدت درد گلوي كيان را رها كرد و براي لحظاتي دست زير شكمش گرفت، بعد با عصبانيت هر چه تمام تر به جان كيان افتاد و با مشت و لگد او را بي جان ساخت.
    غزاله نفس در سينه حبس كرد و حسابي خودش را جمع و جور كرد. مراد به محض خالي كردن دق و دلي اش بدون آنكه متوجه هوشياري غزاله شود بيرون رفت و در را پشت سرش قفل و زنجير كرد.
    با خروج او غزاله براي كمك به كيان به زحمت از جا بلند شد. اما هنوز تحت داروي بيهوشي گيج و منگ بود. همان گام اول دچار سرگيجه شد و چون دستهايش از پشت بسته بود و نمي توانست از آنها براي حفظ تعادل خود كمك بگيرد به شدت به زمين خورد.
    با شنيدن صداي برخورد غزاله به زمين، كيان به سختي چشم هاي متورم و كبودش را گشود. از لابلاي درز چشم غزاله را نقش بر زمين ديد. نيم خيز شد و با صدايي كه از ته چاه بالا مي آمد گفت:
    - خوبي هدايت؟
    غزاله با تاييد سري تكان داد و با هر جان كندني بود از جا برخاست و به كيان نزديك شد و با مشاهده صورت درب و داغان او وحشت زده گفت:
    - خداي من! اين وحشيها چه بلايي سرتون آوردن.
    كيان آب دهانش را قورت داد اما عضلات صورتش از درد درهم شد، با اين وجود گفت :
    - چيزي نيست. تو خوبي؟
    - چطور چيزي نيست؟ زير ابروت شكافته! لبت پاره شده! داري خونريزي مي كني!
    - گفتم چيزي نيست.
    و چشمان متورمش را در چشمان بي فروغ غزاله دوخت و با احساس ندامت گفت:
    - كاش تو رو از زندان تحويل نمي گرفتم... واقعا متاسفم.
    غزاله به ديوار تكيه داد.كشته شدن آن هم به طرز وحشيانه و توسط افرادي چون مراد او را مي ترساند. اما براي آنكه به كيان بفهماند كه هراسي از مردن ندارد گفت :
    - فكر مي كني من از مردن مي ترسم؟ اين جوري مردن بهتر از خودكشيه.
    افكار آزار دهنده ذهن كيان را مشغول ساخته بود مي دانست مردان كثيف و آلوده اي مانند مراد، سلمان و اسد و...نميتوانند دست از زن زيبا و هوس انگيزي چون غزاله بردارند، از اين رو در حاليكه در دل براي حفظ پاكدامني او دعا مي كرد، به عنوان هشدار گفت :
    - خدا كنه به كشتنمون اكتفا كنن.
    كلام طعنه دار كيان غزاله را درهم ريخت و به فكر فرو برد. خود را به گوشه ديوار كشاند و همان جا چمباتمه زد. نگاه هراسانش در اطراف اتاق با ابعاد 4×6 با سقف چوبي و ديوارهاي كاهگلي، بدون پنجره، با يك درِ فلزي. زيراندازشان يك زيلوي رنگ و رو رفته و پاره پوره بود.
    ناگهان باد زوزه كشيد و از روي سقف سر خورد. چشم غزاله به سقف خيره ماند، از ذهنش گذشت: ( نكنه سقف بريزه ) با اين فكر خودش را جمع تر كرد، دلش حرف زد: ( چه اقبال كوتاهي دارم، شايد ناشكر بودم خدا ). نگاهش به چهره خون آلود كيان افتاد. باز دلش حرف زد: ( حقته. تمام اين بلاها رو تو برسرم آوردي ). اما ديدن زجر و ناله يك انسان او را راضي نمي ساخت، باز دلش حرف زد: ( كاش دستهام باز بود و مي تونستم كمكش كنم ). بار ديگر باد زوزه كشان از روي سقف عبور كرد و نگاه هراسان غزاله را به سمت سقف كشاند.
    كيان با وجود درد زيادي كه مي كشيد، مراقب اعمال و رفتار غزاله بود وقتي متوجه رعب و وحشت او شد پرسيد:
    - مي ترسي؟
    غزاله براي تاييد فقط سر تكان داد و كيان براي دلگرم ساختن او گفت:
    - بهتره براي مسائل جزيي ترس به دلت راه ندي.
    - سقفش محكم نيست ممكنه بريزه روي سرمون.
    كيان پوزخند زد، زيرا لحظاتي پيش غزاله ترس از مرگ را انكار كرده بود. اما در آن موقعيت جاي كل كل و جر و بحث نبود. او فقط وظيفه خود مي دانست كه به نحوي غزاله را دلگرمي دهد، بنابراين گفت:
    - اگه اين طور باشه بايد اون رو يكي از رحمت هاي الهي بدونيم.
    - زير آوار موندن بلاست، نه رحمت.
    - رحمت يا بلا بودنش به اين بستگي داره كه كجا و در چه موقعيتي باشي و آينده چه سرنوشتي برات رقم زده باشه.
    - سرنوشت من هم بدبختانه با تو گره خورده. تو دودمانم رو بر باد دادي و حالا نوبت خودمه... نمي دونم كجا بودي كه ديروز، شايد هم پريروز، سر از يقه من در آوردي.
    - شايد براي اين همسفرت شدم كه به آرزوي دلت برسي.
    - منظورت چيه!!!؟
    - مگه نفرينم نكردي .... مگه از خدا نخواستي جلوت پرپر بزنم.خب.... حالا نگاه كن و لذت ببر.
    - تو چي فكر مي كني؟ يعني من اينقدر پستم كه از ديدن شكنجه يه آدم لذت ببرم.
    كيان به بهانه لبخند لب پاره اش را با درد كج كرد و گفت:
    - شوخي كردم، به دل نگير... نمي خوام اين دم آخري، بنده اي از بندگان خدا از دستم دلگير باشه. حلالم كن... اگه فكر مي كني مسبب تمام بلاها و مصيبت هايي كه تحمل كردي من هستم، حلالم كن.
    - حالا كه فكر مي كني با مرگ فاصله اي نداري اين حرف رو ميزني.
    - شايد حق با تو باشه... حالا كه مرگ رو همسايه ديوار به ديوار خودم مي بينم دنبال حلاليتم. ولي عيب نداره هرجور دوست داري فكر كن.
    مكث كرد و سر به ديوار چسباند و پرسيد:
    - حالا حلالم مي كني؟
    غزاله نگاه تند و گزنده اي به سوي او انداخت و سكوت را ترجيح داد، اما در دل كيان را ملامت كرد: ( چقدر مغروره .... اصلا نمي خواد قبول كنه كه مقصره. تا ديروز باد به غبغبش مي انداخت، انگار كه استغفرا... خداست. حاضر نبود يه كلمه با من حرف بزنه. حالا به التماس افتاده، مغرورِ از خود راضي ). دل پُري داشت، خالي نشد. باز هم زمزمه كرد: ( هرچي سرت بياد حقته، دنيا دارِ مكافاته! من هم نفرينت نمي كردم اين بلا سرت مي اومد ).
    انتظار كيان براي شنيدن حلاليت از زبان غزاله بيهوده بود، از اين رو گفت:
    - به هر حال ما هردو در وضعيت بدي قرار گرفتيم، البته وضعيت تو از من بدتره ممكنه بخوان ازت سوءاستفاده كنن.
    غزاله با لبهاي لرزان گفت:
    - مي خواي من رو بترسوني؟
    - مگه مرض دارم... مي خوام هميشه و در همه حال ناخوش و عين لش مرده گوشه اي بيفتي. اگه بفهمن رو به راه هستي، ممكنه هر فكري به سرشون بزنه.
    صداي زنجير كه از پشت در بلند شد رنگ از روي غزاله پريد. با اضطراب و به سرعت روي زمين دراز كشيد و چشم بست. لرزش محسوسي سراسر وجودش را فرا گرفت. به خدا توكل كرد و بارها و بارها در دلش صلوات فرستاد.
    اسد وارد شد و ظرفي از كنسرو لوبيا مقابل غزاله نهاد. چشمان حريصش اندام غزاله را از فرق سر تا نوك پا برانداز كرد. با ولع آب دهان قورت داد و غزاله را تكان داد. غزاله هيچ عكس العملي نشان نداد و او را وادار كرد تا برخيزد و به قصد خروج تا آستانه در برود، كه صداي كيان او را وادار به توقف كرد.
    - يه بار ديگه هم گفتم اين زن مريضه و احتياج به مراقبتهاي ويژه داره... حداقل براش پتو و غذاي مناسب بيار .
    اسد غيظ كرد و گفت:
    - مثل اينكه تو نمي توني خفه شي.... اگه يه بار ديگه حرف بزني، تا آخر عمر از داشتن نعمت زبان محرومت مي كنم.
    كيان بيدي نبود كه به اين بادها بلرزد، حونسرد گفت:
    - شما كه دست و پام رو زنجير كردين.... چيه؟ .... از زبونم مي ترسي؟.... اون هم مال تو.
    - خفه شو.
    اسد گامي ديگر براي خروج برداشت كه مجددا صداي كيان او را متوقف كرد.
    - فكر نكنم از اين زن بخت برگشته ترسي داشته باشي. حداقل دستهاش رو جوري ببند كه بتونه غذاش رو بخوره.
    اسد بدون آنكه جوابي بدهد بيرون رفت و چند دقيقه بعد با پتويي بازگشت. مقابل غزاله زانو زد و او را كه مثل بيد مي لرزيد با حركت دست دمر خواباند و دستبند او را باز كرد. در رفتار اسد نشانه اي از ملاطفت نبود، دست زير كتف غزاله انداخت و او را تاقباز خواباند و دست هاي او را از جلو دستبند زد.
    غزاله تا سر حد مرگ ترسيده بود، دلش زمزمه مي كرد: ( يا ابوالفضل، يا فاطمه زهرا )، اما اسد بي توجه به او و با چشم غره اي به سمت كيان بلافاصله خارج شد.
    با خروج او غزاله نفس حبس شده اش را آزاد ساخت و نيم خيز شد. نگاه بي رغبتي در ظرف لوبيا انداخت. چند قطره باران روي پتو چكيد. خيز برداشت و آن را روي پاهايش كشيد. نگاهش بي اراده به سمت كيان چرخيد كه بر به ديوار تكيه داده بود و بالاي ابرويش خونريزي داشت. با ظرف لوبيا برخاست و مقابل او زانو زد، كيان با تعجب پرسيد:
    - چه كار مي كني!؟
    غزاله قاشق را پر و به لبهاي او نزديك كرد، اما با ديدن دهان خون آلود او ظرف را كناري گذاشت و لبه آستينش را روي لبهاي كيان كشيد.
    كيان با شرم و نجابت چشم بست. كلمه ( استغقرا...) بي اراده و آهسته بر زبانش جاري شد. غزاله بدون توجه ظرف غذا را برداشت و بار ديگر قاشق را پر كرد و گفت:
    - بخور.
    كيان امتناع كرد و غزاله با سماجت گفت:
    - بايد يه چيزي بخوري. اين طور كه معلومه توسهميه اي نداري. به خاطر هردومون بخور.
    قاشق را در دهان او فرو برد و افزود:
    - همه اميد من تويي.
    حق با غزاله بود. كيان به غذا احتياج داشت تا نيرويي در خود ذخيره كند. از اين رو دهان باز كرد و چند قاشق از لوبياي سرد را خورد و با تشكر گفت:
    - خودتم يه چيزي بخور رنگ به رو نداري.
    غزاله بلند شد و كنار ديوار كزكرد، قاشق بالا آورد تا در دهان بگذارد. دخترك وسواسي ياد دهان خونين كيان افتاد، دلش زير و رو شد، بشقاب را پس زد و پتو را به روي خود كشيد و به فكر فرو رفت: ( خدايا من براي جونم ارزش قائل نيستم، ولي تو رو قسم مي دم به آبروي زهرا نذاري دامنم لكه دار بشه ).
    موقعيت جديد چنان او را تحت تاثير قرار داده بود كه مرگ مادر، طلاق همسر و دوري فرزند و حتي كسالت خود را فراموش كرده بود. در آن موقع خود را اسير دست كساني مي ديد كه ممكن بود هر لحظه باارزش ترين گوهر وجودش را به يغما ببرند.
    با افكار پريشان در اثر شدت ضعف به خواب رفته بود كه خواب چند دقيقه اي اش تبديل به كابوسي وحشتناك شد. در تقلا با هيولاي خيالش بود كه با جيغ خفه اي از خواب پريد. چشمانش در بيداري كابوس وحشتناك تري ديد. مراد كيان را روي زمين خرِكِش مي كرد. نفس در سينه اش حبس شد، از ذهنش گذشت: ( مي خوان چي كار كنن! نكنه بكشنش! ).
    مراد بدون توجه به غزاله كه حالا تمام قد ايستاده بود از و حشت به ديوار پشت سرش چسبيده بود كيان را بيرون كشيد و در را پشت سرش قفل و زنجير كرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #35
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    مراد كيان را از محوطه بين كلبه ها به زور اسلحه هُل داد و به كلبه اي كه نور ضعيفي در آن سوسو مي زد هدايت كرد. به در كلبه كه رسيد كيان را با قنداق اسلحه به داخل هُل داد. كيان سكندري خورد و مقابل پاي ولي خان نقش بر زمين شد. ولي خان لبخند تمسخرآميزي زد.
    مراد موهاي كيان را در چنگ گرفت و سر او را بالا آورد. در اين موقع ولي خان در مقابل كيان زانو زد و چهره اش را به علامت ترحم در هم كرد و گفت :
    - نوچ نوچ ! نگاه كن چي كارش كردن. كدوم احمقي اين كار رو كرده؟
    و بدون آنكه منتظر جواب كيان بماند دست زير چانه او گذاشت و كمي سر او را بالا آورد و گفت:
    - جناب سرگرد مهمون اختصاصي خودمه... جز من كسي حق نداره بهش دست بزنه.
    كيان از بازي گستاخانه و تمسخرآميز ولي خان برآشفت. سرش را عقب كشيد و نگاه تند و تيزش را در چشمان او دوخت و گفت:
    - چي مي خواي؟
    ولي خان لبهايش را جمع كرد و با لحن مشمئز كننده اي گفت:
    - جونت رو.
    - پس چرا اينقدر لفتش مي دي؟
    - فكر كردي به همين راحتي مي ذارم بميري. نوچ نوچ .... تو بايد تقاص پس بدي.
    - تقاص چي رو ؟..... تقاص كثافت كاريهاي تو رو من بايد پس بدم.
    ولي خان بلند شد . سيگاري بين لبهايش قرار داد و فندك زد. در حاليكه دود آن را بيرون مي داد به سمت كيان برگشت و با خشم گفت :
    - تو بايد تقاص خون پدرم رو پس بدي. اما بعد از اينكه برادرم شيرخان آزاد شد.
    با شنيدن نام شيرخان كيان تازه متوجه موقعيت خود شد و گفت :
    - پس قصد معامله داري.
    - اين فضولي ها به تو نيومده.
    و در حاليكه سيگارش را زير پا له مي كرد، خطاب به مراد گفت:
    - افتخار ميزباني سرگرد مال تو.
    به مجرد خروج ولي خان گويي ساديسم انسان آزاري در وجود حضار به غليان افتاده باشد با كمك يكديگر كيان را از سقف آويزان كزدند، ابتدا با اعمال زشت و وقيحانه خود، روح او را به بازي گرفتند، سپس جسمش را به بدترين نحو آزردند.
    انتظار غزاله براي بازگشت كيان ساعتي به طول انجاميد و وقتي در باز و او به درون پرتاب شد از فرط وحشت جيغ كشيد.
    چهره كيان قابل شناسايي نبود.از آن چهره جذاب، جزكبودي و ورم و خون چيز ديگري ديده نمي شد. سراسيمه به سويش شتافت و كنارش زانو زد. كيان با صورت نقش بر زمين و از حال رفته بود. اشك حلقه چشمان غزاله را تر كرد، صدا زد.
    - سرگرد. سرگرد. آقاي زادمهر.
    كيان فقط ناله كرد. سعي غزاله براي كشاندن او به گوشه ديوار بيهوده بود. جابجايي مرد قوي هيكل و بلند قامتي چون كيان از عهده دستان رنجورش خارج بود، با اين حال براي در امان نگه داشتن او از قطره هاي باراني كه ار سقف چكه مي كرد و مانند سوزن بر پيكر نيمه جانش ضربه مي زد، با سعي فراوان او را به سمت ديگر چرخاند و پتو را رويش كشيد. صورت آش و لاش كيان احتياج به مرهم داشت. اما افسوس.....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #36
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    - منزل سردار بهروان؟
    - بفرماييد.
    - گوشي رو بده دست سردار، بچه.
    - شما؟
    - زادمهر.
    پسرك بازيگوش با آنكه از لحن كيان متعجب شده بود ولي سن و سالش مانع كنجكاويش مي شد. از اين رو لي لي كنان به جانب پدر رفت و گفت:
    - بابا جون با شما كار دارن.
    سردار با اكراه سر از روزنامه خود بيرون كشيد و در حاليكه گوشي را به دست مي گرفت دست روي دهانه آن گذاشت و پرسيد :
    - كيه بابا جون؟
    - عمو كيانه.
    سردار با هيجان گوشي را بالا آورد و گفت:
    - هيچ معلوم هست كجايي مرد؟ از ديروز تا حالا غيبت زده!
    صداي دورگه و زمخت مردي در گوشي پيچيد:
    - اگه مي خواي جناب سرگردت رو زنده ببيني، بايد منتظر تماس بعدي من باشي. در غير اين صورت جنازه اش رو برات پيشكش مي كنم.
    ارتباط قطع شد و سردار هاج و واج به نقطه نامعلومي خيره ماند.
    محسن فرزند ارشد سردار وقتي پدر را متحير و پريشان يافت، پرسيد:
    - آقاجون ! حالتون خوبه؟
    سردار پاسخي نداد، محسن اين بار نگران تر از قبل پرسيد:
    - آقاجون با شما هستم. حالتون خوبه! اتفاقي افتاده؟
    سردار بدون توجه شماره قرارگاه را گرفت و پس از رد و بدل شدن چند جمله، به سرعت لباس پوشيد و در برابر ديدگان بهت زده خانواده، از خانه بيرون رفت.
    در فاصله چند دقيقه به همراه سردار روزبه، سرهنگ كرمي مشغول بررسي پيرامون صحت و سقم تماس انجام گرفته، بودند. سرهنگ كرمي با يادآوري تلفن عاليه گفت:
    - اتفاقا ديشب خانم زادمهر سراغ كيان رو از من گرفت.... بهتره بهش زنگ بزنم تا مطمئن بشيم.
    - فكر خوبيه، ولي فعلا چيزي نگو. نمي خوام نگران بشه.
    سرهنگ كرمي بلافاصله شماره منزل كيان را گرفت. صداي مادر مهربان در گوشي پيچيد. سرهنگ كرمي احوالپرسي كوتاهي كرد تا بي مقدمه مادر پير و حساس كيان را رنجور و آشفته نسازد. عاليه كه دو شب را چشم به در بسته منزل دوخته بود با هول و ولا پرسيد:
    - اين پسر آتيش به جون گرفته من كجاست؟ دوباره فرستاديش ماموريت و صداش رو در نمياري!؟
    دل سرهنگ فرو ريخت. محتاط و با ترديد پرسيد:
    - يعني هنوز برنگشته.
    - ديروز سرهنگ شفيعي ده بار از سيرجان زنگ زد كه نا سلامتي شما ناهار دعوت داريد نه شام، پس چرا نمي آييد. امروز هم كه اصلا ازش خبري نيست.
    سرهنگ بايد عاليه را در بي خبري نگه مي داشت، از اين رو گفت:
    - ممكنه ماموريتش چند روزي طول بكشه، شما نگران نباشيد.
    و در مقابل ديدگان كنجكاو و منتظر حضار گوشي را گذاشت و در سكوت فرو رفت. سردار بهروان با رخوت در صندلي اش رها شد و گفت:
    - يعني چي مي خوان؟
    سردار روزبه گفت:
    - چطور سرگرد رو در گروگان گرفتن و كسي متوجه نشده؟
    سردار بهروان برخاست و در حاليكه متفكر به نظر مي رسيد گفت:
    - بايد تحقيقات رو آغاز كنيم.... با سيرجان تماس بگيريد و ببينيد سرگرد چه موقع سيرجان رو ترك كرده.
    بعد مكث كوتاهي كرد، گويي فكري به ذهنش خطور كرده باشد، گوشي همراهش را فعال كرد و با منزل تماس گرفت. صداي محسن پاسخگوي پدر بود. سردار گفت:
    - باباجون شماره هاي تلفن رو كنترل كن و شماره اي روكه نيم ساعت پيش تماس گرفت، سريع پيدا كن.
    چند لحظه بعد محسن شماره اي به او داد و سردار بلافاصله دستور پيگرد آن را صادر كرد.
    تقريبا يك ساعت بعد مردي حدودا 45 ساله كه از لحاظ ظاهري بسيار متشخص و محترم به نظر مي رسيد بازداشت و در قرارگاه مشغول پس دادن بازجويي بود. او دبير رياضيات بود كه در هنگام ارائه درخواستي مبني بر سوزاندن سيم كارتش در مخابرات دستگير شده بود.
    پرس و جو از او نتيجه اي نبخشيد زيرا تلفن همراه او در مقابل ديدگان چند تا از شاگردانش دزديده شده بود و او براي اثبات حقانيتش شاهد داشت. بنابراين دستور آزادي اش صادر شد.
    دستور كنترل و رديابي چند شماره تلفن صادر و تقريبا آماده باش اعلام شد. همه چيز آماده شروع يك عمليات بود كه تلفن همراه سردار بهروان زنگ خورد.سردار بهروان به مجرد ديدن شماره روي صفحه با شعف گفت:
    - شماره زادمهره.
    و با ايجاد ارتباط با هيجان پرسيد:
    - كجايي مرد؟ دق مرگ شديم!
    برخلاف انتظار سردار، صداي دورگه آشنا، با خونسردي عجيبي در گوشي پيچيد:
    - خيلي نگراني سردار!
    - تو كي هستي؟ چي مي خواي؟
    - سر فرصت ميگم.... ولي مطمئن باش اگه كلكي توي كارت باشه، سرگرد مي ميره.
    سردار بهروان براي رديابي ماهواره اي سعي داشت مكالمه اش را طولاني كند، از اين رو با كمي مكث گفت:
    - از كجا بدونم راست مي گي؟
    سردي كلام مرد اعصاب سردار را به هم ريخت. او با خونسردي خاصي گفت:
    - مدرك مي خواي؟
    - آره خوب .... شايد گوشي زادمهر رو شانسي پيدا كردي.
    قهقهه مستانه مرد در گوشي پيچيد و بعد با سردي و خشونت گفت:
    - 20 كيلومتري پليس را باغين در محور بردسير زير يه پل، ماشين سرگرد رو پيدا مي كني. اگه مدرك بيشتر خواستي منتظر بمون.
    ارتباط قطع شد و الو الو گفتن سردار بهروان بيهوده بود، سردار گوشي را با عصبانيت كف دستش كوبيد و گفت:
    - مثل اينكه موضوع جديه.
    سردار روزبه به خوبي حال او را درك مي كرد، از اين رو او را دعوت به آرامش كرد و پرسيد:
    - چي مي گفت؟ خواسته اش چي بود؟
    - حرفي نزد ولي آدرس ماشين سرگرد رو داد.
    - كجا !؟
    - 20 كيلومتري باغين.
    - پس معطل چي هستي؟ بيسيم بزن بچه هاي پليس راه، گرو تجسس رو هم سريعا اعزام كنيد.
    اتومبيل كيان در محل مذكور كشف و بلافاصله پس از انگشت نگاري و بازرسي كامل براي تحقيقات بيشتر به كرمان انتقال داده شد.
    اثر انگشت خاصي پيدا نشد. تنها اثر انگشت كه دايره تشخيص هويت تاييد كرد، مربوط به متهمه اي به نام غزاله هدايت بود. از اين رو سردار بهروان طي تماس تلفني با سرهنگ شفيعي ،رييس زندان سيرجان، متوجه شد كه غزاله به دليل ضعف اعصاب به كيان سپرده شده بود تا در بيمارستان كرمان تحت مداوا قرار گيرد. پرونده غزاله مورد بررسي قرار گفت. طبق تحقيقات به عمل آمده، او به طور حتم تا روزهاي آينده آزاد و به خانواده اش ملحق مي شد. از اين رو دليلي نداشت تا كسي براي آزادي او متحمل چنين ريسكي شود با اين وجود خانواده اش مظنون قلمداد شدند و برادرش هادي به طور موقت بازداشت و تحت بازجويي قرار گرفت. بازپرسي از او نتيجه نداشت. تقريبا تمامي درها بسته بود كه تلفن سوم زده شد و باز رديابي ماهواره اي انجام گرفت.
    - شايد به اين زودي ها نتونم تماس بگيرم. فقط خواستم هشدار داده باشم كه بجز زادمهر كسان ديگري هم هستند كه ممكنه دچار دردسر شوند.... مثل پسرت.
    بدن سردار يخ زد، با اين حال با خونسردي گفت:
    - چي مي خواي ؟ برو سر اصل مطلب.
    - ماشين زادمهر رو پيدا كردي؟ بهتره ترمز ماشين آقا محسن رو هم چك كني، ممكنه يه از خدا بي خبر اون رو دستكاري كرده باشه.
    نفس سردار بند آمد، از لابلاي دندانهاي كليد شده اش گفت:
    - چي مي خواي؟
    - تند نرو! پله پله..... بازم تماس مي گيرم، منتظرم باش.
    ارتباط قبل از شناسايي محل قطع شد. با اين وجود شماره بلافاصله شناسايي شد و چند دقيقه بعد دختر خانمي كه دانشجوي ادبيات بود، در اتاق بازجويي مشغول بازجويي و شرح ماجراي ربوده شدن تلفن همراهش بود.
    ديگر شكي باقي نماند كه رديابي مكالمه ها كار بيهوده اي است و آنها در برابر حريف قدر و كارآزموده اي قرار گرفته اند. آماده باش اعلام و شهر به طور نامحسوس تحت نظارت قرار گرفت.
    دقايق به كند مي گذشت. 34 ساعت از ربوده شدن سرگرد زادمهر سپري شده بود و سردار بهروان خود را موظف مي ديد كه هر چه سريعتر گزارشي كامل براي مقر فرماندهي كل در تهران فكس كند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #37
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    دو روز سخت و طاقت فرسا تقريبا تمام رمق آنها را گرفته بود. غزاله به سبب ضعف، تحمل آزار و اذيت هاي گاه و بيگاه ربايندگان را نداشت و به همين دليل بسيار ضعيف شده بود، با اين حال ترس از دست دادن عفت و پاكدامني، او را گوش به زنگ ساخته بود. او علي رغم درد و رنجي كه تحمل مي كرد، بي نهايت نگران كيان و سلامتي او بود، زيرا كيان تنها اميدش در آن وانفسا به شمار مي رفت.
    كيان روزي دو وعده به شكنجه گاه برده مي شد و غزاله هنگام برگرداندن او با بغض و اشك پتو را دور او مي پيچيد تا كمي احساس گرما كند. او بيشترِ جيره غذايي اش را با مقدار كمي آب در كنج ديوار، زير پتو، پنهان مي ساخت و آن را به زور به خورد كيان مي داد.
    اگر رسيدگي هاي جزيي غزاله نبود، چه بسا كيان در اثر گرسنگي و ضعف شديد جسماني از دنيا مي رفت. اما كيان مرد روزهاي سخت بود. ديروز زير شكنجه نيروهاي بي رحم بعثي و امروز تحت شكنجه دشمنان داخلي بيرحمِ در كمين جوانان وطن.
    صبح روز سوم فرا رسيد. غزاله كز كرده در گوشه ديوار به خواب رفته بود كه با صداي باز شدن در از جا جست. مراد و بشير در حاليكه به زبان محلي صحبت مي كردند وارد شدند و يكراست به سراغ كيان رفتند. غزاله اين بار فرصت برداشتن پتو را از روي كيان پيدا نكرده بود. مراد نگاه غضب آلودي به او انداخت و گفت:
    - خوب بهش مي رسي!
    و با غيظ به طرف غزاله رفت و در حاليكه روي او خم مي شد. نگاه نفرت انگيزش را در چشم او دوخت و گفت:
    - فكر نكنم دلت بخواد مزه مشت و لگدهاي منو بچشي.
    غزاله سر به زير شد و از ترس آب دهانش را قورت داد، ولي پنجه هاي زمخت و قوي مراد، دور فكش قفل شد و با فشار زيادي سر او را بالا آورد.
    مراد چشم در چشم غزاله دوخت. هر لحظه حلقه چشمانش گشادتر و فشار انگشتانش بيشتر مي شد، غزاله از گوشه چشم نگاه پرالتماسي به كيان كه حالا نيم خيز شده بود، انداخت. نگاه ملتمس غزاله دل كيان را به درد آورد. از اين كه نمي توانست كاري انجام دهد، عصبي و كلافه چشم بست و دندان قروچه كرد، چشم كه باز كرد، دهان غزاله خونين شده بود. با صدايي شبيه به ناله فرياد زد.
    - ولش كن عوضي. چي از جونش مي خواي؟
    با فرياد كيان، مراد غزاله را با ضرب به سمت ديوار هُل داد و نگاه غضبناكش را به او دوخت. ولي عضلات صورتش بلافاصله تغيير كرد و با لبخند تمسخرآميز گفت:
    - به به ..... جناب سرگرد زبون باز كرده.
    بشير خنده مستانه اي سر داد و گفت:
    - چرا تا حالا بهش فكر نكرده بوديم.... به جون تو تا حالا فكر مي كردم جناب سرگرد لاله.
    مراد ناگهان به سمت غزاله چرخيد و با يك حركت او را از جا كند. قامت غزاله چون بيد مي لرزيد، دعاي دل ترسانش: " خدايا به دادم برس.... يا ابوالفضل " بود. مراد گشتي به دور او زد او را به سمت خود كشيد. غزاله به تكاپو افتاد، اما رهايي از چنگال مرد قوي هيكلي مثل مراد كار راحتي نبود. كيان ديگر طاقت نياورد، از جاي جست ولي با لگد بشير نقش بر زمين شد.
    مراد بر فشار پنجه هايش افزود و غزاله از درد ناله سر داد. كيان از كرده خود پشيمان شده بود. كاش زبان به دهان مي گرفت و حرفي نمي زد. با نفسي كه در سينه اش حبس شده بود، چشم بست.
    مراد براي تحريك بيشتر او صورت به صورت غزاله چسباند. غزاله در حاليكه فرياد گوشخراشي سر مي داد، سرش را كمي عقب كشيد و ناخنهايش را در صورت مراد فرو برد. مراد با احساس درد با غيظ او را به گوشه اي پرتاب كرد.
    سه شيار قرمز رنگ روي گونه مراد ديده مي شد. با احساس سوزش دست بالا آورد و روي گونه اش كشيد. مرطوب بود. به انگشتهايش نگاه كرد كه به خون آغشته شده بود. نگاه پرغيظش را به غزاله دوخت. چند گام به سمت او برداشت اما صداي اسد كه فرياد مي زد: " مراد، مراد. چه غلطي مي كني؟ جون بكني هي، چرا نمياي؟". او را متوقف ساخت.
    مراد به سمت صدا چرخيد.
    - اومدم قربان.... اومدم.
    بعد لبهايش را با كينه و نفرت جمع كرد و آب دهانش را به سمت غزاله پرتاب كرد و گفت:
    - سر فرصت خدمتت مي رسم وحشي.
    سپس خنده كريهي كرد و گفت:
    - مي دونم گربه هايي مثل تو رو چطور بايد رام كرد..... بذار ولي خان و اسد برن!....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #38
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    دخترك در حاليكه چادر گلدارش را به دندان گرفته بود مقابل درب سبز رنگ دژباني مبارزه با مواد مخدر ايستاد و با انگشتان كوچكش به آن ضربه زد. دريچه كوچكي باز شد.
    - كيه؟ چي مي خواي؟
    صداي ضعيف دخترك سرباز را وادار كرد كه چشم به پايين بدوزد:
    - آقا.... آقا.
    - چي مي خواي بچه؟
    دخترك بسته كوچكي را نشان داد و گفت:
    - يه آقايي اينو داد گفت بده.... بده.....
    دخترك به ذهنش فشار آورد و سرباز بي حوصله گفت:
    - برو پي كارت بچه. ديگه اين طرفا پيدات نشه ها.....
    دخترك به گريه افتاد و گفت:
    - به من چه.
    به نقطه اي اشاره كرد كه اثري از كسي ديده نمي شد و افزود:
    - اون آقا گفت اينو بدم به شما.... گفت فيلمش قشنگه حتما تماشا كنين.
    دخترك بسته را روي زمين گذاشت و بي اعتنا راه خانه اش را پيش گرفت. سرباز بلافاصله گوشي را برداشت و جريان را به اطلاع سرهنگ كرمي رساند. كرمي سراسيمه دستور متوقف ساختن دخترك را صادر كرد. سرباز نيز گوشي را رها كرد و با عجله بيرون دويد. نگاهش در اطراف چرخ خورد برق چادر دخترك را در پيچ كوچه ديد. مستاصل بود بسته را داخل دژباني گذاشت و شروع به دويدن كرد.
    در آستانه ورود به كوچه نظر انداخت، اما اثري از دخترك نيافت. نفس زنان به سمت ستاد بازگشت و گزارش داد و منتظر دستور ماند. دقايقي بعد مامور ويژه گروه تخريب براي شناسايي بسته به دژباني رفت و پس از اطمينان از سلامت بسته آن را داخل ستاد برد. بسته باز شد و يك كاست ويدئويي از آن بيرون كشيده شد. بدين ترتيب بلافاصله مقامات در جريان قرار گرفتند و لحظاتي بعد در سالن كنفرانس قرارگاه، تني چند از سرداران و مامورين ويژه اعزامي از تهران به همراه چند مقام عالي رتبه از فرماندهي نيروي انتظامي با تاسف و تاثر مشغول نظاره فيلم بودند.
    صحنه هايي از شكنجه كيان و آزار و اذيت غزاله به تصوير كشيده شده بود. مردي با چهره كاملا پوشيده چنگ به گيسوان غزاله زد و او را مقابل دوربين كشيد و گفت:
    - به زودي پيش مرگ سرگرد عزيز رو براتون پيشكش مي كنم تا بدونيد ما با كسي شوخي نداريم.
    سپس غزاله را با مو از جا كند، ناله غزاله در فضا پيچيد و متعاقي آن باران مشت و لگد مرد بر پيكر رنجور و ناتوان او فرود آمد. خون از دهان و بيني غزاله جاري شد و مرد قهقهه مستانه اي سر داد و پيكر نيمه جان او را روي زمين تا مقابل ديدگان كيان كشيد. سپس انگشتش را به خون غزاله آغشته كرد و به پيشاني كيان ماليد و گفت:
    - نذر تو كردمش سرگرد.
    و به سمت دوربين چرخيد و گفت:
    - منتظر بمونيد تا يكي دو روز ديگه سرش رو براتون مي فرستم.
    سپس لگدي زير بدن غزاله زد، ولي غزاله نفسي براي فرياد كشيدن نداشت.
    بالاخره غزاله را رها كرد و به سراغ كيان رفت. سر او را با مو بالا آورد. كيان در اثر شدت شكنجه تقريبا از حال رفته بود. لنز دوربين روي صورتش زوم شد و چهره او را از فاصله نزديكتري به نمايش گذاشت. صورتي كاملا متورم و كبود كه به راحتي شناسايي نمي شد. چند جاي صورتش شكافته و كاملا غرق خون بود. مرد بوسه اي بر موهاي كيان زد و مجددا قهقهه مستانه سر داد و گفت:
    - مي بيني سردار. مي بيني. اين همون سرگرد عزيز و دوست داشتني توست. خوب نگاش كن ببين مي شناسيش؟.... نوچ نوچ نشناختي . خوب نگاش كن! خودشه!
    سپس مكثي كرد و با جديت، اما تهديد افزود:
    - اگه مي خواي زنده بمونه فقط يه راه داري..... شيرخان ! شيرخان در مقابل زادمهر.... چطوره؟ عادلانه است؟
    و موهاي كيان را رها كرد و براي التيماتوم آخر گفت:
    - شايد فكر كني يك گروگان نمي تونه ضامن آزادي شيرخان باشه ولي من برنامه هايي فوق تصورت دارم.... مواظب خودتون و يا احتمالا خانواده هاتون باشين. تا يكي دو ساعت ديگه يكي از همكارهاي گرامي تون به طور غير منتظره اي تشريف مي بره اون دنيا.... بهتره تهديدهاي منو جدي بگيريد. دلم نمي خواد يه مو از سر شيرخان كم بشه، چون به تعداد موهاي اون از نفرات شما كم ميشه.
    صفحه تلويزيون برفكي شد. حضار با بهتي آميخته به تاسف چشم از آن بر نمي داشتند. كسي ياراي حرف زدن نداشت. قطرات اشك از چشمها سرازير بود.
    سردار روزبه در حاليكه شقيقه هايش را مي فشرد، گفت:
    - رذلهاي كثيف.
    و رو به سردار بهروان ، كه شانه هايش با هق هق بالا و پايين مي شد، افزئد:
    - سردار! بهتره خودتون رو كنترل كنيد.... بايد فكر كنيم و دنبال راه نجات باشيم.
    پيوس، مامور ويژه اعزامي، رشته كلام را به دست گرفت و چون مي دانست كيان و سردار بهروان پيوند خوني دارند، گفت:
    - واقعا متاسفم... اما قبل از آنكه تحت تاثير اين اتفاق باشيم، بايد جوانب كار رو بسنجيم تا هرچه سريعتر به سر نخ قابل توجهي برسيم.
    سپس به وايت بورد نزديك شد و در حاليكه درِ ماژيك را براي نوشتن باز مي كرد گفت:
    - اول بايد بدونم شيرخان كيه.
    سردار بهروان اشك را از چهره اش زدود و لحن رسمي به خود گرفت و گفت:
    - شيرخان يكي از قاچاقچيان بزرگ و تقريبا از مهره هاي اصلي باند بين المللي قاچاق مواد مخدره.... حدود سه سال پيش با رشادت و تيزهوشي سرگرد زادمهردر يك عمليات ويژه و درگيري بزرگ كه به شهادت عده اي بچه هاي تيم انجاميد، دستگير و روانه زندان شد.... هنوز نتوانستيم اطلاعات با ارزشي از او بيرون بكشيم البته تحقيقات بچه هاي دايره تشخيص هويت ، هويت اصلي اون رو مشخص كرده اند ولي او دهن قرص و محكمي داره.
    - حكمش صادر شده؟
    - بله، اعدام.
    - و زمان آن اعلام شده؟
    - بعد از ايام محرم.
    - زمان حكم چه موقع علي شد؟
    - حدود يك ماه پيش.
    - پس حساب شده عمل كردن.
    - شواهد اين طور نشون مي ده.
    - تا به حال چه سرنخي بدست آورديد؟
    - هيچي.... جز اينكه تيم اونا كاملا حرفه ايه.... تمام تماسهاشون با موبايلهاي سرقتي صورت گرفته و قبل از سي ثانيه قطع شده.
    - ربايندگي به چه نحوي صورت گرفته؟
    - هنوز نمي دونم.
    پيوس هواي ريه اش را بيرون داد و روي وايت بورد كلمات سيرجان، كرمان، زادمهر و شيرخان را نوشت و رو به سردار بهروان گفت:
    - اون طور كه قبلا گفتيد، سرگرد روز پنج شنبه از سيرجان حركت كرده و هرگز به كرمان نرسيده.... مي خوام بدونم اون روز اتفاق خاصي در جاده رخ نداده؟
    در اين موقع سرهنگ كرمي گفت:
    - طبق تحقيقات ما در همان روز يك دستگاه كاميون بنز ده تن كه تانكر سوخت بوده به دليل نامعلومي در حوالي بيدخيري از جاده منحرف و واژگون شده. در پي اين امر آتش سوزي مهيبي به را افتاده و متعاقب آن ماشينهاي گشت براي كنترل جاده اعزام شده اند محور كرمان- سيرجان تا حوالي بيدخيري از مامورين خالي بوده. در اطراف تانكر هم هيچ كس پيدا نشده ... از شواهد بر مياد كه راننده حادثه رو ترك كرده. از قضا تانكر هم سرقتي بوده و صاحب اون چند روز قبل از حادثه گزارش سرقت رو به آگاهي داده بوده.
    - با اين حساب تصادف تانكر براي اجراي نقشه بوده و آنها بين جاده كمين كرده بودند.
    - دقيقا چون به گزارش چند شاكي، جاده توسط نيروي انتظامي حدود بيست دقيقه بسته شده و به بهانه بازرسي اجازه تردد از خودروها سلب كرده بودن. اين درحالي است كه نيروي انتظامي از اين موضوع هيچ اطلاعي نداشته.
    - و به احتمال قوي الآن سرگرد يه گوشه اي از خاك سيستان بلوچستانه.
    - حدس ما هم همينه.
    - فعلا در سراسر استانهاي كرمان و سيستان و بلوچستان آماده باش اعلام كنيد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #39
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    در باز شد و پيكر غرق به خون كيان كف زمين رها گرديد. دهان غزاله از وحشت باز ماند. برخلاف دفعات قبل در هواي سرد و كوهستاني كيان پوششي به تن نداشت و جاي تازيانه ها نشان مي داد در هر ضربه تكه اي از گوشت بدنش جدا گرديده است.
    دل غزاله ريش شد و دست جلوي دهان برد تا بغض گلويش را فرو بلعد، اما قطرات اشك بي اراده از چشمانش سرازير شد. پاهاي لرزانش را تكان داد و به زحمت از جاي برخاست و كنار او زانو زد. حالا ديگر هق هق سر داده بود. لحظه اي بعد در ميان بغض و اشك به تن زخمي كيان خيره شد و گفت:
    - چطور.... چطور دلشون اومد اين كار رو با تو بكنن..... مگه اونا آدم نيستن.
    سر بالا گرفت و از خدا شكوه كرد: ( خدايا تو كجايي؟ پس چرا ما رو نمي بيني؟ چرا كمكمون نمي كني؟ )
    صداي ضعيف كيان كه گويي از ته چاه بالا مي آمد غزاله را وادار به سكوت كرد. غزاله متوجه كلام او نشد، سرش را به لبهاي كيان نزديكتر كرد و گفت:
    - چيزي گفتي؟
    - آروم بگير دختر.
    - آخه ببين اين حيووناي كثيف با تو چه كار كردن....آش و لاش شدي.
    - اينا جاي ضربه هاي ديشبه.... قفسه سينه ام مي سوزه. كمك كن برگردم.
    غزاله سراسيمه دست در پهناي صورتش كشيد تا پرده اشك را از مقابل ديدگانش بزدايد، سپس دستهاي دستبند زده اش را زير تنه كيان برد و او را به سمت ديگر چرخاند. در اين هنگام نگاه بهت زده اش روي قفسه سينه كيان متوقف ماند. عقش گرفته بود حال تهوع دلش را زير و رو مي كرد. نا خودآگاه به گوشه اتاق دويد. دست خودش نبود محتوي معده اش بيرون ريخت. لبهايش را با لبه ژاكتش پاك كرد.
    باورش نمي شد. به نظر او هيچ انساني نمي توانست تا آن حد رذل و كثيف باشد. نگاهش ديوانه وار به هر سو چرخ خورد تا روي كيان خيره ماند. سيگارهاي فراواني روي قفسه سينه او خاموش شده و چيزي شبيه به اسم حك كرده بود. بعضي از تاولها نيز تركيده و از جاي آن خونابه سرازير بود. انزجار، نفرت و كينه تمام وجودش را پر كرد. قدم هاي مصممش را به سمت در برداشت. لگد در پي لگد، فرياد دلخراشش طنين انداز شد.
    - كثافتا.... خوكاي كثيف.... نامرداي عوضي....
    كيان مي دانست اين اعتراض براي او عواقب بدي در بر خواهد داشت، از اين رو قوايش را جمع كرد و گفت:
    - ساكت شو.... مي خواي دوباره بيان سراغت.... تو فكر مي كني با كي طرفي؟
    غزاله به هشدار او توجه نكرد، منزجر از رفتار ولي خان و مزدورانش مشت و لگد حواله در كرد و ناسزا چاشني آن.
    مراد كه منتظر فرصتي بود تا تلافي صورتش را در بياورد، تنوره كشان وارد شد و غزاله را به گوشه اي هل داد و فت:
    - شير شدي!؟ عربده مي كشي!
    غزاله چشم بُراق كرد و با خشم و صدايي كه كم كم به گريه تبديل مي شد فرياد زد:
    - چرا؟ چرا اينقدر اذيتش مي كنين؟ مگه شما آدم نيستين؟ مگه شماها انصاف ندارين؟ چي از جونش مي خواين؟ ولش كنين لعنتي ها.... ولش كنين.
    و يكباره ساكت شد. نفس نفس مي زد. آب دهانش را جمع كرد و آن را روي مراد پاشيد. كيان با وحشت نيم خيز شده بود: ( ساكت شو هدايت ). مراد از سر خشم دندانها را به هم ساييد و جلو رفت. دست سنگينش بالا رفت و روي گونه غزاله فرود آمد. كيان با غيظ چشم بست.
    خدا مي داند با اين ضربه غزاله چه دردي را تحمل كرد ولي تمام توانش را به كار بست تا جلوي ريزش اشك را بگيرد. در عوض خشمش را در صدايش جمع كرد. صورت برافروخته وچشمان مشتعلش نشان مي داد تا سر حد مرگ در مقابل اين ظالم خواهد ايستاد، فرياد زد:
    - كثافتي مثل تو فقط مي تونه به يه زن يا يه مرد دست و پا بسته زور بگه.... تو از يه بچه هم ذليل تري..... تف تف به بي غيرتي مثل تو.
    - خفه شو عجوزه.
    و به جان دختر دست بسته و بي دفاع افتاد. سيلي هاي پي در پي او از چپ و راست غزاله را گيج كرد. هر ضربه چنان بود كه گويي يكي از استخوان هاي صورت غزاله در حال شكستن است. مراد پر غيظ شده بود و كنترل اعمالش را نداشت، گيسوان او را دور پنجه هايش پيچيد و او را به دور خود چرخاند. فرياد گوشخراش غزاله در دل كوه پيچيد. مراد گيسوان پريشان او را رها كرد و لگدي به شكمش نواخت. ضربه چنان شديد بود كه نفس غزاله حبس شد. سعي او براي بيرون دادن هواي ريه اش بيهوده بود، با شدت نقش بر زمين شد و از حال رفت.
    مرد غول پيكر همين كه احساس كرد دق و دلي اش خالي شده، بلافاصله بيرون رفت و در را قفل و زنجير كرد.
    كيان كه در خلال درگيري روي دو پا ايستده بود، با نگراني بر بالين او نشست و او را صدا كرد.جوابي نشنيد. با دستهاي بسته كمكي از دستش بر نمي آمد، از اين رو پشت به او نشست و با كمك پنجه ها، غزاله را به سمت ديگرش چرخاند و صدايش زد، باز هم واكنشي نديد. به ناچار براي وارد كردن شوك با شدت به قفسه سينه او ضربه زد.
    نفس غزاله بالا آمد و چشم باز كرد. كيان نفس عميقي كشيد و گفت:
    - خدا رو شكر، فكر كردم مُردي.
    غزاله به سختي نيم خيز شد و با چند نفس عميق نشست اما هنوز عصبي و پريشان بود. دهان باز كرد تا فرياد بزند اما جرئت نيافت. تمام بدنش درد مي كرد. با يادآوري كتكهايي كه خورده بود فرياد در دلش شكست و به بغض تبديل شد. سر به ديوار تكه داد. حالا با هق هق گريه شانه هايش به شدت تكان مي خورد.
    كيان زبان به لبهاي خشكيده اش كشيد و گفت:
    - امشب.... امشب بايد از اينجا بريم.
    شانه هاي غزاله از حركت ايستاد. نگاه متعجبش را به چشمان پف كرده كيان دوخت و براي اينكه مطمئن شود كه درست شنيده، پرسيد:
    - چي گفتي!!!؟.... يه بار ديگه بگو.
    - گفتم امشب بايد از اينجا بريم.
    غزاله پوزخندي زد و گفت:
    - شوخي مي كني.
    - فكر مي كني با اين وضعيت حوصله شوخي هم دارم
    - آخه چه جوري؟ تو حتي نا نداري روي پاهات وايستي، چطور فكر فرار به سرت مي زنه.... تو ديوونه اي مرد.
    - شايد حق با تو باشه. ولي من در موقعيت بدتر از اين هم بوده ام.... اگه امشب نريم، ديگه نمي تونيم.
    - تو يه نفري مي خواي جلوي ده نفر بايستي؟.... تازه اين غول بيابوني خودش به اندازه ده نفر قلدره و زور داره.
    - اونا امشب فقط چهار نفرن.
    - منظورت چيه؟
    - حرفاشون رو شنيدم.... امشب ولي خان با شش نفر ديگه ميره مرز.... فكر كنم قراره محموله اي رد و بدل كنن.
    - و تو فكر مي كني از پس چهار نفر بر مياي؟
    - بايد شانسمون رو امتحان كنيم.
    - تو حالت خوب نيست.... داري هذيون مي گي.
    كيان تن زخمي و رنجور خود را به سختي تكان داد و از درز چشمان كبود و متورم خود نگاهي به غزاله انداخت و گفت:
    - تو نشون دادي زن شجاعي هستي، پس مي تونم روي تو حساب كنم. اونا ديگه امروز سراغ من نميان.... توي اين فرصت كم مي تونم نيروم رو جمع كنم.
    غزاله با تعجب پرسيد:
    - روي من حساب مي كني!؟ ... من چطور مي تونم به تو كمك كنم!؟
    - مي خوام مراد رو بكشوني تو.... فقط بايد قول بدي كه نترسي چون ترس برابر مرگه.
    - تو مي خواي چي كار كني!؟
    - نپرس. وقتش كه بشه خودت مي بيني.
    - اگه ولي خان زود برگرده! هيچ فكر كردي!؟ در جا مي كشدمون.
    - بهتر از مرگ تدريجي نيست!؟... ولي خان به اين زودي بر نمي گرده. تا اون جايي كه متوجه شدم ما در دل يك كوه هستيم.... اينجا به جز چند تا موتور سيكلت وسيله ديگه اي براي رفت و آمد نيست.... فكر كنم ما يه جاي دورافتاده باشيم.... يه آبادي نزديك مرز، مثل خاش يا در محدوده زابل.
    - فكر مي كني مي تو نيم خودمون رو سريع به شهر برسونيم؟
    - نمي دونم، نمي دونم.... هوا ابريه. نمي شه جهت يابي كرد و من مطلقا نمي دونم كجا هستيم.
    - پس مي خواي چه كار كني؟
    كيان با رخوت روي زمين دراز كشيد و گفت:
    - بالاخره يه طوري ميشه، مسئله اصلي اينه كه ما از اينجا بيرون بريم.... حالا استراحت كن و تا مي توني بخواب. بايد نيرو ذخيره كنيم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #40
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    كيان درست مي گفت. بشير به جز براي آوردن جيره غذايي غزاله، تا غروب و ساعتي بعد از آن به سراغشان نرفت و اين فرصت خوبي بود كه كيان تا حدودي تجديد قوا كرده و افكارش را براي نقشه فرار متمركز كند. از اين رو ابتدا براي استفاده از دستهاي بسته اش با تبحر خاصي ابتدا باسن و سپس پاها را از ميان دستها عبور داد. حالا با دستهايي كه به جلو دستبند زده شده بود، مي توانست تا حدودي تعادل خود را حفظ كند. آماده و گوش به زنگ پتو را روي خود كشيد و در كمين نشست. در ساعات آخر شب به غزاله گفت كه به بهانه قضاي حاجت ، مراد را به داخل اتاقك بكشاند. اما قبل از اقدام غزاله، مراد كه حسابي كينه غزاله را به دل گرفته بود و تا حدود زيادي تشنه گرفتن كام دل از غزاله شده بود، با دور ديدن سرِ ولي خان و اسد، با سر و صدا وارد شد. حالت طبيعي نداشت مسلم بود كه چشم ولي خان را دور ديده و دُمي به خُمره زده است. مو بر اندام غزاله راست شد،در مقابل،كيان از موقعيتي كه خود به خود به دست آمده بود خشنود گشت.
    مراد در آستانه در ورودي ايستاد و بدون توجه به كيان، چشمان دريده اش را كه همانند دو كاسه خون شده بود به غزاله دوخت. سكسكه اي كرد و با لحن مستانه اي گفت:
    - گربه وحشي ما چطوره؟
    سپس قدمي جلو گذاشت و كمي سر را متمايل و گوشها را تيز كرد و انگشت به سمت بيرون نشانه رفت و گفت:
    - مي شنوي .... اين سر و صداها به افتخار ميزباني توست.... حاضر شو بريم پيش بچه ها.
    غزاله از فرط وحشت سراسيمه ايستاد و به ديوار پشت سرش چسبيد. مراد جلو و جلوتر رفت، مقابل او ايستاد و دندانهاي زردش را در خنده اي كريه نشان داد. زبان غزاله قفل ونفس در سينه اش حبس شده بود.
    به ناگاه پنجه هاي مراد ميان دستبند او قفل شد و او را جلو كشيد. نگاه هرزه اش در چشمان غزاله خيره ماند، گفت:
    - فقط من مي دونم گربه وحشي و ملوسي مثل تو رو چطور ميشه رام كرد.
    غزاله نيرويش را جمع كرد تا از چنگال او فرار كند اما پنجه هاي زمخت و پرتوان او اجازه حركتش را سلب كرد.
    غزاله در تكاپو بود و مراد اسير هوس دل چنان لبريز از خواهش و تمنا شده بود كه ضربه غافلگير كننده كيان كاملا گيجش كرد و تا آمد به خود بجنبد با چند ضربه كه به نقاط حساس بدنش اصابت كرد از پاي درآمد و نقش بر زمين شد و هنوز به خودش نيامده بود كه كيان بالاي سرش ايستاد و با يك ضرب گردنش را شكست و او را راهي جهنم كرد. سپس كيان سراسيمه اسلحه او را برداشت و مسلح كرد.
    غزاله مثل مجسمه اي خشكش زده بود. مبهوت به پيكر بي جان مراد چشم دوخته بود كه متوجه نزديك شدن بشير شد. صداي بشير كه فرياد مي زد: ( سرگرد )، در صداي شليك دو گلوله گم شد.
    كيان بلافاصله قفل دستبندش را با يك شليك باز كرد و اسلحه كلاش را از ميان دستهاي بشير بيرون كشيد و چون مي دانست دو نفر باقيمانده با سر و صداي گلوله ها گوشه اي در كمين نشسته اند، به اميد پاسخ آنها و يافتن كمينگاهشان رگباري شليك كرد.
    سلمان و كريم كه نشئه مستي از سرشان پريده بود، با وحشت شروع به تيراندازي كردند و موضع خود را به افسر كارآزموده و با تجربه نماياندند. جبهه آن هم در سن شانزده سالگي جرئت و جسارت بيش از حدي به او بخشيده بود. كسي كه بارها مجبور به جنگ تن به تن شده بود، در اين لحظه از دو مزدور نيمه مست كه هراسان و بي هدف به زمين و آسمان تير مي انداختند، نمي ترسيد. در فرصتي مناسب كه آنها مشغول تعويض خشاب بودند، شيرجه اي زد و با چند غلت خود را به كناره ديوار كشاند و با استفاده از تاريكي شب آن دو را دور زد و در يك عمل غافلگير كننده هردو را به هلاكت رساند.
    دانه هاي ريز باران به تن تبدار و مجروحش آرامش مي بخشيد. نشست تا نفسي تازه كند. ولي ترس از نفر پنجم، او را وادار به جستجو كرد. يك كلبه با دو اتاق! به همه جا سرك كشيد وقتي خيالش آسوده شد به جستجوي اسباب فرار وارد كلبه شد. يك ساك مسافرتي كه مجهز به پتو بود كنار پايه ميز قرار داشت. چند قوطي كنسرو، آب معدني، نان، چند بسته بيسكوييت و كبريت.
    همه را درون كوله ريخت و بيرون آمد و به محل شكنجه گاهش رفت. هنوز خونش كه به در و ديوار پاشيده بود تازه بود، دندان قروچه اي كرد. طنابي را كه از سقف آويزان بود پايين كشيد و خارج شد.
    در حاليكه در جستجوي موتورسيكلت نگاهش به اين سو و آن سو مي چرخيد، غزاله را صدا كرد.
    - هدايت بيا بيرون .... بيا! نترس، همه جا امنه.
    نگاه كيان روي موتور خيره ماند: ( خودشه لاكردار). جلو رفت. دسته موتور را به دست گرفت و زمزمه كرد: ( پيدات كردم ). و بار ديگر صدا زد.
    - هدايت بيا بيرون ديگه.... وقت تنگه بايد زودتر از اينجا بريم.
    هندل زد و موتور روشن شد: ( ايول پسر خوب ). دنبال بنزين اضافه گشت. بار ديگر غزاله را صدا كرد:
    - هدايت بيا....
    ناگهان مشكوك شد: ( نكنه كسي....). نفس در سينه اش حبس شد، موتور را خاموش كرد و با احتياط از كنار ديوار به درِ اتاقك نزديك شد. سر به ديوار تكيه داد، اسلحه را مقابل صورتش گرفت و با چند نفس عميق تمركز گرفت و با حركتي سريع با اسلحه اي كه نشانه رفته بود چرخي زد و در آستانه در ايستاد، در اين لحظه با پيكر غرق خون غزاله مواجه شد. در حاليكه جسد مراد و بشير همان طور روي زمين ولو بود. با دلهره به سمت او دويد و كنارش زانو زد و گفت:
    - تير خوردي؟ آخه چطوري؟
    غزاله سر به ديوار تكيه داده بود و ياراي حرف زدن نداشت. خون زيادي از دست داده بود.كيان به دنبال جاي گلوله گشت. وقتي از كم خطر بودن آن مطمئن شد، گفت:
    - طاقت بيار چيزي نيست. تير به شونت خورده. خطر جدي تهديدت نمي كنه.
    - من دارم مي ميرم.
    درنگ جايز نبود. كيان سراسيمه در جيبهاي بشير به جستجوي كليد دستبند پرداخت و بلافاصله دستهاي غزاله را باز كرد. بايد گلوله را از كتف غزاله بيرون مي كشيد، اما وقت تنگ بود و بي سيم در اثر برخورد گلوله ها كاملا از كار افتاده بود. اگر ولي خان با آنجا تماس مي گرفت، متوجه اوضاع غيرعادي مي شد. از اين رو الويت را به فرار و دور شدن از آن نقطه داد، با اين افكار به دنبال مرهمي براي زخم غزاله، بار ديگر به جستجوي كلبه پرداخت. بالاخره چند بسته باند و شيشه الكلي يافت. قصد خروج داشت كه چشمش به پتوي مسافرتي و لباسهاي گرم افتاد. پليور، اوركت، دستكش و كلاه، به ذهنش خطور كرد كه اين منطقه سردسير است، از اين رو بعد از پوشاندن خود در پوششي گرم، به سراغ غزاله رفت و چون هوا باراني بود و غزاله به جز يك ژاكت پوشش ديگري نداشت او را نيز در لباسهاي گرم پوشاند.
    غزاله در حاليكه درد شديدي را متحمل مي شد، توان فرياد نداشت. با اين وجود وقتي كيان او را به آرامي از زمين بلند كرد ناله اش بلند شد. پاهاي او قدرت گام برداشتن نداشت و كيان تقريبا او را مي كشيد. تا آنكه چند گام مانده به موتور با سرگيجه اي از حال رفت. كيان با زحمت او بر ترك موتور نشاند و خود نيز پشت سرش نشست و بلافاصله از تنها راهي كه به آنجا منتهي مي شد، پايين رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 4 از 12 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/