يكي از شبهاي گرم تير ماه زندانيان سلول شماره 5 گرد هم جمع شده بودند و هر يك قصه زندگي خويش را ميگفتند.
تا زمان خاموشي وقت زيادي نمانده بود . همه آنهايي كه با غزاله در يك سلول بودند ، مشتاق شنيدن داستان زندگيش او را وادار به تعريف كردند.
غزاله لبخندي زد و متعاقب آن گفت :
- طعم پدر رو نچشيدم، بچه كه بودم او رو از دست دادم. اصلا قيافه اش يادم نيست. مادر مهربون و فداكارم به خاطر ما هيچ وقت ازدواج نكرد. اينقدر اين در و اون در زد تا بالاخره تونست دستش رو توي آموزش و پرورش بند كنه.
درسته كه گفتم طعم پدر رو نچشيدم ، ولي مادرم هيچي برامون كم نذاشت. پدر بود ، مادر بود ، رفيق بود .... الانم كه همه وجودمه، بگذريم. برادر بزرگم هادي 29 سال داره و مهندس عمرانه و در يك شركت ساختموني كار مي كنه. خواهر كوچيك ترم غزل دانشجوي سال دوم مهندسي الكترونيكه. خودمم تا اومدم بجنبم با يه ديپلم خشك و خالي رياضي تن به ازدواج ...
فالي ميان حرفش پريد.
- اول بگو ببينم با شوهرت چطور آشنا شدي؟
- خيلي اتفاقي ، دو سال پيش كه براي گردش نوروزي رفته بوديم شيراز ، تخت جمشيد با هم رو به رو شديم.
غزاله لبخندي زد و در ادامه گفت :
- دسته جمعي به سمت پاركينگ مي رفتيم. هادي بستني قيفي خريده بود و من بي ميل ليسش مي زدم. حين قدم زدن غزل كه يه كم تنبل تر از بقيه بود ايستاد و گفت: ( هادي تو برو ماشين رو از پارك در بيار ما همين جا منتظر مي مونيم) هادي موافقت كرد، اما همسرش نيلوفر براي درددل عاشقانه دنبالش راه افتاد.
غزل تند و تند به بستني اش ليس مي زد. در حاليكه نگاهش مي كردم تكيه دادم به ماشين همجوارم و گفتم ( چه بستني مسخره اي ، كاش نخريده بوديم.) غزل گفت( مجبورت كه نكردن، بندازش دور ) . نگاهي به بستني انداختم و در حاليكه مي گفتم خداحافظ به پشت سرم پرتابش كردم. يك لحظه بعد با ديدن چشمهاي گرد شده غزل بي درنگ چرخيدم. خداي من بستني درست وسط سر اون فرود اومده بود.
هراسان ماشين رو دور زدم ، طرفم اونقدر عصباني بود كه احساس مي كردم مي خواد خفه ام بكنه...
دستپاچه دستمالي از كيفم درآوردم و به طرفش دراز كردم ولي محكم زد زير دستم. با اينكه از رفتارش دلگير شدم ، ولي به خاطر قيافه مضحكي كه پيدا كرده بود ، نتونستم جلوي خنده ام رو بگيرم. به سختي لبهامو جمع كردم كه جلوي خنده ام رو بگيرم كه نشد. نرم نرمك عضلات صورت و شكمم به حركت درآمد و پكي زدم زير خنده.
برافروخته شد و داد زد ( مرض... به چي مي خندي؟) نمي تونستم جلوي خنده ام رو بگيرم . خنده ام بالا گرفت و در جوابش انگشتم رو به سمت سرش نشانه رفنم و گفتم : ( خيلي با مزه شدي) . غزل كه احساس كرد الانه كه يه كتك مفصل نوش جان كنم. جلو دويد و از منصور معذرت خواهي كرد. من هم كم كم به اعمال خودم مسلط شدم . بيشتر از قبل شرمنده شده بودم. گفتم : ( معذرت مي خوام ، نمي دونم چرا يه همچين كار احمقانه اي كردم ). پاسخي نداد و بي اعتنا به سمت صندوق عقب رفت . ظرف 4 ليتري آب رو با عصبانيت به سمتم گرفت . مطمئن بودم در آن لحظه ارث پدرش رو از من طلب داره، چون با تغير گفت : ( بريز رو دستم.) سر و صورتش رو شست ولي هنوز از دستم عصباني بود. ظرف آب رو از دستم قاپيد. سرش داخل صندوق عقب ماشين بود كه سرم رو جلو بردم و گفتم: ( من يه مسافرم و تا چند دقيقه ديگه از اينجا ميرم . دلم مي خواد من رو ببخشي). ولي او چنان به سمتم چرخيد كه از ترس قدمي به عقب گذاشتم. دلش سوخت چون لبخند كم رنگي زد و با صداي آرومي پرسيد: ( ترسيدي؟) آب دهانم را قورت دادم و گفتم : ( به هر حال معذرت مي خوام، خداحافظ). چرخيدم برم كه گفت : (بچه كجايي ؟) . ( كرمان).ابرويي بالا داد و گفت : ( دختر كرموني !!.... باور نمي شه) . تند شدم : ( چرا ؟ مگه دختراي كرمون شاخ دارن؟) بدون ابنكه جوابي بده خيره شده بود . منم لاقيد شانه اي بالا انداختم و به علامت خداحافظي دست بلند كردم و ازش دور شدم. و چند دقيقه بعد به اتفاق هادي به سوي شيراز حركت كرديم.
فرداي آن روز به اتفاق رفتيم حافظيه. هادي و نيلوفر ، بعد از زيارت رفتن زير سايه و يه گوشه اي مشغول دل دادن و قلوه گرفتن شدند، غزل هم براي فال دم پله ها موند ، ولي من راه افتادم توي محوطه. غرق تماشاي انواع گلهاي زيبايي بودم كه روح انسان را شاد مي كرد كه صداي آمرانه مردي مخاطبم قرار داد: ( ببخشيد خانم، شما ديروز اشتباها يكي از وسايل من رو با خودتون نبرديد؟). با كمال تعجب چشمم به منصور افتاد . هاج و واج نگاهش مي كردم . دوباره گفت : ( جواب ندادي؟ ) دستپاچه و با لكنت گفتم : ( نه ، نه. من به وسايل شما دست نزدم) . جدي بود گفت : ( چرا زدي .... تو يكي از با ارزش ترين متعلقات من رو با خودت بردي ). ترسيده بودم احساس مي كردم مي خواد با تهمت زدن كار ديروزم رو تلافي كنه. در شرف گريه بودم ، گفتم : ( به خدا من به وسايل شما دست نزدم ) . خنديد و با لحني كه دلم را لرزاند ، گفت : ( اومدم دلم رو پس بگيرم). بهت زده نگاهش كردم اما خيلي زود به خودم آمدم و با اخم پرسيدم : ( منظورت چيه ؟) خيلي معذب بود. ( فكر نكن اتفاقي اينجا هستم ) . تند شدم : ( يعني تعقيبم مي كردي ؟مگه تو كار و زندگي نداري ... يه كاره دنبال مردم راه مي افتي كه چي؟ ) لحن ملايم و جدي به خود گرفت و گفت : ( سوء تفاهم نشه. قصد بدي ندارم . شايد به نظرت احمقانه بياد اما احساس مي كنم بهت علاقمند شدم، خواهش مي كنم يه فرصت بهم بده). بهش براق شدم و گفتم : ( برو كنار مي خوام رد شم) . نگاهش التماس داشت ، گفت : ( خواهش مي كنم بذار بيشتر بشناسمت). گفتم: ( اشتباه گرفتي ، من اهل رفاقت نيستم حضرت آقا). ( همچين قصدي ندارم) با نگاه و لحني متعجب پرسيدم : ( قطعا نمي خواي باور كنم كه با يه نگاه قصد ازدواج كردي) . با كلافگي گفت : ( دوست ندارم دنبال دختراي مردم راه بيفتم و قربون صدقشون برم. يعني توي ذاتم نيست. اگه اينجا هستم ، واسه اينه كه احساس مي كنم دوستت دارم .... نمي خوام جواب بدي ، ولي خواهش مي كنم بدون فكر دست رد به سينه ام نزن. بذار شانسم رو امتحان كنم). به سختي نگاه از چشمان پرالتماسش گرفتم ولي هنوز قدمي به جلو نذاشته بودم كه پشيمون ايستادم و نگاهش كردم. التماس در نگاهش موج مي زد . شماره تلفنم رو دادم و گفتم : ( اسمم غزاله است... دلم نمي خواد از اين شماره سوءاستفاده كني). وقتي پام به كرمان رسيد تماسهاي مكرر منصور شروع شد مدتي نگذشته بود كه فكر كردم بهش علاقمندم. خيلي زود اومد خواستگاري ، ولي مامان قبول نكرد. مامان اصلا دلش نمي خواست من رو به راه دور شوهر بده ، ولي منصور پاش رو كرده بود توي يه كفش . اونقدر رفت و اومد تا اينكه مامان به شرط انتقال او به كرمان با عروسي ما موافقت كرد. الان يكسال و نيمه كه زندگي مشتركمون رو شروع كرديم.
غزاله پوزخندي زد و گفت :
- قبل از اين ماجرا احساس مي كردم خوشبخت ترين زنِ عالم هستم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)