روز بعد به محض ورود به بند، فخري مورد الطفات دوستان و هم بندان خود قرار گرفت. غزاله كه تجربه تلخ و جديدي را مي گذراند، سر به زير و خاموش در پناه فخري جلو آمد. فخري، غزاله را جلو كشيد و گفت :
- بچه ها اين خوشگله دوستم غزاله است ... حواستون باشه بهش بد نگذره.
غزاله براي تشكر سر بالا گرفت و پس از آنكه نگاهي اجمالي به جمع انداخت. با شرم سلام كرد.
شهلا كه يكي از پر شر و شورترين زنان بند بود، با مشاهده چهره زيباي او سوت ممتدي كشيد و با لحني آهنگين گفت :
- عسل بانو، عسل گيسو، عسل چشم ... به به عجب آباد انگوري.
- چه خبره؟ چرا طفلكي رو دوره كردين.... بذاريد از راه برسه بعد. بهتره تو رو پيش خودم نگه دارم اينطوري كاملا مراقبت هستم.
غزاله بي اراده به دنبال فخري قدم به سلول گذاشت. نگاه مملو از غمش در زواياي سلول چرخ خورد. چهار تخت سه نفره كه اكثر صاحبانش بيرون از سلول بودند. هاله اي از اشك چشمان زيبايش را براق كرد و قطرات اشك بي اراده از چشمانش فرو چكيد. فخري دلسوزانه او را در آغوش كشيد وگفت :
- چيه عزيرم، چرا گريه مي كني؟ چقدر بي تحملي دختر .... اگه بخواي تو اين چهار ديواري دووم بياري بايد قوي باشي. با اين روحيه سر ماه كارت ساخته ست..... تو رو خدا نگاش كن عين بچه ها .... آخه عزيز دلم، قربون اون چشماي نازت برم. جاي گريه و زاري دعا كن. ان شاالله خدا خودش يه راه نجات برات باز مي كنه.
- تو ماهانم رو نديدي. خيلي كوچيكه، فقط شش ماه داره. كي مي خواد ازش نگه داري كنه، كي مي خواد تر و خشكش كنه، كي مي خواد براش لالايي بخونه.... بچه ام عادت داره شبها شير خودم رو بخوره، ولي حالا شيرم داره خشك ميشه... ديگه دارم ديوونه مي شم، ديگه طاقت ندارم.
- زنده باشه باباش، مادرت، خواهرت... سر اونا سلامت.
- چي ميگي، من بدون ماهانم ميميرم.
- پاشو دختر. پاشو بذار يكي از اين تختها رو برات جفت و جور كنم تا استراحت كني.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)