به همراه پرونده اي كه اعتراف يا مطلب قابل توجهي در آن ذكر نشده بود ، مقابل قاضي نشسته بود و در انتظار صدور حكم به سر مي برد. سهرابي با وجود مندرجات بي اهميت پرونده ، سوالات گوناگوني از غزاله پرسيد كه جز جوابهاي بي اهميت مندرج در پرونده عايدش نشد.
انكار و عدم اعتراف غزاله قاضي را در نقطه كور از قضاوت قرار داده بود. از اين رو تصميم گرفت بنا به روند معمول دادگاه ، تا انجام تحقيقات كامل از موقعيت اجتماعي و خصوصي زندگي غزاله ، او را به زندان انتقال دهد و صدور حكم نهايي را تا تكميل تحقيقات به تعويق بيندازد.
با قرائت حكم ، غزاله به هم ريخت . پرخاش و التماس در او آميخته شد و او را وادار به حركات بي اراده ساخت.سليمي به هر زحمت كه بود او را در دفتر قاضي بيرون كشيد. و در گوشه سالن نشاند و با تشر زدن او را وادار به سكوت كرد و در حاليكه دست او را به نيمكت فلزي دستبند مي زد ، گفت :
- چه خبرته !؟ اينجا دادگاهه! اين ديوونه بازيها رو بذار براي سلولت ... حالا تا من برم و حكم زندان رو بگيرم ، مثل بچه آدم ساكت بشين.
غزاله ناچار آرام گرفت ، اما اشكش توقفي نداشت . ديوانه وار به اطراف چشم مي چرخاند كه صداي خنده اي او را متوجه ساخت. با كنجكاوي به سمت صدا چرخيد. چشمش به حق دوست و زادمهر افتاد كه مشغول خوش و بش بودند. يادش نبود در چه موقعيتي قرار دارد ، بي اراده و از سر خشم از جاي برخاست و خطاب به آن دو نفر داد زد:
- چرا كه نخندين ! امروز نوبت شماست ، ولي شايد فرداي فردا همه چيز تغيير كنه ، كي مي دونه ؟
كلام كنايه آميز غزاله ، زادمهر را برآشفت . در حاليكه دندان قروچه مي رفت با خشم جلو آمد و گفت :
- فكر كنم رفتار ملايمي داشتم كه اين طور گستاخ شدي.
غزاله نگاه غضبناك و آكنده از نفرتش را به چشمان زادمهر دوخت و گفت :
- بي وجدان... تو اصلا وجدان نداري.
و بي تامل آب دهانش را به سمت زادمهر پرتاب كرد .زادمهر آنچنان برآشفت كه بي محابا دست بالا برد ، اما با ديدن قطرات اشك و مظلوميتي كه در چهره غزاله به اوج خود رسيده بود با كلافگي دستش را پايين انداخت و عصباني دادگاه را ترك كرد.
سليمي با حكم قاضي در مقابل غزاله استاد و گفت :
- پاشو ، پاشو وقت گذشته.
دل غزاله فرو ريخت طوريكه رخوت و سستي سراپاي وجودش را فرا گرفت ، نااميد به هرسو نظر كرد .هيچ چيز و هيچ كس اميد بخش دل ترسانش نبود.
دقايقي بعد خودرو حمل زنداني ، در حاليكه تعداد ديگري زنداني را با خود حمل مي كرد از محوطه دادگاه خارج شد و پس از طي مسافتي مفابل درب بزرگ زندان سيرجان متوقف شد و پس از مدت كوتاهي ماشين وارد محوطه زندان شد.
غزاله با دلشوره و اضطراب ، در حاليكه نگاه هراسانش را به زواياي محوطه دوخته بود ، به همراه چند زنداني ديگر وارد ساختمان اداري زندان شد و بعد از انگشت نگاري و گرفتن چند عكس از زواياي مختلف صورتش كه از سخت ترين و تلخ ترين لحظات عمرش محسوب مي شد و ارائه پاره اي اطلاعات شناسنامه اي كه در كامپيوتر ثبت گرديد ، وارد اتاق بررسي شد و بعد از تفتيش بدني به رختكن رفت و با تعويض لباس و پو شيدن لباس فرم مخصوص زندان ،در قسمتي به نام قرنطينه محبوس شد.
لحظات به كندي مي گذشت و وسعت باور او محدود و محدودتر مي شد تا جايي كه صدايي جز ضربان ضعيف قلبش نمي شنيد . خسته و پژمرده به ديوار پشت سر تكيه داد . سعي داشت تا نگاهش را از ديگران بدزدد. ولي فخري كه از بقيه بزرگتر و با سابقه تر بود جلو آمد و با لحن داش وار گونه خود گفت :
- ببينم خوشگله! خلاف ملافت چه جوري ياس ؟
غزاله با ترشرويي چشم در چشم فخري دوخت و گفت :
- به تو چه !
- آآآ... نداشتيم جونم. معلومه دفعه اولته كه سر از اينجا درآوردي ... بذار روشنت كنم! اگه دلت دردسر نمي خواد ، بهتره با كس ديگه اي اين جور سر شاخ نشي ... شيرفهم ؟
- مثلا چيكار مي كني ؟
فخري كه از زندانيان سابقه دار بود و اكثر روزهاي جواني را در زندان بسر برده بود و كمابيش حال غزاله را درك مي كرد و چون مي دانست اگر غزاله با اين روحيه جنگجويانه وارد بند شود دچار دردسر و مشكل خواهد شد ، لحن دوستانه اي به خود گرفت و گفت :
- ببين خوشگل خانم ، فردا كه بريم بند خيلي ها دوره ات مي كنن . اگه قرار باشه جواب همه رو اين طوري بدي ،واسه خودت دشمن درست مي كني.
- مهم نيست . چه اهميتي داره ! بذار همه دشمنم باشن. دوست مي خوام چيكار.
- دنيا كه به آخر نرسيده ... اصلا تو كه جربزه زندون نداشتي ، چرا خلاف كردي ؟
- چه خلافي!
- چه مي دونم... همون خلافي كه واسه خاطرش تشريف آوردي اينجا.
- من واسه هيچي اينجام.
شليك خنده در فضا پيچيد و غزاله غضبناك فرياد زد:
- چه مرگتونه... چي چيِ من اينقدر خنده داره؟
قرشته كه دفعه قبل با غزاله در ستاد درگير شده بود در جواب گفت :
- باز كه هارت و پورت مي كني بچه پررو!
- خفه شو آشغال.
- آشغال جد و آبادته.
فخري دست به كمر در مقابل او ايستاد و گفت ( بگير بتمرگ ) و انگشت سبابه را به سمت فرشته نشانه رفت و گفت :
- اگه يه بار ديگه باهاش بد حرف بزني ، من مي دونم و تو.
فرشته كه فخري را مي شناخت آرام در جاي خود نشست. فخري به جانب غزاله چرخيد و گفت :
- تو تجربه زندون نداري. خونسردي خودت رو حفظ كن . اگه بخواي هر دقيقه به شاخ يكي بپري ، تمام دوران حبست رو بايد با تنبيه سر كني.
احساسي تلخ غزاله را در هم فشرد، حس مي كرد درون قبري گرفتار آمده است كه نه دستي براي برآوردن، نه پايي براي كوفتن، نه فريادي براي بانگ زدن داردو در حالي كه از درون فرو مي پاشيد، سر را ميان دستها پنهان ساخت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)