صفحه 2 از 12 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 117

موضوع: در چشم من طلوع كن | اعظم طیاری

  1. #11
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    شب بدي را گذراند. شبي كه تلخي آن هزار بار تلخ تر از نوشيدن زهر بود. دوري از فرزند و افكار پريشان او را وادار ساخت تا دميدن سپيده صبح و طلوع آفتاب چشم به پنجره كوچك زندان موقتش بدوزد.
    فكر مي كرد خدا را فقط مي تواند بالاي سرش در پهناي آسمان پر ستاره ببيند، از وراي پنجره چشم به تك ستاره درخشان آسمان شب دوخت و با پروردگار به راز و نياز پرداخت.
    او بيش از نااميدي، حيران و سرگشته بود. چنان غافلگير شده بود كه به هيچ عنوان قادر به موقعيت خطيرش نبود.بيشتر حال بيمار تب داري را داشت كه در انتظار ويزيت پزشك معالجش به سر مي برد . بالاخره ساعت 7 صبح اين انتظار طولاني به سر رسيد و پرتوي و شمعي بار ديگر به سراغش رفتند . شمعي خشك و بي انعطاف نشان مي داد ، دستبند نفرت انگيز آهني را بالا آورد و به مچش قفل كرد . احساس حقارت غزاله را سر به زير ساخت. بي كلام به دنبال شمعي به راه افتاد و آرام و مغموم داخل اتومبيل نشست.
    ساعتي بعد در راهروي دادگاه انقلاب ، در انتظار ورود به دفتر قاضي و صدور راي از جانب او ، در التهاب بود .
    روي نيمكت فلزي احساس راحتي نمي كرد و مدام جابه جا مي شد در حاليكه گونه هايش از شرم نگاه هاي كنجكاو هر لحظه گلگون تر مي شد و جرئت سر بالا كردن را نداشت.
    وقتي منشي دفتر قاضي سهرابي اجازه ورود داد ، قلب غزاله گويي از سينه بيرون زد، لرزان و مضطرب به دنبال شمعي وارد دفتر قاضي شد.مرد ميانسال با چهره جدي و خشك ، نگاهي اجمالي به غزاله انداخت و با افسوس سر تكان داد. سپس پرونده اي را كه شمعي مقابلش نهاده بود ورق زد. پس از مدت كوتاهي پرسيد :
    - خب... چي داشتي ؟چقدري بود ؟ و قرار بود كجا ببري ؟
    غزاله از ترس و اضطراب لبريز شده بود با شنيدن سوالات كوتاه و طعنه دار قاضي بغض كرد، اما قبل از هرگونه جوابي بغضش تركيد و گريه سرداد.
    قضاوت كاري است سخت و دشوار ، امري كه بايد عاري از احساسات باشد . شايد قاضي سهرابي به حال غزاله دل مي سوزاند ، با اين وجود نمي توانست ظاهر معصوم و آراسته او را ملاك قضاوت خود قرار دهد ، از اين رو به دليل حساسيت شغلي ، قيافه خشك و جدي اش را به اخمي آميخته كرد و گفت :
    - براي من ادا در نيار ... سوال مي كنم ، جواب بده .
    - به خدا من از هيچ چيز خبر ندارم . اشتباه شده. من بي گناهم جناب قاضي .
    - طبق گزارش پاسگاه جرم شما خيلي سنگينه . حمل هروئين مي دوني يعني چي ؟
    - من تا حالا هروئين نديدم . باور كنيد راست مي گم.
    سهرابي در چهره غزاله دقيق شد و گفت :
    - به قيافه ات كه نمي خوره معتاد باشي. شوهرت چي! شوهرت اهل دوده ؟
    - شوهرم ؟! ... منصور از سيگار هم بدش مياد.
    - خب شايد اينا رو سوغاتي فرستاده براي فك و فاميلش!
    - نمي دونم كه اين بسته ها چطور سر از ساك من درآورده ،ولي خوب مي دونم كه كار منصور نيست.
    - به هر حال اين مواد بين وسايل شما پيدا شده و بايد جوابگو باشي .
    - وقتي هيچي نمي دونم، چطور بايد جوابگو باشم.
    - اينجا كوچه بن بسته . يا اعتراف مي كني يا تشريف مي بري ستاد مبارزه با مواد مخدر .
    غزاله نا اميد گفت :
    - يعني شما حرف من رو قبول نداري . به خدا! به قران مجيد ! به روح رسول الله ! من هيچي از اون مواد نمي دونم.
    - قسم نخور دختر .اگه مي خواي به جاي اعتراف يكريز قسم بخوري ، همين الان برو بيرون.
    تهديد سهرابي به گوش غزاله نرفت ، بالاخره هم با گريه و التماس ، قاضي را وادار به صدور دستور كرد.
    - بهتره بري ستاد مبارزه با مواد مخدر، اگه عاقل باشي خودت رو توي دردسر نمي اندازي.
    كار شمعي ديگر تمام شده بود. غزاله را تحويل دادسرا داد و به اتفاق پرتوي راهي پاسگاه شد. غزاله تنها ماند. پر اضطراب تر و پريشان تر از دقايق قبل به ديوار پشت سرش چسبيد. مردمك چشمانش با وحشت به هر سو چرخ خورد تا در موج نگاه دو چشم تيره خيره ماند.
    سرگرد كيان زادمهر گامي به او نزديك شد و پرسيد :
    - هدايت تويي؟
    - بله.
    - جرمت؟
    - هيچي.
    لبخند زادمهر، پوزخندي تمسخر آميز بود. بدون كلامي اضافه، از غزاله فاصله گرفت و وارد دفتر اجراي احكام شد.
    دقايقي بعد زني ميانسال به نام كاشفي، غزاله را به همراه سه متهمه ديگر براي انتقال به ستاد مبارزه با مواد مخدر به محوطه دادگاه انقلاب منتقل كرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #12
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    وانتي آبي رنگ با سقف كوتاه نرده اي، در برابر ديدگان غزاله نمايان شد. پنج مرد كه از نظر غزاله گردن كلفت و قلچماق به نظر مي رسيدند و سه زن كه محلي مي نمودند داخل وانت به يكديگر دستبند شده و در حالي به دليل سقف كوتاه وانت به سمت پايين خم شده بود به سختي اطرافشان را مي پاييدند.
    رعب و وحشت بار ديگر بر وجودش مستولي شد. در حاليكه معجوني از ترس و شرم، سرگشتگي و ندامت، چاشني اين سفر شوم بود از وانت پياده شد و به دنبال متهمين ديگر قدم به ساختمان ستاد مبارزه با مواد مخدر گذاشت. سليمي از مامورين زن ستاد، متهمه ها رو تحويل گرفت و آنها را به بازداشتگاه انتقال داد.
    غزاله در بدو ورود در سكوتي پر اندوه در گوشه اي كز كرد. نگاه هراسان بي اراده به اطراف چرخ خورد، اتاقي كثيف با زير اندازي محقر و ديوارهايي با نوشته هاي مخدوش.
    زن جواني كه گيسوانش را به رنگ زرد در آورده بود، با سرو صدا آدامس مي جويد و با ناخنهاي بلندش هر چند دقيقه يكبار آدامس را بيرون مي كشيد و دور انگشت مي چرخاند و مجددا به دهان مي گذاشت . غزاله چندشي كرد و نگاهش را از او گرفت سه نفري كه به همراه او از دادگاه به آنجا منتقل شده بودند، با صداي بلند جرو بحث مي كردند. هر كدام به ديگري مي گفت تو گردن بگير ما بيرون بريم دنبال آزاديت هستيم. ولي هر يك بهانه اي مي آورد و از زير آن شانه خالي مي كرد. بالاخره هم كار بيخ پيدا كرد و به مشاجره لفظي كشيده شد. جملات زشت و ركيكي كه بين آنها رد و بدل مي شد غزاله را برافروخته و عصباني كرد. نگاهي از سر خشم و نفرت انداخت و فرياد زد :
    - بسه ديگه ... خجالت بكشيد.
    نگاه متعجب جمع به او دوخته شد. يكي از مخاطبين كه فرشته نام داشت در چشم او براق شد و گفت :
    - چته سليطه! چرا هوار مي كشي؟
    - ادب داشته باش خانم.
    شليك خنده بلند شد و غزاله عصباني تر فرياد زد :
    - چيه؟ رو آب بخندين.
    - پرو بازي از خودت در نيار... اگه بخواي زر زيادي بزني دخلت رو ميارم.
    با تهديد او غزاله جري شد و از جاي برخاست. فرشته مجبور شد براي نگاه كردن در چشمان او سرش را بالا بياورد، اما از قد و بالاي بلند غزاله ترسي به دل خود راه نداد و گفت :
    - بگير بشين. بذ باد بياد.
    غزاله با گفتن خفه بي اراده دست به شانه فرشته گذاشت و او را هل داد. فرشته سكندري خورد و نقش بر زمين شد. در يك لحظه درگيري آغاز و آن دو با يكديگر گلاويز شدند. غزاله به محض شنيدن يكي دو فحش ركيك شرمسار و نادم از درگيري عقب نشيني كرد، اما فرشته گيسوان او را در چنگ داشت و همچنان تهديد مي كرد. با فرياد غزاله سليمي وارد بازداشتگاه شد و با صدايي شبيه فرياد همه را مخاطب قرار داد و گفت :
    - ساكت. اينجا چه خبره!؟
    با فرياد سليمي دست فرشته شل شد و گيسوان غزاله را رها كرد. غزاله در حاليكه روسري اش را جلو مي كشيد با نگاهي مملو از التماس گفت :
    - تورو خدا من رو از دست اينا نجات بدين .
    - يه بار ديگه صداتون بلند شه مي دونم چيكار كنم. حالا همگي خفه.
    غزاله سر به زير انداخت و اعتراض نكرد. سليمي چشم غره اي به آن دو رفت و با غيظ از بازداشتگاه خارج شد.
    غزاله بار ديگر در گوشه اي كز كرد. حوادث 24 ساعت گذشته در ذهنش به رقص آمده بود. در افكار خود غوطه ور بود كه احساس كرد سينه اش تير مي كشد به اين حس به ناگاه به ياد ماهان سراسيمه از جاي جست در جستجوي فرزند به هر سو نظر كرد. براي لحظه اي فكر كرد ماهان را جا گذاشته است. با پريشاني فرياد زد :
    - ماهان! ماهان كو؟ بچم كجاشت؟
    قدسي با ناخنها بلندش چنگي در گيسوان زردش زد و گفت :
    - من چه ميدونم ... بچه مال توست، سراغش رو از من ميگري؟
    - سينه ام رگ كرده ... حتما ماهان گرسنه است.
    - خوبه والا ... معلوم كه اين كاره اي... خودت رو زدي به موش مردگي كه برات دل بسوزونن .... حكما توقع داري تا يكي ، دو ساعت ديگه واسه خاطر آق پسرت تشريف ببري خونه .... نه جونم اينجا از اين خبرا نيست. نه كولي بازي در بيار نه ديوونه بازي ... حالا بگير بتمرگ.
    غزاله به خود آمد و با حزن واندوه به سمت در بسته ي زندان موقتش گام بداشت، پيشاني اش را به در چسباند، قطرات ريز اشك پهناي صورت را خيس كرد و او را كم كم به زانو در آورد.
    چشمان درست و براقش را به سقف دوخت و با خود زمزمه كرد " تو كجايي خدا! از ديروز تا حالا نديدمت... شايدم تو منو نديدي ... خدايا! منم، غزاله .... باهام قهري!؟ ولي من كه كاري نكردم . اگز هم گناهي مرتكب شدم، سزاوار يه همچين مكافات سنگيني نيستم . خدايا تو رو به آبروي زهرا قسم ميدم راضي نشو آبروم بريزه. تا همين جا بسه خدا. كمكم كن. كمكم كن از اين مخمصه نجات پيدا كنم."
    غزاله در حال نجوا با خداي خود بود كه صداي باز شدن قفل و زنجير او را وادار كرد سراسيمه از پشت در عقب برود و مضطرب در گوشه اي بايستد. سليمي قدمي به داخل گذاشت، نگاهش روي غزاله ثابت ماند و گفت :
    - بيا بيرون.
    بار ديگر دلهره و تشويش مهمان دل كوچك او شد. با قدهاي لرزان و رنگ و روي پريده روسري اش را كاملا جلو كشيد و به دنبال سليمي به راه افتاد. سليمي در اتاقي را باز كرد و او بدون چون و چرا وارد شد. سليمي گفت :
    - هميجا بشين تا جناب سروان بياد.
    غزاله روي صندلي نشست فكر رويارويي با افسر بازپرس ذهنش را آشفته مي ساخت. با احساس رخوت ميز را تكيه گاه آرنجش قرار داد و صورت را ميان دو دست پنهان كرد. در اين موقع صداي مردانه اي بيرون از اتاق پيچيد و متعاقب آن در باز شد. از ترس آب دهان را قورت داد و سراسيمه از جاي برخاست. سلام، بي اراده و با ترس از زبانش گريخت. حق دوست سلام او را با تكان سر پاسخ داد و به سردي گفت :
    - بشين.
    حق دوست نگاه اجمالي به غزاله انداخت و در حاليكه پوشه را باز مي كرد گفت :
    - بهت نمياد اهل اينجور برنامه ها باشي.
    - حق با شماست. به خدا من اهل اينكارا نيستم. حتي روحم از اون بسته ها خبر نداره. تورو خدا حرفم رو باور كنيد.
    - قسم نخور. فقط به سوالاي من جواب بده.
    - چشم.
    - ببين اگه دفعه ي اولته بهتره اعتراف كني....به نفعته من هم قول ميدم كمكت كنم.
    - شما هم حرفهاي من رو باور نكردي؟ من راستش رو گفتم.
    - فكر مي كني در طول روز با چند نفر امثال تو برخورد مي كنم.اگه قرار باشه هر كس با يه قسم از اتهام مبرا بشه كه ديگه احتياجي به دادگاه و قانون نيست.
    - ولي من به شما حقيقت رو گفتم . من واقعا هيچي نمي دونم.
    - صبر و حوصله من اندازه داره. بهتره از ملاطفتم سوء استفاده نكني. حالا هم بدون حاشيه رفتن برو سر اصل مطلب.
    - اصل مطلبي وجود نداره. من يه مسافرم كه بيخود و بي جهت گرفتار شدم.
    - نخير ! مثل اينكه اگه به سركار خانم رو بدم يه چيزي هم بدهكار ميشم.
    غزاله برآشفته صدايش را بلند كرد :
    - شما خيلي راحت با آبرو حيثيت مردم بازي مي كنيد. اصلا متوجه ايد با من چه كرديد.
    حق دوست با عصبانيت صندلي زير پايش را كنار كشيد و مشتي به روي ميز كوبيد. غزاله حساب كار دستش آمد و حسابي خود را جمع و جور كرد، سپس حق دوست لحنش را به خشونت آميخته كرد و گفت :
    - دفعه آخرت باشه كه صدات رو بالا مي بري . يادت نره تو يه متهمي و من هم افسر بازپرس . پس من سوال مي كنم، تو جواب ي دي. نه كمتر ، نه بيشتر.
    اشك در چشمان درشت و براق غزاله خانه كرد .در تله اي گير افتاده بود كه نه راه پيش داشت و نه راه پس . به تلخي بغضش را فرو خورد و جلوي ريزش اشكهايش را گرفت. حق دوست به سردي سوالات ديگري مطرح كرد ولي غزاله هيچ جوابي براي آن ها نداشت. تنها چيزي كه عايد سروان شد " نمي دونم و خبر ندارم " و يا كلماتي از اين قبيل بود .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #13
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    مقابل درب بزرگ آهني معدودي زن و مرد مستاصل و نگران به محض ديدن مامورين ستاد جلو مي دويدند و جوياي چند و چون مراحل بازجويي بستگان خود مي شدند. آن روز به محض خروج سرگرد زادمهر ، منصور و هادي جلو دويدند و جوياي احوال غزاله و چگونگي روند بازجويي شدند ، زادمهر با سردي اظهار بي اطلاعي كرد و بي تفاوت، گويي گوش ناشنوايي دارد ، پشت فرمان نشت و اتومبيلش را در دنده قرار داد ، اما قبل از آنكه كلاچ را رها كند حق دوست با عجله به او نزديك شد و گفت :
    - آآ...گيرت انداختم. كجا داداش ؟
    - اگه اجازه بفرماييد ! خونه.
    - چند لحظه صبر كن الان مي يام.
    حق دوست پس از صحبتي كوتاه با نگهبان ورودي ستاد به سرعت در صندلي جلو جاي گرفت و گفت :
    - قربونت سر راه يه سر بريم دادگاه يه كار كوچكي دارم. بعد راه مي افتيم طرف كرمان كه شما هم زودتر بري پيش حاج خانمت.
    - ببينم علي جون ما چيكار كنيم كه حضرت عالي دست از سر كچل ما برداري .
    - خيلي هم دلت بخواد. بد كردم از تنهايي درت آوردم.
    - بابا ما چاكرتيم.
    - چوب كاري مي فرماييد كيان جان . ما مخلصيم يه چيزي هم اون ور تر .
    تا رسيدن به دادگاه زمان را به شوخي و خنده گذراندند و بعد از انجام كار حق دوست به سرعت راهي كرمان شدند.
    سرگرد زادمهر كرماني بود و در همان شهر سكونت داشت در حالي كه از شش روز نوبت كاري اش ، سه روز را در ستاد مبارزه با مواد مخدر كرمان و سه روز ديگر را در ستاد مبارزه با مواد مخدر سيرجان مشغول به كار بود.
    در راه زادمهر با كنجكاوي سراغ غزاله را گرفت و گفت :
    - راستي علي جون با هدايت چيكار كردي ؟ خانواده اش امروز سراغش رو از من مي گرفتن... اين جور كه آقاي سهرابي ميگفت جرمش سنگينه.
    - آه ولي فكر نكنم بشه ازش اعتراف گرفت.
    - حرفه ايه ؟
    - نمي دونم. بهش نمي ياد .خيلي گريه مي كنه و مدام قسم مي خوره.
    - كجا دستگير شده ؟ وسيله شخصي داشته ؟
    - نه بابا .... مسافر اتوبوس بوده . اين طور كه خودش ميگه حال و روز خوشي نداشته و هوا زده شده بود و متوجه اطرافش نبوده.
    - احتمال داره كسي بسته ها رو توي ساكش گذاشته باشه ؟
    - بعيد نيست.
    - حربه بازجوييت چي بوده ؟
    - سعي كردم آروم باشم و با حوصله .
    - دفعه ديگه بترسونش . هر چه زودتر اعتراف كنه بهتره.
    - نمي دونم. فقط خدا كنه گيجم نكه .
    - نظر خودت چيه ؟ چي فكر مي كني ؟
    - چي بگم به من بود مي گفتم همين حالا بره خونش، اما تمام اين سالها ياد گرفتم به ظاهر كسي اطمينان نكنم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #14
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    - مي بيني تو رو خدا ، شانس من رو . مثلا عروسيمه ولي همه عزادارند.
    سعيد كه بطور مداوم در لبخندها و ژستهاي دروغين خود ملاحظه مهناز را مي كرد، در آن لحظه تمام ناراحتي و خشمش را فرو خورد، اما كلافه و بي حوصله بود . از اين رو براي فرار از جو به وجود آمده ، بلند شد و گفت :
    - من بايد به چند جا سر بزنم. اگه كاري نداريد با اجازه شما آقا محمود ، خداحافظ.
    محمود روزنامه اش را به كناري پرتاب كرد و گفت :
    - آقا سعيد بمون باهات كار دارم پسرم .چيزي به تاريخ عروسي نمونده . بهتره فكرامون رو روي هم بريزيم ببينيم چه كار ميشه كرد.
    - ولي محمود آقا اگه غزاله خانم آزاد نشه كه نميشه عروسي رو برگزار كرد.
    - مراسم رو نمي شه بهم زد ، بايد ....
    مهناز به ميان حرف پدر دويد و گفت :
    - جواب منصور و چي بدم بابا ! منصور از ما انتظار داره .
    - منصور خودش موقعيت شما رو مي دونه . اگه عاقل باشه توقعي نمي كنه.
    سعيد با صداي خفه اي گفت :
    - حق با مهنازه. من براي آقا منصور احترام زيادي قائلم . نمي خوام كاري كنم كه نتونم توي چشماش نگاه كنم.
    شوكت كه تا آن لحظه خيلي صبوري كرده بود از كوره در رفت و با عصبانيت گفت :
    - گند بزنن اين پسره رو . چقدر بهش گفتم مادر! اين دختر لقمه ما نيست ، گفتم گول ظاهر فريباش رو نخور ، به گوشش نرفت كه نرفت . آخه ما رو چه به كرمان ... اگه از همين خراب شده خودمون زن مي گرفت ، الان اين آبروريزي پيش نمي اومد.
    محمود با ابروان در هم كشيده شده گفت :
    - حالا وقت اين حرفها نيست. اين اتفاق ممكن بود براي هر كدوم از ما پيش بياد.
    - براي ما !؟ ... توي طايفه به اين بزرگي ، براي كدوم يكيشون همچين اتفاقي افتاده ؟ از ساك كدوم يكيشون هروئين بيرون آورده اند؟
    - خب براي اونا هم پيش نيومده بود . بخت كه برگرده فالوده دندون مي شكنه ... تازه با اصرارهاي تو و دخترت اون طفل معصوم گرفتار اين مصيبت شد .
    - حالا ديگه بنداز گردن ما
    - بي تقصير هم نيستي.
    - تو ... تو از اولشم طرف غزاله رو داشتي. نمي دونم چي به خوردت داده كه اين طور هواش رو داري ... به جون تو، كرمونيا عادت دارن آدم رو چيز خور كنن.
    اين بار محمود براق شد ، بدون توجه به نگاههاي متعجب سعيد و شرم مهناز گفت :
    - زن خجالت بكش ... ديگه داري حوصله ام رو سر مي بري به جاي اين چرنديات فكر چاره باش .
    شوكت پس از مكث كوتاهي با لحني كه نشان از دلخوري اش داشت گفت :
    - حالا به قول تو مراسم عروسي رو هم برگزار كنيم . جواب مردم رو چي بديم ؟ نميگن كو پسر يكي يك دونه اش ... نميگن كو عروسش ، نوه اش كجاست .
    - تا روز مراسم ده دوازده روز مونده. خدا رو چه ديدي! شايد غزاله از اين دردسر نجات پيدا كرد.
    - بچه گول مي زني. منصور مي گفت از ساكش هروئين درآورده اند ! اگه اعدامش نكنند، شانس آورده ايم. اون وقت جنابعالي فكر آزادي چند روزه اي.
    دردي جانكاه در قفسه سينه محمود پيچيد و او را وادار كرد تا به روي سينه اش خم شود. حدقه چشمش كم كم نمناك شد و در حالي كه غمي سنگين در خود احساس مي كرد ، به قطرات اشك اجازه داد تا از چشمها سرازير شوند.
    مهناز با مشاهده چهره منقبض و رنگ باخته پدر، سراسيمه جلو رفت و گفت :
    - چي شد بابا ؟!
    - چيزي نيست دخترم. يك لحظه نفسم بند اومد.
    - بريم دكتر ؟
    - نه عزيز بابا ... خودت رو ناراحت نكن چيزي نيست.
    - به خاطر من خودتون رو اذيت نكنيد آقاجون ... اگه زبونم لال براي شما اتفاقي بيفته من خودم رو مي كشم.
    - بس كن دختر ... چرا بيخودي شلوغش مي كني . من حالم خوبه. شما بريد دنبال كارهاي عروسي... من هم مغازه رو سروسامان ميدم. اگه خدا بخواد ظرف يكي دو روز آينده يه سري ميرم كرمان ببينم چه خبره.
    بالاخره مژگان به حرف آمد و گفت :
    - آره بابا ، فكر خوبيه. تو رو خدا خودتون بريد و سر از ماجرا در بياريد.
    شوكت علاقه اي به غزاله نداشت و هميشه سعي مي كرد براي سركوفت او دنبال سوژه جديدي بگردد. در تاييد حرف مژگان گفت:
    - مژگان درست ميگه. زودتر بريد . حداقل تكليف منصور هم زود تر معلوم ميشه.
    - چه تكليفي ؟!
    - نكنه انتظار داري منصور زير پاش علف سبز بشه تا غزاله از زندان آزاد بشه.... ميفهمي زندان !
    محمود حسابي عصباني شد و با حالتي كه شوكت هيچ انتظار آن را نداشت فرياد زد.
    - دهنت رو ببند. خجالت نمي كشي . هنوز كه چيزي معلوم نيست ... به جاي غصه خوردن و نذر و نياز براي عروست ، دنبال تكليف پسرتي ... واقعا كه شرم داره زن ! خدا مي دونه كه اون دختر طفل معصوم الان چه حالي داره ... درست دو روزه كه بچه اش رو نديده . مي دوني يعني چي ؟تو خودت مادري، نه ! ... فكر كنم مي دوني چي مي گم.
    شوكت انتظار درشتي از جانب محمود ، آن هم در مقابل دامادش را نداشت. با چشمان نمناك جمع را ترك كرد و به اتاقش پناه برد.
    دختران براي دلداري مادر به اتاق رفتند . محمود هم كه از تندروي خود كلافه و پريشان بود در حاليكه از اتاق خارج مي شد ، گفت :
    - شما هم با من مياي سعيد خان ؟
    چند روز بعد محمود در حاليكه دعا مي كرد ايكاش آنقدر پاسبك و خوش قدم باشد كه به محض ورودش خبر آزادي عروسش را بشنود ، راهي كرمان شد . اما آنطور كه از جوانب امر بر مي آمد ، اوضاع غزاله مناسب نبود، او نه تنها آزاد نمي شد بلكه تقريبا آماده اعزام به زندان بود.
    طي يك هفته از دستگيري غزاله ، تمام تلاش هاي منصور براي ملاقات بي نتيجه مانده و موفق به ديدار همسرش نگرديده بود.
    كار هر روزه منصور اين بود كه از صبح علي الطلوع به سيرجان برود و مقابل ستاد قدم بزند و چشم به در بسته آن بدوزد و هر از گاهي كه احيانا در باز مي شد ، جلو بدود و جوياي احوال غزاله و نتيجه پرونده او گردد. در اين بين تعدادي از سربازان به حال او دل مي سوزاندند و از اوضاع و احوال غزاله به او اطلاعاتي مي دادند. ضمن انكه مواد غذايي مورد نياز غزاله را نيز به او مي رساندند.
    محمود در بدو ورود به كرمان ، يكراست به ستاد مبارزه با مواد مخدر رفت ، و با نگاهي اجمالي به اندك مردم پخش شده در حوالي درب ، منصور را كه با حالي زار كنار ديوار چمباتمه زده بود ،يافت. در حاليكه از درد و غم مالامال گشته بود ، بالاي سر او ايستاد.
    منصور به آرامي سر بالا گرفت و با كمال تعجب پدر را بالاي سر خود ديد. قيافه محزون و غم گرفته اش به لبخندي تلخ گشوده شد. سراسيمه از جاي جست و و پدر را در آغوش فشرد . دست پرمهر پدر كه بر سرش كشيده شد اشكهايش با احساسي تلخ ، بي محابا فرو ريخت.
    هق هق گريه اش سينه پدر را به لرزه انداخته بود . در اين هنگام هادي كه براي تهيه خوراك و نوشيدني به شهر رفته بود نزديك شد و سلام كرد . منصور خود را از آغوش پدر بيرون كشيد و گفت : بالاخره اومدي هادي ؟
    هادي پاكت خريد را به دست منصور داد و با محمود احوالپرسي كرد و گفت :
    - راضي نبوديم شما خودتون رو به زحمت بيندازيد.
    - دلم طاقت نياورد. غزاله مثل بچه خودمه.كاش كور مي شدم و اين روزها رو نمي ديدم.
    - دور از جون. قسمته ديگه. قسمت خواهر ما هم اينجوري شد .فكرشم نمي كرديم از اين جور جاها رد شيم ولي حالا...
    - توكلت به خدا باشه . ان شاءالله يه سوء تفاهم جزئي است. و به همين زودي دخترم آزاد ميشه.
    - خدا از زبونتون بشنوه.
    - تونستيد ملاقاتش كنيد؟
    - نه، اجازه ملاقات نمي دن.. فقط يه بار كه مي بردنش دادگاه از دور ديدمش.
    - چي ميگن ؟ حرف حسابشون چيه ؟ چرا تكليفش رو زودتر معلوم نمي كنن؟
    - چون در مرحله اعترافه و ممكنه ما راهنماييش كنيم ، ملاقات نداره... يكي از سربازها گفت بايد اعتراف كنه تا قاضي حكم نهايي رو بده .
    - وقتي بي گناهه به چي اعتراف كنه... حالا اگه اعتراف نكرد چي ؟
    - ميره زندان.
    - چي؟ زندان !!!
    منصور با حركات سر كلافگي خود را نشان داد و گفت :
    - دارم ديوونه ميشم آقاجون... ماهان يكريز بهانه مامانش رو مي گيره. گوشت تن بچه ام آب شده.
    - بايد يه كاري كنيم. نميشه دست روي دست گذاشت و نگاه كرد.
    هادي براي اولين بار در گفتگوي پدر و پسر دخالت كرد و گفت :
    - ما هركاري به عقلمون رسيده كرديم. دوست و آشناهاي زيادي ديديم ولي محمود خان جايي كه غزاله گرفتار اومده بد جاييه... تا اسم مواد مخدر و هروئين رو مي بريم، همه جا مي زنن و هيچ كس خودش رو به خاطر يه آشنايي ساده توي دردسر نميندازه.
    محمود كلافه هواي ريه اش را بيرون داد و در سكوتي تلخ به در بسته ستاد چشم دوخت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #15
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    يك هفته زجر آور در اسارت و تنهايي و دوري از فرزند شيرخوار جسمش را تكيده و رنجور كرده و التهاب و استرس و بازجوييها روحش را افسرده و آزرده ساخته بود و در اين بين تمام روش ها و ترفندهاي سروان حق دوست براي وادار ساختن او به اقرار و گرفتن اعتراف كتبي بي نتيجه مانده و پرونده اش تكميل نشده بود.
    زمانيكه حق دوست در كار بازجويي خود ماند از سرگرد زادمهر خواست تا قبل از اعزام غزاله به دادگاه، ملاقاتي با او داشته باشد،از اين رو سليمي براي آخرين بار او را به اتاق بازجويي انتقال داد.
    از استرس و هيجانات دفعات قبل در غزاله اثري ديده نمي شد او از سوالات مكرر و جو موجود ، خسته به نظر مي رسيد و در دل آرزو مي كرد كاش اين ماجرا هر چه زودتر پايان يافته و از اين كابوس دهشتناك نجات يابد.
    در حاليكه بي حوصله انتظار حق دوست را مي كشيد در باز شد و سرگرد زادمهر قدم به داخل اتاق گذاشت.زادمهر باصلابت و گامهايي استوار جلو آمد و مقابل ميز ايستاد. غزاله به خيال حق دوست بي رغبت سرش را بالا آورد ، اما چشمان درشت و براقش از تعجب گرد شد و بار ديگر دچار استرس شد. به خاطر آورد اين نگاه غضبناك را يكبار ديگر ديده است. مرد جوان با چهره مصمم و جدي نگاه تند و ملامت بارش را به او دوخت و در سكوتي معنادار به او خيره ماند. غزاله با ديدن او سراسيمه از جاي برخاست و سلام داد.
    زادمهر با عليكي سرد گفت :
    - تعجب مي كنم! چرا به جاي اينكه شاكر نعماتي باشي كه خدا بهت ارزوني داشته، خودت رو مفت و رايگان به اين دنيا فروختي!
    غزاله برآشفت، ولي در موقعيتي نبود كه زبان به اعتراض بگشايد، از اين رو با لحني گلايه آميز گفت :
    - شما خيلي راحت در مورد ديگران قضاوت مي كنيد.
    - من قضاوت نمي كنم. يعني شغلم قضاوت نيست. پرونده ات رو خوندم خيلي سنگينه. هرويين! فكر نمي كني با وجود شوهر و يه بچه ۶ ماهه ، كفران نعمت بود كه دست به چنين كار احمقانه اي بزني.
    - چرا هيچ كس باور نمي كنه... من هيچ چيز نمي دونم . به خدا ! به قرآني توي سينه حضرت محمده ، روحم از اون هرويين ها بي خبره.
    اشك مجال ادامه صحبت را از او گرفت و باقي كلمات در هق هق گريه اش گم شد .زادمهر كه مانند ديگر همكارانش به طور مداوم با اين كلمات از طرف متهمين روبرو مي شد، بي حوصله گفت :
    - خوشم نمي ياد گريه كني ... نه اشك بريز، نه قسم بخور... چطور مي تونم خطاي تو رو ناديده بگيرم، سركار خانم! با پنج بسته سيگار جاسازي شده دستگير شدي، بهتره بجاي ادا و اطوار بدون كم و كاست جواب سوالاتم رو بدي.
    سپس با ملايمت افزود:
    - امروز آخرين روز اقامت تو در اينجاست. فردا كه بري دادگاه، از همون جا يكراست تشريف مي بري زندان، پس بهتره عاقل باشي و درست جواب بدي.
    - زندان!؟...
    - آره ... نكنه توقع ديگه اي داري .
    - ولي من هر چي مي دونستم به سروان حق دوست گفتم. شما حق نداريد بيشتر از اين با آبرو و زندگي من بازي كنيد...
    - كسي آزار نداره با زندگي شما بازي كنه. ما كه نه شما رو مي شناختيم و نه پدر كشتگي با شما داشتيم ... خواسته يا نا خواسته اين مشكل به وجود آمده و هيچكس جز خودت پاسخگو نيست. حالا اه اعتراف كني همه رو خلاص كردي.
    غزاله نگاه پرالتماس و نااميدش را در چشمان زادمهر دوخت. شايد زادمهر با همان نگاه پي به اوج مظلوميت او برد، ولي او مرد قانون بود و نمي توانست با احساس تصميم گيري كند، به همين دليل از تيررس نگاه او گريخت و با لحن ملايم تري گفت :
    - ببين ! من با خودم قلم و كاغذ ندارم پس حرفهاي تو ثبت نميشه. باور كن هرچي بگي بين ما مي مونه. من فقط براي كمك اينجا هستم. حيفه تمام سالهاي جوونيت رو پشت ميله هاي زندان سر كني... اگه همكاري كني قول مي دم برات تخفيف بگيرم، حالا عاقل باش و حرف بزن.
    غزاله فكر كرد از هر احساسي تهي شده است. نه خشم، نه نفرت؛ نه ملتمس، نه ناراحت؛ بي اراده چشم به نقطه نامعلومي دوخت و زمزمه كرد :
    - من در اين تاريكي
    فكر يك بره روشن هستم
    كه بيايد علف خستگيم را بچرد
    من در اين تاريكي....
    - پس نمي خواي همكاري كني. با اين حساب كمكي از من ساخته نيست.
    غزاله با افكار درهم و آشفته، مستاصل گفت :
    - هرچي شما بگي ، همكاري مي كنم.
    گوشه لب زادمهر لبخند كم رنگي نشست. فكر كرد در كار بازجويي خود موفق شده است . بلافاصله مقابل غزاله نشست و فت :
    - آفرين ... تصميم عاقلانه اي گرفتي . حالا مي خوام كامل و دقيق جواب سوالاتم رو بدي. اول بگو اين جنسها رو از كي تحويل گرفتي و قرار بود به كي تحويل بدي.
    - باز كه رفتتي سر خونه اول. من هيچي از اون مواد نمي دونم.
    زادمهر با احساس اينكه به بازي گرفته شده، عصباني برخاست در حاليكه قصد خروج داشت با خشم گفت :
    - به درك. هر چي سرت بياد حقته... تو به درد زندن مي خوري، نه خونه و زندگي.
    و گامي بر داشت تا برود، ولي غزاله سراسيمه و هراسان از جاي جست و مقابل او زانو زد.و بي اراده پوتين او را چسبيد و با التماس ، با چشمان اشكبار گفت :
    - تورو خدا جناب سرگرد ... تورو جون عزيزترينت كمكم كن ... تورو به فاطمه زهرا نجاتم بده.
    زادمهر كه از حركت ناگهاني غزاله غافلگير شده بود با خشونت پايش را از ميان پنجه هاي ناتوان او بيرون كشيد و برافروخته گفت :
    - اين كارها چيه؟ بلند شو !
    - چرا اصرار داري به من اتهام بزني . چرا با آبروي من بازي مي كني.
    - نه اصرار وارد كردن اتهام به شما رو دارم ، نه قصد آبروريزي . خانم! مثل اينكه يادتون رفته! جلوي چشماي خودتون پاكتهاي سيگار رو از ساكتون درآورده اند... حالا چه بخواي چه نخواي متهمي.
    - آخه من براي چي بايد اين كار رو مي كردم.
    - نمي دونم ... اين همه آدم كه خلاف مي كنن ، دليلش رو از ديگران مي پرسن!؟ پول ... اين پول كثيف انگيزه تمام خلاف هاست.
    و بدون معطلي سليمي را صدا زد. غزاله بار ديگر گفت :
    - تو رو خدا كمكم كن ... شما تنها اميد مني.
    - چرا فكر مي كني من تنها اميدتم.
    - چون فكر مي كنم شما رييس باشيد.حتما نفوذتون هم بيشتره.
    - چي تو اون كله پوكت مي گذره!؟
    غزاله از ترس به خود لرزيد ، با اين وجود تمام توانش را به كار بست تا به نحوي زادمهر را تحت تاثير قرار دهد. از اين رو با لحني التماس آميز گفت :
    - نگذاريد زندگيم تباه بشه. كمك كنيد.
    كنج لبهاي زادمهر پوزخندي نشست. در حاليكه دستگيره را مي چرخاند گفت :
    - وقتي كه جيك جيك مستونت بود ، فكر اين روزهات نبود؟
    غزاله نااميد پرخاش كرد.
    - من دست نياز به سوي شما دراز كردم... هميشه قانون حرف اول رو نمي زنه. مي دونم اگه بي گناه بيفتم كنج زندون ، يه شب هم خواب راحت نداري.
    - آره درسته... من هيچ وقت خواب راحت ندارم.مي دوني چرا ؟ چون تمام مجرميني رو كه انداختم توي هلفتوني مدام نفرينم مي كنن.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #16
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    به همراه پرونده اي كه اعتراف يا مطلب قابل توجهي در آن ذكر نشده بود ، مقابل قاضي نشسته بود و در انتظار صدور حكم به سر مي برد. سهرابي با وجود مندرجات بي اهميت پرونده ، سوالات گوناگوني از غزاله پرسيد كه جز جوابهاي بي اهميت مندرج در پرونده عايدش نشد.
    انكار و عدم اعتراف غزاله قاضي را در نقطه كور از قضاوت قرار داده بود. از اين رو تصميم گرفت بنا به روند معمول دادگاه ، تا انجام تحقيقات كامل از موقعيت اجتماعي و خصوصي زندگي غزاله ، او را به زندان انتقال دهد و صدور حكم نهايي را تا تكميل تحقيقات به تعويق بيندازد.
    با قرائت حكم ، غزاله به هم ريخت . پرخاش و التماس در او آميخته شد و او را وادار به حركات بي اراده ساخت.سليمي به هر زحمت كه بود او را در دفتر قاضي بيرون كشيد. و در گوشه سالن نشاند و با تشر زدن او را وادار به سكوت كرد و در حاليكه دست او را به نيمكت فلزي دستبند مي زد ، گفت :
    - چه خبرته !؟ اينجا دادگاهه! اين ديوونه بازيها رو بذار براي سلولت ... حالا تا من برم و حكم زندان رو بگيرم ، مثل بچه آدم ساكت بشين.
    غزاله ناچار آرام گرفت ، اما اشكش توقفي نداشت . ديوانه وار به اطراف چشم مي چرخاند كه صداي خنده اي او را متوجه ساخت. با كنجكاوي به سمت صدا چرخيد. چشمش به حق دوست و زادمهر افتاد كه مشغول خوش و بش بودند. يادش نبود در چه موقعيتي قرار دارد ، بي اراده و از سر خشم از جاي برخاست و خطاب به آن دو نفر داد زد:
    - چرا كه نخندين ! امروز نوبت شماست ، ولي شايد فرداي فردا همه چيز تغيير كنه ، كي مي دونه ؟
    كلام كنايه آميز غزاله ، زادمهر را برآشفت . در حاليكه دندان قروچه مي رفت با خشم جلو آمد و گفت :
    - فكر كنم رفتار ملايمي داشتم كه اين طور گستاخ شدي.
    غزاله نگاه غضبناك و آكنده از نفرتش را به چشمان زادمهر دوخت و گفت :
    - بي وجدان... تو اصلا وجدان نداري.
    و بي تامل آب دهانش را به سمت زادمهر پرتاب كرد .زادمهر آنچنان برآشفت كه بي محابا دست بالا برد ، اما با ديدن قطرات اشك و مظلوميتي كه در چهره غزاله به اوج خود رسيده بود با كلافگي دستش را پايين انداخت و عصباني دادگاه را ترك كرد.
    سليمي با حكم قاضي در مقابل غزاله استاد و گفت :
    - پاشو ، پاشو وقت گذشته.
    دل غزاله فرو ريخت طوريكه رخوت و سستي سراپاي وجودش را فرا گرفت ، نااميد به هرسو نظر كرد .هيچ چيز و هيچ كس اميد بخش دل ترسانش نبود.
    دقايقي بعد خودرو حمل زنداني ، در حاليكه تعداد ديگري زنداني را با خود حمل مي كرد از محوطه دادگاه خارج شد و پس از طي مسافتي مفابل درب بزرگ زندان سيرجان متوقف شد و پس از مدت كوتاهي ماشين وارد محوطه زندان شد.
    غزاله با دلشوره و اضطراب ، در حاليكه نگاه هراسانش را به زواياي محوطه دوخته بود ، به همراه چند زنداني ديگر وارد ساختمان اداري زندان شد و بعد از انگشت نگاري و گرفتن چند عكس از زواياي مختلف صورتش كه از سخت ترين و تلخ ترين لحظات عمرش محسوب مي شد و ارائه پاره اي اطلاعات شناسنامه اي كه در كامپيوتر ثبت گرديد ، وارد اتاق بررسي شد و بعد از تفتيش بدني به رختكن رفت و با تعويض لباس و پو شيدن لباس فرم مخصوص زندان ،در قسمتي به نام قرنطينه محبوس شد.
    لحظات به كندي مي گذشت و وسعت باور او محدود و محدودتر مي شد تا جايي كه صدايي جز ضربان ضعيف قلبش نمي شنيد . خسته و پژمرده به ديوار پشت سر تكيه داد . سعي داشت تا نگاهش را از ديگران بدزدد. ولي فخري كه از بقيه بزرگتر و با سابقه تر بود جلو آمد و با لحن داش وار گونه خود گفت :
    - ببينم خوشگله! خلاف ملافت چه جوري ياس ؟
    غزاله با ترشرويي چشم در چشم فخري دوخت و گفت :
    - به تو چه !
    - آآآ... نداشتيم جونم. معلومه دفعه اولته كه سر از اينجا درآوردي ... بذار روشنت كنم! اگه دلت دردسر نمي خواد ، بهتره با كس ديگه اي اين جور سر شاخ نشي ... شيرفهم ؟
    - مثلا چيكار مي كني ؟
    فخري كه از زندانيان سابقه دار بود و اكثر روزهاي جواني را در زندان بسر برده بود و كمابيش حال غزاله را درك مي كرد و چون مي دانست اگر غزاله با اين روحيه جنگجويانه وارد بند شود دچار دردسر و مشكل خواهد شد ، لحن دوستانه اي به خود گرفت و گفت :
    - ببين خوشگل خانم ، فردا كه بريم بند خيلي ها دوره ات مي كنن . اگه قرار باشه جواب همه رو اين طوري بدي ،واسه خودت دشمن درست مي كني.
    - مهم نيست . چه اهميتي داره ! بذار همه دشمنم باشن. دوست مي خوام چيكار.
    - دنيا كه به آخر نرسيده ... اصلا تو كه جربزه زندون نداشتي ، چرا خلاف كردي ؟
    - چه خلافي!
    - چه مي دونم... همون خلافي كه واسه خاطرش تشريف آوردي اينجا.
    - من واسه هيچي اينجام.
    شليك خنده در فضا پيچيد و غزاله غضبناك فرياد زد:
    - چه مرگتونه... چي چيِ من اينقدر خنده داره؟
    قرشته كه دفعه قبل با غزاله در ستاد درگير شده بود در جواب گفت :
    - باز كه هارت و پورت مي كني بچه پررو!
    - خفه شو آشغال.
    - آشغال جد و آبادته.
    فخري دست به كمر در مقابل او ايستاد و گفت ( بگير بتمرگ ) و انگشت سبابه را به سمت فرشته نشانه رفت و گفت :
    - اگه يه بار ديگه باهاش بد حرف بزني ، من مي دونم و تو.
    فرشته كه فخري را مي شناخت آرام در جاي خود نشست. فخري به جانب غزاله چرخيد و گفت :
    - تو تجربه زندون نداري. خونسردي خودت رو حفظ كن . اگه بخواي هر دقيقه به شاخ يكي بپري ، تمام دوران حبست رو بايد با تنبيه سر كني.
    احساسي تلخ غزاله را در هم فشرد، حس مي كرد درون قبري گرفتار آمده است كه نه دستي براي برآوردن، نه پايي براي كوفتن، نه فريادي براي بانگ زدن داردو در حالي كه از درون فرو مي پاشيد، سر را ميان دستها پنهان ساخت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #17
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    روز بعد به محض ورود به بند، فخري مورد الطفات دوستان و هم بندان خود قرار گرفت. غزاله كه تجربه تلخ و جديدي را مي گذراند، سر به زير و خاموش در پناه فخري جلو آمد. فخري، غزاله را جلو كشيد و گفت :
    - بچه ها اين خوشگله دوستم غزاله است ... حواستون باشه بهش بد نگذره.
    غزاله براي تشكر سر بالا گرفت و پس از آنكه نگاهي اجمالي به جمع انداخت. با شرم سلام كرد.
    شهلا كه يكي از پر شر و شورترين زنان بند بود، با مشاهده چهره زيباي او سوت ممتدي كشيد و با لحني آهنگين گفت :
    - عسل بانو، عسل گيسو، عسل چشم ... به به عجب آباد انگوري.
    - چه خبره؟ چرا طفلكي رو دوره كردين.... بذاريد از راه برسه بعد. بهتره تو رو پيش خودم نگه دارم اينطوري كاملا مراقبت هستم.
    غزاله بي اراده به دنبال فخري قدم به سلول گذاشت. نگاه مملو از غمش در زواياي سلول چرخ خورد. چهار تخت سه نفره كه اكثر صاحبانش بيرون از سلول بودند. هاله اي از اشك چشمان زيبايش را براق كرد و قطرات اشك بي اراده از چشمانش فرو چكيد. فخري دلسوزانه او را در آغوش كشيد وگفت :
    - چيه عزيرم، چرا گريه مي كني؟ چقدر بي تحملي دختر .... اگه بخواي تو اين چهار ديواري دووم بياري بايد قوي باشي. با اين روحيه سر ماه كارت ساخته ست..... تو رو خدا نگاش كن عين بچه ها .... آخه عزيز دلم، قربون اون چشماي نازت برم. جاي گريه و زاري دعا كن. ان شاالله خدا خودش يه راه نجات برات باز مي كنه.
    - تو ماهانم رو نديدي. خيلي كوچيكه، فقط شش ماه داره. كي مي خواد ازش نگه داري كنه، كي مي خواد تر و خشكش كنه، كي مي خواد براش لالايي بخونه.... بچه ام عادت داره شبها شير خودم رو بخوره، ولي حالا شيرم داره خشك ميشه... ديگه دارم ديوونه مي شم، ديگه طاقت ندارم.
    - زنده باشه باباش، مادرت، خواهرت... سر اونا سلامت.
    - چي ميگي، من بدون ماهانم ميميرم.
    - پاشو دختر. پاشو بذار يكي از اين تختها رو برات جفت و جور كنم تا استراحت كني.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #18
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فاطمه اشكش را پاك كرد و نگاه مملو از غمش را به چهره ماهان دوخت و روبه محمود گفت :
    - حالا چي ميشه؟ اين وضع تا كي ادامه داره ... يعني هيچ راهي نيست؟
    - صبر داشته باش فاطمه خانم، با غصه و اشك ريختن كه كاري درست نمي شه. غزاله دختر من هم هست. خدا ميدونه كه خيلي دوستش دارم.... به خدا هر كار لازم باشه مي كنم تا بي گناهيش ثابت شه.
    - بچه ام اين جور جاها رو نديده، به خدا دق مي كنه ... حالا زندون به درك بدون ماهان ديوونه ميشه.
    - آدميزاد از جنس مقاوميه. ان شاالله كه چيزي نيست.
    - اين بچه بعد از يك هفته تازه تبش قطع شده ... مدام گريه مي كنه، مي دونم كه بهونه ي مادرش رو مي گيره، در حالي كه كاري از دستم ساخته نيست.
    - ماهان فقط شش ماه داره بچه ها خيلي زود فراموش مي كنند و بلافاصله به ديگري دل مي بندند. ماهان مي تونه خودش رو با شرايط جديد وفق بده. بهتره ما بزرگترا عاقل باشيم و به جاي غصه خوردن يا فكر چاره باشيم، يا حداقل صبر داشته باشيم و منتظر الطاف خداوند بمونيم.
    صداي باز شدن در گفنگوي آن دو را قطع كرد و لحظاتي بعد منصور و هادي وارد شدند. سلامشان سرد و كوتاه بود و بلافاصله هر دو در گوشه اي كز كردند. محمود با مشاهده چهره هاي درهم وگرفته آن دو با ملامت گفت :
    - شما با اين روحيه ، به يك ماه نمي كشيد.
    منصور به سختي گفت :
    - نمي دوني بابا ، به هر دري مي زنم بسته است، هرجا مي رم اميدم زود نااميد ميشه. با وكيل هم صحبت كرديم ، ميگه تا جواب تحقيقات، بايد دست نگه داريم ولي چون هروئين ها رو از وسايل شخصي خود غزاله پيدا كردن ، نبايد زياد اميدوار باشيم.
    - بنده خدا چي كاره است كه اميد تو رو نااميد كنه، اميدت به خدا باشه.
    - كدوم خدا! هموني كه يادش رفته بنده اي به اسم غزاله داره ....
    - استغفرا... كفر نگو ، كفر نگو.
    - ولم كن بابا . چي واسه خودت بلغور مي كني ؟ كفر نگو ، كفر نگو ... يه نگاه به من بنداز ! تاوان چي رو دارم پس مي دم؟ تاوان كدوم گناه نكردمو ؟... سرم تو لاك زندگيم بود.... چشم به مال و ناموس كسي نداشتم ... همه فكر و ذكرم زن و بچه ام بود .اما حالا خدا مكافاتم كرده... زندگيم يه شبه زير و رو شد. چرا ؟
    - شايد اين يه امتحانه، امتحان صبر .... امتحان ايمان. شايد هم ميزان عشق و صبر!... پسرم اگه ايمان داشتي اين طور به هم نمي ريختي. دنيا هزار رنگه، هزار زير و بالا داره كه بهشون مي گن امتحان. كسي از امتحان دنيا سر بلند بيرون مياد كه ايمان داشته باشه.
    - تو رو خدا روضه نخون ... زندگيم از هم پاشيده، زنم افتاده گوشه زندون، بچه ام هر شب تب ميكنه و تا خود صبح گريه مي كنه. چطور صبر داشته باشم
    - نمي دونم چطور تو رو دلداري بدم پسرم ، ولي بابا نا شكري نكن.
    محمود نفس عميقي كشيد و خطاب به فاطمه گفت :
    - نمي تونم زياد بمونم ، پسر و نوه ام رو به شما مي سپرم.... شرمم مياد اين موضوع رو پيش بكشم ولي....
    فاطمه كه زن پخته و با تجربه اي بود مقصود او را درك كرد و رشته كلام را خود به دست گرفت و گفت :
    - همه ما موقعيت شما رو درك مي كنيم ... من خودم دختر دارم. شما حق داريد فكر آبروي خانواده تون باشيد. غزاله برام گفته كه تا به حال به عناوين مختلف عروسي مهناز خانم عقب افتاده... امر خير رو نبايد به تاخير انداخت. انشاءا... به سلامتي.
    - به خدا شرمنده ام.
    - دشمنت شرمنده باشه محمود آقا.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #19
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    تداركات به بهترين نحو انجام پذيرفت و باغ زيباي گلشن پذيراي مهمانان شد .مجلس حسابي گرم بود ، اما در اين ميان تنها چشمي كه نمي توانست نگراني و اضطرابش را پنهان سازد، شوكت بود .او علي رغم دلداري محمود ، هر چه به زمان ورود عروس و داماد نزديكتر مي شد ، بر پريشانيش افزوده مي گشت. حال آشفته شوكت محمود را مجبور كرد كه با فرزندش تماس بگيرد.
    منصور نيز حال خوشي نداشت. به محض برقراري ارتباط بي حوصله و به سردي احوالپرسي كرد و با حسرت گفت :
    - واسه عروسي مهناز خيلي نقشه ها داشتم، ولي حيف ... . اشك مجال سخن گفتن را از منصور گرفت .
    - اين كارها چيه مرد ... ناسلامتي زنگ زدم يه كمي مادرت رو نصيحت كني. تو كه از اون هم بدتري.
    - چه كار كنم آقاجون بي سر و سامان شدم.
    - مي دونم پسرم ، توكلت به خدا باشه ... جون بابا يه كم خوددار باش و مادرت رو نصيحت كن كه از صبح تا حالا اشك ريخته.
    چند لحظه بعد منصور در حاليكه سعي داشت اندوه را از كلامش دور كند مشغول درد و دل با مادر شد. تبريك كه گفت اشك شوكت درآمد.
    - كاش مادرت مي مرد و ناراحتي تو رو نمي ديد.
    - دور از جون مامان. انشاءالله صد سال زنده باشي . چرا ناشكري مي كني، فرض كن پسرت يه كشور ديگه است و نتونسته بياد.
    - كاش به كشور ديگه بودي ولي گير اون مار خوش خط و خال نمي افتادي.
    - آخه مادر ِمن ! غزاله كه گناهي نداره.
    - خيلي با اطمينان حرف مي زني. مگه استغفرا... دختر پيغمبره.
    - ميشه بس كني.
    - چرا چشمات و باز نمي كني ؟ چرا نمي خواي حقيقت و ببيني؟ اين دختره داره فريبت مي ده. خدا مي دونه چه گند و كثافت كاري ديگه اي كرده كه تو خبر نداري ... اصلا خوب شد گير افتاد ، حتما كار خدا بوده تا چشمهاي تو رو باز كنه.
    - مامان غزاله عروسته... زشته. اين حرفا رو نزن.
    - تو اگه عاقل بودي ، به جاي مخالفت با من ، يه كم فكر مي كردي. ببينم شازده! پسر من تا حالا به كسي هم گفته كه خانمش توي هلفتوني تشريف داره.
    - ....
    - دِ نگفتي دِ .... يعني روت نمي شه بگي . اما بايد با اين ننگ بسازي و بسوزي.... پسرم منصور با آبروي خودت بازي نكن. شر اين دختر رو از سرت كم كن.
    - هفته ديگه مي تونم با غزاله ملاقات كنم ... ازش توضيح مي خوام.
    - احساس آدم هميشه به آدم دروغ ميگه.يه نگاه به دور و برت بنداز ، حقيقت رو در نظر جامعه درباره يه زن زندون رفته پيدا كن.
    منصور حسابي زير و رو شد ، در حاليكه احساس مي كرد درونش آشوبي برپاست گفت :
    - بايد فكر كنم...
    ارتباط كه قطع شد منصور در دريايي از توهم غوطه ور شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #20
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    صداي نگهبان در راهرو پيچيد : ( شرفي ، اكرمي، هدايت، طباخ، ملاقاتي داريد. )
    فخري مشغول سيگار كشيدن و گپ زدن بود كه با شنيدن نام غزاله از جا پريد و با خوشحالي خود را به غزاله رساند و او را در آغوش گرفت و گفت :
    - مژده بده !
    - آزاد شدي ؟
    - برو گمشو ديوونه. چي چي رو آزاد شدي... پاشو، پاشو ملاقاتي داري.
    - مرگ من ! راست ميگي؟!
    - پاشو ديگه تنبل. معطل نكن.
    - كجا بايد برم؟
    فخري دست نوازشي به گلبرگ گونه هاي غزاله كشيد و گفت :
    - هول نشو عزيزم. چادرت رو سرت كن ، دنبال شرفي راه بيفت.
    غزاله چادر به سر كرد اما مردد و پريشان به نظر مي رسيد، به طوري كه لرزشي سراپايش را فرا گرفت . دقايقي بعد غزاله با التهاب از مقابل چند كابين گذشت تا آنكه نگاه منتظر و نگرانش در چهره زيباي ماهان خيره ماند. قطرات اشك بي اراده از گونه هاي برجسته اش پايين چكيد. دستهايش را به هواي نوازش فرزند پيش برد ولي شيشه هاي قطور كابين مانع شد. منصور و فاطمه هم ، اشك مي ريختند. بالاخره منصور گوشي را برداشت و به غزاله هم اشاره كرد تا گوشي را بردارد. غزاله در حاليكه نگاهش را به ماهان دوخته بود گوشي را به گوشش نزديك كرد اما قادر به صحبت كردن نبود. بغض داشت و با كلماتي بريده و متقاطع سخن مي گفت.
    - اگه نتونم بي گناهيم رو ثابت كنم چي ؟
    - نااميد نباش تحقيقات فقط چند ماه طول مي كشه. تو هم كه شكر خدا موردي نداري. پس نگران نباش
    غزاله حوصله شنيدن اميدهاي واهي منصور را نداشت در حاليكه براي صحبت كردن با مادرش بيتاب بود نگاه از منصور گرفت و به چهره مهربان مادرش خيره شد و گفت :
    - مي خوام با مامان حرف بزنم.
    صداي لرزان فاطمه در گوشي پيچيد.
    - عزيز دلم مادرت برات بميره.... تو اينجا چيكار مي كني؟
    - برام دعا كن مامان
    - غصه نخور دخترم.... به پاشون مي افتم و التماس مي كنم ، هركاري كه از دستم بر بياد براي دختر نازنينم كوتاهي نمي كنم.
    - فدات شم مامان... تو فقط برام دعا كن.
    غزاله احساس مي كرد كه ماهان در فاصله اين بيست روز او را كاملا فراموش كرده از اين رو غمگين و افسرده پرسيد :
    - ماهان بهانه من رو نمي گيره.
    - 7، 8 روز اول خيلي اذيت كرد. اصلا آروم و قرار نداشت، ولي حالا شكر خدا عادت كرده.
    غزاله لبخند تلخي به لب راند و گفت :
    - خوبه ... فكر مي كردم بدون من مريض ميشه و با بغض افزود : خدا رو شكر فراموشم كرده.
    - اينقدر گريه نكن.... صبور باش مادر.
    - قربونت برم مامان ، تو رو خدا غصه من رو نخور اگه قندت بره بالا و زبونم لال بلايي سرت بياد... من اينجا مي ميرم... به خاطر من هم كه شده غصه نخور.
    و نگاهش را به منصور دوخت . منصور گوشي را گرفت و گفت :
    - چه عجب ياد ما كردي خانمي.
    - منصور .
    - جان منصور.
    - دلم خيلي برات تنگ شده. هر شب خوابت رو مي بينم.
    - دلِ من هم برات تنگ شده... خونه بدون تو صفايي نداره. همه جا ساكته، جات خيلي خاليه . نمي دونم با كي درد و دل كنم.
    - تو هم مثل پسرت به نبودنم عادت مي كني.
    - بي انصافي نكن غزاله ، مي خواي شكنجه ام كني.
    - من اين جا مي ميرم منصور.... تو رو خدا زودتر يه كاري كن.
    - خدا نكنه عروسك قشنگم. نوكرتم به خدا.
    منصور مكث كوتاهي كرد و با لحني جدي گفت :
    - فقط بايد از يه چيز مطمئن شم.
    - چه چيزي ؟!
    - بايد مو به مو برام شرح بدي .... من بايد بدونم چه اتفاقي افتاده و تو چه جوري توي مخمصه به اين بزرگي افتادي.
    حس غريبي غزاله را پر كرد ، از ذهنش گذشت منصور دچار ترديد شده در اين موقع صدايي در بلندگو پيچيد و پايان زمان ملاقات را اعلام كرد.منصور با دستپاچگي پرسيد :
    - چيزي مي خواي برات بيارم ؟
    - يه مقدار پول ، پتو ، فلاسك چاي و چند تكه لباس زير و رو.
    سپس ماهان را از روي شيشه كابين بوسيد و در حاليكه بي اراده اشك مي ريخت گفت:
    - يه كاري كن ملاقات حضوري بگيري .... مي خوام ماهان ....
    ارتباط تلفني قطع شد . اما منصور منظور غزاله را درك كرد و با حركت لب و دستها به او فهماند كه در اين مورد سعي خواهد كرد.
    غزاله خوشحال از ملاقات خانواده و ديدار فرزند ، گويي نيروي تازه اي گرفته باشد ، خوشحال و خندان وارد بند شد. فخري دستهاي او را دردست گرفت و گفت :
    - نمرديم و خنده سركار عليه رو هم ديديم.
    - حتم دارم شوهرت حسابي بهت حال داده. فالي اين را گفت و به دنبال آن قهقهه اي سر داد.
    - چه خبرته؟ بذار غزي جون حرف بزنه.
    غزاله نفسش را ببيرون داد و با لبخندي گفت :
    - دلم وا شد . ولي فخري ! به نظرم ماهان خيلي لاغر شده بود .
    - عيب نداره... همين كه سالمه جاي شكرش باقيه.
    - بي شرف پاك منو يادش رفته بود ! بهم نگاه مي كرد اما انگار نه انگار مادرش رو مي بينه.
    - يه بچه 5، 6 ماهه كه نزديك يك ماهه مادرش رو نديده، معلومه نمي تونه اونو به خاطر بياره. مخصوصا از شيشه هاي كت و كلفت كابين.
    - فكر مي كني تا چند ماه ديگه كه برگردم خونه ، غريبي نمي كنه و تحويلم مي گيره؟
    سرور قيافه مضحكي به خود گرفت و با لحن كشداري پرسيد:
    - اِ اِ اِ ... چه فكرا مي كني دختر .... به جاي اين چرنديات از شوهرت بگو ، تحويلت گرفت يا مثل شوهر پدرسوخته ما رفت اونجا كه عرب ني انداخت.
    غزاله شق و رق كمر راست كرد . فكر كرد بايد عشق منصور را به رخ ديگران بكشد، گفت:
    - منصوز خيلي دوستم داره.از لحظه اول ملاقات تا وقتي مي رفت مدام اشك ريخت.
    فالي گفت :
    - خوش به حالت ، با اين وصفي كه تو كردي، قول مي دم سر سه ماه نشده ، بياردت بيرون.
    - آره خودش هم همين و گفت .
    - پس ديگه دردت جيه ؟ حالا يوخده اون سگرمه هات رو باز كن تا ما هم از كسالت دربيايم. هلاك شديم بسكه غصه ات رو خورديم دختر. غزاله لبخندي زد و با نگاهي اجمالي به جمع گفت :
    - خيلي اذيتتون كردم ،نه؟ .... حلالم كنيد. دست خودم نيست. اگه بدخلقي مي كنم و خواب از چشماتون گرفتم، واسه دوري پسرمه.
    اكرم كه شيطنت از سر و رويش مي باريد، چرخي ميان سلول زد و شروغ به رقص كرد و سُرور هم با صداي زيبايش او را همراهي كرد. هريك از افراد بند به طريقي سعي داشتند در شادي كوچكي كه به افتخار غزاله به پا شده بود ، شركت كنند. همه غرق شادي بودند كه نگهبان با زنداني جديد وارد شد و همه را امر به سكوت داد. بند به يكباره ساكت شد. فخري از جايش نيم خيز شد و چشم به انتهاي راهرو دوخت. شهين بلنده در آستانه ورود به بند ، به جمع زل زده بود

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 2 از 12 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/