- مي بيني تو رو خدا ، شانس من رو . مثلا عروسيمه ولي همه عزادارند.
سعيد كه بطور مداوم در لبخندها و ژستهاي دروغين خود ملاحظه مهناز را مي كرد، در آن لحظه تمام ناراحتي و خشمش را فرو خورد، اما كلافه و بي حوصله بود . از اين رو براي فرار از جو به وجود آمده ، بلند شد و گفت :
- من بايد به چند جا سر بزنم. اگه كاري نداريد با اجازه شما آقا محمود ، خداحافظ.
محمود روزنامه اش را به كناري پرتاب كرد و گفت :
- آقا سعيد بمون باهات كار دارم پسرم .چيزي به تاريخ عروسي نمونده . بهتره فكرامون رو روي هم بريزيم ببينيم چه كار ميشه كرد.
- ولي محمود آقا اگه غزاله خانم آزاد نشه كه نميشه عروسي رو برگزار كرد.
- مراسم رو نمي شه بهم زد ، بايد ....
مهناز به ميان حرف پدر دويد و گفت :
- جواب منصور و چي بدم بابا ! منصور از ما انتظار داره .
- منصور خودش موقعيت شما رو مي دونه . اگه عاقل باشه توقعي نمي كنه.
سعيد با صداي خفه اي گفت :
- حق با مهنازه. من براي آقا منصور احترام زيادي قائلم . نمي خوام كاري كنم كه نتونم توي چشماش نگاه كنم.
شوكت كه تا آن لحظه خيلي صبوري كرده بود از كوره در رفت و با عصبانيت گفت :
- گند بزنن اين پسره رو . چقدر بهش گفتم مادر! اين دختر لقمه ما نيست ، گفتم گول ظاهر فريباش رو نخور ، به گوشش نرفت كه نرفت . آخه ما رو چه به كرمان ... اگه از همين خراب شده خودمون زن مي گرفت ، الان اين آبروريزي پيش نمي اومد.
محمود با ابروان در هم كشيده شده گفت :
- حالا وقت اين حرفها نيست. اين اتفاق ممكن بود براي هر كدوم از ما پيش بياد.
- براي ما !؟ ... توي طايفه به اين بزرگي ، براي كدوم يكيشون همچين اتفاقي افتاده ؟ از ساك كدوم يكيشون هروئين بيرون آورده اند؟
- خب براي اونا هم پيش نيومده بود . بخت كه برگرده فالوده دندون مي شكنه ... تازه با اصرارهاي تو و دخترت اون طفل معصوم گرفتار اين مصيبت شد .
- حالا ديگه بنداز گردن ما
- بي تقصير هم نيستي.
- تو ... تو از اولشم طرف غزاله رو داشتي. نمي دونم چي به خوردت داده كه اين طور هواش رو داري ... به جون تو، كرمونيا عادت دارن آدم رو چيز خور كنن.
اين بار محمود براق شد ، بدون توجه به نگاههاي متعجب سعيد و شرم مهناز گفت :
- زن خجالت بكش ... ديگه داري حوصله ام رو سر مي بري به جاي اين چرنديات فكر چاره باش .
شوكت پس از مكث كوتاهي با لحني كه نشان از دلخوري اش داشت گفت :
- حالا به قول تو مراسم عروسي رو هم برگزار كنيم . جواب مردم رو چي بديم ؟ نميگن كو پسر يكي يك دونه اش ... نميگن كو عروسش ، نوه اش كجاست .
- تا روز مراسم ده دوازده روز مونده. خدا رو چه ديدي! شايد غزاله از اين دردسر نجات پيدا كرد.
- بچه گول مي زني. منصور مي گفت از ساكش هروئين درآورده اند ! اگه اعدامش نكنند، شانس آورده ايم. اون وقت جنابعالي فكر آزادي چند روزه اي.
دردي جانكاه در قفسه سينه محمود پيچيد و او را وادار كرد تا به روي سينه اش خم شود. حدقه چشمش كم كم نمناك شد و در حالي كه غمي سنگين در خود احساس مي كرد ، به قطرات اشك اجازه داد تا از چشمها سرازير شوند.
مهناز با مشاهده چهره منقبض و رنگ باخته پدر، سراسيمه جلو رفت و گفت :
- چي شد بابا ؟!
- چيزي نيست دخترم. يك لحظه نفسم بند اومد.
- بريم دكتر ؟
- نه عزيز بابا ... خودت رو ناراحت نكن چيزي نيست.
- به خاطر من خودتون رو اذيت نكنيد آقاجون ... اگه زبونم لال براي شما اتفاقي بيفته من خودم رو مي كشم.
- بس كن دختر ... چرا بيخودي شلوغش مي كني . من حالم خوبه. شما بريد دنبال كارهاي عروسي... من هم مغازه رو سروسامان ميدم. اگه خدا بخواد ظرف يكي دو روز آينده يه سري ميرم كرمان ببينم چه خبره.
بالاخره مژگان به حرف آمد و گفت :
- آره بابا ، فكر خوبيه. تو رو خدا خودتون بريد و سر از ماجرا در بياريد.
شوكت علاقه اي به غزاله نداشت و هميشه سعي مي كرد براي سركوفت او دنبال سوژه جديدي بگردد. در تاييد حرف مژگان گفت:
- مژگان درست ميگه. زودتر بريد . حداقل تكليف منصور هم زود تر معلوم ميشه.
- چه تكليفي ؟!
- نكنه انتظار داري منصور زير پاش علف سبز بشه تا غزاله از زندان آزاد بشه.... ميفهمي زندان !
محمود حسابي عصباني شد و با حالتي كه شوكت هيچ انتظار آن را نداشت فرياد زد.
- دهنت رو ببند. خجالت نمي كشي . هنوز كه چيزي معلوم نيست ... به جاي غصه خوردن و نذر و نياز براي عروست ، دنبال تكليف پسرتي ... واقعا كه شرم داره زن ! خدا مي دونه كه اون دختر طفل معصوم الان چه حالي داره ... درست دو روزه كه بچه اش رو نديده . مي دوني يعني چي ؟تو خودت مادري، نه ! ... فكر كنم مي دوني چي مي گم.
شوكت انتظار درشتي از جانب محمود ، آن هم در مقابل دامادش را نداشت. با چشمان نمناك جمع را ترك كرد و به اتاقش پناه برد.
دختران براي دلداري مادر به اتاق رفتند . محمود هم كه از تندروي خود كلافه و پريشان بود در حاليكه از اتاق خارج مي شد ، گفت :
- شما هم با من مياي سعيد خان ؟
چند روز بعد محمود در حاليكه دعا مي كرد ايكاش آنقدر پاسبك و خوش قدم باشد كه به محض ورودش خبر آزادي عروسش را بشنود ، راهي كرمان شد . اما آنطور كه از جوانب امر بر مي آمد ، اوضاع غزاله مناسب نبود، او نه تنها آزاد نمي شد بلكه تقريبا آماده اعزام به زندان بود.
طي يك هفته از دستگيري غزاله ، تمام تلاش هاي منصور براي ملاقات بي نتيجه مانده و موفق به ديدار همسرش نگرديده بود.
كار هر روزه منصور اين بود كه از صبح علي الطلوع به سيرجان برود و مقابل ستاد قدم بزند و چشم به در بسته آن بدوزد و هر از گاهي كه احيانا در باز مي شد ، جلو بدود و جوياي احوال غزاله و نتيجه پرونده او گردد. در اين بين تعدادي از سربازان به حال او دل مي سوزاندند و از اوضاع و احوال غزاله به او اطلاعاتي مي دادند. ضمن انكه مواد غذايي مورد نياز غزاله را نيز به او مي رساندند.
محمود در بدو ورود به كرمان ، يكراست به ستاد مبارزه با مواد مخدر رفت ، و با نگاهي اجمالي به اندك مردم پخش شده در حوالي درب ، منصور را كه با حالي زار كنار ديوار چمباتمه زده بود ،يافت. در حاليكه از درد و غم مالامال گشته بود ، بالاي سر او ايستاد.
منصور به آرامي سر بالا گرفت و با كمال تعجب پدر را بالاي سر خود ديد. قيافه محزون و غم گرفته اش به لبخندي تلخ گشوده شد. سراسيمه از جاي جست و و پدر را در آغوش فشرد . دست پرمهر پدر كه بر سرش كشيده شد اشكهايش با احساسي تلخ ، بي محابا فرو ريخت.
هق هق گريه اش سينه پدر را به لرزه انداخته بود . در اين هنگام هادي كه براي تهيه خوراك و نوشيدني به شهر رفته بود نزديك شد و سلام كرد . منصور خود را از آغوش پدر بيرون كشيد و گفت : بالاخره اومدي هادي ؟
هادي پاكت خريد را به دست منصور داد و با محمود احوالپرسي كرد و گفت :
- راضي نبوديم شما خودتون رو به زحمت بيندازيد.
- دلم طاقت نياورد. غزاله مثل بچه خودمه.كاش كور مي شدم و اين روزها رو نمي ديدم.
- دور از جون. قسمته ديگه. قسمت خواهر ما هم اينجوري شد .فكرشم نمي كرديم از اين جور جاها رد شيم ولي حالا...
- توكلت به خدا باشه . ان شاءالله يه سوء تفاهم جزئي است. و به همين زودي دخترم آزاد ميشه.
- خدا از زبونتون بشنوه.
- تونستيد ملاقاتش كنيد؟
- نه، اجازه ملاقات نمي دن.. فقط يه بار كه مي بردنش دادگاه از دور ديدمش.
- چي ميگن ؟ حرف حسابشون چيه ؟ چرا تكليفش رو زودتر معلوم نمي كنن؟
- چون در مرحله اعترافه و ممكنه ما راهنماييش كنيم ، ملاقات نداره... يكي از سربازها گفت بايد اعتراف كنه تا قاضي حكم نهايي رو بده .
- وقتي بي گناهه به چي اعتراف كنه... حالا اگه اعتراف نكرد چي ؟
- ميره زندان.
- چي؟ زندان !!!
منصور با حركات سر كلافگي خود را نشان داد و گفت :
- دارم ديوونه ميشم آقاجون... ماهان يكريز بهانه مامانش رو مي گيره. گوشت تن بچه ام آب شده.
- بايد يه كاري كنيم. نميشه دست روي دست گذاشت و نگاه كرد.
هادي براي اولين بار در گفتگوي پدر و پسر دخالت كرد و گفت :
- ما هركاري به عقلمون رسيده كرديم. دوست و آشناهاي زيادي ديديم ولي محمود خان جايي كه غزاله گرفتار اومده بد جاييه... تا اسم مواد مخدر و هروئين رو مي بريم، همه جا مي زنن و هيچ كس خودش رو به خاطر يه آشنايي ساده توي دردسر نميندازه.
محمود كلافه هواي ريه اش را بيرون داد و در سكوتي تلخ به در بسته ستاد چشم دوخت.