وانتي آبي رنگ با سقف كوتاه نرده اي، در برابر ديدگان غزاله نمايان شد. پنج مرد كه از نظر غزاله گردن كلفت و قلچماق به نظر مي رسيدند و سه زن كه محلي مي نمودند داخل وانت به يكديگر دستبند شده و در حالي به دليل سقف كوتاه وانت به سمت پايين خم شده بود به سختي اطرافشان را مي پاييدند.
رعب و وحشت بار ديگر بر وجودش مستولي شد. در حاليكه معجوني از ترس و شرم، سرگشتگي و ندامت، چاشني اين سفر شوم بود از وانت پياده شد و به دنبال متهمين ديگر قدم به ساختمان ستاد مبارزه با مواد مخدر گذاشت. سليمي از مامورين زن ستاد، متهمه ها رو تحويل گرفت و آنها را به بازداشتگاه انتقال داد.
غزاله در بدو ورود در سكوتي پر اندوه در گوشه اي كز كرد. نگاه هراسان بي اراده به اطراف چرخ خورد، اتاقي كثيف با زير اندازي محقر و ديوارهايي با نوشته هاي مخدوش.
زن جواني كه گيسوانش را به رنگ زرد در آورده بود، با سرو صدا آدامس مي جويد و با ناخنهاي بلندش هر چند دقيقه يكبار آدامس را بيرون مي كشيد و دور انگشت مي چرخاند و مجددا به دهان مي گذاشت . غزاله چندشي كرد و نگاهش را از او گرفت سه نفري كه به همراه او از دادگاه به آنجا منتقل شده بودند، با صداي بلند جرو بحث مي كردند. هر كدام به ديگري مي گفت تو گردن بگير ما بيرون بريم دنبال آزاديت هستيم. ولي هر يك بهانه اي مي آورد و از زير آن شانه خالي مي كرد. بالاخره هم كار بيخ پيدا كرد و به مشاجره لفظي كشيده شد. جملات زشت و ركيكي كه بين آنها رد و بدل مي شد غزاله را برافروخته و عصباني كرد. نگاهي از سر خشم و نفرت انداخت و فرياد زد :
- بسه ديگه ... خجالت بكشيد.
نگاه متعجب جمع به او دوخته شد. يكي از مخاطبين كه فرشته نام داشت در چشم او براق شد و گفت :
- چته سليطه! چرا هوار مي كشي؟
- ادب داشته باش خانم.
شليك خنده بلند شد و غزاله عصباني تر فرياد زد :
- چيه؟ رو آب بخندين.
- پرو بازي از خودت در نيار... اگه بخواي زر زيادي بزني دخلت رو ميارم.
با تهديد او غزاله جري شد و از جاي برخاست. فرشته مجبور شد براي نگاه كردن در چشمان او سرش را بالا بياورد، اما از قد و بالاي بلند غزاله ترسي به دل خود راه نداد و گفت :
- بگير بشين. بذ باد بياد.
غزاله با گفتن خفه بي اراده دست به شانه فرشته گذاشت و او را هل داد. فرشته سكندري خورد و نقش بر زمين شد. در يك لحظه درگيري آغاز و آن دو با يكديگر گلاويز شدند. غزاله به محض شنيدن يكي دو فحش ركيك شرمسار و نادم از درگيري عقب نشيني كرد، اما فرشته گيسوان او را در چنگ داشت و همچنان تهديد مي كرد. با فرياد غزاله سليمي وارد بازداشتگاه شد و با صدايي شبيه فرياد همه را مخاطب قرار داد و گفت :
- ساكت. اينجا چه خبره!؟
با فرياد سليمي دست فرشته شل شد و گيسوان غزاله را رها كرد. غزاله در حاليكه روسري اش را جلو مي كشيد با نگاهي مملو از التماس گفت :
- تورو خدا من رو از دست اينا نجات بدين .
- يه بار ديگه صداتون بلند شه مي دونم چيكار كنم. حالا همگي خفه.
غزاله سر به زير انداخت و اعتراض نكرد. سليمي چشم غره اي به آن دو رفت و با غيظ از بازداشتگاه خارج شد.
غزاله بار ديگر در گوشه اي كز كرد. حوادث 24 ساعت گذشته در ذهنش به رقص آمده بود. در افكار خود غوطه ور بود كه احساس كرد سينه اش تير مي كشد به اين حس به ناگاه به ياد ماهان سراسيمه از جاي جست در جستجوي فرزند به هر سو نظر كرد. براي لحظه اي فكر كرد ماهان را جا گذاشته است. با پريشاني فرياد زد :
- ماهان! ماهان كو؟ بچم كجاشت؟
قدسي با ناخنها بلندش چنگي در گيسوان زردش زد و گفت :
- من چه ميدونم ... بچه مال توست، سراغش رو از من ميگري؟
- سينه ام رگ كرده ... حتما ماهان گرسنه است.
- خوبه والا ... معلوم كه اين كاره اي... خودت رو زدي به موش مردگي كه برات دل بسوزونن .... حكما توقع داري تا يكي ، دو ساعت ديگه واسه خاطر آق پسرت تشريف ببري خونه .... نه جونم اينجا از اين خبرا نيست. نه كولي بازي در بيار نه ديوونه بازي ... حالا بگير بتمرگ.
غزاله به خود آمد و با حزن واندوه به سمت در بسته ي زندان موقتش گام بداشت، پيشاني اش را به در چسباند، قطرات ريز اشك پهناي صورت را خيس كرد و او را كم كم به زانو در آورد.
چشمان درست و براقش را به سقف دوخت و با خود زمزمه كرد " تو كجايي خدا! از ديروز تا حالا نديدمت... شايدم تو منو نديدي ... خدايا! منم، غزاله .... باهام قهري!؟ ولي من كه كاري نكردم . اگز هم گناهي مرتكب شدم، سزاوار يه همچين مكافات سنگيني نيستم . خدايا تو رو به آبروي زهرا قسم ميدم راضي نشو آبروم بريزه. تا همين جا بسه خدا. كمكم كن. كمكم كن از اين مخمصه نجات پيدا كنم."
غزاله در حال نجوا با خداي خود بود كه صداي باز شدن قفل و زنجير او را وادار كرد سراسيمه از پشت در عقب برود و مضطرب در گوشه اي بايستد. سليمي قدمي به داخل گذاشت، نگاهش روي غزاله ثابت ماند و گفت :
- بيا بيرون.
بار ديگر دلهره و تشويش مهمان دل كوچك او شد. با قدهاي لرزان و رنگ و روي پريده روسري اش را كاملا جلو كشيد و به دنبال سليمي به راه افتاد. سليمي در اتاقي را باز كرد و او بدون چون و چرا وارد شد. سليمي گفت :
- هميجا بشين تا جناب سروان بياد.
غزاله روي صندلي نشست فكر رويارويي با افسر بازپرس ذهنش را آشفته مي ساخت. با احساس رخوت ميز را تكيه گاه آرنجش قرار داد و صورت را ميان دو دست پنهان كرد. در اين موقع صداي مردانه اي بيرون از اتاق پيچيد و متعاقب آن در باز شد. از ترس آب دهان را قورت داد و سراسيمه از جاي برخاست. سلام، بي اراده و با ترس از زبانش گريخت. حق دوست سلام او را با تكان سر پاسخ داد و به سردي گفت :
- بشين.
حق دوست نگاه اجمالي به غزاله انداخت و در حاليكه پوشه را باز مي كرد گفت :
- بهت نمياد اهل اينجور برنامه ها باشي.
- حق با شماست. به خدا من اهل اينكارا نيستم. حتي روحم از اون بسته ها خبر نداره. تورو خدا حرفم رو باور كنيد.
- قسم نخور. فقط به سوالاي من جواب بده.
- چشم.
- ببين اگه دفعه ي اولته بهتره اعتراف كني....به نفعته من هم قول ميدم كمكت كنم.
- شما هم حرفهاي من رو باور نكردي؟ من راستش رو گفتم.
- فكر مي كني در طول روز با چند نفر امثال تو برخورد مي كنم.اگه قرار باشه هر كس با يه قسم از اتهام مبرا بشه كه ديگه احتياجي به دادگاه و قانون نيست.
- ولي من به شما حقيقت رو گفتم . من واقعا هيچي نمي دونم.
- صبر و حوصله من اندازه داره. بهتره از ملاطفتم سوء استفاده نكني. حالا هم بدون حاشيه رفتن برو سر اصل مطلب.
- اصل مطلبي وجود نداره. من يه مسافرم كه بيخود و بي جهت گرفتار شدم.
- نخير ! مثل اينكه اگه به سركار خانم رو بدم يه چيزي هم بدهكار ميشم.
غزاله برآشفته صدايش را بلند كرد :
- شما خيلي راحت با آبرو حيثيت مردم بازي مي كنيد. اصلا متوجه ايد با من چه كرديد.
حق دوست با عصبانيت صندلي زير پايش را كنار كشيد و مشتي به روي ميز كوبيد. غزاله حساب كار دستش آمد و حسابي خود را جمع و جور كرد، سپس حق دوست لحنش را به خشونت آميخته كرد و گفت :
- دفعه آخرت باشه كه صدات رو بالا مي بري . يادت نره تو يه متهمي و من هم افسر بازپرس . پس من سوال مي كنم، تو جواب ي دي. نه كمتر ، نه بيشتر.
اشك در چشمان درشت و براق غزاله خانه كرد .در تله اي گير افتاده بود كه نه راه پيش داشت و نه راه پس . به تلخي بغضش را فرو خورد و جلوي ريزش اشكهايش را گرفت. حق دوست به سردي سوالات ديگري مطرح كرد ولي غزاله هيچ جوابي براي آن ها نداشت. تنها چيزي كه عايد سروان شد " نمي دونم و خبر ندارم " و يا كلماتي از اين قبيل بود .