سعيد چشم به سكوي شماره 17 داشت. انتظارش از حد معمول خارج شده بود و دلشوره و نگراني او را وادار مي كردكه پنهان از چشم مهناز، از دفتر تعاوني اخبار جديد كسب كند.
وقتي تاخير اتوبوس به ساعت چهارم رسيد، ديگر مهناز هم آرام و قرار نداشت. چشم هاي هر دوي آنها در جستجوي اتوبوس ولووي پرتقالي به هر سو مي چرخيد. مهناز كلافه سمت چپ و سعيد عصبي، سمت راست قدم مي زدند تا آنكه صداي زنگ تلفن همراه سعيد را بهم ريخت. بار دومي بود كه منصور تماس مي گرفت، از اين رو دل نگران و سراسيمه بود و سراغ همسرش را گرفت و گفت :
- بچه ها رسيدن؟
- حقيقتش رو بخواي اتوبوس بين راه خراب شده.
- مي دونستم از اولم نبايد مي ذاشتم تنهايي سفر كنه. تازه به هواي اتوبوس هم حساسيت داره. با بوي بنزين وگازوئيل حال تهوع پيدا مي كنه.
سعيد جز دلداري راهي نمي ديد. احتياج نبود به ذهنش فشار بياورد. چند جمله سر هم كرد و حسابي اطمينان بخشيد، سپس ارتباط را قطع كرد. مهناز با بيتابي پرسيد :
- هان چي شد! چي مي گفت؟
- بابا اين برادر تو خيلي حساسه. هنوز هيچي نشده مي گفت كاش اونو نفرستاده بودم. نمي دونم اله و بله.
- خدا كنه صحيح و سالم برسن. نبايد براي آمدنش اين همه اصرار مي كردم.
- من از شما خواهر و برادر متعجبم! طوري حرف مي زنيد انگار طرف غزل خداحافظي رو خونده.
- زبونت رو گاز بگير.
- اي بابا! خب شلوغش كردين ديگه.
- تو كه نمي دوني. منصور بدون غزاله آب نمي خوره. اين پسره يه چيزي از عاشق هم اونور تره. اداره كه ميره، روزي سه بار بهش زنگ مي زنه و احوالش رو مي پرسه. حالا اون رو تك و تنها فرستاده يه شهر ديگه، چه توقعي داري، هان؟
- بهتره به جاي حرف زدن صلوات بفرستي. منصور كرمان چي كار مي كنه؟ چرا همين جا توي شهر خودش زندگي نمي كنه؟
- منصور واسه خاطر غزاله انتقالي كرمان رو گرفت. مادر غزاله زير بار ازدواجشون نمي رفت، منصور هم كه بدجوري گرفتار غزاله شده بود براي رسيدن به اون با تمام خواسته هاي مادرزنش موافقت كرد.
- خيلي دلم مي خواد غزاله رو ببينم. دختري كه تونسته رو دست شيرازيها بلند بشه، بايد خيلي خوشگل باشه.
- مي دوني سعيد! خداوند تمام محاسن رو يك جا به اين دختر داده. قد بالابلند و رعنا، فكر كنم قدش 175 سانت باشه. زيبا و با شخصيت. از همه مهمتر يه قلب بزرگ و مهربون داره.... يادمه دفعه ي اول كه منصور راجع به اون با مامان حرف مي زد، بهش عسل بانو لقب داد. وقتي ديدمش از تشبيه منصور خوشم اومد. غزاله واقعا مثل عسل بود، با چشمهاي درشت عسلي و موهاي تقريبا به همون رنگ و لبخند زيبايش درست مثل عسل، شيرين به نظر مي رسيد.
- پس آقا منصور حق داره اينقدر نگران باشه. آخه ...
فرياد مهناز در حاليكه از جا مي پريد حرف سعيد را بريد.
- سعيد اونجا رو .... اتوبوس پرتقالي. فكر كنم خودش باشه.
مهناز مقابل درب اتوبوس چشم انتظار بود. سعيد شانه به شانه او ايستاد. چند دقيقه بيشتر طول نكشيد. كليه مسافرين پياده شدند و اتوبوس كاملا تخليه شد. سعيد و مهناز با نگاه هاي متعجب چشم در چشم يكديگر دوختند، اما سعيد خيلي زود به خود آمد و پا در ركاب گذاشت. ابتدا سر چرخاند سمت سالن، خالي بود. چشمش افتاد به راننده كه پشت فرمان نشسته بود با سلام و خسته نباشيد پرسيد :
- اتوبوس كرمانه؟
- بله.
- اتوبوس ديگه اي هم از همين تعاوني در راه هست؟
- اتوبوس كه زياد مياد ولي براي ساعت 7 از اين تعاوني همين يه دستگاه.
- مي دوني حاج آقا نشوني اتوبوس درسته ولي مسافر ما بين مسافراتون نيست.
- اسم مسافرتون چي بود.
- هدايت. خانم هدايت.
- همون مسافر پر دردسري كه از دقيقه ي اول برامون دردسر درست كرد؟
- منظورتون چيه؟
- اول بسم ا.... خودش رو به موش مردگي زد. بعد هم اتوبوس رو نگه داشت و رفت پايين. آخر سر معلوم شد اين اداها از ترس بوده و طرف خلافكارو قاچاقچي.
حرف حسن آقا مثل پتك بر سر مهناز فرود آمد، بنابراين عصباني شد و با تندي گفت :
- حرف دهنتو بفهم خلافكار جد و آبادته.
- حيف كه زني و الا بهت مي گفتم.
سعيد هاج و واج مانده بودكه با سرو صداي مهناز به خود آمد و بلافاصله با تحكم او را وادار به سكوت كرد، سپس رو به راننده كرد و پرسيد :
- معذرت مي خوام. خانمم شوكه شده. شما ببخشيد .... تو رو خدا بيشتر توضيح بدين.
- اين خانم هدايت با يه بچه شيرخوره مسافر ما بود. چون حال و روز درست و حسابي نداشت بازرسي مواد مخدر بهش گير داد. مي دوني كه هفته مبارزه با مواد مخدره! با ساك و بچه بردنش پايين و بين وسايلش هروئين پيدا كردن بعدشم بردنش بازداشتگاه . همين ....بيشتر از اين چيزي نمي دونم.
- شما مطمئني ازش هروئين گرفتن.
- بله، البته.
- كجا! كجا دستگير شد؟
- پاسگاه ....
مهناز رنگ به رو نداشت، پشيماني در چشمان سياهش موج مي زد، بهت زده پرسيد :
- حالا چي ميشه؟
- از من مي پرسي. و از پله ها پايين رفت و پرسيد :
- غزاله چه جور زني ست؟
- ديوونه شدي؟ فكراي احمقانه نكن.
- آدميزاده ديگه.
- من به سر غزاله قسم مي خورم. اون خيلي پاكه. خدا مي دونه چه اتفاقي افتاده!
- بايد منصور در جريان قرار بگيره. تا دير نشده شايد بتونه كاري بكنه.
- مي ترسم سعيد. منصور طاقتش رو نداره.
- چاره اي نيست نبايد وقت رو هدر بديم.... بهتره هر چه زودتر منصور و خانواده غزاله در جريان قرار بگيرن.