صفحه 1 از 12 1234511 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 117

موضوع: در چشم من طلوع كن | اعظم طیاری

  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    در چشم من طلوع كن | اعظم طیاری

    -ببين غزاله! من اين حرفها سرم نمي شه. اگه يه هفته، ده روز شوهرت رو ول كني ،قول مي دم هيچ اتفاقي نيفته.

    -عزيزم! گفتم كه يه هفته مونده به عروسي مي يام...الان اصرار نكن.

    -نه جونم! اين طوري نميشه،تا تو نياي، نه لباس انتخاب مي كنم، نه سفره عقد... حالا خود داني. اگه روز عروسي برسه و كارهاي من مونده باشه، تو مقصري.

    اصرار مهناز فرصت فكر كردن را از غزاله گرفت، از اين رو با تامل كوتاهي گفت :
    -خيلي خب، با منصور صحبت مي كنم، ببينم چي ميشه.

    -آفرين دختر گل. من هم همين الان زنگ مي زنم به اداره اش و سعي مي كنم مخش رو بزنم.

    وقتي غزاله گوشي را گذاشت،يك نفس عميق كشيد، اما بلافاصله چشمش به دستمال گردگيري توي دستش افتاد، نگاهي به اطراف انداخت. آپارتمان هفتاد متري كوچكش تميز و مرتب به نظر مي رسيد.

    فرشهاي نه متري كرم رنگ ، سالن بيست متري آپارتمان را پوشش داده بود. راحتي هاي قهوه اي، متضاد رنگ فرشها، متناسب با آنها ست شده بود. با دست پرده حرير با گلدوزي گيپور شكلاتي را مرتب كرد. دستمال كشيد روي گلبرگهاي فصل پاييز گلدان مصنوعي اش. با آنكه عاشق گل و گلدانهاي طبيعي بود، به دليل كمبود جا، از داشتن گلدانهاي طبيعي محروم بود. از همان جا آهسته و بي صدا به اتاق ماهان سرك كشيد.

    كودك شيرين و زيبا ، در حال بازي با اشيايي بود كه از بالاي تختش آويزان بود.چرخيد و نگاهي به ساعت انداخت.كورس عقربه ها به عدد دوازده مي رسيد. به آشپز خانه رفت.

    خورش كرفس داشت جا مي افتاد.آب براي پختن برنج روي گاز گذاشت و تا جوش آمدن آن مشغول تهيه سالاد شد، سپس به سوي حمام شتافت . گريه ماهان او را سراسيمه از حمام بيرون كشيد. كوچولوي بازيگوش حسابي گرسنه بود و مجال درست كردن شير به مادرش نمي داد. وقتي غزاله سر شيشه را در دهان كوچك فرزندش فرو برد،كودك لبخندي زد و با ولع مشغول مكيدن شير شد و مست قيلوله ، به خواب رفت. بار ديگر نگاه غزاله روي ساعت زوم شد. عقربه ها رسيدن مسعود را نشان مي داد و او را در پوشيدن لباس به عجله اي مضاعف وا مي داشت.

    پيراهن گوجه اي رنگ با اندامش تناسب داشت. ريمل و مداد سياه، چشمانش را براق تر و ماتيك گلبهي لبهايش را خوش تركيب تر ساخت. چانه اش را بين انگشتان قرار داد و صورتش را به چپ و راست متمايل كرد . از آرايشش رضايت داشت. گيسوان مرطوبش را روي شانه رها كرد ، اما قبل از برس كشيدن، صداي چرخيدن كليد در قفل، او را وادار كرد با عجله به استقبال همسرش بدود.

    منصور پس از استقبال پر شور از سوي همسرش، به شوق ديدار فرزند نگاهي با اطراف انداخت و پرسيد:
    -ويتامين بابا كجاست؟

    -خواب تشريف داره.

    -پدرسوخته! نشد يه بار وقتي باباش مي ياد خونه، خواب نباشه.

    غزاله در مقابل اعتراض منصور به لبخندي بسنده كرد و بلافاصله به آشپزخانه رفت. ميز غذاخوري را از قبل چيده بود.غذا را نيز به آن اضافه كرد و چون وسواس داشت، چشم به گوشه و كنارآشپزخانه چرخاند،كابينت از تميزي برق ميزد. پروانه هاي روي كابينت را كمي جابجا كرد. دستمال را به لبه استيل اجاق كشيد. سپس آنرا تا كرد و كنار گذاشت.

    ميز غذا، اشتهاي هر بيننده اي را تحريك مي كرد. خورش جا افتاده، با روغني كه به سياهي مي زد برنج شمالي درجه 1 كه با زعفران خوش عطر خراسان تزيين شده بود و سالاد كاهويي كه از رنگهاي كلم قرمز، هويج و خيار براي تحريك اشتهاي قاتلش سود مي جست.

    وقتي منصور آمد، معطل نكرد. غذا را كشيد و با دهان پر شروع به حرف زدن كرد. حال و هواي او، غزاله را به فكر واداشت تا موضوع رفتنش را در ميان بگذارد، از اين رو، لقمه اش را با جرعه اي نوشابه بلعيد، سپس با استفاده از سلاح زنانه اش كه همانا عشوه بود به منصور نگاه كرد و گفت :
    -منصور.

    -جان منصور.

    -امروز مهناز جون زنگ زد، خيلي سلام رسوند.

    مهناز در وقت اداري با منصور تماس گرفت و حسابي روي اعصابش راه رفته بود. اسم مهناز كه از دهان غزاله بيرون پريد، منصور با ابروان گره خورده گفت:
    -خب! كه چي؟

    غزاله با كمي تعلل گفت:
    -مهناز اصرار داره كه زودتر بريم. نظر تو چيه؟

    معاوم بود منصور كفري است، زيرا با حرص قاشق توي ظرف خورش زد و يك تكه گوشت لخم و چند قطعه كرفس روي پلويش ريخت. به غزاله نگاه نكرد و گفت:
    -مثل اينكه اين بحث تمومي نداره. چقدر بگم! من بايد جوري مرخصي بگيرم كه 3 تا 4 روز قبل و بعد از عروسي بيفته...حالا هي بگو.

    -باشه اشكال نداره. من و ماهان ميريم، تو هر وقت مرخصيت جور شد بيا.

    -ديگه چي! .... از اين سر دنيا بفرستمت اون سر دنيا! ! خوبه والله ... اصلا حرفشم نزن.

    -همچين ميگه اووون سر دنيا! .... از كرمان تا شيراز همش 8 ساعته. صبح بشيني تو اتوبوس، ساعت 2، 3 بعد از ظهر شيرازي.

    -بگو يك ساعت! دوست ندارم تنها مسافرت كني. خودت كه اخلاق سگم رو خوب مي شناسي... پس ديگه اصرار نكن.

    غزاله دلخور شد. با ابروان گره كرده بشقابش رو پس زد و گفت :
    -اصلا به من چه..... عروسي خواهر خودته، خودت هم جوابش رو بده.

    منصور با مشاهده دلخوري غزاله به قصد دلجويي لبخندي به لب راند و در حالي كه در چشمهاي او خيره مي شد، انگشت زير چانه اش گذاشت و گفت :
    -نبينم عروسكم ناراحت بشه... جون من بخند.

    غزاله گويي مي خندد لبش را كمي كج كرد و گفت :
    -فكر مي كني نوبرش رو آوردي! ..... اين همه زن تك و تنها ! ايران كه هيچي .... مي رن اروپا و بر مي گردن. ولي تو حتي نمي ذاري من 1 كيلو متر اون طرفتر برم.

    منصور نه طاقت ديدن ناراحتي غزاله را داشت و نه مي توانست عقيده و تعصبش را زير پا بگذارد. از اين رو براي خاتمه دادن به بحث كه مي دانست بي نتيجه خواهد بود گفت :
    -فعلا غذات رو بخور تا ببينم چي پيش مياد.

    سپس نگاهش را از چشمان منتظر غزاله گرفت. غزاله قصد اعتراض داشت كه صداي گريه ي ماهان او را وادار كرد تا سراسيمه از آشپزخانه بيرون بدود. لحظاتي بعد در حاليكه قربان صدقه مي رفت، فرزندش را به سينه فشرد و در آشپزخانه به آغوش باز منصور سپرد.

    با مشاهده پدر از شدت گريه ماهان كاسته شد ولي همچنان نق مي زد و سرو روي او كه مدام لب به صورتش مي ساييد و نوازشش مي داد، چنگ مي زد. غزاله گرماي شير را پشت دست آزمايش كرد و ماهان را از آغوش منصور گرفت.

    پسرك با حرص و ولع مك مي زد. صداي تند نفسهايش كه از راه بيني خارج مي شد مادر را سرمست از عشق فرزند، وادار كرد به رويش خم شود و بوسه اي از گونه اش بگيرد.

    غزاله به اتاق خواب رفت و ماهان را روي تخت خواباند و كنار او دراز كشيد ،چند لحظه بعد در باز شد و منصور به آرامي جلو آمد و با يك بوسه به پيشاني عرق زده ماهان كنار او دراز كشيد.

    غزاله شيشه شير را به دست منصور داد و گفت :
    -مواظب باش غلت نزنه يه وقت بيفته. باهاش بازي كن تا من به كارهام برسم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    جمع كردن ميز ناهار و شستن ظروف نبم ساعتي از وقتش را گرفت . مي دانست اگر در اتاق خواب را باز كند ماهان اجازه چرت زدن را از او خواهد گرفت از اين رو روي كاناپه دراز كشيد. با ضربه هاي يك دست گرم و كوچك چشم باز كرد.خنده هاي آن لبهاي كوچك نشئه خواب را از سرش پراند . در حاليكه دهانش به قربان صدقه باز بود ، بلند شد و فرزندش را به آغوش گرمش كشيد و بوسه باران كرد . منصور با لحني كه حسادتش را آشكار مي كرد گفت :
    -از وقتي اين شيطون بلا اومده ، احساس مي كنم علاقه ات به من كم شده.

    -آدم به بچه خودش حسودي نمي كنه!

    -چرا فكر مي كني من به بچه خودم حسودي مي كنم ؟

    -چون حسادت مي كني. جنابعالي توقع داري مثل ماهان، قربان صدقه ات برم.

    منصور پيشاني اي را به پيشاني بلند همسر چسباند و گفت :
    -اشكالي داره ؟

    رديفي از صدفهاي سفيد در لبخند غزاله نشست و گفت : " ديوونه " و به آشپزخانه رفت. كتري آب را روي اجاق گذاشت و فندك زد، در همين موقع نگاهش به منصور افتاد كه در آستانه ي ورود به آشپزخانه، به لبه ي بار تكيه زده و به حركاتش زل زده بود، ابرو بالا داد و پرسيد:
    -چيزي شده؟

    -نگاه كردن به سركار عليه هم اشكال داره؟

    غزاله جلو رفت، چشمهاي درشت و عسلي اش را در چشمان بيقرار همسرش دوخت و گفت :
    -نگاه كردن اشكال نداره، با حسرت نگاه كردن اشكال داره.! .... نكنه قراره بميرم!

    -خدا نكنه.... زبونت رو گاز بگير.

    غزاله با شكلكي زبانش را گاز گرفت. منصور به خنده افتاد. بعد تلنگري به پيشاني فراخ او زد و گفت:
    -ميمون خوشگل!

    زنگ تلفن زبان غزاله را براي جواب دادن بند آورد. اين روزها كار منصور در آمده بود تلفن خانه و اداره از دست خانواده اش راحتي نداشت. گوشش از يك خواهش مكرر پر شده بود. همه غزاله را مي خواستند. منصور گوشي را برداشت، صداي مادر بر خلاف هميشه اين بار دمقش ساخت، زيرا با يك سلام و احوالپرسي كوتاه، رفت زير استنطاق شوكت كه چرا مرخصي نمي گيرد، چرا زودتر نمي رود و چرا ... ؟ بهانه تراشيهاي منصور براي مادر اهميت نداشت او پايش را در يك كفش كرده و براي رفتن غزاله اصرار داشت .

    -بچه ها رو بفرست بيان.

    -تنها!؟ .... چند بار بگم، من نمي تونم بيام. در ضمن نمي تونم يه زن جوون و تنها رو با يه بچه ي شش ماهه روونه ي شيراز كنم. باز اگه از كرمان به شيراز هواپيمايي، قطاري بود يه چيزي. با اتوبوس اونهم توي اين جاده پر خطر!... نمي دونم به خدا!!

    -اي بابا! يه نگاه به دورو برت بنداز، اين همه دانشجو، يه مشت دختر 18، 19 ساله بدون بزرگتر از اين سر ايران ميرن اون سرش..... تو هم انگار نوبرش رو آوردي.

    -عزيز دلم! من به بقيه كار ندارم. من فقط دلم نمي خواد زنم تك و تنها جايي بره.... متوجهي كه مامان.

    -مرده شور اخلاق و تعصبت رو ببرن. اصلا لازم نكرده بياي. نه خودت بيا نه زن و بچت... اصلا مادر جان عروسي مياي چيكار... بهتر خودت رو توي دردسر نندازي.... بالاخره عروسي رفتن خرج داره من راضي نيستم توي خرج بيافتي.

    منصور مي دانست اگر شوكت دلخور شود تا يكي دو سال آينده با يك من عسل هم شيرين نمي شود، از اينرو تك پسر آقاي تابش جا زد و گفت :
    -چه زود به شما برخورد مامان!... باشه باشه. ببينم چي ميشه، شايد بچه ها رو زودتر فرستادم.

    -هركار دوست داري همون رو بكن من فقط خواستم سر زنت عزت بذارم
    .
    دهان منصور به چرب زباني گشوده شد اما شوكت جنس فرزندش را خوب مي شناخت، گفت :
    -برو پدر سوخته، تو هم با اونه تحفه ات.

    -پس چي؟ اگه تمام شيراز رو بگردي نمي توني لنگش رو پيدا كني.

    شوكت حريف زبان فرزندش نبود، با اين وجود قهرش كارساز شد و بالاخره پس از مجاب كردن منصور مبني بر عزيمت غزاله به شيراز، ارتباط را قطع كرد.

    با پايان يافتن مكالمه، منصور كفري هواي ريه اش را بيرون داد در همان لحظه با مشاهده غزاله كه خرامان با سيني چاي جلو مي آمد و ماهان كه در روروئك خود بازيگوشي مي كرد حرفهاي مادر را فراموش كرده و فرزند كوچكش را به آغوش گرفت و پايين روروئك دراز كشيد. غزاله كنار او نست و گفت :
    -چرا صدا نزدي با مامانت احوال پرسي كنم؟

    لپ توپولي ماهان لاي دو انگشت منصور بود، گفت :
    -آخ ... بسكه غر زد، برام حواس نذاشت.

    -چي مي گفت؟

    -نمي دونم مادرم چه فكري مي كنه! اتوبوس براي تو و يه بچه ي كوچيك وسيله ي مطمئني نيست. اگر بين راه خراب بشه، وسط بر و بيابون اذيت مي شي. يا اگه زبونم لال تصادف كنه... از اينا بگذريم تو بد مسافرتي، با حالت تهوع چه مي كني؟

    غزاله چشمانش را شيطان كرد و گفت :
    -اولا صدقه رفع بالاست، دوما عمر دست خداست، سوما .... چاره ي تهوع قرص و دواست.

    -شاعرم كه هستي.

    -چه كنيم ما اينيم ديگه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تربيت فرزند يكي از وظايف مهم و خطير هر مادري است و به حق كه فاطمه دخترش را به درستي و شايسته تربيت كرده و پرورش داده بود. غزاله كدبانوي كاملي بود كه تجربيات مادر را با آموخته هاي روزمره خود در هم آميخته و محيطي گرم و صميمي براي خانواده كوچكش به وجود آورده بود.

    او با خونگرمي، صداقت و جمال و زيبايي خيره كننده اش منصور را مفتون خويش ساخته و زنجيري از عشق و محبت بر گردن اين مرد متعصب و دل سياه انداخته بود.

    تك پسر خانواده تابش دور از خانواده و در ديار غربت در كنار همسر و فرزندش احساس آرامش و خوشبختي مي كرد و به احدي اجازه نمي داد در روابط خانوادگيش خللي ايجاد كند. اما در شرايط فعلي، با ازدواج خواهر، تحت فشار خانواده، حاضر به امري شده بود كه ته دلش به آن راضي نبود. با اين وجود با موافقتش، غزاله را حسابي مشغول كرد. شستشوي لباس و اتو كشي، تميز كردن آپارتمان، پخت و پز ويژه براي ممانعت از غذا خوردن احتمالي همسر خارج از منزل، خلاصه طوري به امور رسيدگي مي كرد كه منصور در مدت غيبت كوتاه همسرش، از هر حيث احساس آرامش و رفاه كند. با اين وصف آنقدر مشغول بود كه متوجه گذشت زمان نشد تا اينكه راس ساعت دو و نيم، صداي منصور در آپارتمان پيچيد.

    -چه بو و برَنگي را انداختي خانم ،چه خبره؟!

    با آن همه كار، دختر كرماني مه رو، در استقبال از همسرش غفلت كرده بود. با اين وجود در آستانه ورود به آشپزخانه با سلام و بوسه، خوش آمد و خسته نباشيد گفت.

    با معجوني از انواع بوهاي مطبوع كه در آپارتمان پيچيده بود، منصور كنجكاو پرسيد :
    -مهمون داريم!!!!؟... هوم چه كردي.

    و معطل نكرد،در قابلمه ها را يك به يك باز كرد. پلوي سفيد، خورش قورمه سبزي ، كتلت، لوبيا پلو. روي كابينت هم چند عدد شنيسل آماده طبخ كه بايد فريزر مي شد ديد. مجددا پرسيد:
    -جون منصور مهمون داريم!؟

    غزاله حرف كه مي زد دل مي برد يك لبخند هم چاشني كرد و گفت :
    -همه رو براي تو پختم.

    -من!.... مگه مي خواي بتركم.

    غزاله پاكت فريزري برداشت و يك برش شنيسل را بسته بندي كرد و پرسيد:
    -ببينم!... تو آشپزي بلدي؟

    -مي دوني! چرا مي پرسي ؟

    -كسي كه آشپزي نمي دونه و عيالشم خونه نيست چه كار مي كنه ؟

    منصور با لبخندي قدرشناس گفت :
    -بالاخره يه كاريش مي كردم.چرا اين قدر زحمت كشيدي ؟

    -دلم نمي خواد وقتي نيستم خداي نكرده مريض و مسموم بشي.

    بوسه بر پيشاني همسرش زد و گفت :
    -از خدا مي خوام هيچ وقت تو رو از من نگيره.

    - نترس بادمجان بم آفت نداره.

    روز بعد غزاله هرچه بوتيك بود زير و رو كرد، اما لباس خاصي چشمش را نگرفت از اين رو از خريد صرف نظر كرد و از منصور اجازه خواست كه خريدش را در شيراز كامل كند. منصور پذيرفت و به تهيه هديه عروس اكتفا كرد و راهي بازار طلا فروشي شد. با مدل هاي جديد طلاهاي عربي چشمها مبهوت ويترين مغازه ها شد. غزاله روي گران ترين ها انگشت مي گذاشت. منصور اعتنا نمي كردو انگشتر نسان مي داد " غزي اين چطوره؟ " سليقه منصور حرف نداشت ولي غزاله دوست داشت كادوي درست و حسابي تهيه كند، از اين رو اعتراض كرد و گفت :
    -تو مي خواي براي خواهرت انگشتر بخري ؟

    -چطوره براش سرويس بخرم؟!

    -مي دونم كه جنابعالي فقط يه كارمندي، ولي انگشتر خيلي بي كلاسه . حداقل يه النگو، دستبند يا گردنبند بخر.

    -پيشنهاد سركار عليه چيه ؟

    -گردنبند

    -پس زحمت انتخابش با خودت، البته فكر جيب من رو هم بكن.

    غزاله به هدفش رسيده بود، نگاه مشتاقش اين بار در ويترين مغازه ها دقيق بود. بالاخره گردنبندي نظرش را جلب كرد و دقايقي بعد خرسند از تهيه كادويي كه مطايق سليقه اش بود بازار را ترك كرد و راهي منزل شد و به محض ورود شروع به بسته بندي غذاها كرد.

    با فراغت از كار بسته بندي ، پس از سرو شام و شستن ظروف ، مشغول بستن چمدان كوچك خود شد. ماهان روي تشكچه كوچكي در حال بازي بود ، چون زمان شيرش فرا رسيده بود رفته رفته بناي بيتابي را گذاشت. نوازش پدر از گرسنگي طفل نمي كاست، از اين رو منصور بالاجبار به سراغ غزاله رفت، اما با مشاهده غزاله كه مشغول چيدن لباس و سوغات در چمدانش بود، با چهره اي دمق گفت :
    -جدي جدي راه افتادي!

    -چيه!... نكنه پشيمون شدي؟

    -چه جور هم.

    غزاله نگاه پر ملامتي به او انداخت، سپس ماهان را به آغوش كشيد و به آشپزخانه رفت و با صداي بلندي گفت :
    -اين كارها چيه؟ مثل بچه ها شدي مرد.

    -چون زنم رو دوست دارم و نمي تونم دوري اش رو تحمل كنم، بچه ام!؟

    غزاله پوزخندي زد. ماهان را پهلوي چپش گرفت و با عجله شير درست كرد منصور آرام جلو آمد، صورتش را ميان موهاي روشن و پريشان او فرو برد، بو كشيد و بوسه زد
    .
    -من از همين حالا دلم گرفته....نرو. نرو، بمون با هم بريم.

    غزاله شانه اش را كمي بالا داد و سر به صورت منصور ساييد و گفت :
    -اينقدر خودت رو لوس نكن . تو هفت، هشت روز ديگه پيش مايي.

    -اه... هميشه حرف خودت رو مي زني. يه ذره احساس نداري. اونقدر كه من براي موندنت بيتابم، تو صد برابر براي رفتن بي قراري.

    -تو رو خدا بس كن منصور. سفر قندهار كه نمي رم. ديگه داري حوسه ام رو سر مي بري.

    منصور دلخور، از ادامه بحث طفره رفت و با اقاتي تلخ به اتاق خواب بازگشت. غزاله ماهان را خواباند و بعد از مسواك و تعويض لباس، آرام زير پتو سر خورد.

    -قهري؟

    منصور جواب نداد روي از غزاله گرفت اما غزاله سماجت كرد و گفت :
    -دلت مياد با غزي قهر كني ....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - حاضري؟
    - آره ،فقط خدا كنه ماهان توي اتوبوس بد خلقي نكنه.
    - فلاسكش رو آب كردي؟
    - آره.
    - بين غزي يه بار ديگه ساك و چمدونت رو چك كن.چيزي جا نذاشته باشي. پول ، بليط...
    - بسه ديگه منصور.
    اگه به منصور بود هنوز ادامه مي داد، ولي اخم غزاله زبان او را قفل زد، از اين رو چمدان را برداشت، ماهان را بغل كرد و گفت :
    - چيزي به حركت نمونده زود بيا.
    و رفت.
    مقابل ورودي آپارتمان،منصور درون تاكسي انتظار غزاله را مي كشيد.درون تاكسي نوبت غزاله بود كه سفارش كند.
    - شير گاز رو باز نذاري ،درها رو قفل كن، شب ها...
    ولي منصور كه دل نگران زن و فرزند بود حرف او را بريد و گفت :
    - نگران من نباش.خوب گوش كن ببين چي مي گم.بين راه هم وجودت چشم باشه. دوتا صندلي برات گرفتم كه راحت باشي.كسي رو كنار خودت راه نده.مواظب كيف پولت باش. براي دستشويي رفتن ماهان رو دست كسي نسپر... ديگه نميدونم چي بگم. فقط محض رضاي خدا مواظب خودت باش. به شيراز كه رسيدي، منتظر مهناز و سعيد بمون. اگه دير كردن سر خود راه نيفتي...
    - تو داري من رو مي ترسوني. يعني سفر كردن اين قدر پرخطره ؟
    - نه ... نه سفر پر خطر نيست، اما بايد هوشيار و آماده بود. خب اتفاق ديگه.
    غزاله مي خواست زبان به اعتراض بگشايد كه تاكسي مقابل تعاوني... ترمز كرد.منصور مجال نداد با ماهان پياده شد و چمدان را از صندوق عقب بيرون كشيد .كرايه را پرداخت و وارد سالن تعاوني شد. غزاله تقريبا دنبال او مي دويد. دالاندار تعاوني فرياد مي زد : " 7 شيراز ، 7 شيراز" .
    منصور يك راست پيش متصدي انبار رفت، اتيكت گرفت و به دسته چمدان بست، سپس پاي اتوبوس رفت و آنرا به دست شاگرد راننده سپرد.
    بوي گازوئيل و روغن سوخته مشام غزاله را آزار مي داد، اما سرو صدا و هياهو مانع از تمركز او روي اين موضوع مي شد. فرياد رانندگان تاكسي، جارو جنجال شاگرد و رانندگان اتوبوس، سوار و پياده شدن مسافران همهمه ي گنگي به وجود آرده بود. شلوغي در آن ساعت به اوج خود رسيده بود. ورود اتوبوسهايي از مبدا اصفهان، تهران، مشهد و ... سرو صداي بيشتري به همراه داشت.
    غزاله از لابه لاي جمعيت به دنبال منصور چشم مي چرخاند كه منصور از پشت سر نزديك شد و گفت :
    - يالا دختر عجله كن.
    و با سرعت پا در ركاب گذاشت و بالا رفت. رديف چهارم ايستاد و با نشستن غزاله در صندلي خود، تمام مسافرين را با نگاهي اجمالي از نظر گذراند و با مطمئن شدن از آنكه در صندلي او، مرد جواني قرار ندار، بغل دستش نشست و گفت :
    - تو رو خدا مراقب خودت باش. ديگه سفارش نمي كنم.
    - جون من دوباره شروع نكن.
    - به محض اينكه رسيدي زنگ بزن.
    - بسه ديگه، دارم دلشوره مي گيرم.
    منصور چند بوسه ي آبدار به گونه ي فرزندش زد و بي رغبت او را به آغوش غزاله سپرد و با نگاهي نگران گفت :
    - كاري نداري؟
    - نه، مواظب خودت باش. تنبلي نكن، غذا فقط گرم كردن مي خواد.
    غزاله انگشت به سمت منصور نشانه رفت و با تحكم و بريده افزود بيرون .....چيزي .....نمي خوري..... اگه حوصه ات سر رفت برو خونه ي مامانم يا هادي، تنهايي زياد خونه نمون.

    منصور لبخندي زد و براي قوت قلب همسرش گفت :

    - اين مسافرت امتحان خوبيه.هردومون يه تجربه ي جديد بدست مياريم، من دوري و تحمل مي كنم تو هم سفر رو تجربه مي كني.

    پليس راه كرمان – باغين محل كنترل اتوبوسها بود. راننده صفحه اي برداشت و به همراه دفترچه ي ثبت ساعت، پياده شد. چند دقيقه اي مقابل باجه معطل كرد تا آنكه مجدا به اتوبوس بازگشت و اتوبوس به راه افتاد. به مجرد حركت اتوبوس، مرد كهنسالي صدا به صلوات بلند كرد. پيرمرد با عناوين مختلف صلوات داد و مسافرين هر بار با صداي بلند همراهيش كردند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    رفته رفته غزاله احساس مي كرد تحمل هواي سنگين اتوبوس برايش مشكل شده است، دل آشوبه كمي بي قرارش كرده بود. قرص متوكلوپراميد هم اثر نكرده بود. با پذيرايي مهماندار بي معطلي جرعه اي از نوشابه اش را نوشيد و پشت سر هم نفس عميق كشيد و سر به پشتي صندلي تكيه داد و براي آرامش بيشتر چشم بست. اتوبوس از گدار پر پيچ و خم خون كوه گذشت و شهرستان كوچك برد سير را پشت سر گذاشت.

    با پيشروي اتوبوس تحمل غزاله كمتر شده بود ، احساس مي كرد دل و روده اش بالا مي آيد. ماهان را روي صندلي خواباند، نايلون فريزري از كيفش بيرون آورد. كلافه و عصبي شده بود. كلنجار رفتن هم فايده اي نداشت. بي طاقت بلند شد و خود را به راننده رساند.

    - حالم خيلي بده ... مي شه توقف كنيد.

    راننده در آيينه زل زد . غزاله رنگ به رو نداشت، از اين رو با دلسوزي پرسيد :

    - چت شده بابا؟

    - گلاب به رو، حال تهوع دارم. مي شه نگه داريد؟

    - بذار برسيم به يه پاركينگ، به روي چشم.

    غزاله دست جلوي دهانش گرفت و به صندلي خود بازگشت، اما آرام و قرار نداشت تا آنكه صداي زن جواني در گوشش پيچيد : "خانم!" غزاله سر چرخاند بين دو صندلي، زني جوان و گندمگون از لابلاي صندلي سر جلو آورد.

    - كمكي از من بر مي آد.

    - ممنون ... من فقط به هواي تازه احتياج دارم.

    - اگه سختته بده بچه رو نگه دارم.

    - فعلا كه خوابه مرسي.

    غزاله هر لحظه كلافه تر و عصبي تر مي شد. لحظه اي سر به صندلي جلو مي چسباند و لحظه ي بعد به شيشه، گاهي هم خم مي شد و سر جلوي پاكت فريزر مي گرفت، تا آنكه با كم شدن سرعت اتوبوس خوشحال سر بالا آورد. تابلوي 200 متر مانده به پاركينگ حالش را بهتر كرد. با متوقف شدن اتوبوس سراسيمه برخاست، با اين حركت ماهان تكاني خورد و چشم باز كرد و بلافاصله بناي گريه را گذاشت. غزاله مردد ماند ولي حال و ناي بلند كردن كودك را نداشت، زيرا حالت تهوع به دستگاه گوارشش فشار مي آورد. بي طاقت و بدون توجه به گريه ي فرزند بيرون دويد. چند قدم دورتر از اتوبوس به عق زدن افتاد. محتوي معده اش ماده زرد رنگي بود كه در عق زدنها بالا مي آمد. مهماندار نگاهش را از غزاله گرفت و رو به راننده گفت :

    - حاجي جون اين حالش خيلي خرابه ... ببين چطوري تلو تلو مي خوره! به جون خودم عينهو كسي مي مونه كه چيزي بالا رفته.... ايست بازرسي بهمون گير نده.

    - حرف مفت نزن. بنده خدا به اين حرفا نمي خوره.

    - خلاصه از ما گفتن. امروز از اون روزاست. مخصوصا كه هفته ي مبارزه با مواد مخدره.

    راننده تابي به سبيلهاي پهنش داد و با زهرداركردن نگاه در چشمان درشتش گفت :

    - به جاي اين چرنديات برو آب بگير رو دست و بالش. بذار صورتش رو بشوره يه كم حالش جا بياد.

    مهماندار بدون اعتراض پارچ آب را برداشت و به سمت غزاله رفت. اگر از حسين آقا نمي ترسيد، با چشم غزاله را قورت مي داد ولي سر به زير و با صداي داش وار گونه اي گفت :

    - آبجي يخده آب بريز رو دس صورتت خونك شي.

    غزاله دست و صورتش را شست و تشكر كرد و بار ديگر با اكراه و از روي اجبار به اتوبوس بازگشت. به محض سوار شدن صداي گريه ماهان در گوشش پيچيد. با آنكه رمقي نداشت ، از حس و توان مادرانه اش كمك گرفت و سراسيمه بالا رفت. ماهان در آغوش زن جوان بيتابي مي كرد.جلو رفت و با تشكر او را به آغوش كشيد. بايد شير درست مي كرد اما توان اين كار را در خود نمي ديد. زن جوان به دادش رسيد. دلسوزانه جلو آمد و روي صندلي بغل دستش نشست، سپس ساك بچه را بالا آورد و در درست كردن شير از غزاله اطلاعات گرفت. وقتي ماهان در آغوش زن جوان آرام گرفت، زن گفت :

    - سعي كن يه خرده بخوابي . نگران پسرت نباش .

    - زحمتتون مي شه.حالم بهتره خودم مي تونم بچه را نگه دارم.

    - چرا تعارف مي كني. دور از جون رنگت عينِ ميت شده. بهتر بخوابي.

    زن جوان با گفتن اين حرف با ماهان به صندلي خود بازگشت.

    غزاله تشكر كرد و ساك ماهان را كنار دسته صندلي قرار داد و سرش را بر روي آن گذاشت و چشم بست. با فشار خون پايين كاملا بي رمق بود، به همين دليل به جاي خواب ، در حالتي شبيه به غش و ضعف بود.

    اتوبوس با سرعت در محور بردسير – سيرجان به سمت شيراز در حركت بود. يك ساعتي مي شد كه غزاله خواب بود تا اينكه با نق نق ماهان چشم باز كرد و به سختي نيم خيز شد و نشست.سر چرخاند لابلاي صندلي ، شرمنده محبت هاي زن جوان گفت :

    - حلالم كنيد.

    زن جوان بر خاست و از بين صندلي ها بيرون آمد و كنار دست غزاله نشست و در حاليكه ماهان را به آغوش غزاله مي سپرد گفت :

    - اسمم ژاله است. اسم شما چيه؟

    غزاله خود را معرفي كرد و بلافاصله نق زد .

    - تا حالا سفر به اين بدي نداشتم. نمي دونم چرا اينقدر اذيت شدم.

    - شايد حامله باشي.

    غزاله به علامت نفي سر تكان داد. ژاله خم شد و شيشه ماهان را بالا آورد. غزاله نگاهي از سر قدرشناسي به او انداخت و گفت :

    - خدا شما رو براي من رسونده . نمي دونم اگه نبودي چكار بايد مي كردم.

    - چقدر تعارف مي كني . من كه كاري نكردم. آدم بچه خوشگل و شيريني مثل آقا ماهان رو بغل كنه ، نه تنها خسته نميشه، لذت هم مي بره.

    غزاله احساس كرد تحمل سنگيني سر را روي بدن ندارد، از اين رو سر به شيشه تكيه داد و با عذر مختصري چشم بست. ژاله با آماده كردن شير خم شد و فلاسك و قوطي شير را درون ساك ماهان قرار داد و به صندلي خود بازگشت.

    غزاله با خالي شدن صندلي ،ماهان را روي آن خواباند.دستهاي كوچك و تپل او را در دست گرفت. حواسش بود كه ماهان از روي صندلي پايين نيفتد. پسرك بازيگوش بدون آنكه بداند مادرش در چه حالي است، پا مي كوبيد و خنده مي كرد.

    اتوبوس همچنان مسير خود را در جاده سيرجان پيمود تا آنكه پس از عبور از اين شهر در كيلومتر سي به ايستگاه ايست و بازرسي رسيد. چند دستگاه اتوبوس صف طويلي به وجود آورده بودند. حسين آقا پشت سر آخرين اتوبوس ايستاد و غزاله بي خبر از قوانين ، با خوشحالي ماهان را بغل كرد و در سالن اتوبوس ، پشت سر راننده ايستاد و گفت:

    - ميشه در رو باز كنيد.

    شايد حسين آقا ياد دخترش افتاد ، زيرا رنگ و روي غزاله ترحم را در وجودش به غليان درآورد. اما در آن لحظه از روي ناچاري گفت :

    - لطف كن سر جات بشين دخترم. اينجا ايست بازرسيه كسي حق پياده شدن نداره .

    - فقط يه دقيقه ، يه خورده هوا بخورم بر مي گردم.

    - دستم كوتاهه. حالا اگه طرح و هفته مبارزه با مواد مخدر نبود يه چيزي ... برو بشين دخترم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    حدود 35 دقيقه طول كشيد تا نوبت به بازرسي اتوبوس آن ها رسيد و اين مدت طولاني براي او به سختي و كند گذشت. حسين آقا دكمه اي را زد و درب برقي اتوبوس به آرامي باز شد . نظامي جواني كه گروهبان وظيفه نشان مي داد ، پا در ركاب گذاشت و بالا آمد . راننده را مي شناخت. سلام حسين آقا را عليك گفت و وارد سالن شد. نگاهش در چهره مسافرين چرخ خورد و چند نفري را براي بازرسي بدني بيرون فرستاد . از چند نفري هم مدارك شناسايي خواست . رديف چهارم نگاه اجمالي به غزاله انداخت ،رفت ته اتوبوس و مجددا بازگشت ، چشمهاي غزاله هنوز بسته بود . رنگ و روي زرد او گروهبان بشيري را وادار كرد تا او را صدا بزند : " خانم " چشم باز كرد اما گيج بود و با صداي خفه اي گفت : " هوم " .

    بشيري با دقت در چهره او خيره شد و پرسيد :

    - مريضي ؟

    - نه هوا زده شدم.

    - از كرمان سوار شدي ؟ با كي سفر مي كني ؟ مقصدت كجاست ؟

    سوالات گروهبان بشيري مسلسل وار بود. غزاله به نحوي گيج و گنگ پاسخگو بود كه بشيري بلافاصله از او كارت شناسايي خواست. وقتي دست هاي لرزان غزاله درون كيف رفت و با شناسنامه بيرون آمد، بشيري خيره به دستهاي لزران غزاله گفت :

    - هر چي داري بردار ، برو بازرسي.

    گل از گل غزاله شكفت ، فكر كرد به پايين و هوا بخوره ، ماهان را بغل زد، كيف دستي و ساك بچه را روي دوشش انداخت و رفت.

    نسيم خنك كه به صورتش خورد احساس كرد از حبس در زندان انفرادي آزاد شده است . نگاهي به اطراف انداخت، نمي دانست براي بازرسي به كجا برود ، از اين رو از مامورين ياري خواست . سرباز به اتاقكي اشاره كرد و غزاله با تشكر راهي آن جا شد.

    دو زن پيچيده در چادرهاي سياه روي صندلي هاي نيم دار چوبي نشسته بودند و گپ مي زدند. سلام داد و كيف و ساكش را روي ميز قرار داد . يكي از آن دو كه شمعي نام داشت در حاليكه با ساك ماهان ور مي رفت پرسيد :

    - چرا رنگت پريده ؟

    منتظر پاسخ غزاله نماند و افزود :

    - پس چمدونت كو ؟

    - توي اتوبوس.

    - برو بيار.

    غزاله چرخيد كه برود ولي صداي شمعي او را وادار به ايستادن كرد :

    - سيگاري هم كه هستي؟

    غزاله متعجب به بسته هاي سيگار در دست شمعي خيره ماند.

    - اينا مال من نيست.

    شمعي شك كرد . نيم نگاهي به همكارش انداخت و خطاب به غزاله پرسيد :

    - ميشه توضيح بدي اگه مال تو نيست توي كيف تو چيكار مي كنه؟

    - حتما اشتباهي شده.

    - مي بيني كه اينجا به جز وسايل تو ، چيز ديگري نيست.

    غزاله بي تجربه بود ، در حاليكه نمي دانست چه دام بزرگي بر سر راهش پهن شده ، با تندي جواب داد:

    - من سيگاري نيستم. اين بسته ها هم مال من نيست .

    حمل سيگار آن هم در حد مصرف شخصي، جرم محسوب نمي شود. اما رفتار غزاله شمعي را به شك انداخت و وادار به عكس العمل كرد .

    - حتما مال منه ! برو چمدونت رو بيار ببينم اون تو چي داري.

    به حال زار غزاله كلافگي هم اضافه شد . برافروخته سراغ شاگرد اتوبوس رفت و تقاضاي چمدانش را كرد .لحظاتي بعد مجددا به اتاقك بازرسي بازگشت و با مشاهده گروهبان بشيري كه در اتوبوس استنطاقش كرده بود، اخم كرد.

    بشيري بدون توجه به اخم و تُرش او گوشه پاكت سيگار را پاره كرد . در اين حال غزاله جلو رفت و چمدانش را روي ميز گذاشت و گفت :

    - من به خانم ها هم گفتم كه اين سيگارها مال من نيست.

    - حمل يكي، دو بسته سيگار كه جرم نيست ، متعجبم چرا اينقدر به هم ريختي ؟!... با اين وجود اگه مال تو نيست توي ساك تو چيكار مي كنه؟

    - نمي دونم.

    بشيري حركات غزاله را زير نظر داشت . صورت بي رنگ و رو و دستهاي لرزان غزاله را كه ديد اشاره كرد به آيين و گفت :

    - ضربانش چطوره؟

    خانم بازرس بي درنگ دست روي قفسه سينه غزاله گذاشت . قلب غزاله آروم تر از حد معمول مي زد. به علامت نفي سر تكان داد.

    بشيري در حاليكه سعي داشت تا با سوالي ناگهاني غزاله را غافلگير كند. پاكت را در كف دست ديگرش تكان داد؛ سيگارها از جاي خود جم نخوردند به ناچار ته فيلتر را لاي دو انگشت گرفت و كشيد . سيگارها به هم چسبيده بود. كنجكاو به جان پاكت افتاد . نگاهي تند و پر غيظ به غزاله انداخت و بدون ترديد پاكت را پاره كرد .

    چشمان حضار از جمله غزاله گرد شد. بسته اي از پودر سفيد داخل پاكت بود . غزاله به وحشت افتاد و بي اراده ماهان را بغل زد و قدمي عقب رفت . بشيري روكش دور بسته را باز كرد . نوك انگشت به پودر سفيد آغشته كرد و به نوك زبانش ساييد . نگاهش مملو از ملامت شد، گفت :

    - هروئينه !!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    لبهاي غزاله به سفيدي گراييد. ديگر از ترس روي پا بند نبود، رمق از پاهايش گريخت و به زانو افتاد. در آن لحظه حرف نمي زد بلكه با عجز و لابه ، ناله مي كرد:

    - بخدا اين ها مال من نيست.

    در همين لحظه در باز شد و ژاله با ساك دستي كوچكي وارد شد.

    غزاله به مشاهده او ، گويي آشنايي يافته است ، كمي جرات گرفت و گفت :

    - ژاله خانم شما به چيزي بگو .به اينا بگو من از هواي اتوبوس حالم بد شده و معتاد نيستم.

    ژاله هاج و واج در چهره تك تك افراد نظر انداخت ، سپس با تعجب پرسيد :

    - چيزي شده؟

    بشيري با لحني محكم و جدي پرسيد :

    - شما اين خانم رو مي شناسي ؟

    - چي بگم ! توي اتوبوس باهاش آشنا شدم . حالش بد بود، مجبور شدم يكي دو بار پسرش رو نگه دارم.

    غزاله نااميد سر به زير انداخت ، ولي بشيري به تندي پرخاش كرد و گفت :

    - بلند شو و خودت رو به موش مردگي نزن.

    سپس رو به شمعي كرد و دستور داد :

    - ببرش دفتر جناب سروان دهقان. بقيه بسته ها رو هم ببريد دفتر.

    رخوت بر وجود غزاله چيره شده و توان از پاهايش گريخته بود. به سختي و با كمك دست ها از زمين برخاست . شمعي جلو آمد و دستبند آهني را مقابل چشمان او گرفت. حس بدي در كام غزاله دويد ، به طوريكه دهانش تلخ شد و وحشت زده پرسيد:

    - مي خواي چي كار كني؟

    - دستات رو بيار جلو.

    - تو رو خدا! خودم ميام.خواهش مي كنم اينو نزن.

    - حرف نباشه . دستات رو بيار جلو.

    شمعي با اداي اين جمله مچ دست غزاله را گرفت و يكي از حلقه هاي دستبند را دور مچ او قفل كرد. احساس غزاله سقوط در چاهي بدون ته بود. جلوي چشمانش سياه شد و سرش گيج رفت ، اما به هر زحمتي بود از تمام توانش استفاده كرد تا ماهان از دستش رها نگردد . نگاه دلسوزانه ژاله نيز، دردي از او دوا نمي كرد.

    با خروج از اتاقك، چشم غزاله به اتوبوس افتاد تقريبا اكثر مسافرين از جاي خود نيم خيز و تماشاگر او شده بودند. فكر كرد كاش زمين دهان بگشايد و او را در خود ببلعد. سر به زير شد چنانكه گويي گردنش شكسته است. با احساس خفت و خواري به دنبال شمعي وارد دفتر سروان دهقان رئيس پاسگاه شد. احساس تلخ وجودش را فرا گرفته بود، فكرش را هم نمي كرد روزي چنين النگوي زشت و نفرت انگيزي زينت بخش دستهاي لطيف و كشيده اش گردد. دستهاي كوچك ماهان را ميان دستان سرد و بي رمقش پنهان ساخت. حلقه ي زيباي چشمانش لبريز آب شد و قطرات شور اشك با احساس دردي تلخ و جانكاه از آنها سرازير شد. افكار پريشان، آينده اي مبهم را برايش به ترسيم مي كشيد. با صداي باز شدن در، نگاه سرد و بي فروغش به سمت چپ چرخيد. مردي ميان سال با قدي كوتاه و هيكلي چاق وارد دفتر شد.

    با صداي سرفه ي كوتاه سروان دهقان غزاله سراسيمه از جاي برخاست. سروان دهقان نگاهي اجمالي به او انداخت و گفت :

    - بنشين.

    غزاله با آشفتگي در حالي كه لحني پر التماس داشت گفت :

    - جناب سروان به خدا اون سيگارا مال من نيست.

    غبغب دهقان پايين افتاد. براق شد و گفت :

    - هر وقت سوال كردم حرف بزن.

    سپس برگه اي از كشوي ميزش بيرون آورد و روي ميز گذاشت. تاريخ زد و سوال كرد.

    - مشخصات شناسنامه اي ؟

    - جناب سروان به خدا...

    - حرف اضافه نباشه. گفتم مشخصات شناسنامه اي.

    - غزاله هدايت. فرزند قاسم. شماره شناسنامه..... متولد كرمان و بيست و يك ساله.

    سوال پشت سوال، سابقه داري؟ اعتياد چي؟ همسرت چه كاره است؟ و ... از سوي غزاله انكار بود و از سوي دهقان اصرار كه " بهتره راست بگي". دهقان گاهي هم يك دستي مي زد."ازت آزمايش مي گيريما". جمله آخر براي غزاله سنگين بود. براي همين با تندي گفت :

    - به چه حقي به من تهمت مي زني؟ من نه معتادم نه اون مواد مال منه.

    - اين مشكل رو بايد در دادگاه حل كني. تا اينجا كه به من مربوط مي شه سركار عليه با يه مقدار مواد اونم از نوع خيلي سنگينش دستگير شدي. انشاا.... وقتي رفتي دادگاه مبارزه با مواد مخدر سيرجان بي گناهي خودت رو ثابت مي كني.

    - پس اتوبوس چي ميشه؟

    - خودت رو زدي به خنگي يا واقعا اينقدر ساده اي؟ كسي اتوبوس رو به خاطر شما نگه نمي داره.

    - يعني چي؟ شما كه نمي حواي منو اينجا نگه داري.

    - بجاي اينكه روي دقيقه ها و ساعت ها حساب كني. به ماه و سال فكر كن. شايد حبس ابد، شايد هم اعدام.

    دانه هاي درشت عرق سر و روي غزاله را پوشاند. احساس رخوت بر وجودش مستولي شد. ياد منصور افتاد. چهره دوست داشتني همسرش پشت مردمك چشمانش ظاهر شد. چقدر به دستهاي مهربان او احتياج داشت. اشكش فرو چكيد و با التماس گفت :

    - تو رو خدا رحم كنيد. تو رو خدا ... آبروم. تو رو خدا ....

    دهقان به دفعات و تقريبا هر روز با اين موارد برخورد نزديك داشت. ياد گرفته بود به ظاهر افراد اطمينان نداشته باشد، حرف غزاله را بريد و گفت :

    - بهتره گوشي دستت باشه. جلوي من نه گريه مي كني، نه قسم آيه مي خوري. حالا آروم بگير و فقط تعريف كن ببينم اين مواد رو از كي گرفتي و قراره به كي تحويل بدي.

    - چه جوري بايد بگم كه باور كنيد. به پير! به پيغمبر! به خدا! اينا مال من نيست.

    سوالات دهقان با جوابهاي سر بالاي غزاله پايان يافت. برگه موقت بازجويي پر و توسط غزاله امضا شد.سپس دهقان دستوران لازم را به شمعي داد و سراغ اتوبوس و بقيه مسافرين رفت و دقايقي بعد با بازرسي كامل اتوبوس دستور حركت آن را صادر كرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    غزاله از پشت پنجره كوچك بازداشتگاه شاهد خروج اتوبوس بود ، از اين رو ترس به جانش افتاد و با وحشت داد و قال به راه انداخت. هيچيك از مسافرين صداي گريه اش را نشنيدند. مايوسانه بناي گريه را گذاشت. زار مي زد و عجز و لابه مي كرد. صداي او فقط پسرش را به وحشت انداخت. ماهان خيره به مادر، لب ورچيد . يه بار ،دوبار، بالاخره بغضش تركيد و بناي گريه را گذاشت.

    غزاله با وجود غم و شرايطي كه در آن گرفتار بود ، نمي توانست از ماهان غفلت كند، از اين رو احتياج به ساك او داشت. به ناچار سر به پنجره كوچك چسبانيد و با صداي خفه اي گفت: " سرباز " .خودش به زخمت صدايش را شنيد، مجبور شد فشار بيشتري به حنجره اش وارد كند."سرباز،سرباز" ، و وقتي جوابي نشنيد تقريبا فرياد زد:

    - آهاي يكي پيدا نمي شه به داد من برسه.

    سربازي كلاه بر سرش گذاست و رفت جلوي در و با ترشرويي گفت :

    - چيه! قرارگاه رو گذاشتي رو سرت ! چه خبرته؟

    - نمي بيني بچه ام داره گريه مي كنه. بي انصاف اين بچه دو ساعته شير نخورده . بايد پوشكش رو هم عوض كنم.

    - ببينم چي ميشه.

    غزاله با نگاه او را دنبال كرد تا از نظرش محو شد. غزاله چشم به اطراف چرخاند . ظل آفتاب بود . گرمي هوا در رطوبتي كه لابه لاي موهاي ماهان نشسته بود خود را نشان مي داد. لابه لاي موهاي بلوند كودكش انگشت كشيد و به صورت او فوت كرد.

    لحظاتي بعد با صداي باز شدن قفل و زنجير بلند شد. شمعي بود، ساك ماهان را مقابل ديدگان او روي زمين نهاد.

    غزاله بدنبال يافتن جاي تميزي براي پهن كردن تشكچه ماهان بود. اين كانكس باريك و كثيف كه با يك تكه موكت قهوه اي سوراخ سوراخ مفروش شده بود كجا؛ آپارتمان كوچك و شيكش كجا ! تشكچه را جلوي پايش انداخت، پوشك ماهان را تعويض كرد و چون ناي بغل كردن او را نداشت ، تشكچه را روي پاهايش كشيد و با تكان پاها شروع به خواندن لالايي كرد. در حاليكه ذهنش درگير مخمصه اي بود كه در آن گرفتار شده بود. فكر مي كرد كه چطور بسته هاي سيگار سر از ساك ماهان در آورده است. توصيه هاي منصور چون لشكر زرهي بر صفحه مغزش رژه مي رفت.

    با احساس گرما گره روسري اش را باز كرد و پر آن را تكان داد تا شايد خنك شود،اما بي فايده بود ، به همين دليل روسري اش را از سرش برداشت ، موهاي گندمگونش را از اطراف گردنش جمع كرد و با كش بست. سپس نگاهي به چهره معصوم ماهان انداخت. ماهان گيج خواب و از گرما كلافه بود، دستهاي كوچكش مدام چشمها و بيني اش را مالش مي داد ، روسري را در هوا تكان داد . بادش گرم بود اما در برخورد با رطوبت ، بدن ماهان را خنك مي كرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سعيد چشم به سكوي شماره 17 داشت. انتظارش از حد معمول خارج شده بود و دلشوره و نگراني او را وادار مي كردكه پنهان از چشم مهناز، از دفتر تعاوني اخبار جديد كسب كند.
    وقتي تاخير اتوبوس به ساعت چهارم رسيد، ديگر مهناز هم آرام و قرار نداشت. چشم هاي هر دوي آنها در جستجوي اتوبوس ولووي پرتقالي به هر سو مي چرخيد. مهناز كلافه سمت چپ و سعيد عصبي، سمت راست قدم مي زدند تا آنكه صداي زنگ تلفن همراه سعيد را بهم ريخت. بار دومي بود كه منصور تماس مي گرفت، از اين رو دل نگران و سراسيمه بود و سراغ همسرش را گرفت و گفت :
    - بچه ها رسيدن؟
    - حقيقتش رو بخواي اتوبوس بين راه خراب شده.
    - مي دونستم از اولم نبايد مي ذاشتم تنهايي سفر كنه. تازه به هواي اتوبوس هم حساسيت داره. با بوي بنزين وگازوئيل حال تهوع پيدا مي كنه.
    سعيد جز دلداري راهي نمي ديد. احتياج نبود به ذهنش فشار بياورد. چند جمله سر هم كرد و حسابي اطمينان بخشيد، سپس ارتباط را قطع كرد. مهناز با بيتابي پرسيد :
    - هان چي شد! چي مي گفت؟
    - بابا اين برادر تو خيلي حساسه. هنوز هيچي نشده مي گفت كاش اونو نفرستاده بودم. نمي دونم اله و بله.
    - خدا كنه صحيح و سالم برسن. نبايد براي آمدنش اين همه اصرار مي كردم.
    - من از شما خواهر و برادر متعجبم! طوري حرف مي زنيد انگار طرف غزل خداحافظي رو خونده.
    - زبونت رو گاز بگير.
    - اي بابا! خب شلوغش كردين ديگه.
    - تو كه نمي دوني. منصور بدون غزاله آب نمي خوره. اين پسره يه چيزي از عاشق هم اونور تره. اداره كه ميره، روزي سه بار بهش زنگ مي زنه و احوالش رو مي پرسه. حالا اون رو تك و تنها فرستاده يه شهر ديگه، چه توقعي داري، هان؟
    - بهتره به جاي حرف زدن صلوات بفرستي. منصور كرمان چي كار مي كنه؟ چرا همين جا توي شهر خودش زندگي نمي كنه؟
    - منصور واسه خاطر غزاله انتقالي كرمان رو گرفت. مادر غزاله زير بار ازدواجشون نمي رفت، منصور هم كه بدجوري گرفتار غزاله شده بود براي رسيدن به اون با تمام خواسته هاي مادرزنش موافقت كرد.
    - خيلي دلم مي خواد غزاله رو ببينم. دختري كه تونسته رو دست شيرازيها بلند بشه، بايد خيلي خوشگل باشه.
    - مي دوني سعيد! خداوند تمام محاسن رو يك جا به اين دختر داده. قد بالابلند و رعنا، فكر كنم قدش 175 سانت باشه. زيبا و با شخصيت. از همه مهمتر يه قلب بزرگ و مهربون داره.... يادمه دفعه ي اول كه منصور راجع به اون با مامان حرف مي زد، بهش عسل بانو لقب داد. وقتي ديدمش از تشبيه منصور خوشم اومد. غزاله واقعا مثل عسل بود، با چشمهاي درشت عسلي و موهاي تقريبا به همون رنگ و لبخند زيبايش درست مثل عسل، شيرين به نظر مي رسيد.
    - پس آقا منصور حق داره اينقدر نگران باشه. آخه ...
    فرياد مهناز در حاليكه از جا مي پريد حرف سعيد را بريد.
    - سعيد اونجا رو .... اتوبوس پرتقالي. فكر كنم خودش باشه.
    مهناز مقابل درب اتوبوس چشم انتظار بود. سعيد شانه به شانه او ايستاد. چند دقيقه بيشتر طول نكشيد. كليه مسافرين پياده شدند و اتوبوس كاملا تخليه شد. سعيد و مهناز با نگاه هاي متعجب چشم در چشم يكديگر دوختند، اما سعيد خيلي زود به خود آمد و پا در ركاب گذاشت. ابتدا سر چرخاند سمت سالن، خالي بود. چشمش افتاد به راننده كه پشت فرمان نشسته بود با سلام و خسته نباشيد پرسيد :
    - اتوبوس كرمانه؟
    - بله.
    - اتوبوس ديگه اي هم از همين تعاوني در راه هست؟
    - اتوبوس كه زياد مياد ولي براي ساعت 7 از اين تعاوني همين يه دستگاه.
    - مي دوني حاج آقا نشوني اتوبوس درسته ولي مسافر ما بين مسافراتون نيست.
    - اسم مسافرتون چي بود.
    - هدايت. خانم هدايت.
    - همون مسافر پر دردسري كه از دقيقه ي اول برامون دردسر درست كرد؟
    - منظورتون چيه؟
    - اول بسم ا.... خودش رو به موش مردگي زد. بعد هم اتوبوس رو نگه داشت و رفت پايين. آخر سر معلوم شد اين اداها از ترس بوده و طرف خلافكارو قاچاقچي.
    حرف حسن آقا مثل پتك بر سر مهناز فرود آمد، بنابراين عصباني شد و با تندي گفت :
    - حرف دهنتو بفهم خلافكار جد و آبادته.
    - حيف كه زني و الا بهت مي گفتم.
    سعيد هاج و واج مانده بودكه با سرو صداي مهناز به خود آمد و بلافاصله با تحكم او را وادار به سكوت كرد، سپس رو به راننده كرد و پرسيد :
    - معذرت مي خوام. خانمم شوكه شده. شما ببخشيد .... تو رو خدا بيشتر توضيح بدين.
    - اين خانم هدايت با يه بچه شيرخوره مسافر ما بود. چون حال و روز درست و حسابي نداشت بازرسي مواد مخدر بهش گير داد. مي دوني كه هفته مبارزه با مواد مخدره! با ساك و بچه بردنش پايين و بين وسايلش هروئين پيدا كردن بعدشم بردنش بازداشتگاه . همين ....بيشتر از اين چيزي نمي دونم.
    - شما مطمئني ازش هروئين گرفتن.
    - بله، البته.
    - كجا! كجا دستگير شد؟
    - پاسگاه ....
    مهناز رنگ به رو نداشت، پشيماني در چشمان سياهش موج مي زد، بهت زده پرسيد :
    - حالا چي ميشه؟
    - از من مي پرسي. و از پله ها پايين رفت و پرسيد :
    - غزاله چه جور زني ست؟
    - ديوونه شدي؟ فكراي احمقانه نكن.
    - آدميزاده ديگه.
    - من به سر غزاله قسم مي خورم. اون خيلي پاكه. خدا مي دونه چه اتفاقي افتاده!
    - بايد منصور در جريان قرار بگيره. تا دير نشده شايد بتونه كاري بكنه.
    - مي ترسم سعيد. منصور طاقتش رو نداره.
    - چاره اي نيست نبايد وقت رو هدر بديم.... بهتره هر چه زودتر منصور و خانواده غزاله در جريان قرار بگيرن.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پمپ بنزين شلوغ بود ولي چاره اي نداشت، بيست دقيقه معطلي به ماندن در بين راه مي ارزيد و در اين فاصله كفر منصور در آمده بود و به زمين و زمان فحش و ناسزا مي داد. هادي نيز تحت تاثير رفتارهاي منصور عجول و سراسيمه بود، به خواهرش غزاله مي انديشيد كه حواسش پرت شد و باك پر شد و بنزين سر ريز كرد و پاچه ي شلوارش را آغشته نمود. پشت فرمان كه نشست چنان بر پدال گاز فشرد كه گويي پايش هر لحظه از كاربراتور بيرون خواهد زد. هادي سرد و ساكت اما با سرعت مي راند. وقتي به پاسگاه... رسيد هوا كاملا تاريك شده بود.
    سرباز وظيفه اعتمادي پست دژباني را بر عهده داشت. خبر دستگيري غزاله را تاييد كرد. سپس يكي از سربازان محوطه به نام پرتوي را صدا زد. پرتوي دوان دوان جلو آمد. بچه آبادان با لهجه شيرينش گفت :
    - ها ولك.... هوار مي كشي؟
    - به جناب سروان بگو بستگان هدايت مي خوان بچه رو ببرن.
    سرباز جوان اجازه ورود خواست و به احترام دهقان پا جفت كرد و گفت :
    - قربان بستگان هدايت.
    نگاه دقيق و عميق دهقان به بررسي دو مرد جوان پرداخت. منصور سراسيمه بود، نمي دانست چگونه رشته كلام را بدست گيرد، از اين رو آشفته و پريشان روي ميز سروان خم شد و به تندي گفت :
    - شما همسر من رو اشتباهي گرفتين.
    - مراقب رفتارت باش. در ضمن درست و غلطش توي دادگاه معلوم ميشه. خانم جنابعالي با هروئين جاسازي شده در پاكتهاي سيگار دستگير شده. مامورين ما پاكتها رو از داخل ساك بچه بيرون آوردن.
    كلمه هروئين كه از دهان دهقان خارج شد، رنگ هادي مثل گچ سفيد شد. در حاليكه سعي داشت تعادل خود را حفظ كند، به ديوار پشت سرش تكيه داد و گفت :
    - قطعا كسي اونا رو توي ساكش گذاشته. شما از ديگران هم بازجويي كردين؟
    - نمي خواد ياد من بدي چيكار كنم. در ضمن من موظف نيستم به شما جواب بدم. اگه اينجاييد به خاطر اون بچه ي طفل معصومه.
    - پس محض رضاي خدا بچم رو از اون دخمه در بياريد.
    - گفتي چه نسبتي با بچه داري؟
    - پدرش هستم.
    - با پرتوي برو. اگه هدايت تاييدت كرد و رضايت داد، بچه رو تحويلت مي دم. مراقب باش به بازداشتگاه نزديك نشي.
    پرتوي پا جفت كرد و بلافاصله با منصور خارج شد. هادي نيز به قصد خروج به دنبال آن دو به راه افتاد، اما دهقان مانع شد و گفت:
    - فقط يك نفر.
    پرتوي در تاريكي نسبي به اتاقك كانكس نزديك شد و غزاله را به نام خواند. غزاله تكاني به بدن خرد و خسته خود داد و به زحمت برخاست و به پنجره كوچك سلول خود نزديك شد. پرتوي با انگشت به منصور اشاره كرد و گفت :
    - اون آقا رو مي شناسي؟
    نگاه غزاله در امتداد انگشت پرتوي به منصور افتاد. غم و شادي همزمان مهمان چشمان زيباش شد. اشك ريزان فرياد زد "منصور". فرياد غزاله، منصور را بي اراده كرد، چنان كه به سمت او شروع به دويدن نمود :
    - چي شده غزاله! چه بلايي سر خودت آوردي؟
    - تورو خدا نجاتم بده منصور.
    پرتوي كه غافلگير شده بود، به محض نزديك شدن منصور، جلو رفت و در حاليكه مانع او مي شد گفت :
    - همين الان بر مي گردي توي دفتر. مثل بچه آدم سرت رو بنداز پايين و برو.
    پرتوي با اطمينان از دور شدن منصور رو به غزاله كرد و گفت :
    - شوهرت مي خواد بچه رو ببره. تو رضايت داري؟
    - آره. بچه ام توي اين جهنم از بين مي ره.... خدا خيرت بده. ببر تحويلش بده.
    اما لحظه تحويل كودك، ترديد داشت. مادر بود و نمي خواست به سادگي از فرزند خردسال خود دل بكند. با بوسه هاي پياپي اشك مي ريخت كه پرتوي در پي انتظاري طولاني، حوصله سر رفته گفت :
    - استخاره مي كني؟ اونو بده به من ديگه.
    اميد از دل غزاله سفر كرد. با احساسي به تلخي زهر آخرين بوسه را از گونه فرزند گرفت و او را به آغوش پرتوي سپرد. در آن لحظه گريه تنها سلاحش بود.
    به محض ورود پرتوي به دفتر دهقان ، منصور و هادي پيش رفتند . منصور لبريز از عشق و دل نگران، فرزند را به آغوش كشيد. هادي با لمس دستهاي كوچك ماهان، كمي آرام گرفت.
    دهقان پوشه قرمز رنگي از كشوي ميزش خارج كرد و گفت:
    - بايد در قبال تحويل بچه، رسيد بدي .
    منصور كلافه و عصبي ماهان را به آغوش هادي سپرد .هادي در حاليكه بي صدا اشك مي ريخت، خواهرزاده اش را به آغوش كشيد و در جستجوي نشاني از خواهر بوييد. منصور رسيد ماهان را انگشت زد و امضا كرد. دهقان رسيد را لاي پرونده غزاله گذاشت و گفت:
    - هرچه سريع تر اين جا را ترك كنيد.
    - ولي همسرم چي ميشه ؟
    - امشب كه كاري از كسي ساخته نيست. فردا بريد دادگاه انقلاب . اونجا مي تونيد پيگير جريان دادرسي باشيد... فعلا بريد.
    ديگر ماندن و التماس فايده نداشت تا همين جا هم دهقان محبت بيش از اندازه اي كرده بود، از اين رو بدون كلامي، به اتفاق يكديگر پاسگاه را ترك كردند. ماهان سر به سينه پدر ، بدون آنكه بداند در اطرافش چه مي گذرد ، در خواب ناز بود.
    هادي دنده اي به پرايد داد و دور زد و در سمت ديگر جاده در محور كرمان متوقف شد.نگاهش به تاريك روشن محوطه پاسگاه بود، با دلي اندوهگين گفت :
    - منصور
    - هوم
    - غزاله رو ديدي ؟
    - كاش مي مردم و غزاله رو اونجا نمي ديدم. نمي دوني چيكار كرد . صداي ناله هاش تو گوشمه .
    اشك هادي روي گونه اش سر خورد ، گفت :
    - طفلك خواهرم... تا حالا اينجور جاها رو نديده بود ، چه برسه گرفتارش بشه .
    - حالا چيكار كنيم؟
    - فعلا به كسي چيزي نمي گيم تا ببينيم چي ميشه. خدا خودش بزرگه، شايد تا صبح فرجي پيدا شد و بي گناهيش ثابت شد.
    - خدا كنه.
    باز رنگ غم هاله اي تيره دور چشمان هادي كشيد ، پرسيد:
    - بازداشتگاه غزاله كجا بود ؟
    - انتهاي محوطه ، پشت ساختمون اصلي يه كانكسه ... غزاله اونجاست.
    هادي ميان بغضش زمزمه كرد: " بميرم الهي " ولي نتوانست خودداري كند و بناي گريه را گذاشت . منصور هم مترصد فرصت با هق هق هادي زار زد. لحظاتي نگذشت كه صداي برخورد انگشتاني به شيشه اتومبيل آن ها را متوجه خود كرد.
    هادي شيشه را پايين كشيد و اشكهاي مردانه اش را پاك كرد. به افسري كه مقابلش بود سلام كرد و پرسيد:
    - بله جناب سروان مشكلي پيش اومده؟
    نگاه افسر جوان غم را در ديدگان اشكبار آن دو ديد ، از اين رو با ملايمت گفت :
    - اينجا توقف ممنوعه... لطفا حركت كنيد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 1 از 12 1234511 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/