تربيت فرزند يكي از وظايف مهم و خطير هر مادري است و به حق كه فاطمه دخترش را به درستي و شايسته تربيت كرده و پرورش داده بود. غزاله كدبانوي كاملي بود كه تجربيات مادر را با آموخته هاي روزمره خود در هم آميخته و محيطي گرم و صميمي براي خانواده كوچكش به وجود آورده بود.

او با خونگرمي، صداقت و جمال و زيبايي خيره كننده اش منصور را مفتون خويش ساخته و زنجيري از عشق و محبت بر گردن اين مرد متعصب و دل سياه انداخته بود.

تك پسر خانواده تابش دور از خانواده و در ديار غربت در كنار همسر و فرزندش احساس آرامش و خوشبختي مي كرد و به احدي اجازه نمي داد در روابط خانوادگيش خللي ايجاد كند. اما در شرايط فعلي، با ازدواج خواهر، تحت فشار خانواده، حاضر به امري شده بود كه ته دلش به آن راضي نبود. با اين وجود با موافقتش، غزاله را حسابي مشغول كرد. شستشوي لباس و اتو كشي، تميز كردن آپارتمان، پخت و پز ويژه براي ممانعت از غذا خوردن احتمالي همسر خارج از منزل، خلاصه طوري به امور رسيدگي مي كرد كه منصور در مدت غيبت كوتاه همسرش، از هر حيث احساس آرامش و رفاه كند. با اين وصف آنقدر مشغول بود كه متوجه گذشت زمان نشد تا اينكه راس ساعت دو و نيم، صداي منصور در آپارتمان پيچيد.

-چه بو و برَنگي را انداختي خانم ،چه خبره؟!

با آن همه كار، دختر كرماني مه رو، در استقبال از همسرش غفلت كرده بود. با اين وجود در آستانه ورود به آشپزخانه با سلام و بوسه، خوش آمد و خسته نباشيد گفت.

با معجوني از انواع بوهاي مطبوع كه در آپارتمان پيچيده بود، منصور كنجكاو پرسيد :
-مهمون داريم!!!!؟... هوم چه كردي.

و معطل نكرد،در قابلمه ها را يك به يك باز كرد. پلوي سفيد، خورش قورمه سبزي ، كتلت، لوبيا پلو. روي كابينت هم چند عدد شنيسل آماده طبخ كه بايد فريزر مي شد ديد. مجددا پرسيد:
-جون منصور مهمون داريم!؟

غزاله حرف كه مي زد دل مي برد يك لبخند هم چاشني كرد و گفت :
-همه رو براي تو پختم.

-من!.... مگه مي خواي بتركم.

غزاله پاكت فريزري برداشت و يك برش شنيسل را بسته بندي كرد و پرسيد:
-ببينم!... تو آشپزي بلدي؟

-مي دوني! چرا مي پرسي ؟

-كسي كه آشپزي نمي دونه و عيالشم خونه نيست چه كار مي كنه ؟

منصور با لبخندي قدرشناس گفت :
-بالاخره يه كاريش مي كردم.چرا اين قدر زحمت كشيدي ؟

-دلم نمي خواد وقتي نيستم خداي نكرده مريض و مسموم بشي.

بوسه بر پيشاني همسرش زد و گفت :
-از خدا مي خوام هيچ وقت تو رو از من نگيره.

- نترس بادمجان بم آفت نداره.

روز بعد غزاله هرچه بوتيك بود زير و رو كرد، اما لباس خاصي چشمش را نگرفت از اين رو از خريد صرف نظر كرد و از منصور اجازه خواست كه خريدش را در شيراز كامل كند. منصور پذيرفت و به تهيه هديه عروس اكتفا كرد و راهي بازار طلا فروشي شد. با مدل هاي جديد طلاهاي عربي چشمها مبهوت ويترين مغازه ها شد. غزاله روي گران ترين ها انگشت مي گذاشت. منصور اعتنا نمي كردو انگشتر نسان مي داد " غزي اين چطوره؟ " سليقه منصور حرف نداشت ولي غزاله دوست داشت كادوي درست و حسابي تهيه كند، از اين رو اعتراض كرد و گفت :
-تو مي خواي براي خواهرت انگشتر بخري ؟

-چطوره براش سرويس بخرم؟!

-مي دونم كه جنابعالي فقط يه كارمندي، ولي انگشتر خيلي بي كلاسه . حداقل يه النگو، دستبند يا گردنبند بخر.

-پيشنهاد سركار عليه چيه ؟

-گردنبند

-پس زحمت انتخابش با خودت، البته فكر جيب من رو هم بكن.

غزاله به هدفش رسيده بود، نگاه مشتاقش اين بار در ويترين مغازه ها دقيق بود. بالاخره گردنبندي نظرش را جلب كرد و دقايقي بعد خرسند از تهيه كادويي كه مطايق سليقه اش بود بازار را ترك كرد و راهي منزل شد و به محض ورود شروع به بسته بندي غذاها كرد.

با فراغت از كار بسته بندي ، پس از سرو شام و شستن ظروف ، مشغول بستن چمدان كوچك خود شد. ماهان روي تشكچه كوچكي در حال بازي بود ، چون زمان شيرش فرا رسيده بود رفته رفته بناي بيتابي را گذاشت. نوازش پدر از گرسنگي طفل نمي كاست، از اين رو منصور بالاجبار به سراغ غزاله رفت، اما با مشاهده غزاله كه مشغول چيدن لباس و سوغات در چمدانش بود، با چهره اي دمق گفت :
-جدي جدي راه افتادي!

-چيه!... نكنه پشيمون شدي؟

-چه جور هم.

غزاله نگاه پر ملامتي به او انداخت، سپس ماهان را به آغوش كشيد و به آشپزخانه رفت و با صداي بلندي گفت :
-اين كارها چيه؟ مثل بچه ها شدي مرد.

-چون زنم رو دوست دارم و نمي تونم دوري اش رو تحمل كنم، بچه ام!؟

غزاله پوزخندي زد. ماهان را پهلوي چپش گرفت و با عجله شير درست كرد منصور آرام جلو آمد، صورتش را ميان موهاي روشن و پريشان او فرو برد، بو كشيد و بوسه زد
.
-من از همين حالا دلم گرفته....نرو. نرو، بمون با هم بريم.

غزاله شانه اش را كمي بالا داد و سر به صورت منصور ساييد و گفت :
-اينقدر خودت رو لوس نكن . تو هفت، هشت روز ديگه پيش مايي.

-اه... هميشه حرف خودت رو مي زني. يه ذره احساس نداري. اونقدر كه من براي موندنت بيتابم، تو صد برابر براي رفتن بي قراري.

-تو رو خدا بس كن منصور. سفر قندهار كه نمي رم. ديگه داري حوسه ام رو سر مي بري.

منصور دلخور، از ادامه بحث طفره رفت و با اقاتي تلخ به اتاق خواب بازگشت. غزاله ماهان را خواباند و بعد از مسواك و تعويض لباس، آرام زير پتو سر خورد.

-قهري؟

منصور جواب نداد روي از غزاله گرفت اما غزاله سماجت كرد و گفت :
-دلت مياد با غزي قهر كني ....