جمع كردن ميز ناهار و شستن ظروف نبم ساعتي از وقتش را گرفت . مي دانست اگر در اتاق خواب را باز كند ماهان اجازه چرت زدن را از او خواهد گرفت از اين رو روي كاناپه دراز كشيد. با ضربه هاي يك دست گرم و كوچك چشم باز كرد.خنده هاي آن لبهاي كوچك نشئه خواب را از سرش پراند . در حاليكه دهانش به قربان صدقه باز بود ، بلند شد و فرزندش را به آغوش گرمش كشيد و بوسه باران كرد . منصور با لحني كه حسادتش را آشكار مي كرد گفت :
-از وقتي اين شيطون بلا اومده ، احساس مي كنم علاقه ات به من كم شده.

-آدم به بچه خودش حسودي نمي كنه!

-چرا فكر مي كني من به بچه خودم حسودي مي كنم ؟

-چون حسادت مي كني. جنابعالي توقع داري مثل ماهان، قربان صدقه ات برم.

منصور پيشاني اي را به پيشاني بلند همسر چسباند و گفت :
-اشكالي داره ؟

رديفي از صدفهاي سفيد در لبخند غزاله نشست و گفت : " ديوونه " و به آشپزخانه رفت. كتري آب را روي اجاق گذاشت و فندك زد، در همين موقع نگاهش به منصور افتاد كه در آستانه ي ورود به آشپزخانه، به لبه ي بار تكيه زده و به حركاتش زل زده بود، ابرو بالا داد و پرسيد:
-چيزي شده؟

-نگاه كردن به سركار عليه هم اشكال داره؟

غزاله جلو رفت، چشمهاي درشت و عسلي اش را در چشمان بيقرار همسرش دوخت و گفت :
-نگاه كردن اشكال نداره، با حسرت نگاه كردن اشكال داره.! .... نكنه قراره بميرم!

-خدا نكنه.... زبونت رو گاز بگير.

غزاله با شكلكي زبانش را گاز گرفت. منصور به خنده افتاد. بعد تلنگري به پيشاني فراخ او زد و گفت:
-ميمون خوشگل!

زنگ تلفن زبان غزاله را براي جواب دادن بند آورد. اين روزها كار منصور در آمده بود تلفن خانه و اداره از دست خانواده اش راحتي نداشت. گوشش از يك خواهش مكرر پر شده بود. همه غزاله را مي خواستند. منصور گوشي را برداشت، صداي مادر بر خلاف هميشه اين بار دمقش ساخت، زيرا با يك سلام و احوالپرسي كوتاه، رفت زير استنطاق شوكت كه چرا مرخصي نمي گيرد، چرا زودتر نمي رود و چرا ... ؟ بهانه تراشيهاي منصور براي مادر اهميت نداشت او پايش را در يك كفش كرده و براي رفتن غزاله اصرار داشت .

-بچه ها رو بفرست بيان.

-تنها!؟ .... چند بار بگم، من نمي تونم بيام. در ضمن نمي تونم يه زن جوون و تنها رو با يه بچه ي شش ماهه روونه ي شيراز كنم. باز اگه از كرمان به شيراز هواپيمايي، قطاري بود يه چيزي. با اتوبوس اونهم توي اين جاده پر خطر!... نمي دونم به خدا!!

-اي بابا! يه نگاه به دورو برت بنداز، اين همه دانشجو، يه مشت دختر 18، 19 ساله بدون بزرگتر از اين سر ايران ميرن اون سرش..... تو هم انگار نوبرش رو آوردي.

-عزيز دلم! من به بقيه كار ندارم. من فقط دلم نمي خواد زنم تك و تنها جايي بره.... متوجهي كه مامان.

-مرده شور اخلاق و تعصبت رو ببرن. اصلا لازم نكرده بياي. نه خودت بيا نه زن و بچت... اصلا مادر جان عروسي مياي چيكار... بهتر خودت رو توي دردسر نندازي.... بالاخره عروسي رفتن خرج داره من راضي نيستم توي خرج بيافتي.

منصور مي دانست اگر شوكت دلخور شود تا يكي دو سال آينده با يك من عسل هم شيرين نمي شود، از اينرو تك پسر آقاي تابش جا زد و گفت :
-چه زود به شما برخورد مامان!... باشه باشه. ببينم چي ميشه، شايد بچه ها رو زودتر فرستادم.

-هركار دوست داري همون رو بكن من فقط خواستم سر زنت عزت بذارم
.
دهان منصور به چرب زباني گشوده شد اما شوكت جنس فرزندش را خوب مي شناخت، گفت :
-برو پدر سوخته، تو هم با اونه تحفه ات.

-پس چي؟ اگه تمام شيراز رو بگردي نمي توني لنگش رو پيدا كني.

شوكت حريف زبان فرزندش نبود، با اين وجود قهرش كارساز شد و بالاخره پس از مجاب كردن منصور مبني بر عزيمت غزاله به شيراز، ارتباط را قطع كرد.

با پايان يافتن مكالمه، منصور كفري هواي ريه اش را بيرون داد در همان لحظه با مشاهده غزاله كه خرامان با سيني چاي جلو مي آمد و ماهان كه در روروئك خود بازيگوشي مي كرد حرفهاي مادر را فراموش كرده و فرزند كوچكش را به آغوش گرفت و پايين روروئك دراز كشيد. غزاله كنار او نست و گفت :
-چرا صدا نزدي با مامانت احوال پرسي كنم؟

لپ توپولي ماهان لاي دو انگشت منصور بود، گفت :
-آخ ... بسكه غر زد، برام حواس نذاشت.

-چي مي گفت؟

-نمي دونم مادرم چه فكري مي كنه! اتوبوس براي تو و يه بچه ي كوچيك وسيله ي مطمئني نيست. اگر بين راه خراب بشه، وسط بر و بيابون اذيت مي شي. يا اگه زبونم لال تصادف كنه... از اينا بگذريم تو بد مسافرتي، با حالت تهوع چه مي كني؟

غزاله چشمانش را شيطان كرد و گفت :
-اولا صدقه رفع بالاست، دوما عمر دست خداست، سوما .... چاره ي تهوع قرص و دواست.

-شاعرم كه هستي.

-چه كنيم ما اينيم ديگه.