صفحه 8 از 8 نخستنخست ... 45678
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 76 , از مجموع 76

موضوع: رویاهای خاکستری | معصومه پریزن

  1. #71
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    محمد زودتر از روزهای پیش از خواب برخاست، نگاهی به اطراف انداخت و وقتی موقعیت خود را به یاد آورد، از ترس اینکه مبادا خواب دید باشد، به سرعت از جا بلند شد و از اتاق بیرون آمد.
    خواب ندیده بود، کیف رویا روی میز اتاق پذیرایی بود. محمد در حالی که پنجه اش را در موهای آشفته اش فرو می برد، نگاهی به ساعت دیواری انداخت. کمی از هفت گذشته بود. به حمام رفت و وقتی بیرون آمد، خود را سر حال و شاداب یافت. دلش همچون کبوتری سبکبال در آسمان سینه اش به پرواز در آمده بود. از اینکه می دید به جای سراب به آب رسیده است، در پوست نمی گنجید.
    سبکبار و سر خوش به آشپزخانه رفت و قبل از هر چیز کتری را روی اجاق گذاشت. سپس کاپشنش را پوشیده و به دنبال مایحتاج صبحانه و دیگر مواد لازم از خانه بیرون رفت. آرزو می کرد تا قبل از بازگشت او، رویا بیدار نشود.
    وقتی وارد خیابان شد، لحظه ای ایستاد و با نفسی عمیق هوای سرد را به درون ششها فرستاد. آسمان ابری تیره خبری از بارشی دیگر می داد. آخرین جایی که برای خرید توقف کرد، نانوایی بود که مثل همیشه صفی طویل در مقابل آن دیده می شد. در صف ایستاد و از تصور اینکه اگر پدرش یداند او خود برای خرید نان رفته است، چه ها که نمی کند، خنده اش گرفت. اهمیتی نمی داد، زیرا این همان زندگی بود که نظیزش را در رویاهایش تجربه کرده بود.
    سوزی سرد می وزید، اما نمی توانست تن سوزان از تب عشق محمد را به یخ بنشاند. هر چند خورشید بالا آمده بود، وجود انبوه ابرهای خاکستری – قرمز هوا را تاریک نشان می داد. صدای غار غار کلاغانی که چه بسا به شکایت از آسمان گرفته سر و صدا راه انداخته بودند، به محمد آرامش می بخشید. دلش می خواست فریاد برآورد و به همه بگوید که چقدر خوشبخت است، اما حجب و حیایی که در خونش بود، مانعش می شد.
    صف همچنان جلو می رفت و با هر قدم گرمای تنور بیشتر به بیرون راه می یافت و احساس می شد. با اینکه بر خلاف انتظار، ماه اسفند سرد تر از دو ماه پیش خود را به مردم نمایانده بود، از نظر محمد خوش یمن تر از ماه های قبل بود، چرا که بعد از سه ماه جستجو و دلهره ی پس از آن، توانستهبود رویا را بانوی خانه اش کند. به اطرافش نگاهی انداخت. همه سر در گریبان فرو برد بودند و بی توجه به آنچه دور و برشان می گذشت، به انتظار نوبت خود بودند. بی اعتنایی انسانها به حال یکدیگر محسوس بود و محمد در این اندیشه که آنگاه که در غم خود غوطه ور بود هیچ کس به فریادش نرسید و اکنون که در بزم شادمانی اش به هیاهو افتاده است، باز کسی نیست که همراهی اش کند، در صف پیش می رفت.
    وقتی گرمای نان سنگک را روی دستانش حس کرد و بوی آن را به مشام کشید، همچون پرنده ای که به سوی جفتش پر می کشد، راه خانه را در پیش گرفت. رویا زیبا تر از همیشه همچون ملکه ای با وقار روی مبل به انتظار نشسته بود و با ورود محمد از جا برخاست و به استقبالش شتافت تا بسته های خرید را از دست او بگیرد. محمد خوشحال از اینکه او هنوز آداب دانی را فراموش نکرده است، با لبخندی دلنشین صبح بخیر گفت و با هم به آشپزخانه رفتند.
    هنگام صرف صبحانه، با اینکه محمد با تمام وجود دلش می خواست به نحوی سر صحبت را باز کند، هر چه فکر می کرد، چیزی به ذهنش نمی رسید. غرق در تفکر بود که صدای ملایم و دلنشین رویا در آشپزخانه پیچید.
    « امروز بیرون نمیری؟»
    « چطور مگه؟»
    « همین طوری.»
    « اگه می خوای جایی ببرمت بگو. کار من زیاد مهم نیست.»
    رویا شانه ای بالا انداخت و گفت:« نه.»
    و پس از مکثی کوتاه ادامه داد:« کی توی این سرما حال بیرون رفتن داره؟!»
    محمد در حالی که کره و عسل را روی نان می مالید، گفت:« قراره امروز برم بنگاه. پژمان یه مغازه ی بزرگ برام پیدا کرده. میرم قولنامه ش کنم. بیکار که نمیشه موند.»
    سپس لقمه را در دهان گذاشت. رویا دیگر حرفی نزد. تا همین حد که فهمیده بود، برایش کافی بود. دلش می خواست هر چه زودتر محمد خانه را ترک کند تا او وقت بیشتری برای فکر کردن در مورد کاری که می خواست انجام دهد، داشته باشد. ولی محمد چنان سر فرصت صبحانه می خورد که انگار نه انگار که می خواست بیرون برود. رویا که چندان اشتهایی نداشت، از خوردن دست کشید و مشغول تماشای محمد شد. از طرفی، ترجیح می داد با بی محلی کردن به محمد، او را زیاد وابسته ی خود نکند و از طرف دیگر، این کار دل او را می شکند. پس با این تصمیم که دست کم در این چند روز آخر خاطره ای خوش از خود به جا بگذارد، دوباره سر صحبت را باز کرد.
    « نمی خوای برگردیم شهر خودمون؟»
    « نه، این طوری گذشته بر آینده مون حاکم می شه. مگه تو می خوای؟»
    « نه. فقط پرسیدم.»
    « ببین، رویا. هر چی تو بخوای، هر چی تو بگی و هر کاری دوست داشته باشی، همون کار رو می کنیم. من خودم نوکرتم.»
    رویا اصلا تصور نمی کرد محمد از این حرفها هم بلد است، و تعجب کرده بود. وقتی خوب دقت می کرد، می دید قبلا هم شبیه این حرفها شنیده است، منتها از زبان پژمان و خطاب به سودا، که باعث می شد کفر او دربیاید.
    بالاخره محمد نگاهی به ساعتش انداخت و مشغول جمع کردن میز صبحانه شد. رویا دست او را کنار زد و با لحنی گله مند گفت:« درسته چند ماه آواره بودم، اما هنوز زنم و خوشم نمیاد مرد تو کار خونه دخالت کنه.»
    محمد متعجب از این حرف گفت:« آخر توی خونه ی خودتونم زینت همه ی کارها رو می کرد. تو هیچ وقت...»
    رویا حرف او را قطع کرد:« پس خبر نداری. تمام این مدت همه ی کارهامو خودم می کردم.»
    سپس سرش را پایین انداخت و با لحنی آرام تر ادامه داد:« تنها حسنی که آوارگی برام داشت، این بود که خونه داری رو یادم داد.»
    محمد که احساس کرد یادآوری گذشته، حال رویا را دگرگون کرده است، برای در هم شکستن حصار اندوه و پریشانی او، به شوخی گفت:« اگه بگم غلط کردم، قبوله؟»
    رویا لبخندی زد و گفت:« لوس نشو.»
    سپس محمد کاپشنش را برداشت و گفت:« حالا خانوم خانوما اجازه می فرماین؟»
    رویا فقط لبخند زد.
    محمد همچنان که به طرف در خروجی می رفت، پرسید:« چیزی لازم نداری؟»
    « نه.»
    « پس خداحافظ.»
    محمد به در رسیده بود که رویا به سرعت قدمی به جلو برداشت و گفت:« هی، صبر کن.»
    « بله.»
    « کی بر می گردی؟»
    محمد احساس کرد تمام تنش داغ شد. جواب داد:« حدود ظهر.»
    و با لبخندی دلنشین از خانه بیرون رفت.
    به محض اینکه در بسته شد، رویا بی اختیار به سوی پنجره کشیده شد . و همان طور که از آن ارتفاع وسعت زیر پایش را زیر نظر گرفته بود، محمد را دید که از محوطه خارج می شود. در حالی که به قامت بلند و استوار محمد در آن شلوار کرم رنگ و کاپشن سرمه ای نگاه می کرد، زیر لب زمزمه کرد:« نه... نه، محمد. من نمی تونم تو رو شریک دنیای کثیف خودم کنم. تو پاک تر از اونی که به پای زنی مثل من حروم بشی.»
    واژه ی زن که نا خواسته آن را بر زبان آورده بود، اشک را میهمان گونه هایش کرد و آنقدر ایستاد و نگاه کرد تا محمد از نظرش ناپدید شد. سپس پشتش را به دیوار کنار پنجره تکیه داد و همان طور تکیه داده بر دیوار، زانوانش خم شد و سر پا نشست، سرش را میان دستانش گرفت و با صدایی گرفته و بغض آلود نالید:« چطوری می تونم بهش بگم که من دیگه...»
    و هق هق گریه امانش را برید. حتی پیش خود نیز نمی توانست به این حقیقت تلخ اعتراف کند. همچنان که اشک می ریخت، از جا بلند شد و از داخل کیفش که روی میز بود، پاکت سیگارش را درآورد، سیگاری آتش زد و همچنان که به آن پک می زد، بی هدف در اتاق شروع به قدم زدن کرد. راه می رفت، به سیگارش پک می زد و بر موهایش که بعد از رفتن محمد آن را روی شانه رها کرده بود، پنجه می کشید.
    نمی دانست چه مدت گذشته است، اما وقتی به خود آمد و به ساعت نگاه کرد، متوجه شد که دو ساعتی از خود بیخود بوده است. ساعت ده و پانزده دقیقه بود. پس با عجله دوباره به سراغ کیفش رفت و این بار تکه کاغذی را از آن بیرون آورد. لحظه ای درنگ کرد و بعد گوشی تلفن را برداشت. ترس و دلهره به وضوح در چهره ی درهمش آشکار بود. در عرض همان چند لحظه ، عرقی سرد بر بدنش نشسته بود.
    چند لحظه ای طول کشید تا ارتباط بر قرار شد و رویا به محض شنیدن صدای کسی که پشت خط بود، طبق آنچه روی کاغذ نوشته شده بود، گفت:« من دویست و دو هستم. قراره با رتیل حرف بزنم.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #72
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    س از دقایقی نسبتا طولانی که به نظر رویا یک عمر رسید، صدایی در گوشی پیچید که در فراسوی ذهنش تاثیری نا مطلوب ایجاد کرد. دوست داشت سخن را کوتاه کند، چرا که حس می کرد با شنیدن هر ضرباهنگ آن صدا، بند بند وجودش به لرزه می افتد.
    « تویی، رویا؟»
    « بله.»
    « کجایی؟»
    « توی خیابون.»
    « این مدت کجا بودی؟»
    « خیلی جاها.»
    « چرا این طوری حرف می زنی؟»
    « چطوری حرف می زنم؟»
    « طوری که انگار باباتو کشته م.»
    رویا به شدت منقلب شد. از بی خیالی او کفرش درآمده بود، دلش می خواست فریاد بزند و بگوید که مگر نکشته است؟ مگر او را به خاک سیاه ننشانده و دنیا را برایش جهنم نکرده است؟ و هزاران مگرهای دیگر که در ذهن داشت. در عوض در حالی که سعی می کرد خونسردی خود را حفظ کند، گفت:« منظوری نداشتم. می بخشین. با من کاری داشتین؟»
    « می خوام بدونم خیال داری چی کار کنی؟»
    « یعنی چی؟»
    « یعنی چه برنامه ای برای آینده ت داری؟»
    « برنامه ی بخصوصی ندارم.»
    رئیس لحظه ای مکث کرد و بعد ناغافل گفت:« با من عروسی می کنی؟»
    رویا یکه خورد. باور نمی کرد درست شنیده است. و اگر درست شنیده بود، می بایست چه جوابی می داد؟ ذهنش همچون ساعت به کار افتاد. بهتر از این نمی شد. رئیس او را می خواست و این او را به هدفش نزدیک تر می کرد.
    مکثی کرد و جواب داد:« هر چی شما بگین.»
    و رئیس طوری که انگار پیش بینی این جواب را کرده بود، گفت:« در این صورت فردا یه نفر رو می فرستم دنبالت.»
    « نه!»
    پاسخ تند و محکم رویا، رئیس را متعجب کرد و به تندی پرسید:« نه یعنی چی؟»
    « یعنی جز با خود شما، با هیچکس جایی نمی رم.»
    « ولی...»
    « ولی نداره.»
    رئیس مکث کرد. رویا به وضوح احساس می کرد که او بد گمان است. بنابراین ادامه داد:« خودتون خوب می دونین که جز ازدواج با شما چاره ای ندارم، و اگه قراره زن شما باشم، باید بهم اعتماد کنین.»
    مکثی دیگر، و بعد رئیس گفت:« باشه. کجا بیام؟»
    « فردا ساعت دوازده ظهر، سر پارک وی.»
    « چرا اونجا؟»
    « برام راحت تره... و مطمئن تر.»
    رئیس باز هم درنگ کرد. سپس گفت:« باشه. تا فردا.»
    و گوشی را گذاشت.
    رویا پوزخندی زد و قبل از اینکه گوشی را بگذارد، مدتی به آن خیره شد. حالت تهوع داشت. تمام تنش خیس عرق بود. زانوانش می لرزید و توان ایستادن را از او گرفته بود. تصور آنچه رئیس از او خواسته بود، مو بر اندامش راست می کرد. بی حس و کرخت خود را روی مبل انداخت و خانه ای را که نمی توانست مالکیت آن را بپذیرد، از نظر گذراند. چقدر خسته بود. چشمانش را روی هم گذاشت. کاش می توانست بخوابد، در خواب می توانست از آنچه احاطه اش کرده بود، بگریزد. از عشق صادقانه ی محمد، از دلهره ی کاری که می خواست انجام دهد، از تصور رنجی که بر عزیزانش هموار کرده بود، از همه چیز و همه کس.
    چشمانش گرم شده بود که صدای زنگ تلفن چرتش را پاره کرد. قلبش به شدت می زد و تنفسش تند شده بود. سراپا دلهره دستش دراز کرد و گوشی را برداشت.
    « الو.»
    و صدای گرم و دوست داشتنی عطیه گوشش را نوازش کرد. « رویا؟»
    ذوق زده شد. « تویی، عطیه؟»
    لحن عطیه گله مند شد. « آره، منم. تو که حالی از ما نمی پرسی، منم که دنبالت می دوم.»
    « لوس نشو. شماره ی منو از کجا گیر آوردی؟»
    « زنگ زدم خونه ی پژمان. شماره را از اون گرفتم.»
    و با لحنی ذوق زده ادامه داد:« نمی دونی چقدر خوشحال شدم که شنیدم راضی شدی زن محمد بشی.»
    رویا با شنیدن این حرف به زحمت توانست بغض خود را فرو دهد و در حالی که سعی می کرد خنده اش طبیعی جلوه کند، خنده ای کرد و گفت:« از خودت بگو.»
    عطیه خنده ای کرد و گفت:« گفتنی که زیاد دارم.»
    رویا در این فکر بود چطور می تواند او را وادارد از آن دار و دسته خارج شود. گفت:« اول بگو می خوای چی کار کنی؟ من که تکلیفم معلوم شد. تو هم باید فکری واسه ی خودت بکنی.»
    « کردم.»
    « جدی؟ می خوای چی کار کنی؟»
    « زندگی.»
    رویا به او حق می داد مشتاقانه در فکر زندگی باشد، چرا که مروارید هستی او را به تاراج نبرده بودند. در حالی که سعی می کرد لحنش شاد باشد، پرسید:« خوب، چطوری؟»
    « یه چیزی بگم بهم نمی خندی؟»
    عطیه او را از چیزی منع میکرد که برایش حکم کیمیا را داشت. رویا فکر کرد چگونه ممکن است بخندد در حالی که گل خنده برای همیشه از روی لبانش محو شده است؟ به هر حال به خودش حق نمی داد خوشحالی عطیه را از او بگیرد و با همان لحن دوستانه ی همیشگی اش گفت:« به شرط اینکه خنده دار نباشه، چشم.»
    عطیه مکثی کرد و گفت:« آخه روم نمی شه.»
    رویا به شوخی گفت:« نکنه عاشق شدی، بد جنس!»
    و عطیه باز هم مکثی کرد و گفت:« راستش... آره.»
    رویا فارغ از تمام دردهایی که در روح و جسمش ریشه دوانده بود، فریاد زد:« عالیه! حالا اون کی هست؟»
    « یکی مثل خودم. تا خرخره توی لجنه.»
    « پس اونو واسه چی می خوای، علامه؟»
    « داره آدم می شه. کمکش می کنم. تصمیم داریم عروسی کنیم و بریم جنوب.»
    رویا در حالی که یک ابروی خود را بالا داده بود، گفت:« انگار قضیه جدیه.»
    « خودمم باورم نمی شد. یعنی باور نمی کردم عطیه ی بد قدم برای یه بار هم شده، شانس بیاره. اون آدم خوبیه. یه قلب داره به بزرگی دریا. حتما باید اونو ببینی.»
    رویا خوشحال از خوشحالی عزیزترین دوستش گفت:« البته. خودمم خیلی دلم می خواد ببینمش. با خود تو هم کار داشتم. یه امانتی دارم که باید بسپرمش به تو. شاید خودم نتونم برسونمش دست صاحبش.»
    « چی هست؟»
    « وقتی دیدمت،بهت میگم.»
    « باشه. امروز عصر خوبه؟»
    رویا چند لحظه ای فکر کرد و گفت:« نه. فدا ساعت ده صبح. شاید دیگه هیچ وقت...»
    رویا جمله اش را نا تمام گذاشت. عطیه گفت:« شاید دیگه هیچ وقت چی؟»
    « هیچی بابا. برو بذار به کارم برسم. الان محمد میاد و من هنوز بساط صبحونه رو جمع نکرده م.»
    عطیه خندید و گفت:« بهت نمیاد از این حرفا بزنی. برو. خداحافظ تا فردا.»
    رویا گوشی را گذاشت. برای عطیه خوشحال بود. او را جزئی از سرنوشت خود می دانست. دوستی که در لحظه لحظه ی در به دری در کنارش بود. اشکهای را همراهی کرده بود و با خنده هایش خندیده بود.
    نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد. نگاهی به درو و بر انداخت و قبل از اینکه به آشپزخانه برود، به سراغ دستگاه پخش صوت رفت. مشتی نوار کنار آن روی میز ریخته بود. نگاهی انداخت و یکی را انتخاب کرد. عنوانش « مسافر » بود. با حال و روز او همخوانی داشت. نوار را در دستگاه گذاشت، دکمه ی پخش را زد و با شروع آهنگ، راه آشپزخانه را در پیش گرفت.
    خواننده می خواند:
    مسا فر خسته ی من بار سفر را بسته بود
    تو خلوت آیینه ها به انتظار نشسته بود
    می خواست که از اینجا بره، اما نمی دونست کجا
    دلش پر از گلایه بود، ولی نمی دونست چرا؛
    خواننده میخواند و رویا همچنان که مشغول کارش بود، اشک می ریخت. و این در حالی بود که دانه های برف نیز به آرامی به شیشه ی پنجره ها اصابت می کرد و ردی از خود به جا می گذاشت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #73
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    « حالا مطمئنی نمی خوای بیای؟»
    « گفتم که نه.»
    محمد کاپشنش را پوشید و قصد رفتن کرد. جلوی در دوباره ایستاد و در حالی که دستگیره ی در را در دست داشت، رو به رویا کرد که به گونه ای غریب به او خیره مانده بود، و گفت:« من که میگم سودا و پژمان ناراحت می شن.»
    « به درک!»
    این لحن رویا مثل همیشه دل نازک محمد را لرزاند، اما به روی خود نیاورد و ملام تر سعی کرد رویا را تشویق به آمدن کند و گفت« ممکنه تا هفت- هشت سال دیگه اونا رو نبینیم. میریم یه خداحافظی فوری می کنیم و میایم.»
    رویا خسته از اصرارهای محمد، گره ی روسری اس را شل کرد، طوری که انگار همچون دستانی نیرومند دور گلویش را گرفته بود، و به حالت تهدید گفت:« ول می کنی یا نه؟»
    و وقتی سکوت رعب آمیز محمد را دید، از ترس اینکه او از هراسش بویی ببرد، به زحمت خنده ای بی رنگ را بر لبانش نشاند و با لحنی آرام بخش گفت:« ما رو باش که دو روز دیگه عروسیمونه، اون وقت سر هیچ و پوچ به سر و کول هم می پریم.»
    محمد هم لبخندی زد و گفت:« باشه، نیا. خودم میرم.»
    و برای اینکه مبادا حرفی پیش بیاید که رویا را پشیمان کند، در را باز کرد و هنوز قدم بیرون نگذاشته بود که رویا صدایش زد.
    « محمد.»
    « جان!»
    « شاید امروز یه سر برم بیرون. میرم خرید.»
    محمد بی درنگ کیف پولش را از جیبش درآورد و پرسید:« چقدر لازم داری؟»
    « پول نمی خوام.»
    « پس چی؟»
    « خواستم بهت گفته باشم.»
    گرچه رویا این را برای آرامش خاطر خود گفته بود، در محمد تاثیری مطلوب گذاشت. احساس می کرد رویا غیر مستقیم از او اجازه می گیرد، در حالی که اجازه گرفتن را مغایر با شخصیت رویا می دانست. این حرکت رویا چنان هیجانی در او ایجاد کرده بود که به وصف نمی گنجید. در حالی که با تمام وجود خواستار این بود که به سوی رویا پر بکشد و اندام ظریف و شکننده ی او را میان بازوان مردانه اش جای دهد، گفت:« رویا...»
    « چیه؟»
    « دوستت دارم.»
    رویا سرش را پایین انداخت و محمد شرمنده از حرفی که بی اختیار بر زبان آورده بود، به سرعت بیرون رفت و در را پشت سر خود بست.
    اگر چه محمد واکنش رویا را به حساب شرم گذاشته بود، رویا خود به خوبی می دانست که از ترس پشیمان شدن، از نگاههای عاشق محمد که عاجزانه به او دوخته شده بود، فرار کرده بود. می ترسید تحت تاثیر نگاه او که بدرقه ی کلامش کرده بود،از تصمیمش منصرف شود.
    وقتی رویا صدای بسته شدن در را شنید، به خود آمد بی اراده به سوی پنجره دوید تا برای آخرین بار محمد را نگاه کند، اما در میان راه پشیمان شد و مردد سر جایش ایستاد. می ترسید با نگاه کردن به قامت مردانه ی مرد ترین مردی که تا کنون دیده بود، از تصمیمش باز گردد؛ تصمیمی که انجام دادن آن را تنها راه فرار و قرار خود می دانست. پس در حالی که به سختی می کوشید بر تمنای دل و چشم خود که دیدار محمد را می طلبید، فایق آید، روی زمین زانو زد، پیشانی اش را بر فرش نهاد و سعی کرد ترسی را که وجودش را به لرزه انداخته بود، سرکوب کند.
    سرانجام با اندک اراده ای که در وجودش باقی مانده بود، از جا برخاست و روی پاهای لرزانش ایستاد. دلش می خواست می توانست با چشمهای بسته خانه ای را که حکم قصر بلورین رویاهایش را داشت، ترک کند، ولی هر چه کرد، نتوانست و عاجزانه چشمانش را به اطراف خانه چرخاند و سیل حسرت و ماتم را میهمان دل غمزده اش کرد. می بایست هر چه زودتر می رفت. می بایست قبل از آنکه خللی بر تصمیمش وارد شود، می گریخت. پس به سرعت مانتو روسری اش را پوشید و جلوی آیینه ی کنار در ورودی نگاهی به خود انداخت، باور نمی کرد آنچه در آیینه می بیند، چهره ی خود اوست. در عرض همین چند دقیقه ای که گذشته بود، نور زندگی از چشمان آبی پر فروغش رخت بربسته و زیر آنها گود افتاده بود. دستی به چهره ی رنگ پریده اش کشید. اصلا به نظر نمی رسید فقط هفده بهار از عمرش گذشته است. وحشت زده به آیینه پشت کرد و لحظاتی طولانی بی هیچ حرکتی ایستاد. سپس آهی عمیق کشید و عزم رفتن کرد. دلش نمی خواست دیر سر قرار حاضر شود.
    دستگیره ی در را گرفته بود که میلی شدید در جا نگهش داشت . به آرامی برگشت و به سوی تلفن به راه افتاد. گوشی را برداشت و با انگشتانی لرزان شماره ای را گرفت که پیش از این از یادآوری هر رقم آن وحشت می کرد. در آن سوی خط، تلفن بی درنگ زنگ می خورد. چرا کسی گوشی را بر نمی داشت؟ رویا احساس می کرد عنقریب است قلبش حصار سینه را در هم بشکند. نفسش به شماره افتاده و کف دستانش عرق کرده بود.
    و بالاخره صدای آرام و محزون مادرش را شنید.
    « الو.»
    سکوت.
    « الو. چرا حرف نمی زنی؟»
    سکوت.
    « خدا رو خوش میاد اول صبحی مزاحم بشی؟»
    رویا محکم دهانه گوشی را گرفته بود. تند و مقطع نفس می کشید و یقین داشت هر مادری حتی از صدای تنفس جگر گوشه اش نیز او را باز می شناسد. همچنان که گوشی را بر گوش می فشرد، آرزو می کرد که مادرش بیشتر حرف بزند و دل دردمند او را با صدای دلنشین خود آرامش بخشد، اما تنها صدایی که رویا پس از آن شنید، صدای گذاشتن گوشی بود. آسیه با گذاشتن گوشی، دخترش را در حصار تنهایی اش، تنها باقی گذاشت.
    با اینکه رویا می دید مادرش گوشی را گذاشته و چه بسا این بار ارتباطشان برای همیشه قطع شده است. همچنان گوشی تلفن را محکم در دست نگه داشته بود و آن را می فشرد و سیل آسا اشک می ریخت. پس به آرامی بوسه ای بر دهانه ی گوشی زد، و این در حالی بود که لبانش، دستانش و قلبش از درد فراقی که آن را به جان خریده بود، می لرزید.
    نفهمید چه مدت گذشت که بالاخره گوشی را سر جایش گذاشت و در حالی که نمی توانست مانع ریزش اشکهایش شود، کیفی را که حاوی امانتی سحر بود، برداشت و قصد رفتن کرد. جلوی در، یک بار دیگر رویش را برگرداند، نگاهی به خانه انداخت و به یاد قسمتی از ترانه ای افتاد که روز قبل آن را شنیده بود.[/justify]
    [justify]
    دفتر خاطراتشو، تو طاقچه جا گذاشت و رفت
    عکسای یادگاریشو، برای ما گذاشت و رفت
    دل که به جاده می سپرد، کسی اونو صدا نکرد
    نگاه عاشقانه اش برای اون دعا نکرد[/justify]
    [justify]
    احساس می کرد شاعر این شعر را برای دل او گفته است، چرا که می دانست می رود تا بار دیگر فراقی را تجربه کند که چه بسا به وصال نینجامد. نمی بایست می گذاشت اراده اش متزلزل شود. پس با پشت دست محکم اشکهایش را از دیده زدود، از در بیرون رفت و در را چنان محکم پشت سر خود بست که طنین صدایش در راهروی خلوت پیچید. شاید با این کار می خواست به خود بقبولاند که دیگر راه بازگشتی ندارد.[/justify]
    [justify]هوا به شدت سرد بود و رویا که شتاب زدگی باعث شده بود فراموش کند کاپشنش را بردارد، کیفش را محکم در بغل می فشرد و در پارکی که میعاد گاهش بود، قدم می زد تا بلکه راه رفتن کمی گرمش کند. یک ربع زود سر قرار رسیده بود و می بایست به نحوی با سرما کنار می آمد.
    پس از مدتی، خسته از انتظار و کلافه از سرما، روی نیمکتی نشست و دستهایش را زیر بغل قفل کرد. چقدر فضا با حال و هوای او همخوانی داشت. ابرهای خاکستری آسمان را پوشانده و فضای پارک متعاقب بارش شب قبل در مهی سنگین فرو رفته بود.
    همچنان که سرمای طبیعت را با سردی وجودش در هم می آمیخت، دستانی گرم را روی شانه هایش احساس کرد، سرش را به عقب برگرداند و با دیدن عطیه از جا بلند شد. وقتی مقابل وجود مهربان و سر حال عطیه قرار گرفت، بدون واهمه از نگاه شخصی که همراه او بود، خود را در آغوش او جای داد و سر بر شانه اش گذاشت. چقدر دوست داشت می توانست تا ابد در آغوش پر مهر او پناه گیرد، ولی می دانست این نیز رویایی بیش نیست. به آرامی خود را از آغوش او بیرون کشید و دوباره به چهره ی مهربانش چشم دوخت. چشمان هر دو اشک آلود بود. اشکهای عطیه اشک شوق بود؛ اشتیاق برای آغاز، زندگیی تازه و متفاوت با آنچه تا کنون از سر گذرانده بود و اشکهای رویا...
    همچنان که نگاهش را بر او دوخته بود، گفت:« خوشحالم که دوباره می بینمت.»
    « نه به اندازه ی من، رویا خانوم.»
    سپس عطیه به جوانی که همراهش بود، اشاره کرد و گفت:« این شهرامه. نامزدم.»
    و رویا لرزه بر اندامش افتاد. باورش نمی شد. او بود. شهرام، دلداده ی سحر، گمشده ی رویا و یافته ی عطیه. در حالی که سعی می کرد بر احساساتش فایق آید، در مقابل سلام و احوالپرسی شهرام، سری تکان داد و گفت:« از آشناییت خوشحالم. امیدوارم عطیه رو دیگه تنها نذاری.»
    رویا به شهرام خیره شد تا واکنش او را در مقابل این حرف ببیند.
    و شهرام به خیال اینکه عطیه چیزی به او گفته است، گفت:« من با اون کار می خواستم خوشبختش کنم که امیدوارم کرده باشم. به عطیه گفتم، به شما هم میگم. عطیه با اون فرق می کنه.»
    رویا به خیال اینکه او به سفسطه متوسل شده است، پرسید:« چه فرقی؟»
    شهرام با لحنی آرام تر از پیش گفت:« فرقش اینه که اون مجبور بود یه عمر گناههای منو بلاعوض ببخشد. در حالی که در مقابل بخشش عطیه، منم می تونم با گذشته ی اون کنار بیام.»
    رویا برای لحظه ای تصمیم گرفت به عهدش وفا کند، ولی به سرعت پشیمان شد. به خودش اجازه نمی داد خوشبختی تازه یافته ی عطیه را نابود کند. بنابراین لبخندی زد و گفت:« خوب ، به سلامتی کی هست؟»
    عطیه گفت:« چی چی؟»
    « عروسی دیگه.»
    این بار شهرام جواب داد. شادمانه گفت:« هفته ی دیگر میریم محضر.»
    « به سلامتی. خوشبخت باشین.»
    و باز شهرام جواب داد:« ممنون. شما هم همین طور.»
    عطیه با لحنی ناراضی ساختگی گفت:« یکی هم ما رو تحویل بگیره.»
    رویا و شهرام خندیدن. سپس رویا رو به شهرام کرد و گفت:« می تونم خواهشی بکنم؟»
    « البته.»
    رویا چند اسکناس هزار تومانی از کیفش درآورد، آن را به سمت شهرام گرفت و گفت:« می شه بری یه روسری برام بخری؟»
    شهرام تعجب زده گفت:« روسری!»
    « آره. اگه ممکنه.»
    « اشکالی نداره. چه رنگی باشه؟»
    « یه روسری ساده. خاکستری، رنگ آسمون.»
    شهرام هاج و واج ابتدا به عطیه و بعد به رویا نگاه کرد و گفت:« ولی رنگ آسمون که آبیه.»
    رویا نگاهی به آسمان انداخت و گفت:« نه. آسمون خاکستریه. رنگی تند که بی رحمانه همه ی رنگها رو در خودش داره.»
    شهرام از حرفهای رویا سر در نمی آورد، اما با این حال راه افتاد که برود.
    رویا با صدای بلند گفت:« پولش!»
    شهرام همان طور که می رفت، سرش را برگرداند و گفت:« یعنی از پس یه روسری واسه خواهر خانومم بر نمیام؟»
    و رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #74
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    رویا نگاهش را از شهرام که دور می شد، برگرفت و به عطیه معطوف کرد. عطیه با نگاههایی عاشقانه دور شدن شهرام را نظاره می کرد؛ نگاههایی که برای رویا آشنا بود؛ نگاههایی که روزی خود بدرقه ی راه پژمان می کرد. پس منتظر ماند تا عطیه از نگاه کردن دل بکند و رو به سوی او برگرداند.
    سپس پرسید:« اون مشکلی نداره؟»
    « منظورت رو نمی فهمم.»
    « یعنی... چطوری بگم... معتاد نیست؟»
    عطیه متعجب از اینکه این تصور چگونه به ذهن رویا راه یافته است، مکثی کرد و گفت:« راستش بود، ولی حالا دیگه نیست.»
    « یعنی چی؟»
    عطیه به آرامی روی نیمکت نشست و گفت:« گویا یه ماه پیش اونو نیمه جون توی یه خرابه پیدا می کنن و می برنش آسایشگاه معتادها. ترکش دادن. خودش میگه معجزه بود.»
    رویا با شنیدن این توضیحات اندکی آرام گرفت. می توانست به خوشبختی عطیه خوش بین باشد. با این حال گفت:« گمون نمی کنی دوباره شروع کنه؟»
    « نه، رویا. بر خلاف همه، من عقیده ندارم توبه ی گرگ مرگه.»
    رویا دیگر حرفی نزد و در فکر فرو رفت.
    عطیه پرسید:« شماها کی عقد می کنین؟»
    « یکی- دو روز دیگه.»
    « مام دعوتیم؟»
    رویا معذب از دروغی که خیال داشت به خورد عطیه بدهد، کنار او روی نیمکت نشست، دست او را در میان دستانش گرفت و گفت:« نه. هیچ کی دعوت نیست. راستش... قدغن کرده با دوستای سابقم رفت و آمد کنم. الانم یواشکی اومدم.»
    « ولی چرا؟»
    « نمی دونم. حتی با پژمان و سودا هم قطع رابطه کردیم. حالا هم... اومده م تا برای همیشه از هم خداحافظی کنیم.»
    رویا هاله ی اشک را دید که به آرامی در چشمان به رنگ شب عطیه حلقه بست. با لحنی ملایم ادامه داد:« بهش گفتم عطیه فرق داره، اما قبول نکرد. میگی چی کار کنم؟»
    عطیه قطره اشکی را که از گوشه ی چشمش پایین می آمد، با پست دست پاک کرد و گفت:« عیبی نداره. تو خوشبخت باشی برام کافیه. با دوریت می سازم، هر چی هم سخت باشه.»
    وبا این کلام، دوباره در آغوش یکدیگر فرو رفتند. رویا در آغوش عطیه، بوی آغوش مادرش را می جست؛ آغوشی که خود را از آن محروم کرده بود؛ آغوشی که آرزو می کرد در گرمای آن اشکهایی را که دیر زمانی بود در پس غرور پنهان مانده بود، بباراند.
    هیچ از آن دو گذر زمان را احساس نمی کرد، تا اینکه صدای شهرام آنان را از آغوش یکدیگر بیرون کشید. « هی، من برگشتم.»
    هر دو به شدت جا خوردند و شهرام که احساس کرد خلوت آنان را به هم زده است، سرش را پایین انداخت و گفت:« معذرت می خوام، آدم شدن وقت می بره.»
    عطیه با لبخندی نیروی بخشش و گذشتش را به او ثابت کرد و رویا به سرعت رو برگرداند تا باقیمانده ی غرور پایمال شده اش را که حضور اشک قصد داشت آن را به یغما ببرد، حفظ کند.
    شهرام در حالی که بسته ای روزنامه پیچ را جلوی رویا می گرفت، گفت:« سفارش شما.»
    رویا بی آنکه به چشمان او نگاه کند، بسته را از دستش گرفت.
    شهرام گفت:« نمی خواین نگاهش کنین؟»
    « نه لازم نیست.»
    « ولی شاید اونی نباشه که شما می خواین.»
    « مگه خاکستری نیست؟»
    « چرا.»
    « پس فرقی نمی کنه.»
    « ولی اگه زمینه ی رنگش همونی که می خواین...؟»
    رویا حرف او را قطع کرد. « رنگ خاکستری زمینه ی رنگ نمی شناسه. همه شون از روشن گرفته تا تیره، سرد و خشک و نا مهربونه، مگه نه؟»
    شهرام که اصلا سر در نمی آورد، گفت:« والله چه عرض کنم! هر چی شما بگین. به هر حال مبارکه.»
    عطیه حرف را عوض کرد و گفت:« رویا، عروسیت که دعوت نداریم، تو که به عروسی دو نفره ی ما که میای؟»
    « نمی تونم. منو ببخش.»
    « ولی چرا؟»
    « من که بهت گفتم.»
    « آره محمد... باشه، رویا جون. ولی بهش بگو خیلی بد جنسه.»
    رویا با شنیدن این حرف به شدت احساس گناه کرد. او بی رحمانه محمد را سپر بلا کرده بود. دلش می خواست جواب عطیه را بدهد و به او بفهماند در مورد محمد اشتباه می کند، اما نمی توانست. نه توانش را داشت، نه فرصتش را. دیرش شده بود. می بایست سر قرار بعدی اش می رسید.
    از جا بلند شد و در حالیکه کیفش را به دست عطیه می داد، گفت:« اون امانتی که می گفتم، توی اینه.»
    « چی هست؟»
    رویا نگاهی گذرا به شهرام انداخت و گفت:« خیال می کردم مسئولیتی سنگین رو به عهده ت می ذارم، غافل از اینکه صاحبش را از قبل پیدا کرده ی.»
    عطیه سر در نمی آورد. خواست در کیف را باز کند که رویا مانعش شد و گفت:« نه!»
    و آرام تر ادامه داد:« با اینکه مدتها منتظر بودم واکنش صاحب این امانتی رو ببینم، الان نه حالش رو دارم، نه وقتش رو. صبر کن تا من برم.»
    هر دو مات و مبهوت به او نگاه می کردند. عطیه از حرکات عجیب و غریب رویا سر در نمی آورد.
    رویا از جا بلند شد و گفت:« من دیگه باید برم.»
    عطیه سراسیمه از جا جست. « کجا؟!»
    رویا به آرامی جواب داد:« یه قرار مهم دارم. باید کاری رو که شروعش کردم، تموم کنم.»
    « واضح تر حرف بزن رویا.»
    « واضح تر از این به عقلم نمی رسه.»
    « رویا! تو چه ت شده؟»
    « خوشبخت باشین.»
    و راه افتاد که برود. عطیه به دنبالش دوید. « صبر کن، رویا. بی خداحافظی؟»
    رویا ایستاد. اشک در گوشه ی چشمانش حلقه بسته بود. با صدایی لرزان گفت:« آره، بی خداحافظی. می ترسم خداحافظی کار دستم بده.»
    سپس در حالی که بازویش را از دست عطیه بیرون می کشید، عاجزانه التماس کرد:« خواهش می کنم چیزی نپرس، عطیه. بذار برم.»
    و عطیه همچون همیشه رام و خلع سلاح در مقابل رویا، دور شدن او را تماشا کرد.

    [justify]مرسدس بنزی سیاه رنگ به سرعت در گذرگاه پیش می آمد. چیزی به مقصد باقی نمانده بود. راننده راهنما زد و اتومبیل را به خط کناری بزرگراه هدایت کرد. همچنان سرعت داشت. رئیس روی صندلی عقب لم داده بود و جلو را نگاه می کرد.
    ناگهان عابری ظاهرا بی توجه به حرکت سریع خودروها به وسط بزرگراه دوید و بل از اینکه راننده بتواند واکنشی نشان دهد، به شدت با او برخورد کرد و در فاصله ی چند متری بعد از تصادف ناچار به توقف شد. راننده به سرعت از اتومبیل پایین پرید. رئیس گیج و مبهوت از شیشه ی عقب نگاهی انداخت. آنچه را می دید، باور نمی کرد. برای چند لحظه ذهنش از کار افتاد. وقتی به خود آمد و شیشه را پایین کشید تا راننده را صدا بزند، صدای آژیر خودروهای پلیس شنیده شد و در چشم به هم زدنی، خود را در محاصره ی پلیس دید.
    ماموران پلیس مثل مور و ملخ از خودروها خارج شدند و راه عبور و مرور بسته شد. افسری که ظاهرا مسئول عملیات بود، به آرامی به سمت مرسدس بنز به راه افتاد. رئیس هراسان از اتومبیل پیاده شد و با صدایی لرزان گفت:« جناب سروان، خودش پرید جلوی ماشین.»
    افسر پوزخندی زد و گفت:« به اون مورد بعدا رسیدگی می شه، جناب رتیل. ما کارهای مهمتری با تو داریم.»
    رئیس خشکش زد. باور نمی کرد. چطور ممکن بود؟ زیر چشم نگاهی به جنازه ای که همچنان وسط بزرگراه افتاده بود، انداخت و در دل گفت: کثافت! گفته بودن تو خطرناکی، اما من باور نمی کردم.
    رئیس و راننده اش هر یک دستبند به دست در میان دو مامور پلیس به خودروی پلیس منتقل شدند. افراد سوار خودروها می شدند تا محل را ترک کنند. فقط یک خودرو و دو مامور پلیس در محل باقی می ماندند.
    افسر مسئول عملیات در حالی که همراه همکار خود به سمت مصدوم می رفت، رو به او کرد و گفت:« وقتی دختره خبر داد می تونیم این جانور رو اینجا دستگیرش کنیم، خیال کردم کلکی تو کارشه. بنده خدا راست می گفت.»
    افسر دومی گفت:« بیچاره این دختره رو بگو! مرتیکه ی کثافت موقع دستگیر شدنش هم یه بی گناه رو نفله کرد!»
    همزمان آمبولانسی آژیر کشان از راه رسید و به محض اینکه توقف کرد، دو پیراپزشک از داخل آن پایین پریدند.
    افسر مسئول عملیات با فاصله ای کم از مصدوم ایستاد و در حالی که به جسم بی جان و غرق در خون دخترک نوجوانی نگاه می کرد که روسریی خاکستری رنگ به سر داشت، رو به پیراپزشک پرسید:« امیدی هست؟»
    « پیرا پزشک از جا بلند شد. سری تکان داد و گفت:« متاسفم. تموم کرده.»
    « ولی انگار داره گریه می کنه؟»
    « گریه می کرده. اشکهاش گرمه، ولی تنش سرده.»
    جسد را به آمبولانس منتقل کردند.
    افسر مسئول غرق در تفکر به سمت خودرو پلیس به راه افتاد و در دل گفت: یعنی ممکنه همونی باشه که زنگ زد؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #75
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    عطیه چشم به غروب و دل به اندوه سپرده بود. چنان محو آن عظمت بی پایان بود که انگار در این دنیا نیست. غروبی زیبا بود. ابرها در زمینه ی رنگهای خاکستری صورتی، زمستانی متفاوت را تفسیر می کردند. بادی سرد می وزید، اما عطیه سردش نبود. گرمای زندگی شیرینی که در پیش رو داشت، روح و جسمش را گرم کرده بود. صرفا احساسی غریب داشت. می بایست با گذشته و آنچه در این شهر بر او گذشته بود، وداع می کرد.
    همچنان که به درختی تکیه داده بود و افق را می نگریست، به یاد روزی افتاد که با رویا به آنجا آمده بود. و اکنون شهرام همراهی اش می کرد که کمی دورتر در کنار مزار دخترکی که دیگر برای عطیه گمنام نبود، به درد دل نشسته بود.
    چقدر دلش هوای رویا را کرده بود. از محمد متنفر بود که مانع دیدار او با تنها دوست تمام دوران زندگی اش شده بود. همچنان چشم دوخته به افق، زیر لب زمزمه کرد:« رویا، نمی دونم کجایی. ولی هر جا هستی، امیدوارم دیگه هرگز غم روی زندگیت سایه نندازه.»
    نفسی عمیق کشید و به پشت سرش نگاهی انداخت. شهرام همچنان بی خبر از عالم و آدم به راز و نیاز مشغول بود. عطیه فکر کرد کدام نو عروس تنها چند ساعت بعد از عقد عازم گورستان می شود تا شاهد گریه ی تازه داماد برای معشوق دیرینش باشد؟ آرزو می کرد رویا در کنارش بود و می توانست با او درد دل کند و برایش بگوید که اکنون می داند تحمل رقیب، اگر چه مرده، چقدر سخت است.
    نگاهی دیگر به سمت شهرام انداخت و نجوا کنان با خود گفت:« کاش به جای مرده ها، حال زنده ها رو می پرسیدی.»
    سپس به آرامی به سمت او براه افتاد. غروب نزدیک بود و گورستان دلگیر در زیر چتر تاریکی دلگیر تر به نظر می رسید. شهرام روی گوری کنار گور سحر نشسته بود و وقتی صدای پای عطیه را شنید، با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و سرش را به طرف او برگرداند.
    عطیه به او رسید. گفت:« نمیای بریم؟»
    شهرام با صدایی گرفته جواب داد:« چرا.»
    و مکثی کرد و ادامه داد:« عطیه، بابت همه چیز ممنون.»
    « مهم نیست.»
    شهرام از جا بلند شد و همزمان چشم عطیه بر سنگ قبری که کنار قبر سحر قرار داشت، خیره ماند.
    شهرام که متوجه دگرگونی او شده بود، پرسید:« طوری شده؟»
    عطیه گفت:« خدایا، اینم یکی دیگه!»
    سنگ قبر هیچ تفاوتی با سنگ قبر سحر نداشت. سنگی خاکستری رنگ که به جز شماره قطعه و ردیف، فقط یک کلمه روی آن به چشم می خورد. گمنام.
    عطیه کنار گور زانو زد و دستی روی سنگ کشید. بغض راه گلویش را بسته بود و نمی دانست چرا. به آرامی گفت:« تازه س.»
    شهرام جوابی نداد.
    عطیه ادامه داد:« اون روزی که با رویا اومده بودم اینجا بهش گفتم. بهش گفتم آخر و عاقبت این جور دخترا یکیه. فرار، آوارگی، مرگ در گمنامی.»
    مکثی کرد و گفت:« کاش رویا هم اینجا بود تا می دید درست می گفتم.»
    شهرام دست او را گرفت و به آرامی از کنار گور بلندش کرد. عطیه گریه می کرد. به شدت می گریست و نمی دانست چرا.
    شهرام نگران شده بود. گفت:« عطیه چرا این طوری می کنی؟ چی شده؟ نا سلامتی امروز اولین روز زندگی مشترکمونه. باید بخندی.»
    عطیه به زور لبخندی زد و گفت:« منو ببخش، یهو دلم برای رویا تنگ شد. چقدر خوشحالم که این بلا سر من و اون نیومد.»
    و با سر به گور گمنام اشاره کرد.
    شهرام بازوی عطیه را گرفت و در حالی که او را به دنبال خود می کشید، گفت:« بعضی وقتا خیال می کنم تو رویا رو بیشتر از من دوست داری.:
    عطیه به لبخندی اکتفا کرد.
    شهرام ادامه داد:« تا ساعت حرکت اتوبوس خیلی وقت داریم. می خوای ببرمت اونو ببینی؟»
    عطیه دلش می خواست. خیلی هم دلش می خواست، اما گفت:« نه. نمی خوام زندگیشو خراب کنم.»
    و همچنان که مراقب بودند قدمهایشان را روی سنگ قبرهای سر راه نگذارند، در سکوت گورستان را ترک کردند. هر یک در فکر عزیزی بود که برای همیشه از دیدارش محروم بود، غافل از اینکه نگاه بی فروغ چشمانی آبی رنگ نیز به همراه نگاه عاشق سحر که عشقش را بدرقه می کرد، دور شدن عزیزترین دوستش را نظاره می کرد.

    محمد همچنان که کلافه و سردرگم طول پیاده روی برف گرفته را طی می کرد، گوشی تلفن همراهش را به گوش چسبانده بود و بی حوصله از مکالمه ای که در پیش داشت، گفت:« ببین، مادر. الان اصلا حوصله شو ندارم. بعدا برات توضیح میدم.»
    مادرش با لحنی نا خرسند گفت:« آخه تا کی می خوای توی تهرون بمونی؟ اصلا اونجا چه کار داری، پسر؟ برگرد سر خونه زندگیت.»
    « من نمی تونم بیام، مادر. الان نمی تونم. شاید هیچ وقت نتونم. سعی کن بفهمی.»
    « چی رو بفهمم؟ آخه اینم شد زندگی؟! من نباید بفهمم واسه چی اونجا موندی؟»
    محمد بی حوصله شده بود. پرخاش کنان گفت:« نه، نباید بفهمی. نمی تونی بفهمی. من بر نمی گردم. حرف حساب سرتون نمی شه؟»
    و مادرش رنجیده از پرخاشگویی او، بی آنکه جواب بدهد، گوشی را محکم زمین گذاشت.
    محمد کلافه تر از قبل و ناراحت از اینکه مادرش را رنجانده بود، تلفن همراه را خاموش کرد و آن را در جیب گذاشت. دست و دلش به هیچ کاری نمی رفت. از روزی که رویا بی هیچ خبری ناپدید شده بود، تمام شهر را به دنبالش زیر پا نهاده و به تمام جاهایی که تصور می کرد شاید او را در آنجا بیابد، سر زده و هیچ اثری از او نیافته بود. در طول این مدت چنان شکسته و خمیده شده بود که به تصور نمی گنجید. تارهای موی سفید به طور پراکنده در لابه لای موهای پر پشت شبق رنگش خودنمایی می کرد و خود نمی دانست چه موقع به این شکل درآمده اند.
    سردرگمی عذابش میداد. دلش می خواست می فهمید چه چیز رویا را از او گریزان کرده است و چرا. آیا او گریخته بود یا... نه، تصور اینکه اتفاقی برای او افتاده باشد، خارج از توان او بود. نمی توانست بدون او زندگی کند. می بایست او را می یافت.
    همچنان بی هدف پیش می رفت تا شاید در گذر یکی از خیابانها محبوبش را بیابد. نمی دانست تا کی باید منتظر باشد و چه مدت از عمرش را در جستجو بگذراند. امیدوار بود با نیروی عشق بتواند مونع را پشت سر بگذارد و درد و رنج صبر را بر خود هموار کند. همچنان که راه می رفت و چشمان منتظرش را به این سو و آن سو می دواند، زیر لب زمزمه می کرد.

    حالا دیگه تو غربت عشق، ستاره سر نمی زنه
    تو لحظه های بی کسی، پرنده پر نمی زنه
    با کوله بار خستگی، تو جاده های خاطره
    مسافر خسته ی من، یه عمره که مسافره
    ناگهان فکری شوم او را از رفتن باز داشت. دل آشوبه گرفت. حتی تصورش سخت و نفرت انگیز بود. اگه اتفاقی افتاده باشه...
    تصور فرار رویا برایش آسان تر بود، اما اگر اتفاقی افتاده بود... آیا می بایست به بیمارستانها سر می زد؟ و یا شاید... به پزشکی قانونی؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #76
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    »»»پایان«««

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 8 از 8 نخستنخست ... 45678

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/