محمد زودتر از روزهای پیش از خواب برخاست، نگاهی به اطراف انداخت و وقتی موقعیت خود را به یاد آورد، از ترس اینکه مبادا خواب دید باشد، به سرعت از جا بلند شد و از اتاق بیرون آمد.
خواب ندیده بود، کیف رویا روی میز اتاق پذیرایی بود. محمد در حالی که پنجه اش را در موهای آشفته اش فرو می برد، نگاهی به ساعت دیواری انداخت. کمی از هفت گذشته بود. به حمام رفت و وقتی بیرون آمد، خود را سر حال و شاداب یافت. دلش همچون کبوتری سبکبال در آسمان سینه اش به پرواز در آمده بود. از اینکه می دید به جای سراب به آب رسیده است، در پوست نمی گنجید.
سبکبار و سر خوش به آشپزخانه رفت و قبل از هر چیز کتری را روی اجاق گذاشت. سپس کاپشنش را پوشیده و به دنبال مایحتاج صبحانه و دیگر مواد لازم از خانه بیرون رفت. آرزو می کرد تا قبل از بازگشت او، رویا بیدار نشود.
وقتی وارد خیابان شد، لحظه ای ایستاد و با نفسی عمیق هوای سرد را به درون ششها فرستاد. آسمان ابری تیره خبری از بارشی دیگر می داد. آخرین جایی که برای خرید توقف کرد، نانوایی بود که مثل همیشه صفی طویل در مقابل آن دیده می شد. در صف ایستاد و از تصور اینکه اگر پدرش یداند او خود برای خرید نان رفته است، چه ها که نمی کند، خنده اش گرفت. اهمیتی نمی داد، زیرا این همان زندگی بود که نظیزش را در رویاهایش تجربه کرده بود.
سوزی سرد می وزید، اما نمی توانست تن سوزان از تب عشق محمد را به یخ بنشاند. هر چند خورشید بالا آمده بود، وجود انبوه ابرهای خاکستری – قرمز هوا را تاریک نشان می داد. صدای غار غار کلاغانی که چه بسا به شکایت از آسمان گرفته سر و صدا راه انداخته بودند، به محمد آرامش می بخشید. دلش می خواست فریاد برآورد و به همه بگوید که چقدر خوشبخت است، اما حجب و حیایی که در خونش بود، مانعش می شد.
صف همچنان جلو می رفت و با هر قدم گرمای تنور بیشتر به بیرون راه می یافت و احساس می شد. با اینکه بر خلاف انتظار، ماه اسفند سرد تر از دو ماه پیش خود را به مردم نمایانده بود، از نظر محمد خوش یمن تر از ماه های قبل بود، چرا که بعد از سه ماه جستجو و دلهره ی پس از آن، توانستهبود رویا را بانوی خانه اش کند. به اطرافش نگاهی انداخت. همه سر در گریبان فرو برد بودند و بی توجه به آنچه دور و برشان می گذشت، به انتظار نوبت خود بودند. بی اعتنایی انسانها به حال یکدیگر محسوس بود و محمد در این اندیشه که آنگاه که در غم خود غوطه ور بود هیچ کس به فریادش نرسید و اکنون که در بزم شادمانی اش به هیاهو افتاده است، باز کسی نیست که همراهی اش کند، در صف پیش می رفت.
وقتی گرمای نان سنگک را روی دستانش حس کرد و بوی آن را به مشام کشید، همچون پرنده ای که به سوی جفتش پر می کشد، راه خانه را در پیش گرفت. رویا زیبا تر از همیشه همچون ملکه ای با وقار روی مبل به انتظار نشسته بود و با ورود محمد از جا برخاست و به استقبالش شتافت تا بسته های خرید را از دست او بگیرد. محمد خوشحال از اینکه او هنوز آداب دانی را فراموش نکرده است، با لبخندی دلنشین صبح بخیر گفت و با هم به آشپزخانه رفتند.
هنگام صرف صبحانه، با اینکه محمد با تمام وجود دلش می خواست به نحوی سر صحبت را باز کند، هر چه فکر می کرد، چیزی به ذهنش نمی رسید. غرق در تفکر بود که صدای ملایم و دلنشین رویا در آشپزخانه پیچید.
« امروز بیرون نمیری؟»
« چطور مگه؟»
« همین طوری.»
« اگه می خوای جایی ببرمت بگو. کار من زیاد مهم نیست.»
رویا شانه ای بالا انداخت و گفت:« نه.»
و پس از مکثی کوتاه ادامه داد:« کی توی این سرما حال بیرون رفتن داره؟!»
محمد در حالی که کره و عسل را روی نان می مالید، گفت:« قراره امروز برم بنگاه. پژمان یه مغازه ی بزرگ برام پیدا کرده. میرم قولنامه ش کنم. بیکار که نمیشه موند.»
سپس لقمه را در دهان گذاشت. رویا دیگر حرفی نزد. تا همین حد که فهمیده بود، برایش کافی بود. دلش می خواست هر چه زودتر محمد خانه را ترک کند تا او وقت بیشتری برای فکر کردن در مورد کاری که می خواست انجام دهد، داشته باشد. ولی محمد چنان سر فرصت صبحانه می خورد که انگار نه انگار که می خواست بیرون برود. رویا که چندان اشتهایی نداشت، از خوردن دست کشید و مشغول تماشای محمد شد. از طرفی، ترجیح می داد با بی محلی کردن به محمد، او را زیاد وابسته ی خود نکند و از طرف دیگر، این کار دل او را می شکند. پس با این تصمیم که دست کم در این چند روز آخر خاطره ای خوش از خود به جا بگذارد، دوباره سر صحبت را باز کرد.
« نمی خوای برگردیم شهر خودمون؟»
« نه، این طوری گذشته بر آینده مون حاکم می شه. مگه تو می خوای؟»
« نه. فقط پرسیدم.»
« ببین، رویا. هر چی تو بخوای، هر چی تو بگی و هر کاری دوست داشته باشی، همون کار رو می کنیم. من خودم نوکرتم.»
رویا اصلا تصور نمی کرد محمد از این حرفها هم بلد است، و تعجب کرده بود. وقتی خوب دقت می کرد، می دید قبلا هم شبیه این حرفها شنیده است، منتها از زبان پژمان و خطاب به سودا، که باعث می شد کفر او دربیاید.
بالاخره محمد نگاهی به ساعتش انداخت و مشغول جمع کردن میز صبحانه شد. رویا دست او را کنار زد و با لحنی گله مند گفت:« درسته چند ماه آواره بودم، اما هنوز زنم و خوشم نمیاد مرد تو کار خونه دخالت کنه.»
محمد متعجب از این حرف گفت:« آخر توی خونه ی خودتونم زینت همه ی کارها رو می کرد. تو هیچ وقت...»
رویا حرف او را قطع کرد:« پس خبر نداری. تمام این مدت همه ی کارهامو خودم می کردم.»
سپس سرش را پایین انداخت و با لحنی آرام تر ادامه داد:« تنها حسنی که آوارگی برام داشت، این بود که خونه داری رو یادم داد.»
محمد که احساس کرد یادآوری گذشته، حال رویا را دگرگون کرده است، برای در هم شکستن حصار اندوه و پریشانی او، به شوخی گفت:« اگه بگم غلط کردم، قبوله؟»
رویا لبخندی زد و گفت:« لوس نشو.»
سپس محمد کاپشنش را برداشت و گفت:« حالا خانوم خانوما اجازه می فرماین؟»
رویا فقط لبخند زد.
محمد همچنان که به طرف در خروجی می رفت، پرسید:« چیزی لازم نداری؟»
« نه.»
« پس خداحافظ.»
محمد به در رسیده بود که رویا به سرعت قدمی به جلو برداشت و گفت:« هی، صبر کن.»
« بله.»
« کی بر می گردی؟»
محمد احساس کرد تمام تنش داغ شد. جواب داد:« حدود ظهر.»
و با لبخندی دلنشین از خانه بیرون رفت.
به محض اینکه در بسته شد، رویا بی اختیار به سوی پنجره کشیده شد . و همان طور که از آن ارتفاع وسعت زیر پایش را زیر نظر گرفته بود، محمد را دید که از محوطه خارج می شود. در حالی که به قامت بلند و استوار محمد در آن شلوار کرم رنگ و کاپشن سرمه ای نگاه می کرد، زیر لب زمزمه کرد:« نه... نه، محمد. من نمی تونم تو رو شریک دنیای کثیف خودم کنم. تو پاک تر از اونی که به پای زنی مثل من حروم بشی.»
واژه ی زن که نا خواسته آن را بر زبان آورده بود، اشک را میهمان گونه هایش کرد و آنقدر ایستاد و نگاه کرد تا محمد از نظرش ناپدید شد. سپس پشتش را به دیوار کنار پنجره تکیه داد و همان طور تکیه داده بر دیوار، زانوانش خم شد و سر پا نشست، سرش را میان دستانش گرفت و با صدایی گرفته و بغض آلود نالید:« چطوری می تونم بهش بگم که من دیگه...»
و هق هق گریه امانش را برید. حتی پیش خود نیز نمی توانست به این حقیقت تلخ اعتراف کند. همچنان که اشک می ریخت، از جا بلند شد و از داخل کیفش که روی میز بود، پاکت سیگارش را درآورد، سیگاری آتش زد و همچنان که به آن پک می زد، بی هدف در اتاق شروع به قدم زدن کرد. راه می رفت، به سیگارش پک می زد و بر موهایش که بعد از رفتن محمد آن را روی شانه رها کرده بود، پنجه می کشید.
نمی دانست چه مدت گذشته است، اما وقتی به خود آمد و به ساعت نگاه کرد، متوجه شد که دو ساعتی از خود بیخود بوده است. ساعت ده و پانزده دقیقه بود. پس با عجله دوباره به سراغ کیفش رفت و این بار تکه کاغذی را از آن بیرون آورد. لحظه ای درنگ کرد و بعد گوشی تلفن را برداشت. ترس و دلهره به وضوح در چهره ی درهمش آشکار بود. در عرض همان چند لحظه ، عرقی سرد بر بدنش نشسته بود.
چند لحظه ای طول کشید تا ارتباط بر قرار شد و رویا به محض شنیدن صدای کسی که پشت خط بود، طبق آنچه روی کاغذ نوشته شده بود، گفت:« من دویست و دو هستم. قراره با رتیل حرف بزنم.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)