رویا نگاهش را از شهرام که دور می شد، برگرفت و به عطیه معطوف کرد. عطیه با نگاههایی عاشقانه دور شدن شهرام را نظاره می کرد؛ نگاههایی که برای رویا آشنا بود؛ نگاههایی که روزی خود بدرقه ی راه پژمان می کرد. پس منتظر ماند تا عطیه از نگاه کردن دل بکند و رو به سوی او برگرداند.
سپس پرسید:« اون مشکلی نداره؟»
« منظورت رو نمی فهمم.»
« یعنی... چطوری بگم... معتاد نیست؟»
عطیه متعجب از اینکه این تصور چگونه به ذهن رویا راه یافته است، مکثی کرد و گفت:« راستش بود، ولی حالا دیگه نیست.»
« یعنی چی؟»
عطیه به آرامی روی نیمکت نشست و گفت:« گویا یه ماه پیش اونو نیمه جون توی یه خرابه پیدا می کنن و می برنش آسایشگاه معتادها. ترکش دادن. خودش میگه معجزه بود.»
رویا با شنیدن این توضیحات اندکی آرام گرفت. می توانست به خوشبختی عطیه خوش بین باشد. با این حال گفت:« گمون نمی کنی دوباره شروع کنه؟»
« نه، رویا. بر خلاف همه، من عقیده ندارم توبه ی گرگ مرگه.»
رویا دیگر حرفی نزد و در فکر فرو رفت.
عطیه پرسید:« شماها کی عقد می کنین؟»
« یکی- دو روز دیگه.»
« مام دعوتیم؟»
رویا معذب از دروغی که خیال داشت به خورد عطیه بدهد، کنار او روی نیمکت نشست، دست او را در میان دستانش گرفت و گفت:« نه. هیچ کی دعوت نیست. راستش... قدغن کرده با دوستای سابقم رفت و آمد کنم. الانم یواشکی اومدم.»
« ولی چرا؟»
« نمی دونم. حتی با پژمان و سودا هم قطع رابطه کردیم. حالا هم... اومده م تا برای همیشه از هم خداحافظی کنیم.»
رویا هاله ی اشک را دید که به آرامی در چشمان به رنگ شب عطیه حلقه بست. با لحنی ملایم ادامه داد:« بهش گفتم عطیه فرق داره، اما قبول نکرد. میگی چی کار کنم؟»
عطیه قطره اشکی را که از گوشه ی چشمش پایین می آمد، با پست دست پاک کرد و گفت:« عیبی نداره. تو خوشبخت باشی برام کافیه. با دوریت می سازم، هر چی هم سخت باشه.»
وبا این کلام، دوباره در آغوش یکدیگر فرو رفتند. رویا در آغوش عطیه، بوی آغوش مادرش را می جست؛ آغوشی که خود را از آن محروم کرده بود؛ آغوشی که آرزو می کرد در گرمای آن اشکهایی را که دیر زمانی بود در پس غرور پنهان مانده بود، بباراند.
هیچ از آن دو گذر زمان را احساس نمی کرد، تا اینکه صدای شهرام آنان را از آغوش یکدیگر بیرون کشید. « هی، من برگشتم.»
هر دو به شدت جا خوردند و شهرام که احساس کرد خلوت آنان را به هم زده است، سرش را پایین انداخت و گفت:« معذرت می خوام، آدم شدن وقت می بره.»
عطیه با لبخندی نیروی بخشش و گذشتش را به او ثابت کرد و رویا به سرعت رو برگرداند تا باقیمانده ی غرور پایمال شده اش را که حضور اشک قصد داشت آن را به یغما ببرد، حفظ کند.
شهرام در حالی که بسته ای روزنامه پیچ را جلوی رویا می گرفت، گفت:« سفارش شما.»
رویا بی آنکه به چشمان او نگاه کند، بسته را از دستش گرفت.
شهرام گفت:« نمی خواین نگاهش کنین؟»
« نه لازم نیست.»
« ولی شاید اونی نباشه که شما می خواین.»
« مگه خاکستری نیست؟»
« چرا.»
« پس فرقی نمی کنه.»
« ولی اگه زمینه ی رنگش همونی که می خواین...؟»
رویا حرف او را قطع کرد. « رنگ خاکستری زمینه ی رنگ نمی شناسه. همه شون از روشن گرفته تا تیره، سرد و خشک و نا مهربونه، مگه نه؟»
شهرام که اصلا سر در نمی آورد، گفت:« والله چه عرض کنم! هر چی شما بگین. به هر حال مبارکه.»
عطیه حرف را عوض کرد و گفت:« رویا، عروسیت که دعوت نداریم، تو که به عروسی دو نفره ی ما که میای؟»
« نمی تونم. منو ببخش.»
« ولی چرا؟»
« من که بهت گفتم.»
« آره محمد... باشه، رویا جون. ولی بهش بگو خیلی بد جنسه.»
رویا با شنیدن این حرف به شدت احساس گناه کرد. او بی رحمانه محمد را سپر بلا کرده بود. دلش می خواست جواب عطیه را بدهد و به او بفهماند در مورد محمد اشتباه می کند، اما نمی توانست. نه توانش را داشت، نه فرصتش را. دیرش شده بود. می بایست سر قرار بعدی اش می رسید.
از جا بلند شد و در حالیکه کیفش را به دست عطیه می داد، گفت:« اون امانتی که می گفتم، توی اینه.»
« چی هست؟»
رویا نگاهی گذرا به شهرام انداخت و گفت:« خیال می کردم مسئولیتی سنگین رو به عهده ت می ذارم، غافل از اینکه صاحبش را از قبل پیدا کرده ی.»
عطیه سر در نمی آورد. خواست در کیف را باز کند که رویا مانعش شد و گفت:« نه!»
و آرام تر ادامه داد:« با اینکه مدتها منتظر بودم واکنش صاحب این امانتی رو ببینم، الان نه حالش رو دارم، نه وقتش رو. صبر کن تا من برم.»
هر دو مات و مبهوت به او نگاه می کردند. عطیه از حرکات عجیب و غریب رویا سر در نمی آورد.
رویا از جا بلند شد و گفت:« من دیگه باید برم.»
عطیه سراسیمه از جا جست. « کجا؟!»
رویا به آرامی جواب داد:« یه قرار مهم دارم. باید کاری رو که شروعش کردم، تموم کنم.»
« واضح تر حرف بزن رویا.»
« واضح تر از این به عقلم نمی رسه.»
« رویا! تو چه ت شده؟»
« خوشبخت باشین.»
و راه افتاد که برود. عطیه به دنبالش دوید. « صبر کن، رویا. بی خداحافظی؟»
رویا ایستاد. اشک در گوشه ی چشمانش حلقه بسته بود. با صدایی لرزان گفت:« آره، بی خداحافظی. می ترسم خداحافظی کار دستم بده.»
سپس در حالی که بازویش را از دست عطیه بیرون می کشید، عاجزانه التماس کرد:« خواهش می کنم چیزی نپرس، عطیه. بذار برم.»
و عطیه همچون همیشه رام و خلع سلاح در مقابل رویا، دور شدن او را تماشا کرد.

[justify]مرسدس بنزی سیاه رنگ به سرعت در گذرگاه پیش می آمد. چیزی به مقصد باقی نمانده بود. راننده راهنما زد و اتومبیل را به خط کناری بزرگراه هدایت کرد. همچنان سرعت داشت. رئیس روی صندلی عقب لم داده بود و جلو را نگاه می کرد.
ناگهان عابری ظاهرا بی توجه به حرکت سریع خودروها به وسط بزرگراه دوید و بل از اینکه راننده بتواند واکنشی نشان دهد، به شدت با او برخورد کرد و در فاصله ی چند متری بعد از تصادف ناچار به توقف شد. راننده به سرعت از اتومبیل پایین پرید. رئیس گیج و مبهوت از شیشه ی عقب نگاهی انداخت. آنچه را می دید، باور نمی کرد. برای چند لحظه ذهنش از کار افتاد. وقتی به خود آمد و شیشه را پایین کشید تا راننده را صدا بزند، صدای آژیر خودروهای پلیس شنیده شد و در چشم به هم زدنی، خود را در محاصره ی پلیس دید.
ماموران پلیس مثل مور و ملخ از خودروها خارج شدند و راه عبور و مرور بسته شد. افسری که ظاهرا مسئول عملیات بود، به آرامی به سمت مرسدس بنز به راه افتاد. رئیس هراسان از اتومبیل پیاده شد و با صدایی لرزان گفت:« جناب سروان، خودش پرید جلوی ماشین.»
افسر پوزخندی زد و گفت:« به اون مورد بعدا رسیدگی می شه، جناب رتیل. ما کارهای مهمتری با تو داریم.»
رئیس خشکش زد. باور نمی کرد. چطور ممکن بود؟ زیر چشم نگاهی به جنازه ای که همچنان وسط بزرگراه افتاده بود، انداخت و در دل گفت: کثافت! گفته بودن تو خطرناکی، اما من باور نمی کردم.
رئیس و راننده اش هر یک دستبند به دست در میان دو مامور پلیس به خودروی پلیس منتقل شدند. افراد سوار خودروها می شدند تا محل را ترک کنند. فقط یک خودرو و دو مامور پلیس در محل باقی می ماندند.
افسر مسئول عملیات در حالی که همراه همکار خود به سمت مصدوم می رفت، رو به او کرد و گفت:« وقتی دختره خبر داد می تونیم این جانور رو اینجا دستگیرش کنیم، خیال کردم کلکی تو کارشه. بنده خدا راست می گفت.»
افسر دومی گفت:« بیچاره این دختره رو بگو! مرتیکه ی کثافت موقع دستگیر شدنش هم یه بی گناه رو نفله کرد!»
همزمان آمبولانسی آژیر کشان از راه رسید و به محض اینکه توقف کرد، دو پیراپزشک از داخل آن پایین پریدند.
افسر مسئول عملیات با فاصله ای کم از مصدوم ایستاد و در حالی که به جسم بی جان و غرق در خون دخترک نوجوانی نگاه می کرد که روسریی خاکستری رنگ به سر داشت، رو به پیراپزشک پرسید:« امیدی هست؟»
« پیرا پزشک از جا بلند شد. سری تکان داد و گفت:« متاسفم. تموم کرده.»
« ولی انگار داره گریه می کنه؟»
« گریه می کرده. اشکهاش گرمه، ولی تنش سرده.»
جسد را به آمبولانس منتقل کردند.
افسر مسئول غرق در تفکر به سمت خودرو پلیس به راه افتاد و در دل گفت: یعنی ممکنه همونی باشه که زنگ زد؟