این جمله که با لحنی خشمگین ادا می شد، دست کیوان را در هوا معلق نگه داشت و دل وحشت زده ی رویا را آرام کرد. کیوان و رویا، هر دو به سمت صدا برگشتند. محمد با همان صلابت همیشگی اش از سر کوچه به سمت آنان می آمد.
کیوان برای لحظه ای جا خورد، اما به سرعت به خود آمد و برای اینکه محمد را تحریک کند، گفت:« به، به یکی از آقایون گروه نجات. گفتی زنته؟ اگه زنته، واسه چی جمعش نمی کنی تا با مردا سر شاخ نشه.»
جمله ی آخر کیوان، کابوس آن شب برفی را در ذهن رویا زنده کرد و چنان دگرگونش کرد که به او حمله ور شد و به محض اینکه مشتهایش را بالا آورد، کیوان بار دیگر مچ دست او را گرفت و قبل از اینکه واکنشی دیگر نشان دهد، دستی از پشت یقه ی او را گرفت. محمد قوی تر از آن بود که کیوان بتواند در برابرش مقاومت کند و تا به خود آمد، با مشتی که محمد حواله ی چانه اش کرد، نقش زمین شد.
و آنچه بعد از آن رخ داد، خارج از تاب تحمل رویا بود. کیوان به سرعت از جا بلند شد و همچون هر ضعیفی در برابر قزی تر از خود، در حالی که عقب عقب می رفت، شروع به فحاشی و توهین کرد.
« اگه زنته، کلاهتو بذار بالاتر. این هرزه ی خیابونی رو...»
محمد با دو گام بلند خود را به او رساند.« حرف دهنتو بفهم بچه قرتی عوضی.» و دوباره مشتی نثار او کرد و با هم گلاویز شدند.
رویا احساس می کرد حالش به هم می خورد. سرش گیج می رفت. نسبتهایی که به او داده شده بود، خارج از تاب تحمل او بود و همچنان که دستان لرزانش را روی دهان گذاشته بود و صحنه را نگاه می کرد، چند قدمی عق عقب رفت و ناگهان رویش را برگرداند و به سمت خیابان دوید.
محمد در حین دعوا متوجه فرار رویا شد و از ترس اینکه بار دیگر او را از دست بدهد، مشت آخر را به دهان کیوان کوبید و به طرف سر کوچه شروع به دویدن کرد. در حال رفتن صدای کیوان را که همچنان ناسزا می گفت، می شنید.
بعد از طی مسافتی نه چندان کوتاه به رویا رسید و در حالی که سعی می کرد قدمهایش را با قدمهای او هماهنگ کند، گفت:« وایسا، رویا. همه چی تموم شد.»
رویا با بغضی در گلو جواب داد:« چی چی تموم شد؟ این لکه پاک شدنی نیست. دست از سرم بردار.»
محمد ملتمسانه گفت:« تا کی می خوای تلافی تمام مصیبتهایی رو که سرت اومده، سر من خالی کنی؟»
جمله ی کوتاه محمد همچون آب سردی که روی سر رویا بریزند، آتش خشم او را خاموش کرد و از سر دلسوزی برای کسی که بی گناه محکوم شده بود، ایستاد و رو به محمد کرد. سخنان کیوان تمام نیرویش را گرفته بود. احساس می کرد یارای ایستادن ندارد. با صدایی ضعیف و بی حال گفت:« خونه ت کدوم طرفه؟»
لبخندی نا محسوس بر لبان محمد نشست سرش را بالا کرد و مهربانانه گفت:« خونه مون!»
« خوب حالا، خونه مون.»
و هر دو با سینه ای مالامال از حسرتی که تنها وجه اشتراک تفاهم آمیز میان دلهایشان بود، به راه افتادند. محمد در حسرت این بود که چرا باید رسیدن به اوج تا ای حد طولانی باشد، و رویا در حسرت اینکه نمی تواند در این خوشحالی و مسرت همگام او قدم بردارد. با اینکه سعی می کرد احساسش را بروز ندهد، نمی توانست دردی را که از درون تهی اش کرده بود، پنهان کند. قادر نبود عمری نظاره گر این باشد که محمد گناهان او را با نیروی عشقش ببخشاید.
تاکسی مقابل برجی عظیم و با شکوه ایستاد. محمد پیاده شد و رویا هم به دنبال او، محمد کرایه را پرداخت و وقتی رو به رویا کرد، او را دید که حیرت زده برج را تماشا می کند و گفت:« طبقه ی پونزدهمه.»
به همین جمله ی کوتاه بسنده کرد. دلش نمی خواست سکوتی را که بر رویا حاکم شده بود و فریادها در گلو داشت، بشکند. به آرامی در ورودی را گشود و رویا را به سمت آسانسور هدایت کرد. بی هیچ حرفی به طبقه ی پانزدهم رسیدند و بعد از طی راهرویی مجلل، وارد آپارتمانی شدند که پس از آن خانه شان نام داشت.
رویا آنچه را می دید، باور نمی کرد. آپارتمانی بود وسیع و جادار که با اثاثیه ای زیبا و هماهنگ با یکدیگر تزیین شده بود. محمد در را بست و رو به رویا که همچنان محو تزیینات بود، پرسید:« خوشت میاد؟»
« باورم نمی شه. خیلی بزرگه.»
طوری حرف می زنی انگار توی عمرت خونه ی بزرگ ندیدی. نا سلامتی خونه ی خودتون چند برابر اینجاس.»
رویا به طرف او برگشت. محمد روی مبل نشسته بود. آهسته جلو رفت و پایین پای او روی فرش زانو زد و گفت:« گمون می کنی من... لیاقت این خونه رو داشته باشم؟»
محمد بناگه به جلو خم شد و گفت:« لیاقت تو خیلی بیشتر از اونه که از پس حقیری مثل من بر بیاد.»
رویا سرش را پایین انداخت. دلش نمی خواست محمد حسرت را در چشمان او ببند. چطور می توانست به محمد بفهماند که اشتباه میکند و او لیاقت این همه فداکاری رو ندارد؟
محمد لحظاتی طولانی به او خیره شده چقدر زیبا بود. نگاه محمد تاب تحمل دیدن این همه زیبایی را نداشت. ناگهان از جا بلند شد. آشکارا دگرگون بود. با ناشیگری به سمت تلفن رفت و برای اینکه حال و هوای موجود را تغییر دهد، گفت:« اصلا حواسم نبود باید به پژمان زنگ بزنم.»
و بی آنکه منتظر واکنش رویا بماند، شماره گرفت و بعد از چند لحظه مکث، شروع به حرف زدن کرد.
« سلام دکتر.»
همچنان که حرف می زد، نگاهش به رویا بود. رویا از جا برخاست و راه آشپزخانه را در پیش گرفت. وقتی از نظر نا پدید شد، محمد رو به پنجره کرد و در حال تماشای شهر که از آن بالا بسیار زیبا می نمود، به صحبت ادامه داد.
وقتی مکالمه اش پایان یافت، به دنبال رویا به آشپزخانه رفت، ولی او را آنجا نیافت. به تک تک اتاقها سر زد و دست آخر، او را دید که در بالکن اتاق خواب اصلی ایستاده است. پنجره ی بالکن باز بود و باد پرده ی زرشکی رنگ پنجره را تکان می داد. محمد آهسته جلو رفت و وارد بالکن شد. رویا رو به غروب ایستاده بود و غروب خورشید را تماشا می کرد.
محمد نجوا کنان گفت:« سرما می خوری.»
رویا بی توجه به هشدار او، همچنان که شفق سرخگون را نگاه می کرد، گفت:« می بینی؟ خورشید هم با این همه عظمتش غروب می کنه.»
محمد سری تکان داد.
رویا ادامه داد:« اگه عمر خورشید این قدر سریع می گذره، پس چرا عمر ما آدما این طور آروم و کسل کننده تموم می شه؟»
محمد ابرو در هم کشید و گفت:« مگه دوست داری عمرمون تموم بشه؟»
« آره. آرزومه. آدم از این زندگی نکبت بار فارغ می شه.»
« با این حساب مرگ رو به زندگی با من ترجیح میدی. یعنی من دارم زندگیتو خراب می کنم؟»
رویا همان طور آرام جواب داد:« نه، این طور نیست. زندگیمو خودم خرابش کردم.»
چند دقیقه ای به سکوت گذشت. بالاخره محمد پرسید:« گرسنه ت نیست؟»
« نه.»
« به پژمان گفتم که اینجاییم.»
« خوب؟»
« خیلی خوشحال شد. تبریک گفت.»
« زحمت کشید.»
« رویا، تو می دونستی دارن میرن شهرستان؟»
« آره، بوش میومد.»
« انتقالی گرفتن. به زودی میرن. بهش گفتم همین فردا پس فردا میرم وسایل تو رو ازشون می گیرم. می گفت با هم بریم تا ازمون خداحافظی کنن. راستش روم نشد بگم تو دلت نمی خواد اونا رو ببینی.»
رویا جوابی نداد.
محمد ادامه داد:« خلاصه اگه دلت بخواد، با هم میریم، وگرنه خودم میرم وسایلتو میارم.»
رویا به آرامی گفت:« آره. این طوری بهتره.»
شب به کندی از راه رسید و تاریکی سفره ی خود را به روی شهر گسترد. شبی آرام بود و رویا به دور از دغدغه های چند ماه اخیر برای خواب آماده شد. محمد او را تا جلوی در اتاق خواب اصلی بدرقه کرد و خود رفت تا در اتاقی دیگر بیاساید.
رویا روی تخت دراز کشید. خواب با او سر ناسازگاری گذاشته بود. غرق در اندیشه ی حادثه ی چند ساعت پیش، گرمی اشک را به روی گونه هایش احساس کرد. چگونه محمد می توانست تا بدان حد بخشنده و بزرگوار باشد؟ چقدر او با تمام کسانی که رویا تا کنون شناخته بود، فرق داشت. چگونه نتوانسته بود عمق مردانگی او را دریابد؟تحت چه انگیزه ای هستی خود را با رویای مردی تباه کرده بود که او را به هیچ می گرفت؟
با به یاد آوردن عامل بد بختی اش، روی تخت غلتی زد و از پنجره به آسمان شب خیره شد. می دانست دیگر هرگز پژمان را نخواهد دید. تحت انگیزه ای آنی از تخت به زیر آمد و آرام از اتاق خارج شد. از اتاقی که محمد در آن خوابیده بود، هیچ صدایی به گوش نمی رسید. خانه در آرامش فرو رفته بود. آهسته وارد اتاق پذیرایی شد و در حالی که سعی می کرد سکوت خانه را بر هم نزند، گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت. احساس می کرد همچون کسی است که برای وداع با عزیزش آمده است.
پس از چند بوق پیاپی، صدای آرام و مردانه ی پژمان در گوشش شست. رویا به خوبی می دانست این آخرین بار است که صدای او را می شنود؛ صدای کسی که نه تنها زندگی خود، بلکه آمال و آرزوهای عاشقی جان بر کف همچون محمد را نیز فدای او کرده بود. سپس قبل از آنکه ارتباط از آن سوی خط قطع شود، به آرامی گوشی تلفن را سر جایش گذاشت و همان طور آهسته، راه آمده را بازگشت و به اتاقش خزید.
و در نهایت، سپیده دم نزدیک بود که رویا با ترس و وحشت از تصمیمی که گرفته بود، خواب را در آغوش کشید.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)