تا خانه ی پژمان، نیمی از راه را پیاده و نیمی دیگر را با تاکسی پیمودند و غروب بود که به آنجا رسیدند. وقتی محمد زنگ در را به صدا درآورد، رویا در این فکر بود که چگونه سرنوشت بارها آن خانه را پناهگاهش کرده است. وقتی وارد خانه شدند، در مقابل خوشامد گوییهای پژمان و سودا که همچون باران بهار بر سرشان فرو می ریخت، تنها محمد بود که علی رغم میل باطنی اش به پر حرفی، پاسخ می گفت.
به پیشنهاد محمد، سودا یکی از لباسهایش را آورد تا رویا لباس خون آلودش را عوض کند، اما رویا از پوشیدن آن امتناع کرد و گفت:« این اندازه ی من نیست. مگه لباس خودم چه ایرادی داره؟»
محمد به زور لباس را در دستهای رویا قرار داد و گفت:« فقط همین امشب اینو بپوش. فردا برات لباس می خرم.»
رویا که اصلا دلش نمی خواست به خصوص در حضور پژمان با او یکی به دو کند، لباس را از دستش گرفت و طرف اتاق همیشگی اش به راه افتاد. پژمان و سودا متعجب از اینکه رویا تا بدین حد رام شده است، نگاهی رد و بدل کردند.
وقتی رویا رفت، سودا به محمد تعارف کرد که بنشیند. محمد در حالی که روی مبل می نشست، گفت:« زیاد نمی تونم بمونم. باید برم. فقط یه خواهشی دارم.»
پژمان گفت:« هر چی باشه، روی چشمم.»
« می خوام یه جایی رو برام پیدا کنی تا کاری رو شروع کنم.»
« آخه چه جور جایی؟»
« یه جای بزرگ، واسه نمایشگاه ماشین.»
پژمان یک ابروی خود را بالا داد و گفت:« ولی اینکه خیلی سرمایه می خواد.»
« مهم نیست. از پسش بر میام. آنقدر دارم که به جای یکی، دو تا نمایشگاه دایر کنم.»
« ولی چرا توی تهرون؟»
« چون دیگه نمی خوام برگردم.»
« چرا؟»
« واسه خاطر رویا. خودت که می دونی شهرستان چه طوریه.»
پژمان کمی روی مبل جابجا شد و بعد از اندکی تفکر، گفت:« چند تا آشنا دارم. به همه شون می سپرم.»
« لطف می کنی، در ضمن یه خونه ی بزرگ هم می خوام.»
« این دیگه واسه چی؟»
محمد از جا بلند شد و در حالی که به اتاقی نگاه می کرد که رویا در آن بود، گفت:« نمی شه که همش یا سربار شما باشیم یا توی هتل. بالاخره باید یه خونه داشته باشیم.»
پژمان که یقین کرده بود از این پس باید رویا را به چشم خواهری نگاه کند، خنده ای شیطنت آمیز کرد و گفت:« چشم، آقا داماد.»
محمد خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت:« من دیگه میرم. باید برگردم هتل. عمو منتظره.»
« با رویا خانوم خداحافظی نمی کنی؟»
« نه. دل خداحافظی کردن از اونو ندارم.»
محمد در حالی که انگار روی ابرها پرواز می کرد، خود را به هتل رساند. تا وقتی به هتل برسد، در این فکر بود که از کجا شروع کند و چگونه این خبر را به عمویش بدهد. سرمست از باده ی عشق، جلوی هتل از تاکسی پیاده شد و وقتی از سالن هتل به طرف آسانسور می رفت، متصدی پذیرش او را صدا زد.
« آقای تیموری!»
راهش را به سمت میز پذیرش کج کرد و جلوی میز ایستاد.
« آقای تیموری، عموتون رفتن بیرون و این پاکت رو گذاشتن بدم به شما.»
و پاکتی را به سوی او دراز کرد.
محمد متعجب و کنجکاو از اینکه چه اتفاقی افتاده است، از متصدی هتل تشکر کرد و به سرعت به اتاقش رفت و کاغذ را گشود. دستخط عبدالله خان بود. نوشته بود:
عمو جان، محمد... ببخش که تو را تنها در این دیار رها می کنم. دیگر توان ماندنم نیست. دلم می خواد نزد تو اعتراف کنم قادر نیستم به آنچه گفته ام، عمل کنم. من می روم و به دیاری باز میگردم که دخترم از آن گریخت. او را به حال خود می گذارم و می روم تا به دیگر عزیزانم بپردازم. دلم می خواهد قبل از اینکه آنان را هم از دست بدهم، زندگی را به کامشان شیرین کنم. بر می گردم تا آسیه را که عمری از او غافل بوده ام، زیر چتر حمایتم بگیرم و پسرانم را که هرگز دست نوازش بر سرشان نکشیده ام، دریابم. گر چه می دانم با این اعتراف غرورم را به باد می دهم، عاجزانه اعتراف می کنم که توان رو به رو شدن با جگر گوشه ام را ندارم، چرا که مهر پدری نمی گذارد که زندگی تلخ شده ی او را به کامش تلخ تر کنم. و برای اینکه بعد از این چشمان منتظر آسیه به در خیره نماند، خبر درگذشت رویا را برایش می برم و با این کار دهان یاوه گویان را نیز می بندم و به زندگی ادامه می دهم، اگر چه همیشه کمبود رویا را احساس خواهم کرد.
به تو نیز توصیه می کنم که برگردی و خیال رویا را از سر بیرون کنی. دلم می خواهد عذر خواهی مرا به جای رویا بپذیری و از انتقام چشم پوشی کنی. یا اگر روزی او را پیدا کردی، نه به عنوان همسر، که چنین انتظاری ندارم، بلکه به عنوان انسانی که نیاز به حمایت دارد، او را زیر چتر حمایت خودت بگیر. و فراموش نکن که به تایید حرفهای من، تنها بگو که او را در سرد خانه ی پزشکی قانونی یافتیم و علت مرگش هم تصادف بوده است. و بگو که او را همانجا دفن کردیم و والسلام.
برایت نوشتم، چرا که نمی توانستم دیده در چشمانت بدوزم و حرف بزنم. پس مرا ببخش و تو نیز او را به حال خود بگذار، همچنان که من گذاشتم.
محمد دو بار پشت سر هم نامه را خواند و در فکر فرو رفت. متاسف بود که نتوانسته است آن خبر خوش را به پدری دلشکسته و منتظر برساند. احساساتی دوگانه بر وجودش حاکم شده بود. از سویی خوشحال بود که عبدالله خان رفته است و در غیاب او راحت تر می تواند زندگی اش را سر و سامان دهد و از سوی دیگر، از اینکه عبدالله خان دلشکسته و نا امید رفته بود و شاید هرگز از خوشبختی رویا مطلع نمی شد، عذاب می کشید.
همچنان غرق در دنیای تفکرات ضد و نقیض، از جا بلند شد و پنجره را باز کرد. سینه اش هوای تازه می طلبید. در این فکر بود که آیا صحیح است همه رویا را مرده بپندارند؟ و بعد از لحظه ای، زیر لب گفت:« این طوری به نفع همه س.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)