صفحه 7 از 8 نخستنخست ... 345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 76

موضوع: رویاهای خاکستری | معصومه پریزن

  1. #61
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    می دانم از کجا شروع کنم و کدام نقطه به پایان برسانم، چرا که اعتراف به آنچه در ذهن دارم، برایم دشوار است. می خواهم از عشق بگویم و از فراق، که به راستی هر یک همچون نیزه ای سمی در قلبم فرو می رود و قصد نابودی ام را دارد. می خواهم بنویسم و می دانم او هرگز نوشته ام را نخواهد خواند و اگر هم روزی بر این نوشته ها دست یابد، به مفهومش پی نخواهد برد. خدایا دل شکسته ام را چه موقع مرهم خواهی نهاد و محبوب سنگدلم تا کی قصد عذاب مرا دار؟

    محمد قلمش را زمین گذاشت و از پنجره به شهر پوشیده از برف دیده دوخت. از بعد از ظهر یک بند برف می بارید و خیال بند آمدن نداشت. سکوتی سرد بر همه جا حاکم بود. محمد نگاه غمزده اش را از شهر بر گرفت و با دستی لرزان قلم را بر روی کاغذ دواند.

    چندی است آسمان دلگیر است و آرام و صبورانه می بارد. بارشش بر دلم می نشیند، چرا که با نگاه کردن به آسمان دلگیر به یاد ابرهای سیاه و متراکم وجودم می افتم که اشک می طلبد، ولی بغض قهر کرده ام خیال آشتی ندارد. نمی دانم چه بر سرم خواهد آمد. امروز حرفهایی شنیدم که همچون آبی سرد روی سرم فرود آمد. می ترسم از خودم، از او، از آنچه بر سرمان خواهد آمد. می خواهمش، اما آیا تاب تحمل نیش و کنیه ها و نگاههای تمسخر آمیز این و آن را خواهم داشت؟
    د
    وباره نوک قلمش از کاغذ جدا شد و همان طور که لبه ی پنجره نشسته بود، به بیرون نگاه کرد و در فکر فرو رفت. نفهمید چه مدت طول کشید تا دوباره شروع به نوشتن کرد و این بار محکم تر از قبل قلم را بر کاغذ نشاند.

    خواهم داشت. تاب تحمل هر نا ملایمی را خواهم داشت مگر... مگر اینکه مرا نخواهد. چرا نماندم و خود به استقبالش نرفتم؟ آیا سرزنشم نخواهد کرد؟ آیا خواهد فهمید برای این بود که می خواستم دل بی قرارم را آرام کنم یا همچون همیشه رفتنم را به حساب بی خیالی ام خواهد گذاشت؟

    محمد پنجره را باز کرد. نفسش تنگ شده بود. نیاز به هوای تازه داشت. با باز شدن پنجره، هوای سرد به داخل تنوره کشید. محمد مشتاقانه آن را به درون سینه فرستاد و دوباره نوشت:
    به خوبی احساس می کنم که خورشید وجودم راه غروب را در پیش گرفته است؛ غروبی که شاید هرگز شاید طلوعی به همراه نداشته باشد و این لحظات برای همیشه در گورستان سرنوشت مدفون باقی نماند...


    چقدر دوست دارم دنیا را پایان بخشم. حوصله ی هیچ کس و هیچ چیز را ندارم... چگونه می توانم به این زندگی ادامه دهم؟ بند بند وجودم در حال فرو پاشی است. به خوبی احساس می کنم تمام رگهای بدنم منقبض شده اند، چشمانم نای نگاه کردن ندارد، توان خنده از لبانم سلب شده است، و تمام اینها برای خاطر کسی است که برایم پشیزی ارزش قایل نیست. هر چه می کوشم خود را قانع کنم که از او بیزار باشم، بیهوده است. چقدر دلم می خواست می توانستم همان کاری را با او کنم که او با من کرد. دلم می خواهد فریاد برآورم مگر او کیست که گذاشته ام این گونه بر روح و جسم و هستی ام چنگ بیندازد، وجودم را به آتش بکشاند و خود به عشوه و ناز روی برگرداند؟ غیر از این است که نا غافل او را به قلبم راه دادم و او بود که نتوانست در آن جا خوش کند؟ پس مرا چه باک، که من میزبانی شایسته بودم و او میهمانی بی لیاقت. چقدر دلم می خواست می توانستم از او متنفر باشم، اما افسوس!

    قلم کاغذ از میان انگشتان مردانه ی او رها شد. قلم نقش زمین شد و کاغذ به آرامی همراه باد در فضای برفی شناور گشت، به طوری که پس از چند لحظه، چشمان محمد دیگر قادر به دیدن آن نبود. باد حرفهای دل او را می برد تا در گوشه ای از آن شهر بزرگ آنرا زیر خروارها برف دفن کند. و محمد بی اعتنا به آسمان خیره شده بود. انگار می خواست در دل تاریکی به روی خوش زندگی بیابد.
    صدای زنگ تلفن او را از دنیای فکر و خیال بیرون آورد. این همان چیزی بود که از بعد از ظهر او را اسیر آن کرده بود. پس شتاب زده از جا برخاست و خود را به تلفن رساند. پژمان بود.
    گفت:« متاسفم.»
    محمد وا رفت. پرسید:« برای چی؟»
    « برای اینکه رفت.»
    « رفت؟!»
    « آره. متاسفم.»
    « می دونستم میره. بهش گفتی؟ حرفای منو بهش گفتی؟»
    « آره، همه شو.»
    « خوب!»
    محمد احساس کرد عنقریب است قلبش از سینه بیرون بزند. به نفس نفس افتاده بود. به شدت هیجان داشت.
    بر خلاف انتظار او، پژمان به جای جواب پرسید:« محمد، واقعا فکراتو کردی؟ می خوای با اون زندگی کنی؟»
    « واسه چی می پرسی؟»
    « ببین... آخه... آخه رویا اون رویای سابق نیست. تو واقعا اونو می خوای؟»
    « خوب، آره.»
    « مطمئنی؟»
    محمد مکث کرد. نمی دانست منظور پژمان از این پرسش چیست. به هر حال او تصمیمش را گرفته بود. پس گفت:« رویا رو می خوام، به اخلاقش هم کاری ندارم. اونو می خوام چون نیمه ی نا تموم وجودمه. با اون کامل می شم. شاید باور نکنی، ولی رد پای رویا توی جاده ی سرنوشتم خالیه و مجبورم این خلاء رو پر کنم.»
    « خوشحالم. پس می تونی امیدوار باشی.»
    محمد از خوشی در پوست نمی گنجید. شاید اگر شرایط روحی اش اجازه می داد، از شادی فریاد می کشید، اما از سوی دیگر، می دید که اوج عشق او به چیزی فراتر از فریادی رسا نیاز دارد. پس سکوت اختیار کرد؛ سکوتی که هیچ نا گفته ای در آن باقی نماند.
    پژمان ادامه داد:« اما... مشکل اینجاس که چطوری دوباره پیداش کنیم؟»
    و در کمال بهت پژمان، محمد با لحنی خونسرد و آرام گفت:« لازم نیست پیداش کنیم. فقط منتظر می شینم. خودش میاد.»
    « از کجا می دونی؟»
    « به دلم برات شده.»
    پژمان چشمش آب نمی خورد. رویایی که او دیده بود، قدمی به بازگشت بر نمی داشت. پس گفت:« زیادم امیدوار نباش.»
    محمد گفت:« امیدوار نیستم، مطمئنم.»
    پژمان لبخندی زد. آشکارا محمد عاشق تر از او بود. گفت:« خیلی خوب، پس بعدا با هم تماس می گیریم.»
    خواست گوشی را بگذارد که صدای محمد را شنید.
    « پژمان.»
    « بله؟»
    « وقتی از من حرف می زدی، توی چشماش چی دیدی؟»
    « هیچی، چون داشتم رانندگی می کردم.»
    محمد لبخندی زد.« از صداش چی فهمیدی؟»
    « هیجان.»
    « نفهمیدی بابت چی؟»
    « نمی دونم. شاید از شنیدن موضوعی نا منتظر.»
    « بازم متشکرم.»
    این بار پژمان خنده ای صدا دار تحویل او داد. خنده ای که باعث شد دل محمد آرام بگیرد.
    وقتی محمد گوشی را گذاشت، جانی تازه گرفته بود. دلش می خواست از هتل بیرون برود و پای برهنه روی برفها بدود، ولی این را دور از شان خود می دید. پس همانجا کنار پنجره ایستاد و در سکوت وسعت شهر را زیر نظر گرفت. شهری بزرگ و بی انتها. شهری که رویا در گوشه ای از آن ماوا داشت. حرفهای پژمان بار دیگر ترس را بر وجود او حاکم کرده بود. ترس از واکنش خانواده و دوست و آشنا. در قبال این کار به او چه می گفتند؟ قدر مسلم مادرش ناراضی بود و پدر او را نیز با خود همصدا می کرد. و خواهرانش. خودش می دانست نیش زدن کار همیشگی شان است. رویا چگونه می توانست بعد از این همه در به دری و مشقت با آن همه نابسامانی کنار آید؟
    صدای باز شدن در و ورود عبدالله خان به محمد کمک کرد از این خیالات آزار دهنده بیرون بیاید. به احترام او از جا برخاست و به استقبالش شتافت. پالتوی او را گرفت و تکاند. از انبوه برف روی پالتو به خوبی معلوم بود که عبدالله خان مسافتی طولانی را پای پیاده پیموده است. سر و روی او خیس آب بود. محمد به سرعت حوله ای از داخل حمام آورد و آن را روی سر عبدالله خان انداخت، و در حالی که او را روی مبل کنار شوفاژ می نشاند، گفت:« نمی گین سرما می خورین؟»
    « به درک! کاش بمیرم.»
    محمد به خوبی می دانست جای هیچ گونه حرف و سخنی نیست. عموی پیرش دردمند تر از آن بود که بتوان با کلام تسکینش داد. پس همچنان که شانه های او را که چیزی جز پوست و استخوان از آن باقی نمانده بود، مالش می داد، گفت:« خدا نکنه.»
    « چرا نکنه؟ همه کار کرده، بذار این یکی رو هم بکنه.»
    محمد هیچ نگفت.
    عبدالله خان همچنان که دیده به زمین دوخته بود، دوباره به حرف آمد. « نمی دونی چه بلبشوییه. امروز جلوی چشمم چند تا دختر رو گرفتن. وقتی از یکی پرسیدم اینا چی کار کردن، گفت ولگردای بی بابا و ننه ن. می گفت بیشترشون فرارین... نمی دونم چرا همون لحظه نمردم. فراری... حالا دختر من، دختر عبدالله خان تیموری رو هم با همین عنوان می شناسن.»
    سپس سرش را پایین انداخت و با صدایی که به سختی شنیده می شد، گفت:« چه کنم محمد؟ چه کنم با این تقدیر؟ اگه کار رویا هم به اینجا کشیده شده باشه، چه کارش کنم؟»
    محمد به آرامی شانه های او را مالش می داد و کلامی نمی گفت. می دانست هر کلامی برای آرام کردن او بر زبان بیاورد، خود را لو می دهد، و با خود گفت: تا من هستم، غصه ی هیچی رو نخور، عمو جان. صبر کن. چنان قهرمان داستان سرنوشتت بشم که خودتم باورت نشه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #62
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    « پژمان! پاشو دیگه، پژمان!»
    سودا بی قرار پژمان را تکان می داد و صدایش می زد، ولی پژمان در چنان خوابی فرو رفته بود که انگار خیال بیدار شدن نداشت. وقتی سودا دید کاری از پیش نمی برد، نیشگونی از بازوی او گرفت و گفت:« مرد خونه ی ما رو باش.»
    نیشگون کار خود را کرد و پژمان با آخی بلند از خواب بیدار شد.
    « نصف شبی شوخیت گرفته؟»
    « پاشو. نا سلامتی تو مرد خونه ای. یه ربعه دارن زنگ می زنن.»
    پژمان خمیازه کشان غلتی زد و گفت:« خوب جواب می دادی، حتما از بیمارستانه.»
    « در می زنن، آقای دکتر، نه تلفن.»
    پژمان با شنیدن این حرف به خود آمد و تردید رویا به او هم سرایت کرد. در حالی که انگشتانش را در موهای آشفته اش فرو می کرد، از تخت پایین آمد و همان طور که پیراهنش را به تن می کرد، گفت:« این موقع شب کی ممکنه باشه؟»
    سودا به دنبال پژمان از تخت پایین آمد و گفت:« چه می دونم. از ترس داشتم پس میفتادم. تو هم که وقتی خوابت می بره، اگه توی دریا غرقت کنن، بیدار نمی شی.»
    پژمان در حالی که دکمه های پیراهنش را می بست، بی اعتنا به کنایه ی سودا راه هال را در پیش گرفت. قبل از اینکه به آیفون برسد، یک بار دیگر زنگ به صدا درآمد. او گوشی آیفون را برداشت و آرام پرسید:« کیه؟»
    و صدای ملایمی که جوابش را داد، باعث شد او را سراسیمه تا پای در بکشاند. حتی گوشی آیفون را سر جایش نگذاشته بود. سودا که از این حرکت پژمان متعجب شده بود، گوشی را سر جایش گذاشت و به دنبال او راه حیاط را در پیش گرفت.
    پژمان چنان دستپاچه بود که دمپایی اش را لنگه به لنگه پوشید و ذوق زده در حیاط پوشیده از برف به سمت در دوید. سودا که ترس از دست دادن پژمان یک لحظه راحتش نمی گذاشت، هراسان و حیرت زده از رفتار او در آستانه ی در راهرو ایستاد. و پژمان غافل از غوغایی که در دل همسرش بر پا بود، می دوید تا دری را که بین او و گمشده اش فاصله ایجاد کرده بود، بگشاید.
    پژمان همچون کسی که دچار جنون شده است، چنان در را گشود که هر بیننده ای به آسانی متوجه می شد شخصیتی مهم پشت در ایستاده است. پژمان در را باز کرد و بیرون پرید. سودا با دیدن حرکات غیر عادی او، تا جایی که وضعیت جسمانی اش اجازه می داد، در حالی که سعی می کرد خود را با بالا پوشی که بر دوش داشت بپوشاند، به دنبال او به راه افتاد و وقتی به در رسید، نمی توانست آنچه را می دید باور کند. اما حقیقت داشت. رویا به تیر چراغ برق مقابل خانه تکیه داده بود و با پژمان حرف می زد. سودا به وضوح احساس می کرد عزیزش را از دست خواهد داد. نا باور و لرزان به جمع آن دو پیوست؛ جمعی که فروپاشی اش آرزوی او بود.
    وقتی نزدیک رسید، با لحنی که سعی می کرد دلهره اش را آشکار نکند، گفت:« سلام، رویا جون. خیلی خوش اومدی.»
    رویا در مقابل این خوشامد گویی، فقط سری تکان داد. حتی یک لبخند هم نثار او نکرد، ولی سودا همچون همیشه صبور و بخشنده، بی آنکه به روی خود بیاورد، گفت:« بی خبر رفتی، بی خبر هم اومدی!»
    رویا به سردی گفت:« که بهتر بود صد سال سیاه نمیومدم،نه؟»
    سودا یکه خورد. اصلا تعجب نکرد که رویا فکر او را خوانده بود. به خوبی می دانست رویا هم به اندازه ی خود او، یا شاید هم بیشتر، از رقیب بیزار است. نگاهی به پژمان انداخت و در حالی که سعی می کرد لبخندش واقعی به نظر برسد، گفت:« این چه حرفیه؟ ما واقعا تو رو دوست داریم.»
    « آره جون خودت!»
    « ولی...»
    پژمان که میدید عنقریب است گفتگوی آنان به مشاجره بینجامد، حرف سودا را قطع کرد و گفت:« حالا بیاین بریم تو. همسایه ها خوابن.»
    رویا نگاهی سرد به پژمان انداخت و گفت:« من نیومدم بمونم. فقط اومدم پولی بگیرم و برم.»
    سودا خوشحال شد. برای او خبری خوب بود، اما برای پژمان که به فکر محمد بود، نا رضایتی به همراه داشت. به اطراف نگاهی انداخت و گفت:« دست از لجاجت بردار، رویا. کاری نکن مردم دور و برمون جمع بشن.»
    رویا پوزخندی زد و گفت:« حق داری آبروتو دوست داشته باشی. مثل من آواره و بی کس و کار که نیستی.»
    و در حالی که نگاه غضب آلودش را به او دوخته بود، ادامه داد:« خودتم خوب می دونی که فقط تقصیر تو...»
    کلام هشدار دهنده ی او برای سودا در حکم تهدید بود. می ترسید رویا از این طریق بتواند پژمان را تحت تاثیر قرار دهد. بنابراین حرف رویا را قطع کرد و گفت:« به هر حال بهتره بریم تو، رویا جون. هوا سرده. خود تو هم داری می لرزی.»
    رویا نگاهی به دستهای سرخ و بی حس خود انداخت و به آرامی گفت:« تن من از سرما نمی لرزه. از دست سرنوشت لاکردار عصبانیم.»
    سودا زبان به دلداری گشود. « همه چی درست می شه. من و پژمان کمکت می کنیم.»
    رویا چنان نگاهی به پژمان انداخت که باعث شد پژمان از ترس واکنش سودا نگاهی به او بیندازد، و گفت:« اون موقع که می تونستین کمکم کنین، نکردین. حالا که همه چی از هم پاشیده می خواین جمع و جورش کنین؟»
    پژمان خسته از بگو مگویی که زیر برف انجام می گرفت، گفت:« اینقدر خیره سر نباش، دختر. بیا بریم تو.»
    رویا عصبانی شد. « نمیام. زنت که نیستم بهم دستور می دی.»
    و کلام رویا که آن را بی پروا بر زبان آورده بود، تنشهایی متفاوت در دل سودا و پژمان به وجود آورد. سودا ترسید که رویا با روشی که در پیش گرفته بود بتواند به حریم شخصی او وارد شود، و پژمان به یاد تصمیمی افتاد که در آن رویا را به همسری پذیرفته بود. در حالی که هر دو نمی دانستند چه جوابی به رویا بدهند، او به حرف آمد.
    « فقط اومدم دویست- سیصد تومنی بگیرم و برم.»
    و پس از مکثی کوتاه افزود:« نمی خوام زندگی شیرین و فرهاد رو خراب کنم.»
    لحنش طعنه آمیز بود. سودا عصبانی شد. گفت:« چرا خیال می کنی رابطه ی من و پژمان اینقدر بی اساسه که هر کی از راه می رسه بتونه خرابش کنه؟»
    رویا پوزخندی زد و گفت:« نه بابا! پس خوش به حالت شیرین خانوم. یا بهتره بگم لیلی. چون بیشتر با تو همخونی داره.»
    سودا به خوبی کنایه ی رویا را درک می کرد. می دانست او مستقیم جذابیت خود را به رخ او می کشد و ناراحت و عصبی از اینکه رویا به نقطه ضعف او واقف است، از گفتن بازماند.
    پژمان که متوجه رنجش و آشفتگی روحی سودا از این کنایه شده بود، سعی کرد موقعیت را به سمتی جهت دهد که خیال همه را راحت کند، و گفت:« ببین رویا، گمان نکنم محمد آقا خوشش بیاد زن آینده ش ساعت سه نصف شب توی کوچه و خیابون باشه.»
    رویا به خوبی متوجه بود که پژمان به تلافی سودا این حرف را زده است و قصد آزار او را دارد. از اینکه او طرف رقیب را گرفته بود، دلخور بود. پس با لحنی عصبانی گفت:« احتمال اینکه تو زن محمد بشی بیشتره تا من.»
    این دیگر خارج از تاب تحمل پژمان بود و چنان غرور مردانه اش را جریحه دار کرد که بی اختیار دستش را بالا برد تا کشیده ای نثار او کند، اما دستش را در میانه ی راه ثابت نگه داشت و پرخاش کنان گفت:« باشه. اگه خیال داری ولگرد باقی بمونی، هری، خوش اومدی.»
    رویا جا خورد. در حالی که دستش را روی صورتش گذاشته بود، سرش را پایین انداخت. نمی دانست چه کار کند. حق با پژمان بود. خودش هم از در به دری خسته شده بود، اما در عین حال شخصیتش اجازه نمی داد کوتاه بیاید. بنابراین با لحنی محکم گفت:« باشه. میام تو، ولی... ولی هیچکس نباید بفهمه من اینجام.»
    پژمان پشیمان از خشونتی که به خرج داده بود، مهربانانه گفت:« باشه. هر چی تو بگی. بیا بریم تو. خواهش می کنم.»
    رویا خیال نداشت به این آسانی تسلیم شود. در حالی که انگشتش را به نشانه ی تهدید بالا آورده بود، گفت:« هر چی دلت خواست گفتی، هیچی نگفتم، اما یادت باشه، دیگه از اون رویایی که به راحتی از اعتمادش سوءاستفاده کردی و لوش دادی، خبری نیست. اگه کسی بفهمه من اینجام ، وای به حالت!»
    و پشت سر سودا و پژمان به سمت خانه به راه افتاد. از اینکه دوباره به خانه ای قدم می گذاشت که روزی دلشکسته از آن گریخته بود، احساس خفگی می کرد. با ورود به خانه خاطرات تلخ و شیرین همچون سیل به ذهنش جاری شد. به خانه ای قدم می گذاشت که روزی قصر بلورین رویاهایش بود و به شوق ورود به آن، رنج فرار را بر خود هموار کرده بود. و این بار از اینکه هنگام ورود خجالت نمی کشید، متعجب بود.همراه با احساساتی دو گانه که سراسر وجودش را فرا گرفته بود، به دنبال باعث و بانی بد بختی اش که با شکمی بر آمده پیشاپیش او حرکت میکرد، از پله ها بالا رفت و وارد ساختمان شد و در حالی که گرمای آرامش بخش خانه را روی پوست یخ کرده اش احساس می کرد، به اتاقی رفت که چند صباحی در آن ماوا داشت؛ اتاقی که در آن پی برده بود رویاهایش سرابی بیش نیست و برای اولین بار در آن به اشکهایش اجازه ی خود نمایی داده بود.
    رویا به محض ورود به اتاق، در را محکم به روی سودا که کنار ایستاده بود تا ابتدا او داخل شود، بست و کلید را در قفل پیچاند. همزمان صدای پژمان را شنید که به سودا توصیه می کرد او را به حال خود بگذارد، وقتی مطمئن شد آن دو به اتاقشان باز گشته اند، آهسته در کمد را باز کرد، پتویی بیرون آورد، آن را دور خود پیچید و کنار پنجره ی رو به حیاط که از آنجا با بسیاری از حقایق تلخ زندگی آشنا شده بود، روی شوفاژ نشست. تن یخ کرده اش وادارش می کرد پتو را هر چه بیشتر دور خود محکم کند. حتی چراغ را روشن نکرده بود. حال و هوای اتاق تاریک که در زیر نور ضعیف چراغی که از کوچه می تابید، حالتی شاعرانه پیدا کرده بود، او را به مکانی فراتر از زمان حال برد؛ جایی که رد پایی از رویاهایش در آن وجود داشت.
    دلش گرفته بود. از بلایی که دامنگیرش شده بود، بلایی که ادامه ی زندگی را برایش نا ممکن کرده بود، دلگیر بود. اگر از آن خانه فرار نکرده بود، چقدر راحت می توانست به زندگی باز گردد. اکنون با مصیبتی دست به گریبان بود که میبایست از ترس رسوا شدن، از همه بگریزد و برای همیشه تنها زندگی کند. ولی آیا می توانست ادامه دهد؟ آیا تاب تحملش را داشت؟
    دیگر هیچ کس، نه پژمان و نه محمد و نه هیچ کس دیگر نمی توانست خوشحالی را به او بازگرداند. بلایی که به سرش آورده بودند، بلایی که می دانست حاصل آوارگی و بی کسی اس، تنها چیزی بود که برایش باقی مانده بود. وبا این یاد آوری تلخ، حضور اشک را بر پهنه ی صورتش احساس کرد. قطرات درشت و شفاف اشک بر روی گونه هایی که روزی شوق زیستن در آن هویدا بود و اکنون از شدت نا امیدی به زردی نشسته بود، پایین می غلتید. همچنان که آرام آرام می گریست، سر بر شیشه ی پنجره نهاد و چشمان آبی اش را روی هم گذاشت و به همان آرامی در خواب فرو رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #63
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نور شدید ناشی از هوای صاف پس از بارش برف، تمام اتاق را فرا گرفته بود، به طوری که چشمان خسته از گریه ی رویا نتوانست آن را تحمل کند و آهسته چشمانش را گشود. همچنان روی زمین کنار شوفاژ خوابش برده بود و خود نمی دانست چه موقع روی زمین دراز کشیده است. در حالی که به آرامی چشمان آبی خمار آلودش را می گشود، به اطراف نگاهی انداخت. ابتدا نفهمید کجاست، ولی هنگامی که موقعیت خود را به خاطر آورد، به سرعت سر جا نشست. درنگی کرد و خمیازه ای کشید. سپس با دست موهای آشفته اش را مرتب کرد، از جا بلند شد و نگاهش به حیاط افتاد.
    حیاط پوشیده از برفهایی بود که یک شبانه روز بی وقفه باریده بود. او همیشه با دیدن برف به وجد می آمد. در حالی که روی بازوهایش دست می کشید، کنار پنجره ایستاد و به شکوه و عظمت طبیعت چشم دوخت. باغچه و تمام شاخه های درختان حیاط پوشیده از برف بود. فضای گرم اتاق قشری نازک از بخار روی شیشه ایجاد کرده بود و باعث می شد بیرون همچون رویا به نظر برسد. و رویا که تمام زندگی اش را فدای رویاهایش کرده بود، ناگهان همچون جنون گرفته ها روی دست کشید و همچنان که بخار را از روی آن پاک می کرد، با بغضی در گلو و چشمانی اشک آلود زمزمه کرد:« دنیا واقعیه، خیال نیست. حقیقته، رویا نیست. پس باید با دنیای واقعی، واقعی رفتار کرد.»
    ناگهان در میان نجوای خود، صدایی به گوشش خورد؛ صدایی که از شدت وحشت مو بر اندامش راست کرد. آهسته پشت در رفت و گوشش را به در چسباند. باور نمی کرد درست می شنود. صدا گنگ بود و در فراسوی شنوایی اش قرار داشت. پس به آرامی کلید را در قفل چرخاند، لای در را کمی باز کرد و آنچه دید، در جا میخکوبش کرد. با وجودی که پشتش به او بود، شانه های مردانه و موهای پر پشتش کافی بود تا محمد را بشناسد و ترس بر جانش مستولی شد. ترس از اینکه پدرش نیز آنجا باشد، دلشوره به جانش انداخته بود، ولی هر چه گوش خواباند، نه صدای او را شنید نه حرف و سخنی که حاکی از حضور او در آنجا باشد.
    بی درنگ بارانی اش را پوشید. می بایست فرار می کرد، اما چطور؟ پنجره حفاظ فلزی داشت و تنها راه گریز همان دری بود که با عبور از آن همه را متوجه خود می کرد. چقدر از دست پژمان و سودا کفری بود که از اعتمادش سوءاستفاده کرده بودند. نمی توانست با محمد رو به رو شود. با چه رویی این کار را می کرد؟ چه داشت که بابت آن به خود ببالد؟
    از پنجره نگاهی به در حیاط انداخت. هیچ راهی نداشت. دست آخر تصمیمش را گرفت، پشت در اتاق ایستاد، نفسی عمیق کشید، با یک حرکت در را گشود و پیش از آنکه بقیه بفهمند چه شده است، از مقابل آنان عبور کرد و به حیاط دوید.
    محمد برای یک لحظه در جا خشکش زد. رویا را دید، اما فقط به یک نظر، آن هم بعد از فراقی طولانی مدت. ولی به سرعت به خود آمد و ترس دوباره از دست دادن او باعث شد سریع به دنبال او بدود، و زمانی به حیاط رسید که رویا از در بیرون رفته بود. پس تمام نیرویش را به یاری گرفت و سر به دنبالش گذاشت.
    در این میان فقط سودا مات و مبهوت بر جا مانده بود. پژمان بی آنکه خود را ببازد، به سرعت کاپشنش را برداشت و قصد رفتن کرد. سودا که اکنون به خود آمده بود راه را بر او بست و گفت:« بذار تنها باشن.»
    « ولی محمد به تنهایی حریف رویا نمی شه.»
    « باید بشه، وگرنه چطوری می تونه یه عمر اونو توی خونه ش نگه داره؟»
    پژمان سری تکان داد. قانع شده بود. بنابراین آهسته رفت تا در حیاط را که چهار طاق باز بود، ببندد.
    وقتی برگشت، همان طور با کاپشن خود را روی مبل انداخت و گفت:« سودا، به نظرت آخرش چی می شه؟»
    « بالاخره یه طوری می شه.»
    « ولی چه طوری؟»
    « چه می دونم؟ یه طوری می شه دیگه.»
    سپس سودا نگاهی به اتاقی که رویا از آن بیرون آمده بود، انداخت و گفت:« حالا تو بگو گمان می کنی این دفعه چه بلایی سرمون بیاره؟»
    « منظورت چیه؟»
    « خوب، دفعه ی پیش که به آقا عزت خبر دادیم، زندگیمون داشت از هم می پاشید. به نظرم حالا که محمد آقا رو خبر کردیم، کارمون زاره.»
    پژمان با صدای بلند خندید و گفت:« این رویایی که من دیدم، سر مونو گوش تا گوش می بره.»
    پژمان می خندید، اما سودا نگران بود؛ نگران اینکه محمد نتواند رویا را پیدا کند و اگر پیدا کند، با دیدن او از تصمیمش برگردد و دوباره خطر از دست دادن پژمان زندگی اش را تهدید کند. و زیاد هم بیراه خیال نمی کرد، چرا که خنده ی پژمان صرفا برای آرامش دادن به سودا بود. او با تمام وجود از اینکه می خواست رویا را تحویل محمد دهد، ناراحت بود و ته قلبش احساس میکرد که رویا فقط و فقط باید به او تعلق داشته باشد.
    صدای سودا رشته ی افکار او را از هم گسست. « به نظرت کار خوبی کردیم به محمد آقا خبر دادیم؟»
    « نمی دونم. عقیده ی تو بود.»
    « یعنی من مقصرم؟»
    « نه. زیاد بد نشد. بذار با هم رو به رو بشن ببینیم محمد بازم شعار میده؟»
    سودا بدون هیچ حرفی رو به روی پژمان روی مبل نشست.
    پژمان لحظاتی طولانی در فکر فرو رفت و سپس گفت:« می دونی چیه، سودا!؟ امروز صبح که تلفن زدم محمد بیاد، آقای تیموری گوشی رو برداشت. احساس می کنم بو برده که من و محمد با هم سر و سری داریم.»
    سودا از جا بلند شد، پشت پنجره ی رو به حیاط ایستاد و گفت:« خدا خودش به همه مون رحم کنه. امیدوارم هر طور هست، از این وضع خلاص شیم.»
    محمد خسته شده بود اما همچنان رویا را تعقیب می کرد. از اینکه رویا می توانست با این سرعت بدود، تعجب کرده بود. از طرفی خجالت می کشید که مقابل چشمان حیرت زده ی مردم رویا را تعقیب می کند و از طرف دیگر، شوق دیدن رویا او را به این کار وا می داشت.
    در همین لحظه، رویا وارد پارکی بزرگ شد و محمد فکر کرد اگر لحظه ای غفلت کند، دوبار او را گم خواهد کرد. رویا سریع می دوید و محمد هر چه می کرد، نمی توانست فاصله اش را با او کم کند. ولی دست آخر رویا روی برفها سر خورد و به زمین غلتید، و همین باعث شد محمد به او برسد.
    رویا سعی کرد از جا بلند شود. مچ پایش درد گرفته بود. به زحمت ایستاد و همین که خواست به راه بیفتد، دستی بازوی او را گرفت و صدای محمد را شنید که فریاد زنان گفت:« از کی فرار می کنی؟ از چی؟ اصلا تا کی می خوای فرار کنی؟»
    این اولین بار بود که رویا صلابت صدای محمد را می شنید و میخکوب در جا ایستاد. لحظه ای مکث کرد و سپس به آرامی در چشمان پر فروغ محمد نگاه کرد، چشمانی که به راحتی می شد شعله های گرم عشق را در آن دید.
    ولی محمد احساسی دیگر داشت. با نگاه کردن به چهره ای که مدتها از دیدنش محروم بود، انگار تکه ای یخ روی قلبش نهادند. رویا همان رویا بود، با همان چشمان خمار آبی، همان صوت بیضی زیبا و گونه های صاف و گوشت آلود، همان لب و همان بینی، اما نگاهش... چیزی در نگاه او تغییر کرده بود. در نگاه چشمان پر فروغش هیچ اثری از صداقت پیشین نبود، بلکه دنیایی مکر و شیطنت در آن موج می زد. و ابروانش ... دیگر از آن ابروان پیوسته دخترانه هیچ اثری نبود و محمد با دیدن آن خنجری در قلبش فرو رفت. با این حال، وقتی به موهای طلایی رنگ او نگاه کرد که تکه هایی از آن به حالت پریشان از روسری بیرون ریخته بود، از خود بیخود شد.
    لحظاتی طولانی نگاهش کرد و در حالی که همچنان چشم در چشم او دوخته بود، بالاخره بازویش را رها کرد و با لحنی آرام گفت:« تا کی می خوای ادامه بدی، رویا؟»
    رویا که نگاههای سوزان آتش به جانش می زد، دیده از او برگرفت و در حالی که به سوی نیمکتی پوشیده از برف می رفت، جواب داد:« ا وقتی یا من تموم بشم، یا دنیا.»
    رویا به نیمکت رسید و خم شد تا برفها را با دست کنار بزند، اما محمد بر او پیشی گرفت. سریع خود را به نیمکت رساند، برفهای روی آن را پاک کرد، کاپشنش را درآورد و آن را روی نیمکت پهن کرد و گفت:« حالا بشین.»
    رویا شرمگین از کار محمد، با اشاره به کاپشن گفت:« ولی کثیف می شه.»
    محمد لبخندی زد و گفت:« فدای سرت. یا به قول خودت، به درک.»
    رویا خجالت کشید. محمد به خوبی با خلق و خوی او آشنا بود. به آرامی روی کاپشن نشست و نگاهی به محمد انداخت. اینکه محمد در آن سرما فقط با یک پیراهن بایستد، او را می آزرد. احساسی غریب داشت که حضور محمد را باعث آن می دانست. برای اولین بار از وقتی فرار کرده بود، احساس آرامش می کرد و خود را بی کس و بی پناه نمی دید. لب گشود تا این را به او بگوید، اما ترسید مبادا او را دلباخته تر کند. نمی بایست او را امیدوار می کرد. شرایطش ایجاب می کرد خلاف احساسش سخن بگوید. پس رو به محمد کرد که دست به سینه به درختی تکیه داده بود و خالصانه به او نگاه می کرد، و گفت:« چرا نمیری دنبال زندگیت؟»
    محمد جواب داد:« درست همین کار رو کردم.»
    و در حالی که با سر به سمت رویا اشاره می کرد، ادامه داد:« زیادم ازش دور نیستم.»
    رویا گردنش را کج کرد و گفت:« ببین، دنیای من با تو فرق می کنه.»
    « من فرقی نمی بینم.»
    « فرق دیدنی نیست، حس کردنیه. شاید الان بگی می تونی با من زندگی کنی، اما نمی تونی. من دیگه اونی نیستم که...»
    « برام مهم نیست.»
    رویا حرصش گرفته بود. از حرفهای محمد می ترسید. می ترسید در تصمیمش به گریز از او سست شود و تسلیم محبت مردی شود که از او گریخته بود. به خوبی می دانست اگر هم بخواهد، نمی تواند. نه اکنون که همه چیزش را باخته بود و می دانست که محمد نیز تاب تحملش را نخواهد داشت. بنابراین با اعصابی در هم ریخته، دست در جیب کرد و د مقابل چشمان محمد به عمد سیگاری درآورد و آن را آتش زد. همچنان که به آن پک می زد، دستش می لرزید. گفت:« چرا نمی خوای بفهمی اون رویایی که می شناختی، مرد و تموم شد؟ اینی که می بینی، یه چیز دیگه س.»
    وقتی محمد سیگار را در دست رویا دید، حال کسی را پیدا کرد که حکم اعدامش را به دستش می دهند. از اینکه می دید محبوبش این گونه بی پروا به سیگار پک می زند، از درون تهی شده بود، اما در حالی که سعی می کرد با آن وضع کنار بیاید، قیافه ای به خود گرفت که انگار دیدن سیگار کشیدن رویا برایش مهم نیست.
    رویا دود سیگار را از بینی بیرون داد، دست آزادش را روی سرش گذاشت و گهت:« ما نمی تونیم با هم زندگی کنیم چون به درد همدیگه نمی خوریم.»
    محمد اخمها را در هم کشید و گفت:« این طور حرف نزن.»
    « چرا باید همین طوری حرف زد. باید واقعیات را پذیرفت و دست از خیالبافی برداشت. شاید خیال کنی می تونی می تونی با من زندگی کنی، اما من مطمئنم نمی تونی یه عمر زنی رو تحمل کنی که تا گلو در لجن فرو رفته.»
    محمد جوابی نداد.
    رویا همچنان خیره در چشمان محمد ادامه داد:« چرا نمی خواب بفهمی؟ برو دنبال زندگیت. دنبال سرنوشتی که حقته. زندگی خودتو واسه خاطر لجنی مثل من خراب نکن. من دیگه اون رویایی نیستم که می شناختی.»
    محمد باز هم حرفی نزد. انتظار شنیدن چنین حرفهایی را داشت و فکرهایش را کرده بود. بنابراین به حکم عادت سکوت پیشه کرد.
    رویا با دیدن سکوت او فریاد زد:« چرا حرف نمی زنی؟ چرا حرف دلت رو نمی گی و خلاصم نمی کنی؟ تا کی می خوای این و اون زبونت باشن؟مگه خودت زبون نداری؟»
    محمد با وقوف بر این موضوع که رویا چه خصوصیتی را در او نمی پسندد، در حالی که احساس می کرد آتشفشان درونش در شرف فوران است، با فریادی که تن رویا را در آن سرما بیشتر لرزاند، گفت:« چرا دارم، ولی گوش شنوا پیدا نمی کنم. گوشی که وقتی حرفامو شنید، جواب سر بالا نده. گوشی که مرهم زخمهای کهنه م بشه، نه زبونی برای گوشه و کنایه. اگه می بینی همیشه سکوت می کنم، واسه اینه که کسی حرفامو نمی فهمه.»
    رویا ماتش برده بود. باور نمی کرد این همان محمد آرام و سر به زیر باشد. یک ابرویش را بالا داد و گفت:« مگه حرفت چیه؟ بگو تا مام بفهمیم.»
    « تو؟ امکان نداره بفهمی، چون اولین مخالف منی.»
    رویا مات و مبهوت نگاهش می کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #64
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    محمد مکثی کرد و در حالیکه نگاهش روی درختان پوشیده از برف پارک ثابت مانده بود با لحنی آرام تر ادامه داد:« کی می تونه درک کنه که من نمی تونم بدون رویا زندگی کنم؟ کی می فهمه که اگه رویا نباشه، منم نیستم؟ کی فهمیده فراق رویا داره منو می کشه؟ کی فریاد دلمو می شنوه و دردمو از چشمای منتظرم می خونه؟»
    محمد بی وقفه حرف می زد و رویا فارغ از خود، در این فکر بود که اگر قبل از این وقایع شوم این حرفها را می شنید، چقدر همه چیز فرق می کرد. اما اکنون نمی توانست خلاف راه سرنوشت قدم بردارد. به آرامی از جا بلند شد، ته سیگارش را دور انداخت و همچنان که محمد حرف می زد، حرف او را قطع کرد و گفت:« بسه دیگه. تو رو خدا بس کن.»
    محمد ساکت شد. رویا ملتمسانه ادامه داد:« اگه واقعا دوستم داری، با این حرفا آزارم نده. به زبون آوردن این حرفا بی فایده س و جز اینکه منو از کرده م پشیمون تر کنه، ثمری نداره. دیگه دیره، خیلی دیر.»
    محمد گفت:« باید از نظر من دیر شده باشه که نشده.»
    رویا مقابل محمد ایستاد، مستقیم در چشمان او نگاه کرد و گفت:« تو دروغ میگی. نمی تونم بهت اعتماد کنم، چون عاشقی.»
    « باید چی باشم که بهم اعتماد کنی؟»
    « عاقل . باید عاقل باشی که نیستی. اگه بودی، می فهمیدی که من به دردت نمی خورم.»
    « ببین، رویا...»
    رویا حرف او را قطع کرد و گفت:« رویا بی رویا. خداحافظ.»
    و راهش را گرفت که برود. محمد راه را بر او بست و رویا مستاصل و درمانده روی برف زانو زد و همچنان که سرش را میان دستانش گرفته بود، فریاد زد:« چرا دست از سرم بر نمی داری؟ چرا نمیذاری با درد خودم بمیرم؟ چرا می خوای سوهان روحم باشی؟ برو دنبال زندگیت بابا جون، دست از سرم بردار.»
    ناگهان صدای فریاد محمد را شنید و در پی آن، او را دید که روی برفها در غلتید. رویا به سرعت به عقب برگشت و عطیه را دید که بالای سر محمد ایستاده است و کیف سامسونایت همیشگی اش را در دست دارد. در حالی که از دیدن عطیه به وجد آمده بود، نگاهی به سر خون آلود محمد انداخت و گفت« دیوونه، چه کار کردی؟»
    « همون کاری رو که می بایست می کردم.»
    رویا که هراسان دور و بر محمد می چرخید، گفت:« می دونی این کیه؟»
    « مزاحم؟»
    « این محمده.»
    وقتی عطیه این حرف را شنید، کیفش از دستش پایین افتاد، در کنار رویا روی برف زانو زد و ناله کنان گفت:« رویا، به خدا خیال کردم مزاحمت شده که این طوری التماسش می کنی دست از سرت برداره.»
    رویا نگاهی به عطیه انداخت. چقدر از دیدن او خوشحال بود. فکر کرد بدش نمی آمد به نحوی قضیه ی محمد فیصله پیدا کند. بنابراین لبخندی به روی او زد و گفت:« زیادم بد نشد. محمد هم به نوعی مزاحمه.»
    « به هر حال ازت معذرت می خوام.»
    رویا گردنش را کج کرد و پرسید:« ببینم، اصلا تو از کجا پیدات شد؟»
    « ماموریت. شهین نشونی این پارک رو داد. باید یه بسته تحویل بدم. داشتم می رفتم که یهو شماها رو دیدم و بقیه شو هم که می دونی.»
    رویا نگاهی به اطراف انداخت و گفت:« خیلی خوب. فعلا بیا از اینجا بریم.»
    عطیه کیفش را برداشت و گفت:« آره. بهتره تا اون به هوش نیومده، بریم چون اگه به هوش بیاد، معلوم نیست چه بلایی سرم بیاره.»
    رویا خنده اش گرفت. بلند شد و همراه عطیه به راه افتاد. ولی بعد از چند قدم، از رفتن باز ایستاد و به چهره ی مهربان محمد نگاه کرد. آن همه عشق و محبت شرم زده اش می کرد. پس برگشت، کاپشن محمد را از روی نیمکت برداشت و به آرامی آن را روی محمد انداخت و زمزمه کرد:« محمد، برو دنبال کسی که لیاقت تو رو داشته باشه.»
    سپس از جا برخاست و بی آنکه نگاهی به پشت سرش بیندازد، همراه عطیه راه خروجی پارک را در پیش گرفت. وقتی به خیابان رسید، باز نیروی عشق محمد او را از رفتن بازداشت و رو به عطیه گفت:« نکنه از سرما بمیره؟»
    « باورم شد که نگرانشی.»
    رویا نگاهی به دور و بر کرد و بی اعتنا به عطیه، به سمت چند پسر جوان رفت که به نظر می رسید دانشجو هستند و مضطربانه گفت:« ببخشین، یه مرد جوون اونجا توی پارک روی برفها افتاده. سرش خونی بود. راستش من...»
    عطیه دخالت کرد و به پسرها گفت:« من راه رو نشونتون میدم.»
    و پیشاپیش آنان به راه افتاد.
    وقتی عطیه برگشت، هر دو به سرعت به خیابان دویدند و فقط وقتی از دویدن باز ایستادند که احساس کردند از خطر دور شده اند. لحظه ای ایستادند تا نفسی تازه کنند. سپس با قدمهای آهسته به راه افتادند. رویا که حالا به خود آمده بود، با یادآوری موقعیت خود و آنچه بر او گذشته بود، رو به عطیه کرد و گفت:« خوب، خانومی که ادعا می کردی ما خواهریم، این بود معرفتت؟»
    عطیه عاجزانه گفت:« به خدا من بی تقصیرم. همون روز که گرفتنت، به ملکا گفتم، اونم شهین رو خبر کرد، اما عین خیالشون نبود. تازه شهین خوشحال هم شد.»
    « شهین باشه تا حالشو جا بیارم. حالا چرا خونه رو عوض کردین؟»
    « این طور که فهمیدم، دستوره که هر دختری رو به هر دلیلی بگیرن، دیگه حق نداره توی باند باشه، چون میگن شناخته شده س و مورد اعتماد نیست.»
    « یعنی چی؟»
    « چه می دونم. حالا چطوری اومدی بیرون؟»
    « به قید ضمانت.»
    « کی ضامنت شد؟»
    « اگه بگم باور نمی کنی.»
    « این محمد از کجا پیدات کرد؟»
    « اینم اگه بگم باور نمی کنی.»
    عطیه دستهایش را در جیب کاپشنش کرد و گفت:« ما که نفهمیدیم تو چی گفتی. اما خودمونیم، همه ش تقصیر خودته. دیگه شورش رو درآورده ی. یهو سیگاری شدی، لباس پوشیدن و آرایش کردنت هم واویلا شد. نمی گی مملکت قانون داره؟»
    « چه فرقی می کنه. بی آبرو تر از اینی که هستم نمی شم.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #65
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    عطیه آهی کشید و گفت:« با این حال خوش به حالت.»
    « این دیگه از اون حرفا بود. خوش به حال چی چیم؟»
    « اینکه کسانی رو داری که بهت اهمیت بدن.»
    « می خوام صد سال سیاه اهمیت ندن. تو که بهتر از همه می دونی چه بلایی سرم اومده. این محمد دیگه داره کفرمو در میاره.»
    عطیه لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت:« بد جنس، این محمد هم خیلی خوشگله ها!»
    رویا از سر بی حوصلگی شانه ای بالا انداخت.
    عطیه ادامه داد:« اگه من جای تو بودم، زنش می شدم.»
    « برو بابا تو هم حوصله داری.»
    عطیه نگاهی به رویا انداخت و گفت:« ببینم، انگار زیادم از اون بدت نمیاد ها!»
    رویا دستپاچه شد. گفت:« نه. نه، اینطور نیست.»
    عطیه با شناختی که از رویا داشت، ترجیح داد بحث را عوض کند. گفت:« تعریف کن این چند شب چی کار کردی؟»
    « جز دیشب، بقیه شو توی زندان بودم.»
    « دیشب چی؟»
    « خونه ی پژمان.»
    عطیه جا خورد. تعجب زده گفت:« چی؟ چطوری؟»
    « اون ضمانتم رو کرد.»
    « جدی میگی؟»
    و رویا تعریف کرد که چطور آزاد شد، بین او و پژمان چه گذشت، چطور از او جدا شد و به خانه ی ملکا رفت، و دست آخر چون جایی رو نداشت، به خانه ی او رفت و او هم محمد را خبر کرد.
    عطیه گفت:« عجب حقه ای! پس با محمد دست به یکی کردن.»
    « آره. دست به یکی کردن من زن محمد بشم.»
    عطیه ذوق زده شد.« وای، رویا، این که خیلی عالیه.»
    رویا نگاه حسرت بارش را به عطیه دوخت و گفت:« با این وضع؟»
    « چه اهمیتی داره؟ اگه محمد واقعا دوستت داشته باشه، قبولت می کنه.»
    رویا کفری شد، آن قدر که دلش می خواست هوار بکشد. پس بی توجه به نگاه عابران فریاد زد:« نه! تمام خفت و خواریهای دنیا رو تحمل می کنم اما این یکی رو نه. نمی تونم از عشق اون سوءاستفاده کنم.»
    مکثی کرد و همچنان که خاطرات تلخ گذشته را به یاد می آورد، گفت:« این آتیش رو من روشن کردم، فقط هم باید خودم توی اون بسوزم.»
    « ولی، رویا...»
    رویا خشمگین فریاد زد:« نمی تونم. تحمل نگاههای ترحم آمیز رو ندارم، عطیه. می فهمی؟ از ترحم متنفرم.»
    عطیه به وضوح تارهای نامرئی بدبختی و استیصال را در چهره ی خوش نقش و زیبای رویا می دید. دلش می خواست به نحوی او را آرام کند. گفت:« پس می خوای تا آخر عمر واسه یه اشتباه بسوزی و بسازی؟»
    « مگه راه دیگه ای هم دارم؟»
    دقایقی طولانی بی هیچ حرفی راه می رفتند. وقتی به خیابانی دیگر پیچیدند، عطیه به حرف آمد و گفت:« گوش کن، رویا. من توی این خیابون با شهین قرار دارم. بسته رو هم که تحویل ندادم. حال نمی دونم چی بگم. فعلا بهتره از هم جدا بشیم. نمی خوام تو رو ببینه.»
    رویا بی خیال گفت:« گور بابای شهین.»
    « با تو کاری نداره. پدر منو در میاره. ببین، رویا، من عصری با لیلا و شاپرک قرار دارم. اونا رو که یادت میاد؟»
    « آره. مگه آزاد شدن؟»
    « شدن که باهاشون قرار دارم دیگه. ببین، من به اونا میگم تو میری پیششون.»
    « کجا؟»
    « همون جای قبلی، یه کم زودتر برو و منتظرشون باش.»
    رویا سری تکان داد و گفت:« تو رو کی می بینم؟»
    عطیه فکری کرد و گفت:« سه روز دیگه، ساعت چهار، همینجا. چطوره؟»
    « خوبه.»
    « پس می بینمت.»
    عطیه بوسه ای بر گونه ی رویا زد و دور شد. رویا دوباره تنها ماند. از اینکه می دید مجبور است دوباره در خیابانها ول بگردد، کاری که پیش از این در حسرت یک لحظه اش می سوخت و حالا برنامه ی همیشگی اش شده بود، حالش به هم می خورد.

    اتومبیل شهین سر خیابان پارک بود. شهین در حالی که از پشت فرمان عطیه را نگاه می کرد که نزدیک می شد، به زن چاق و درشت هیکلی که بغل دستش نشسته بود، گفت:« رویا رو دیدی؟»
    زن گفت:« آره. عجب خوشگله.»
    « تازه الان آرایش نداشت. وقتی آرایش می کنه، تیکه ای می شه.»
    « پس چرا گذاشتی بره؟»
    شهین استارت زد، موتور را روشن کرد و در حالی که چند نیش گاز می داد، گفت:« عطیه برش می گردونه. خودم حوصله ی یکی به دو کردن با اونو ندارم. بر خلاف صورت خوشگلش ، اخلاقش گنده.»
    زن دستانش را با بخار دهان گرم کرد و گفت:« اصلا واسه چی گذاشتی بره؟»
    « من کاری نکردم. اونو گرفتن. طبق دستور اگه کسی بازداشت بشه باید خونه رو عوض کنیم، همین کار رو کردیم تا نتونه پیدامون کنه. ولی نمی دونی وقتی رئیس فهمید، چه قشقرقی به پا کرد. همه رو بسیج کرده پیداش کنن. میگه رویا استثناس.»
    سپس قهقهه ای زد و ادامه داد:« می دونی وقتی بهش گفتم این دختره برای باند خطرناکه چی جواب داد؟»
    زن هیجان زده گفت:« نه. چی گفت؟»
    « گفت اگه دیدم خطر آفرینه، می گیرمش. می گفت این باند وارث می خواد.»
    و با این حرف شلیک خنده شان فضای اتومبیل را پر کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #66
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الا یا ایها الساقی ادکاسا و ناولها
    که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
    رویا که این بیت را زیر لب زمزمه می کرد، رو به سوی عطیه برگرداند و پرسید:« نظرت چیه؟»
    « در مرد چی؟»
    « این بیت شعر.»
    « نمی دونم.»
    « راستش منم نمی دونم، فقط این قدر می دونم که عشق به قدری شیرینه که آدم عیبهاشو نمی بینه.»
    عطیه جوابی نداد و رویا هم ساکت شد. هر دو در طول خیابان در پیاده رو راه می رفتند و هر یک در خیال خود سیر می کرد.
    پس از مدتی، عطیه پرسید:« راستی نگفتی اون شب که رفتی پیش لیلا و شاپرک چی شد.»
    « استقبالی ازم کردن که نگو.»
    « پس حسابی بهتون خوش می گره.»
    « ای، فقط جای تو خالیه. بالاخره می خوای چی کار کنی؟»
    عطیه چند لحظه ای در جمعیت چشم دواند. بالاخره به رویا نگاه کرد و گفت:« می ترسم.»
    « از چی؟»
    « از اینکه بلایی رو که سر تو آوردن، سر منم بیارن.»
    جمله ی عطیه برزخم مرهم نیافته ی رویا نمک پاشید و به یاد آورد آن بلا، بلایی جبران ناپذیر است. ولی دلش نمی خواست خودش را بیچاره نشان دهد و حس ترحم عطیه را برانگیزد. بنابراین گفت:« از من می شنوی، بیا بیرون. بیا دوباره با شاپرک و لیلا کار کنیم.»
    راستش اصلا دیگه دلم نمی خواد کارهای خلاف کنم. گاهی به سرم می زنه برگردم به شهر و دیار خودم.»
    رویا احساس کرد بعید نیست عطیه را از دست بدهد و نومیدانه گفت:« می خوای منو تنها بذاری؟»
    « نه خواهرم. اگه بریم، با هم میریم. تو شهر کوچیک خودمون بهتر می تونیم زندگی کنیم.»
    رویا به خوبی احساس می کرد که باید از عطیه هم دل بکند و تصور دوری از او هر چه بیشتر بار غمش را سنگین تر می کرد. با این حال گفت:« نه،عطیه. من نمی تونم بیام. دست کم توی این تهرون دلم خوشه که کسی کاری نداره من کی هستم، ولی توی شهر کوچیک آدم زود لو می ره.»
    عطیه نمی دانست چه جوابی بدهد. دلش برای او می سوخت که در عنفوان جوانی این طور بد بخت شده بود. به چشمان غمگین او نگاه کرد و گفت:« با محمد که عروسی نمی کنی، با منم که نمیای، پس می خوای چی کار کنی؟»
    « نمی دونم. اگه می تونستم برگردم توی باند، خوب می شد. فعلا تنها جایی که احساس راحتی می کنم، همونجاس.»
    « یعنی چه؟»
    « چون اونقدر هرجایی و کثافت دور و برمه که وجود گند خودم به چشمم نمیاد. ولی بیرون، بین این جماعت پاک و بی گناه، کثافت بودنمو بیشتر احساس می کنم.»
    عطیه در فکر فرو رفت، رویا هم ساکت شد. هر دو در سکوت سر به زیر انداخته بودند و طول خیابان را می پیمودند. برفهای به جا مانده از بارش چند روز پیش، به شکل تکه های یخ در گوشه و کنار به چشم می خورد. هوا صاف و آفتابی بود با این حال، سوزی سرد می وزید که تا مغز استخوان را می لرزاند.
    بالاخره عطیه گفت:« اون روز که با هم بودیم، شهین دیده بودت.»
    رویا با شنیدن نام شهین نا خواسته هول کرد و دلشوره به جانش افتاد.
    پرسید:« خوب، چی بهت گفت؟»
    « اولش غر زد. خیال می کرد با هم قرار داشتیم. اما آخرش بروز داد که خودشم داشته دنبالت می گشته.»
    « واسه چی؟»
    « گویا رئیس عصبانی شده که تو رو قال گذاشتن.»
    رویا با شنیدن نام رئیس از سر بیزاری چهره در هم کشید و گفت:« چه عجب!»
    « خلاصه شهین گفت بهت بگم رئیس کارت داره.»
    « بیخود. من دیگه گول نمی خورم.»
    « دیوونه، تلفنی، نه حضوری.»
    رویا حرفی نزد.
    عطیه تکه کاغذی از کیفش درآورد و گفت:« اینم شماره تلفنش.»
    رویا تکه کاغذ را گرفت، نگاهی روی آن انداخت وبا لحنی مردد گفت:« حالا این شماره ی اونه؟»
    « نه جونم. شماره ی اونو که همین طوری به هر کسی نمی دن. شماره ایه که با اون می تونی از طریق رابط با رئیس ارتباط بر قرار کنی.»
    « اما این رو نوشته دو هفته دیگه زنگ بزنم.»
    « آره. مثل اینکه رئیس رفته خارج.»
    « اِ... نفله خارج هم میره؟»
    رویا کاغذ را در کیفش گذاشت. عطیه همان طور که او را نگاه می کرد، پرسید:« حالا این رئیس چه شکلی هست؟»
    کابوس آن شب برفی در ذهن رویا جان گرفت، شبی که دنبال آن تمام روزنه های خوشبختی اش با گل رسوایی گرفته شد، و در حالی که سعی می کرد از ریزش اشکهایش جلوگیری کند، با لحنی بیزار گفت:« شکل تمام دیوهای قصه ها، شکل شیطون، شکل بانی بدبختی و نکبت.»
    رویا آشکارا عصبی بود. عطیه پشیمان از این پرسش، برای عوض کردن بحث گفت:« حالا توی این کیف چیه که خواستی فقط اونو برات بیارم؟»
    « یادم نبود. ممنون که آوردیش.»
    « نپرسیدم که ازم تشکر کنی. گفتم توش چیه؟»
    رویا دستی به کیف کشید، دوباره بند آن را روی شانه اش انداخت و گفت:« یه امانتی. امانتی یه عزیز برای عزیزش.»
    « من که از حرفات سر در نمیارم.»
    رویا رویش را به طرف عطیه برگرداند تا ماجرای نامه ی سحر را برای او بگوید، اما همزمان چشمش به پیاده روی آن سوی خیابان افتاد، زبانش بند آمد و آشکارا رنگ از رویش پرید.
    عطیه که متوجه شده بود حال رویا دگرگون شده است، زیر بازویش را گرفت.
    گفت:« چی شده، رویا؟ چه ت شد؟»
    رویا جوابی نداد. به شدت می لرزید. عطیه احساس کرد که او به زحمت روی پاهایش ایستاده است و نای حرکت ندارد. نگاهی به اطراف انداخت تا بلکه به علت آشفتگی او پی ببرد، ولی چیزی ندید. رویا خود را به کوچه ای فرعی کشاند و روی پله ی اولین خانه نشست. رنگ به رو نداشت.
    عطیه کنار او نشست و همچنان که پشتش را مالش می داد، گفت:« چی شده، رویا؟ چرا همیشه آدمو نصف جون می کنی تا حرفتو بزنی؟»
    رویا با ترس و لرز از همانجا که نشسته بود نگاهی به سر کوچه انداخت و با صدایی گرفته گفت:« پدرم بود. اون طرف خیابون. با محمد بود.»
    عطیه نگران حال رویا، گفت:« خیالاتی شدی.»
    «نه. خودش بود. مطمئنم.»
    « اونم تو رو دید؟»
    « نمی دونم.»
    « حتما ندیده، چون اگه دیده بود، میومد دنبالت.»
    رویا بی توجه به جمله ی دلخوش کننده ی عطیه، دستان او را گرفت و همچنان که چشمان خیس از اشکش را به چشمان او دوخته بود، گفت:« عطیه، من چی کار کردم؟»
    عطیه جوابی نداد.
    رویا با بغض ادامه داد:« چرا پدرم این طوری شده؟ دیگه اون آدم سابق نبود. عطیه، من چی کار کردم؟ با خودم، با پدرم و حتما با مادرم؟ عطیه، بابام داغون شده. پیر و شکسته شده. ابهت و صلابتش کجا رفته؟ دیگه اون برق غرور هم توی چشماش دیده نمی شد.»
    و این بار اشکهایش بر روی گونه جاری شد. نگاه از عطیه برگرفت و همچنان که بر آسمان عصر گاه نگاه می کرد، گفت:« من حق نداشتم این کار رو با اونا بکنم... حق نداشتم...»
    و ناگهان فریاد کشید:« آخه مگه من کی ام؟»
    عطیه با ملایمت گفت:« آروم باش، رویا جون. تقصیر تو که نیست.»
    « پس تقصیر کیه؟ کی بود فرار کرد؟ وای... عطیه، حال پدرم که اینه، وای به حال مادرم.»
    و این بار بلند تر و تلخ تر فریاد کشید:« خدا...! خدا، به دادم برس.»
    عطیه نمی دانست چه بگوید. میان دنیای او و رویا فرسنگها فاصله بود. او کسی را نداشت تا بتواند احساس رویا را درک کند. و رویا بی توجه به سکوتی که عطیه در پیش گرفته بود، کماکان حرفهایی را که در دلش تلنبار شده بود، بر زبان می آورد.
    « عطیه خیال میکنی چقدر دیگه می تونم طاقت بیارم؟ تا کی می تونم دوری مادرمو تحمل کنم؟ تا کی می تونم غمهاشو به هیچ بگیرم و به شکستن غرور پدرم اهمیت ندم؟»
    رویا می گریست و می گفت، عطیه گوش می کرد و افسوس می خورد:« افسوس به حال رویا، رویاها و عطیه هایی که اینچنین زندگی را از کف می دهند و شنید که رویا زیر لب گفت:« چطور می تونم این طوری به زندگی ادامه بدم...؟»

    محمد و عبدالله خان در طول پیاده رو پیش می رفتند. هر دو به ناگه دگرگون شده و سکوت کرده بودند. ولی به قدری در خود فرو رفته بودند که هیچ یک نخواست بداند دلیل سکوت دیگری در چیست.
    محمد در دل خدا را شکر می کرد که عبدالله خان رویا را ندیده بود. تصمیم داشت هر طور که هست به بهانه ای از عبدالله خان جدا شود و تا دیر نشده است در پی رویا به آن طرف خیابان برود، غافل از اینکه چشمان نگران و منتظر عبدالله خان گم کرده اش را دیده و با دیدن او به عمق فاجعه پی برده بود، و خرسند از اینکه محمد او را ندیده است، سرش را پایین انداخته بود و به راهش ادامه می داد. دلش آشوب بود. یگانه دخترش را دیده بود و در عین حال که دلش برای او پر می کشید، نمی خواست به سراغش برود، چرا که اگر می رفت مجبور بود در حضور محمد کاری را انجام دهد که قولش را به همه داده بود، و این چیزی بود که خود راضی به آن نبود.
    صدای محمد او را به خود آورد:« عمو جان!»
    رویش را به سوی او برگرداند.« چیه، پسر جان؟»
    محمد احساس می کرد لحن او تغییر کرده است، اما ذهنش درگیر تر از آن بود که به صرافت دلیل آن بیفتد. پس جواب داد:« عمو جان، الان دیگه نزدیک غروبه. اگر اشکالی نداره شما برین هتل، منم بعدا میام.»
    عبدالله خان هم درگیر تر از آن بود که متوجه دستپاچگی محمد شود یا دلیل کارش را از او بپرسد. پس صرفا با تکان دادن سر اجازه ی مرخصی او را صادر کرد و خود به راهش ادامه داد، اما از آنجا که مردی مجرب و دنیا دیده بود، زیر چشم مسیر محمد را زیر نظر گرفت و دید که او عرض خیابان را طی کرد. با این حال هنوز مطمئن نبود که آیا محمد هم رویا را دید است یا نه.
    وقتی محمد از نظرش ناپدید شد، ناگهان نیروی عشق پدری بر او غالب شد و یارای رتن را از او سلب کرد. انگار دستی نیرومند او را از رفتن باز می داشت. ایستاد و برای لحظه ای قصد کرد به دنبال او برود، اما همزمان تردید در جانش ریشه دواند. اگر او را می یافت، می بایست چه می کرد؟ و با یادآوری آنچه دیگران از او انتظار داشتند، اراده اش سست شد و زمانی را به یاد آورد که پدرش قصد کرده بود او و عزت را به تاوان گناه مادرشان از میان بردارد. او در آن لحظه با اینکه چندان سنی نداشت، به عمق بی ارادگی پدرش پی برده بود و نمی دانست چه چیز پدرش را از تصمیم باز داشته است. اکنون می فهمید آن نیرویی باز دارنده همانا عشق پدری بود و با وقوف بر این یافته، فکر کرد: آخه آدم چطور می تونه پاره ی جگرشو از بین ببره ؟
    و پس از اندکی تامل، به مسیر محمد نگاهی کرد و زیر لب گفت:« برو، محمد، ولی آرزو می کنم رویا رو پیدا نکنی.»
    و همچنان که سوزش اشک را در چشمانش احساس می کرد، راه هتل را در پیش گرفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #67
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    محمد در حالی که خدا خدا می کرد دیر نشده باشد، عرض خیابان را طی کرد. وقتی به پیاده رو رسید، در جهتی که رویا را دیده بود به آن سمت می رود، به راه افتاد. همچون روان پریشان سراسیمه به اطراف نگاه می کرد. احساس می کرد عنقریب دلش از سینه بیرون خواهد زد. سراپای وجودش از شوق دیدار دوباره به وجد آمده بود و بی محابا پیش می رفت.
    کم کم نومیدی بر وجودش غلبه میکرد و قصد داشت آن خیابان را به هوای خیابانی دیگر ترک کند که ناگهان او را دید، در حالی که دختر همراهش زیر بازویش را گرفته بود، از کوچه ای بیرون آمد و ناگهان او نیز محمد را دید و سراسیمه به داخل کوچه برگشت.
    محمد با چند گام بلند خود را به کوچه رساند. رویا حضور او را پشت سرش حس می کرد. می دانست هر قدر هم سعی کند، نمی توانست زیاد دور شود. اگر محمد در آن کوچه به او نمی رسید قدر مسلم در کوچه ی بعدی خود را به او می رساند. بنابراین خود را تسلیم سرنوشت کرد و دو زانو کنار دیواری نشست و به آن تکیه داد.
    کوچه وسیع اما خلوت بود. رویا سرش را در میان دستهایش پنهان کرده بود، اما عطیه ورود محمد را با آن اندام بالا بلندش به کوچه دید و از ترس در پشت رویا پناه گرفت. و محمد بی اعتنا به او آهسته جلو رفت و مقابل رویا سرپا نشست. رویا به آرامی سرش را بالا کرد و وقتی محمد چشمان سرخ از اشک او را دید، با لحنی آرام و مهربان که عطیه را از خود بیخود کرد، گفت:« آخه چرا با چشمات اینطوری می کنی؟»
    رویا نگاهش را پایین انداخت و وقتی پلک زد، اشک همبستر گونه هایش شد و عصبانی از دست حضور اشکهای بی موقع، رویش را به سمتی دیگر برگرداند. دیدن پدر تمام توانش را گرفته بود. از اولین لحظه ای که فرار کرده بود، تصور رویارویی با پدر مو بر اندامش راست می کرد، اما اکنون می دید اضطرابش از وحشت نیست، بلکه از دلتنگی است. آرزو داشت به آغوش گرم خانواده بازگردد و به خانه اش، خانه ای که روزی آن را کابوس می نامید و اکنون می دید که تعبیر پایان دادن به کابوسهایش را دارد.
    محمد برای اینکه کمی حال و هوای رویا را عوض کند، با اشاره به سرش گفت:« خوب جواب عشقمو دادی. چیزی نمونده بود برم اون دنیا.»
    با اینکه نگاه محمد به عطیه نبود، او سرخ شد و به جای رویا جواب داد:« معذرت می خوام. خیال کردم مزاحمش شدین. اصلا به ذهنم نمی رسید ممکنه...»
    محمد نگاه مهربانش را به چهره ی خجالت زده ی او دوخت و به میان حرفش پرید:« اشکالی نداره. هر کی واسه خاطر رویا کاری کنه، پیش من عزیزه.»
    رویا که از این حاشیه رویها کلافه شده بود، گفت:« تو کی می خوای بری دنبال زندگیت؟»
    محمد رویش را به طرف او برگرداند و جواب داد:« هر وقت همسفرم باهام راهی بشه.»
    « ولی خوب می دونی که راه من و تو از هم جداس. نمی دونم چرا نمی خوای بفهمی؟»
    « اگرم جدا باشه، با همت و تلاش می تونیم یکیش کنیم.»
    « نمی شه.»
    « هیچی نشد نداره.»
    « چرا، داره. راه من و تو با هم موازیه، یعنی اگه تا بی نهایت هم بریم، بازم به هم نمی رسیم.»
    محمد لبخندی زد و گفت:« ولی من این قانون ریاضی رو تغییر میدم و ثابت می کنم که می شه دو خط موازی هم به هم برسن.»
    حرفهای دلنشین محمد که با ملایمت ادا می شد، دل عطیه را به آتش می کشید. دلش می سوخت که رویا به چنین عشقی بها نمی دهد. بنابراین در حالی که سعی می کرد جانب هر دو را بگیرد، گفت:« آقای تیموری، رویا فرشته س. سعی کنین از دستش ندین.»
    قبل از اینکه محمد لب باز کند تا جواب عطیه را بدهد، رویا از جا بلند شد و پرخاش کنان گفت:« آره. من فرشته م، اما یه فرشته ی بی بال و پر.»
    و در حالی که از آنان دور می شد، بی آنکه به عقب نگاه کند، گفت:« فردا صبح همینجا می بینمت، عطیه.»
    اما هنوز دو قدم دور نشده بود که محمد راه را بر او بست و با چشمانی که اکنون عصبانیت در آنها موج می زد، تشر زد:« تا وقتی عمو برگرده، تو میری خونه ی پژمان و تا وقتی من نگفتم، هیچ جا نمیری.»
    رویا عصبانی از این امر و نهی، فریاد کشید:« من برده ی زر خرید تو نیستم که هر کاری میگی بکنم.»
    لحن محمد آرام تر شد. گفت:« چرا می خوای وضع رو از اینکه هست بدتر کنی؟»
    رویا غرید:« وضع بدتر از اونیه که خیال می کنی.»
    و از کنار او گذشت که برود. محمد نمیتوانست بگذارد او به همین راحتی برود. بنابراین بازوی او را گرفت، به تندی روی او را به طرف خود برگرداند و گفت:« چرا می خوای آواره ی خیابونا باشی؟»
    رویا تصمیم گرفت آب پاکی را روی دست او بریزد، و گفت:« برای اینکه از هرزگی لذت...»
    و هنوز حرفش تمام نشده بود که محمد دستش را بالا برد و کشیده ای محکم بر صورت رویا نواخت؛ کشیده ای که نیروی عظیم غیرت همراهش بود. خون از بینی و گوشه ی لب رویا بیرون زد و در عرض چند ثانیه چانه اش را پوشاند و بر لباسش جاری شد.
    محمد چنان خشمگین می نمود که رویا جرات نکرد واکنشی نشان دهد. در عین حال خود را مستحق چنین کشیده ای می دانست. تنها نگاه آبی اش را به آسمان دوخته بود و سعی می کرد اشکهایش را پس براند تا باقی مانده ی غرورش خدشه دار نشود. حتی وقتی عطیه جلو آمد تا با دستمال بینی خون آلود او را پاک کند، مانعش شد.
    محمد که کمی آرام تر شده بود، پشیمان از آن همه خشونت، قدمی جلو گذاشت و در حالی که سعی می کرد در مسیر نگاه رویا قرار نگیرد، گفت:« رویا، این نه برای خاطر خودم، بلکه برای خاطر خودت بود.»
    رویا بی آنکه حتی به او نگاه کند، رو به عطیه کرد و گفت:« عطیه، یه قلم و کاغذ در بیار و شماره ی پژمان رو بنویس، می دونی که منظورم چیه؟»
    عطیه آهسته تکه کاغذی را از کیفش درآورد و به دنبال خودکار می گشت که محمد خودکارش را از جیب درآورد و به او داد.
    رویا شماره را نوشت، کاغذ را به دست عطیه داد و گفت:« زود به زود بهم زنگ بزن. بهت احتیاج دارم.»
    سپس عطیه را بوسید و رو به محمد گفت:« راه بیفت، آقای بروس لس.»
    عطیه ایستاد و آنقدر نگاهشان کرد تا از پیچ کوچه گذشتند، سپس در حالی که سعی می کرد اشکهایش را پس براند، با کوهی از غم که بر سینه اش سنگینی می کرد، راه خانه را در پیش گرفت.
    رویا بی هیچ حرفی در کنار محمد قدم برمیداشت، و این همان آرزویی بود که محمد را به این شهر کشانده بود. دلش می خواست با رویا همکلام شود و بگوید آنچه بر او گذشته است برایش مهم نیست و تنها در اندیشه ی فرداست، ولی همچون همیشه بر زبان آوردن احساساتش برایش دشوار بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #68
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تا خانه ی پژمان، نیمی از راه را پیاده و نیمی دیگر را با تاکسی پیمودند و غروب بود که به آنجا رسیدند. وقتی محمد زنگ در را به صدا درآورد، رویا در این فکر بود که چگونه سرنوشت بارها آن خانه را پناهگاهش کرده است. وقتی وارد خانه شدند، در مقابل خوشامد گوییهای پژمان و سودا که همچون باران بهار بر سرشان فرو می ریخت، تنها محمد بود که علی رغم میل باطنی اش به پر حرفی، پاسخ می گفت.
    به پیشنهاد محمد، سودا یکی از لباسهایش را آورد تا رویا لباس خون آلودش را عوض کند، اما رویا از پوشیدن آن امتناع کرد و گفت:« این اندازه ی من نیست. مگه لباس خودم چه ایرادی داره؟»
    محمد به زور لباس را در دستهای رویا قرار داد و گفت:« فقط همین امشب اینو بپوش. فردا برات لباس می خرم.»
    رویا که اصلا دلش نمی خواست به خصوص در حضور پژمان با او یکی به دو کند، لباس را از دستش گرفت و طرف اتاق همیشگی اش به راه افتاد. پژمان و سودا متعجب از اینکه رویا تا بدین حد رام شده است، نگاهی رد و بدل کردند.
    وقتی رویا رفت، سودا به محمد تعارف کرد که بنشیند. محمد در حالی که روی مبل می نشست، گفت:« زیاد نمی تونم بمونم. باید برم. فقط یه خواهشی دارم.»
    پژمان گفت:« هر چی باشه، روی چشمم.»
    « می خوام یه جایی رو برام پیدا کنی تا کاری رو شروع کنم.»
    « آخه چه جور جایی؟»
    « یه جای بزرگ، واسه نمایشگاه ماشین.»
    پژمان یک ابروی خود را بالا داد و گفت:« ولی اینکه خیلی سرمایه می خواد.»
    « مهم نیست. از پسش بر میام. آنقدر دارم که به جای یکی، دو تا نمایشگاه دایر کنم.»
    « ولی چرا توی تهرون؟»
    « چون دیگه نمی خوام برگردم.»
    « چرا؟»
    « واسه خاطر رویا. خودت که می دونی شهرستان چه طوریه.»
    پژمان کمی روی مبل جابجا شد و بعد از اندکی تفکر، گفت:« چند تا آشنا دارم. به همه شون می سپرم.»
    « لطف می کنی، در ضمن یه خونه ی بزرگ هم می خوام.»
    « این دیگه واسه چی؟»
    محمد از جا بلند شد و در حالی که به اتاقی نگاه می کرد که رویا در آن بود، گفت:« نمی شه که همش یا سربار شما باشیم یا توی هتل. بالاخره باید یه خونه داشته باشیم.»
    پژمان که یقین کرده بود از این پس باید رویا را به چشم خواهری نگاه کند، خنده ای شیطنت آمیز کرد و گفت:« چشم، آقا داماد.»
    محمد خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت:« من دیگه میرم. باید برگردم هتل. عمو منتظره.»
    « با رویا خانوم خداحافظی نمی کنی؟»
    « نه. دل خداحافظی کردن از اونو ندارم.»

    محمد در حالی که انگار روی ابرها پرواز می کرد، خود را به هتل رساند. تا وقتی به هتل برسد، در این فکر بود که از کجا شروع کند و چگونه این خبر را به عمویش بدهد. سرمست از باده ی عشق، جلوی هتل از تاکسی پیاده شد و وقتی از سالن هتل به طرف آسانسور می رفت، متصدی پذیرش او را صدا زد.
    « آقای تیموری!»
    راهش را به سمت میز پذیرش کج کرد و جلوی میز ایستاد.
    « آقای تیموری، عموتون رفتن بیرون و این پاکت رو گذاشتن بدم به شما.»
    و پاکتی را به سوی او دراز کرد.
    محمد متعجب و کنجکاو از اینکه چه اتفاقی افتاده است، از متصدی هتل تشکر کرد و به سرعت به اتاقش رفت و کاغذ را گشود. دستخط عبدالله خان بود. نوشته بود:

    عمو جان، محمد... ببخش که تو را تنها در این دیار رها می کنم. دیگر توان ماندنم نیست. دلم می خواد نزد تو اعتراف کنم قادر نیستم به آنچه گفته ام، عمل کنم. من می روم و به دیاری باز میگردم که دخترم از آن گریخت. او را به حال خود می گذارم و می روم تا به دیگر عزیزانم بپردازم. دلم می خواهد قبل از اینکه آنان را هم از دست بدهم، زندگی را به کامشان شیرین کنم. بر می گردم تا آسیه را که عمری از او غافل بوده ام، زیر چتر حمایتم بگیرم و پسرانم را که هرگز دست نوازش بر سرشان نکشیده ام، دریابم. گر چه می دانم با این اعتراف غرورم را به باد می دهم، عاجزانه اعتراف می کنم که توان رو به رو شدن با جگر گوشه ام را ندارم، چرا که مهر پدری نمی گذارد که زندگی تلخ شده ی او را به کامش تلخ تر کنم. و برای اینکه بعد از این چشمان منتظر آسیه به در خیره نماند، خبر درگذشت رویا را برایش می برم و با این کار دهان یاوه گویان را نیز می بندم و به زندگی ادامه می دهم، اگر چه همیشه کمبود رویا را احساس خواهم کرد.
    به تو نیز توصیه می کنم که برگردی و خیال رویا را از سر بیرون کنی. دلم می خواهد عذر خواهی مرا به جای رویا بپذیری و از انتقام چشم پوشی کنی. یا اگر روزی او را پیدا کردی، نه به عنوان همسر، که چنین انتظاری ندارم، بلکه به عنوان انسانی که نیاز به حمایت دارد، او را زیر چتر حمایت خودت بگیر. و فراموش نکن که به تایید حرفهای من، تنها بگو که او را در سرد خانه ی پزشکی قانونی یافتیم و علت مرگش هم تصادف بوده است. و بگو که او را همانجا دفن کردیم و والسلام.
    برایت نوشتم، چرا که نمی توانستم دیده در چشمانت بدوزم و حرف بزنم. پس مرا ببخش و تو نیز او را به حال خود بگذار، همچنان که من گذاشتم.

    محمد دو بار پشت سر هم نامه را خواند و در فکر فرو رفت. متاسف بود که نتوانسته است آن خبر خوش را به پدری دلشکسته و منتظر برساند. احساساتی دوگانه بر وجودش حاکم شده بود. از سویی خوشحال بود که عبدالله خان رفته است و در غیاب او راحت تر می تواند زندگی اش را سر و سامان دهد و از سوی دیگر، از اینکه عبدالله خان دلشکسته و نا امید رفته بود و شاید هرگز از خوشبختی رویا مطلع نمی شد، عذاب می کشید.
    همچنان غرق در دنیای تفکرات ضد و نقیض، از جا بلند شد و پنجره را باز کرد. سینه اش هوای تازه می طلبید. در این فکر بود که آیا صحیح است همه رویا را مرده بپندارند؟ و بعد از لحظه ای، زیر لب گفت:« این طوری به نفع همه س.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #69
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    محمد همان طور که با احتیاط در پیاده روی یخ زده قدم برمیداشت، به رویا که دوش به دوش او می آمد، گفت:«مواظب باش.خیلی لیزه.»
    ولی رویا بی توجه به سطح زمین، به آسمان خاکستری که پر از انبوه ابرهای تیره و در هم تنیده بود، نگاه می کرد. ابروانش کمی پر شده بود و کم کم شبیه همان می شد که قبلا بود، گرچه صورت بزک کرده اش هنوز محمد را می رنجاند.
    محمد نگاهی به او انداخت. اکنون خود را فارغ از غم و نزدیک به آرزوهایش می دید. با لحنی آرام پرسید:« هی، چرا تو خودتی؟»
    رویا بی اعتنا به نگاه و سوال محمد، گفت:« ببینم، تا کی باید خونه ی پژمان باشم؟»
    « مگه چیزی بهت گفتن؟»
    « نه، چیزی نگفتن، ولی از ریخت سودا پیداس خوشحال نیست که من اونجام.»
    محمد ایستاد. رویا نیز به تبعیت از او ایستاد و گفت:« ببین، در کل ما باید از زندگی اونا خارج شیم. من از روز اولم دوست نداشتم بزم اونجا، ولی تو مجبورم کردی. تو که منو می شناسی. دوست ندارم سربار باشم؟»
    محمد مکثی کرد و گفت:« اگه راستشو بخوای ، برای منم سخته که تو اونجا باشی، ولی هتل که نمی تونم ببرمت... خونه هم که فکر کردم شاید قبول نکنی بیای.»
    رویا اخمهایش را در هم کشید و گفت:« خونه؟ کدوم خونه؟»
    « راستش چند روز پیش یه خونه خریدم. منتظر بودم برام پول بفرستن. خونه رو با اثاثیه خریدم. صاحبش می خواست بره خارج.»
    رویا ذوق زده گفت:« پس همین الان می ریم اونجا.»
    این حرف رویا نور امیدی بود که به قلب محمد تابید. از شدت خوشحالی چیزی نمانده بود روح از کالبدش خارج شود. همین یک جمله ی کوتاه کافی بود تا تمام غمهایش به فراموشی سپرده شود و با صدایی لرزان گفت:« راست میگی؟ یعنی با من میای؟»
    رویا از واکنش محمد تعجب کرده بود. اصلا تصور نمی کرد چیزی او را ذوق زده کند. برای لحظه ای به او نگاه کرد و به آرامی پرسید:« یعنی چی؟»
    « آخه تمام فکر و ذکرم این بود چطور راضیت کنم قبل از عقد با من بیای توی اون خونه.»
    سپس در حالی که سرش را از شرم پایین انداخته بود، ادامه داد:« نا سلامتی مرد هستم و غیرتم قبول نمی کنه که ناموسم خونه ی غریبه ها باشه.»
    احساسی غریب به رویا دست داده بود. احساسی بود توام، از به دست آوردن و از دست دادن. دلش انگار قصد کرده بود از سینه بیرون بزند. چه موهبتی را سهل از دست داده بود. آرزو می کرد مدتها پیش این حرفها را شنیده بود و از سر تاسف، سری تکان داد.
    محمد رو به او کرد و گفت:« حالا هم میریم ازشون خداحافظی می کنیم و میریم پی کارمون.»
    رویا اخمهایش را در هم کشید و گفت:« من دیگه اونجا نمیام.»
    « یعنی چی؟ می خوای بی خداحافظی بری؟»
    رویا که دوباره خصلت تازه یافته اش بر او غالب شده بود، سر ناسازگاری گذاشت و محکم و راسخ گفت:« اگه نخوام ریخت اونا رو ببینم، به کی باید بگم؟»
    « رویا، این طور حرف زدن درست نیست.»
    و این جمله آتشفشان خاموش وجود رویا را شعله ور کرد؛ آتشفشانی که فورانش همه چیز را نابود می کرد، و پرخاش کنان گفت:« ببخشین، آقای تیموری. من که گفته بودم برازنده ی جنابعالی نیستم.»
    سپس به تندی پشتش را به او کرد. خودش نیز نمی دانست چرا این گونه می شود. چرا در مقابل هر کلام محمد حساس بود؟
    محمد هراسان و شرم زده از نگاه عابران، به طرف رویا رفت. از اینکه حرفی زده بود که دوباره نظر رویا را نسبت به خودش برگردانده بود، از خودش عصبانی بود. از طرفی هم می ترسید شاید نتواند رویا را بدلخواه خود تغییر دهد. پس بار دیگر نیروی عظیم عشق با شکوهش را به یاری طلبید تا از این دو دلی نجات یابد، و مهر رویا بر خشمش غلبه کرد و به آرامی گفت:« معذرت می خوام.»
    رویا که نگاه غضبناکش را به خیابان دوخته بود، سرش را برگرداند و نگاهش را به سمتی دیگر دوخت و انگار بیشتر به قصد شکنجه ی خودش بود تا محمد، گفت:« من همینم که هستم. می تونی عذر منو بخوای و بری پی کارت.»
    محمد ملتمسانه گفت:« یعنی چه؟!»
    و رویا فریاد زد:« یعنی گورتو گم کن و دست از سرم بردار.»
    و باز هم صبوری محمد به فریادش رسید و غرور شکسته اش را نادیده گرفت و برای اینکه جهت گفتگو را تغییر دهد، با متانت گفت:« بیا بریم توی پاساژ.»
    رویا نگاه پرسشگرش را به او دوخت و محمد که انگار به منظور او واقف بود در حالیکه به مغازه های طلا فروشی داخل پاساژ اشاره میکرد، گفت:« بریم حلقه بخریم. لطف عروسی به همین چیزاشه.»
    ولی رویا بی اعتنا شانه ای بالا انداخت. در واقع از طلا فروشی بیزار بود. فکر می کرد که اگر آن روز آن مرد طلاهایش را به یغما نبرده بود، وضع زندگی اش از این بهتر بود.
    و محمد غافل از توفانی که در پس کوچه های سرنوشت تن رویا را لرزانده بود، به گمان اینکه او هنوز آزرده است، ناله کنان گفت:« من که معذرت خواستم.»
    رویا غرید:« من ناراحت نیستم، فقط دلم نمی خواد بیام طلا فروشی.»
    « پس چطوری حلقه بخریم؟»
    لحن عاشقانه ی محمد بر رویا تاثیر گذاشت و او را آرام کرد. از سویی، می ترسید محمد را بیش از این برنجاند. به آرام حلقه ای نقره را که در انگشت داشت، درآورد، آن را کف دست محمد گذاشت و گفت:« اندازه ی این. به سلیقه ی خودت انتخاب کن.»
    « پس تو...»
    « من همینجا می مونم تا برگردی.»
    محمد درنگ کرد. سپس بر تردیدش فایق آمد و به راه افتاد.
    وقتی محمد از برابر دیدگان آسمانی رنگ رویا نا پدید شد، رویا چند لحظه ای به اطراف چشم دوخت و سپس شروع به دم زدن کرد. خیابان تقریبا خلوت بود و تعداد عابرانی که در رفت و آمد بودند اندک. هنوز تکه های یخ زده ی برف روی شاخه های کهنسال درختان باقی بود. رویا در حالی که دستان ظریف سرخ شده از سرمایش را در جیبهای پلیوور سبز رنگش کرده بود که سلیقه ی محمد بود، آهسته راه می رفت و هنوز ده- بیست متری از پاساژ فاصله نگرفته بود که مردی جوان راه را بر او بست. شال گردنی دور گردنش پیچیده بود که نیمی از صورتش را می پوشاند و رویا فقط می توانست چشمان سیاه و نافذ او را ببیند.
    مرد با لحنی تمسخر آمیز گفت:« به، به. ببین کی اینجاس!»
    رویا اخم آلود نگاهی به او انداخت و گفت:« گمشو کنار.»
    « دِ نداشتیم خانوم خانوما.»
    رویا عصبانی شد. پرخاش کرد:« گورتو گم کن، وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!»
    مرد با همان لحن گفت:« مثلا چه غلتی می کنی؟»
    رویا دستش را بالا برد تا کشیده ای نثار او کند، اما مرد با حرکتی سریع مچ دست او را گرفت و با لحنی محکم گفت:« منو نشناختی، نه؟»
    « باید بشناسم.»
    و قبل از اینکه رویا بتواند واکنشی نشان دهد، مرد او را به داخل کوچه ای کشید که در فاصله ی یکی- دو متری آنان قرار داشت.
    رویا پرخاش کنان گفت:« دستمو ول کن، عوضی.»
    داخل کوچه، مرد در حالی که هنوز مچ رویا را در چنگ داشت، او را به دیوار تکیه داد و بی هیچ کلامی، به آرامی شال را از روی صورتش کنار زد. رویا خیره به چهره ی او، خطر را احساس کرده بود، اما هنوز نمی دانست او از جانش چه می خواهد.
    مرد چشم در چشم رویا، صورتش را به او نزدیک کرد و گفت:« منو می شناسی؟»
    رویا در حالی که سعی می کرد دست خود را آزاد کند، گفت:« باید بشناسم؟»
    « آره. باید بشناسی.»
    رویا برای لحظه ای به مرد که خشم آلود به او می نگریست، نگاه کرد و بناگه انگار که او را شناخته باشد، قیافه اش در هم رفت و دلهره همچون توری نامرئی وجودش را در بر گرفت. نمی بایست ضعف نشان می داد و کاری می کرد که او احساس برتری کند. بنابراین با لحنی که سعی می کرد بی اعتنا جلوه کند، گفت:« خوب که چی؟»
    « پس شناختی؟»
    « آره، شناختمت مست بی سر و پا.»
    کیوان از اینکه میدید با وجودی که رویا او را شناخته، خونسرد باقی مانده است، کلافه شد. نمی دانست چه خیالی دارد، فقط دلش می خواست کاری کند که تلافی تمام متلک پرانیهای دوستانش را کرده باشد. برای لحظه ای نگاه غضبناکش را به او دوخت و همچنان که مچ دست او را محکم در دست می فشرد، گفت:« خوب، پس با هم میریم ته همین کوچه خونه ی یکی از دوستام و با هم گپی می زنیم.»
    و رویا را به دنبال خود کشید.
    رویا درحالی که سعی می کرد دستش را از دست او درآورد، با دست آزادش مشتی حواله ی پشت او کرد، که ناگهان کیوان از کوره در رفت و به تلافی تمام عقده هایی که از او داشت، رویش را برگرداند و مشت او را با مشتی بر چانه اش جواب داد. رویا که اکنون کیوان دستش را نیز رها کرده بود، تعادل خود را از دست داد و چند متر دور تر به زمین غلتید. گوشه لبش پاره شده بود و خون از آن بیرون می زد.
    کیوان خرسند از این تلافی، خنده کنان به طرف او رفت و گفت:« همیشه هم مست بی سر و پا نیستم، خوشگله.»
    حالا بالای سر رویا رسیده بود. انگشت اشاره اش را به حالت تهدید به سوی او نشانه رفت و گفت:« حالا با زبون خوش دنبالم میای یا به زور ببرمت؟»
    رویا با ابهتی که از دختری به آن سن و سال بعید می نمود، از جا بلند شد و بی اعتنا به صورت زخمی و خون آلودش، نگاه خشمناک خود را به چشمان کیوان دوخت و با لحنی محکم تر از پیش گفت:« خیالات خام، آقا کوچولو.»
    کیوان زیاد از واکنش رویا تعجب نکرد. با شناختی که از او داشت، می دانست که به التماس نخواهد افتاد. اما به هر حال خون خونش را می خورد و به تندی گفت:« حالا می بینی میای یا نه، هرزه ی خیابونی.»
    خون رویا به جوش آمد. تحمل چنین توهینی را نداشت. چشمانش را از شدت خشم تنگ کرد و همچنان که لبانش را محکم روی هم می فشرد، قبل از آنکه کیوان بفهمد چه شد، با نوک کفش چرمی سنگینش ضربه ای به ساق پای کیوان وارد آورد و به سرعت قدمی به عقب برداشت.
    کیوان برای لحظه ای از درد خم شد. سپس خشمگین از این همه جسارت، همچنان که دستانش را بالا می آورد و به طرف او می رفت، با دندانهای بر هم فشرده از سر غیظ ، گفت:« خودم زبون درازتو قیچی می کنم، دختره ی...»
    « زبون دراز زنم به من مربوطه. اگه مردی، بیا با من طرف شو.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #70
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    این جمله که با لحنی خشمگین ادا می شد، دست کیوان را در هوا معلق نگه داشت و دل وحشت زده ی رویا را آرام کرد. کیوان و رویا، هر دو به سمت صدا برگشتند. محمد با همان صلابت همیشگی اش از سر کوچه به سمت آنان می آمد.
    کیوان برای لحظه ای جا خورد، اما به سرعت به خود آمد و برای اینکه محمد را تحریک کند، گفت:« به، به یکی از آقایون گروه نجات. گفتی زنته؟ اگه زنته، واسه چی جمعش نمی کنی تا با مردا سر شاخ نشه.»
    جمله ی آخر کیوان، کابوس آن شب برفی را در ذهن رویا زنده کرد و چنان دگرگونش کرد که به او حمله ور شد و به محض اینکه مشتهایش را بالا آورد، کیوان بار دیگر مچ دست او را گرفت و قبل از اینکه واکنشی دیگر نشان دهد، دستی از پشت یقه ی او را گرفت. محمد قوی تر از آن بود که کیوان بتواند در برابرش مقاومت کند و تا به خود آمد، با مشتی که محمد حواله ی چانه اش کرد، نقش زمین شد.
    و آنچه بعد از آن رخ داد، خارج از تاب تحمل رویا بود. کیوان به سرعت از جا بلند شد و همچون هر ضعیفی در برابر قزی تر از خود، در حالی که عقب عقب می رفت، شروع به فحاشی و توهین کرد.
    « اگه زنته، کلاهتو بذار بالاتر. این هرزه ی خیابونی رو...»
    محمد با دو گام بلند خود را به او رساند.« حرف دهنتو بفهم بچه قرتی عوضی.» و دوباره مشتی نثار او کرد و با هم گلاویز شدند.
    رویا احساس می کرد حالش به هم می خورد. سرش گیج می رفت. نسبتهایی که به او داده شده بود، خارج از تاب تحمل او بود و همچنان که دستان لرزانش را روی دهان گذاشته بود و صحنه را نگاه می کرد، چند قدمی عق عقب رفت و ناگهان رویش را برگرداند و به سمت خیابان دوید.
    محمد در حین دعوا متوجه فرار رویا شد و از ترس اینکه بار دیگر او را از دست بدهد، مشت آخر را به دهان کیوان کوبید و به طرف سر کوچه شروع به دویدن کرد. در حال رفتن صدای کیوان را که همچنان ناسزا می گفت، می شنید.
    بعد از طی مسافتی نه چندان کوتاه به رویا رسید و در حالی که سعی می کرد قدمهایش را با قدمهای او هماهنگ کند، گفت:« وایسا، رویا. همه چی تموم شد.»
    رویا با بغضی در گلو جواب داد:« چی چی تموم شد؟ این لکه پاک شدنی نیست. دست از سرم بردار.»
    محمد ملتمسانه گفت:« تا کی می خوای تلافی تمام مصیبتهایی رو که سرت اومده، سر من خالی کنی؟»
    جمله ی کوتاه محمد همچون آب سردی که روی سر رویا بریزند، آتش خشم او را خاموش کرد و از سر دلسوزی برای کسی که بی گناه محکوم شده بود، ایستاد و رو به محمد کرد. سخنان کیوان تمام نیرویش را گرفته بود. احساس می کرد یارای ایستادن ندارد. با صدایی ضعیف و بی حال گفت:« خونه ت کدوم طرفه؟»
    لبخندی نا محسوس بر لبان محمد نشست سرش را بالا کرد و مهربانانه گفت:« خونه مون!»
    « خوب حالا، خونه مون.»
    و هر دو با سینه ای مالامال از حسرتی که تنها وجه اشتراک تفاهم آمیز میان دلهایشان بود، به راه افتادند. محمد در حسرت این بود که چرا باید رسیدن به اوج تا ای حد طولانی باشد، و رویا در حسرت اینکه نمی تواند در این خوشحالی و مسرت همگام او قدم بردارد. با اینکه سعی می کرد احساسش را بروز ندهد، نمی توانست دردی را که از درون تهی اش کرده بود، پنهان کند. قادر نبود عمری نظاره گر این باشد که محمد گناهان او را با نیروی عشقش ببخشاید.
    تاکسی مقابل برجی عظیم و با شکوه ایستاد. محمد پیاده شد و رویا هم به دنبال او، محمد کرایه را پرداخت و وقتی رو به رویا کرد، او را دید که حیرت زده برج را تماشا می کند و گفت:« طبقه ی پونزدهمه.»
    به همین جمله ی کوتاه بسنده کرد. دلش نمی خواست سکوتی را که بر رویا حاکم شده بود و فریادها در گلو داشت، بشکند. به آرامی در ورودی را گشود و رویا را به سمت آسانسور هدایت کرد. بی هیچ حرفی به طبقه ی پانزدهم رسیدند و بعد از طی راهرویی مجلل، وارد آپارتمانی شدند که پس از آن خانه شان نام داشت.
    رویا آنچه را می دید، باور نمی کرد. آپارتمانی بود وسیع و جادار که با اثاثیه ای زیبا و هماهنگ با یکدیگر تزیین شده بود. محمد در را بست و رو به رویا که همچنان محو تزیینات بود، پرسید:« خوشت میاد؟»
    « باورم نمی شه. خیلی بزرگه.»
    طوری حرف می زنی انگار توی عمرت خونه ی بزرگ ندیدی. نا سلامتی خونه ی خودتون چند برابر اینجاس.»
    رویا به طرف او برگشت. محمد روی مبل نشسته بود. آهسته جلو رفت و پایین پای او روی فرش زانو زد و گفت:« گمون می کنی من... لیاقت این خونه رو داشته باشم؟»
    محمد بناگه به جلو خم شد و گفت:« لیاقت تو خیلی بیشتر از اونه که از پس حقیری مثل من بر بیاد.»
    رویا سرش را پایین انداخت. دلش نمی خواست محمد حسرت را در چشمان او ببند. چطور می توانست به محمد بفهماند که اشتباه میکند و او لیاقت این همه فداکاری رو ندارد؟
    محمد لحظاتی طولانی به او خیره شده چقدر زیبا بود. نگاه محمد تاب تحمل دیدن این همه زیبایی را نداشت. ناگهان از جا بلند شد. آشکارا دگرگون بود. با ناشیگری به سمت تلفن رفت و برای اینکه حال و هوای موجود را تغییر دهد، گفت:« اصلا حواسم نبود باید به پژمان زنگ بزنم.»
    و بی آنکه منتظر واکنش رویا بماند، شماره گرفت و بعد از چند لحظه مکث، شروع به حرف زدن کرد.
    « سلام دکتر.»
    همچنان که حرف می زد، نگاهش به رویا بود. رویا از جا برخاست و راه آشپزخانه را در پیش گرفت. وقتی از نظر نا پدید شد، محمد رو به پنجره کرد و در حال تماشای شهر که از آن بالا بسیار زیبا می نمود، به صحبت ادامه داد.
    وقتی مکالمه اش پایان یافت، به دنبال رویا به آشپزخانه رفت، ولی او را آنجا نیافت. به تک تک اتاقها سر زد و دست آخر، او را دید که در بالکن اتاق خواب اصلی ایستاده است. پنجره ی بالکن باز بود و باد پرده ی زرشکی رنگ پنجره را تکان می داد. محمد آهسته جلو رفت و وارد بالکن شد. رویا رو به غروب ایستاده بود و غروب خورشید را تماشا می کرد.
    محمد نجوا کنان گفت:« سرما می خوری.»
    رویا بی توجه به هشدار او، همچنان که شفق سرخگون را نگاه می کرد، گفت:« می بینی؟ خورشید هم با این همه عظمتش غروب می کنه.»
    محمد سری تکان داد.
    رویا ادامه داد:« اگه عمر خورشید این قدر سریع می گذره، پس چرا عمر ما آدما این طور آروم و کسل کننده تموم می شه؟»
    محمد ابرو در هم کشید و گفت:« مگه دوست داری عمرمون تموم بشه؟»
    « آره. آرزومه. آدم از این زندگی نکبت بار فارغ می شه.»
    « با این حساب مرگ رو به زندگی با من ترجیح میدی. یعنی من دارم زندگیتو خراب می کنم؟»
    رویا همان طور آرام جواب داد:« نه، این طور نیست. زندگیمو خودم خرابش کردم.»
    چند دقیقه ای به سکوت گذشت. بالاخره محمد پرسید:« گرسنه ت نیست؟»
    « نه.»
    « به پژمان گفتم که اینجاییم.»
    « خوب؟»
    « خیلی خوشحال شد. تبریک گفت.»
    « زحمت کشید.»
    « رویا، تو می دونستی دارن میرن شهرستان؟»
    « آره، بوش میومد.»
    « انتقالی گرفتن. به زودی میرن. بهش گفتم همین فردا پس فردا میرم وسایل تو رو ازشون می گیرم. می گفت با هم بریم تا ازمون خداحافظی کنن. راستش روم نشد بگم تو دلت نمی خواد اونا رو ببینی.»
    رویا جوابی نداد.
    محمد ادامه داد:« خلاصه اگه دلت بخواد، با هم میریم، وگرنه خودم میرم وسایلتو میارم.»
    رویا به آرامی گفت:« آره. این طوری بهتره.»
    شب به کندی از راه رسید و تاریکی سفره ی خود را به روی شهر گسترد. شبی آرام بود و رویا به دور از دغدغه های چند ماه اخیر برای خواب آماده شد. محمد او را تا جلوی در اتاق خواب اصلی بدرقه کرد و خود رفت تا در اتاقی دیگر بیاساید.
    رویا روی تخت دراز کشید. خواب با او سر ناسازگاری گذاشته بود. غرق در اندیشه ی حادثه ی چند ساعت پیش، گرمی اشک را به روی گونه هایش احساس کرد. چگونه محمد می توانست تا بدان حد بخشنده و بزرگوار باشد؟ چقدر او با تمام کسانی که رویا تا کنون شناخته بود، فرق داشت. چگونه نتوانسته بود عمق مردانگی او را دریابد؟تحت چه انگیزه ای هستی خود را با رویای مردی تباه کرده بود که او را به هیچ می گرفت؟
    با به یاد آوردن عامل بد بختی اش، روی تخت غلتی زد و از پنجره به آسمان شب خیره شد. می دانست دیگر هرگز پژمان را نخواهد دید. تحت انگیزه ای آنی از تخت به زیر آمد و آرام از اتاق خارج شد. از اتاقی که محمد در آن خوابیده بود، هیچ صدایی به گوش نمی رسید. خانه در آرامش فرو رفته بود. آهسته وارد اتاق پذیرایی شد و در حالی که سعی می کرد سکوت خانه را بر هم نزند، گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت. احساس می کرد همچون کسی است که برای وداع با عزیزش آمده است.
    پس از چند بوق پیاپی، صدای آرام و مردانه ی پژمان در گوشش شست. رویا به خوبی می دانست این آخرین بار است که صدای او را می شنود؛ صدای کسی که نه تنها زندگی خود، بلکه آمال و آرزوهای عاشقی جان بر کف همچون محمد را نیز فدای او کرده بود. سپس قبل از آنکه ارتباط از آن سوی خط قطع شود، به آرامی گوشی تلفن را سر جایش گذاشت و همان طور آهسته، راه آمده را بازگشت و به اتاقش خزید.
    و در نهایت، سپیده دم نزدیک بود که رویا با ترس و وحشت از تصمیمی که گرفته بود، خواب را در آغوش کشید.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 7 از 8 نخستنخست ... 345678 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/