نور شدید ناشی از هوای صاف پس از بارش برف، تمام اتاق را فرا گرفته بود، به طوری که چشمان خسته از گریه ی رویا نتوانست آن را تحمل کند و آهسته چشمانش را گشود. همچنان روی زمین کنار شوفاژ خوابش برده بود و خود نمی دانست چه موقع روی زمین دراز کشیده است. در حالی که به آرامی چشمان آبی خمار آلودش را می گشود، به اطراف نگاهی انداخت. ابتدا نفهمید کجاست، ولی هنگامی که موقعیت خود را به خاطر آورد، به سرعت سر جا نشست. درنگی کرد و خمیازه ای کشید. سپس با دست موهای آشفته اش را مرتب کرد، از جا بلند شد و نگاهش به حیاط افتاد.
حیاط پوشیده از برفهایی بود که یک شبانه روز بی وقفه باریده بود. او همیشه با دیدن برف به وجد می آمد. در حالی که روی بازوهایش دست می کشید، کنار پنجره ایستاد و به شکوه و عظمت طبیعت چشم دوخت. باغچه و تمام شاخه های درختان حیاط پوشیده از برف بود. فضای گرم اتاق قشری نازک از بخار روی شیشه ایجاد کرده بود و باعث می شد بیرون همچون رویا به نظر برسد. و رویا که تمام زندگی اش را فدای رویاهایش کرده بود، ناگهان همچون جنون گرفته ها روی دست کشید و همچنان که بخار را از روی آن پاک می کرد، با بغضی در گلو و چشمانی اشک آلود زمزمه کرد:« دنیا واقعیه، خیال نیست. حقیقته، رویا نیست. پس باید با دنیای واقعی، واقعی رفتار کرد.»
ناگهان در میان نجوای خود، صدایی به گوشش خورد؛ صدایی که از شدت وحشت مو بر اندامش راست کرد. آهسته پشت در رفت و گوشش را به در چسباند. باور نمی کرد درست می شنود. صدا گنگ بود و در فراسوی شنوایی اش قرار داشت. پس به آرامی کلید را در قفل چرخاند، لای در را کمی باز کرد و آنچه دید، در جا میخکوبش کرد. با وجودی که پشتش به او بود، شانه های مردانه و موهای پر پشتش کافی بود تا محمد را بشناسد و ترس بر جانش مستولی شد. ترس از اینکه پدرش نیز آنجا باشد، دلشوره به جانش انداخته بود، ولی هر چه گوش خواباند، نه صدای او را شنید نه حرف و سخنی که حاکی از حضور او در آنجا باشد.
بی درنگ بارانی اش را پوشید. می بایست فرار می کرد، اما چطور؟ پنجره حفاظ فلزی داشت و تنها راه گریز همان دری بود که با عبور از آن همه را متوجه خود می کرد. چقدر از دست پژمان و سودا کفری بود که از اعتمادش سوءاستفاده کرده بودند. نمی توانست با محمد رو به رو شود. با چه رویی این کار را می کرد؟ چه داشت که بابت آن به خود ببالد؟
از پنجره نگاهی به در حیاط انداخت. هیچ راهی نداشت. دست آخر تصمیمش را گرفت، پشت در اتاق ایستاد، نفسی عمیق کشید، با یک حرکت در را گشود و پیش از آنکه بقیه بفهمند چه شده است، از مقابل آنان عبور کرد و به حیاط دوید.
محمد برای یک لحظه در جا خشکش زد. رویا را دید، اما فقط به یک نظر، آن هم بعد از فراقی طولانی مدت. ولی به سرعت به خود آمد و ترس دوباره از دست دادن او باعث شد سریع به دنبال او بدود، و زمانی به حیاط رسید که رویا از در بیرون رفته بود. پس تمام نیرویش را به یاری گرفت و سر به دنبالش گذاشت.
در این میان فقط سودا مات و مبهوت بر جا مانده بود. پژمان بی آنکه خود را ببازد، به سرعت کاپشنش را برداشت و قصد رفتن کرد. سودا که اکنون به خود آمده بود راه را بر او بست و گفت:« بذار تنها باشن.»
« ولی محمد به تنهایی حریف رویا نمی شه.»
« باید بشه، وگرنه چطوری می تونه یه عمر اونو توی خونه ش نگه داره؟»
پژمان سری تکان داد. قانع شده بود. بنابراین آهسته رفت تا در حیاط را که چهار طاق باز بود، ببندد.
وقتی برگشت، همان طور با کاپشن خود را روی مبل انداخت و گفت:« سودا، به نظرت آخرش چی می شه؟»
« بالاخره یه طوری می شه.»
« ولی چه طوری؟»
« چه می دونم؟ یه طوری می شه دیگه.»
سپس سودا نگاهی به اتاقی که رویا از آن بیرون آمده بود، انداخت و گفت:« حالا تو بگو گمان می کنی این دفعه چه بلایی سرمون بیاره؟»
« منظورت چیه؟»
« خوب، دفعه ی پیش که به آقا عزت خبر دادیم، زندگیمون داشت از هم می پاشید. به نظرم حالا که محمد آقا رو خبر کردیم، کارمون زاره.»
پژمان با صدای بلند خندید و گفت:« این رویایی که من دیدم، سر مونو گوش تا گوش می بره.»
پژمان می خندید، اما سودا نگران بود؛ نگران اینکه محمد نتواند رویا را پیدا کند و اگر پیدا کند، با دیدن او از تصمیمش برگردد و دوباره خطر از دست دادن پژمان زندگی اش را تهدید کند. و زیاد هم بیراه خیال نمی کرد، چرا که خنده ی پژمان صرفا برای آرامش دادن به سودا بود. او با تمام وجود از اینکه می خواست رویا را تحویل محمد دهد، ناراحت بود و ته قلبش احساس میکرد که رویا فقط و فقط باید به او تعلق داشته باشد.
صدای سودا رشته ی افکار او را از هم گسست. « به نظرت کار خوبی کردیم به محمد آقا خبر دادیم؟»
« نمی دونم. عقیده ی تو بود.»
« یعنی من مقصرم؟»
« نه. زیاد بد نشد. بذار با هم رو به رو بشن ببینیم محمد بازم شعار میده؟»
سودا بدون هیچ حرفی رو به روی پژمان روی مبل نشست.
پژمان لحظاتی طولانی در فکر فرو رفت و سپس گفت:« می دونی چیه، سودا!؟ امروز صبح که تلفن زدم محمد بیاد، آقای تیموری گوشی رو برداشت. احساس می کنم بو برده که من و محمد با هم سر و سری داریم.»
سودا از جا بلند شد، پشت پنجره ی رو به حیاط ایستاد و گفت:« خدا خودش به همه مون رحم کنه. امیدوارم هر طور هست، از این وضع خلاص شیم.»
محمد خسته شده بود اما همچنان رویا را تعقیب می کرد. از اینکه رویا می توانست با این سرعت بدود، تعجب کرده بود. از طرفی خجالت می کشید که مقابل چشمان حیرت زده ی مردم رویا را تعقیب می کند و از طرف دیگر، شوق دیدن رویا او را به این کار وا می داشت.
در همین لحظه، رویا وارد پارکی بزرگ شد و محمد فکر کرد اگر لحظه ای غفلت کند، دوبار او را گم خواهد کرد. رویا سریع می دوید و محمد هر چه می کرد، نمی توانست فاصله اش را با او کم کند. ولی دست آخر رویا روی برفها سر خورد و به زمین غلتید، و همین باعث شد محمد به او برسد.
رویا سعی کرد از جا بلند شود. مچ پایش درد گرفته بود. به زحمت ایستاد و همین که خواست به راه بیفتد، دستی بازوی او را گرفت و صدای محمد را شنید که فریاد زنان گفت:« از کی فرار می کنی؟ از چی؟ اصلا تا کی می خوای فرار کنی؟»
این اولین بار بود که رویا صلابت صدای محمد را می شنید و میخکوب در جا ایستاد. لحظه ای مکث کرد و سپس به آرامی در چشمان پر فروغ محمد نگاه کرد، چشمانی که به راحتی می شد شعله های گرم عشق را در آن دید.
ولی محمد احساسی دیگر داشت. با نگاه کردن به چهره ای که مدتها از دیدنش محروم بود، انگار تکه ای یخ روی قلبش نهادند. رویا همان رویا بود، با همان چشمان خمار آبی، همان صوت بیضی زیبا و گونه های صاف و گوشت آلود، همان لب و همان بینی، اما نگاهش... چیزی در نگاه او تغییر کرده بود. در نگاه چشمان پر فروغش هیچ اثری از صداقت پیشین نبود، بلکه دنیایی مکر و شیطنت در آن موج می زد. و ابروانش ... دیگر از آن ابروان پیوسته دخترانه هیچ اثری نبود و محمد با دیدن آن خنجری در قلبش فرو رفت. با این حال، وقتی به موهای طلایی رنگ او نگاه کرد که تکه هایی از آن به حالت پریشان از روسری بیرون ریخته بود، از خود بیخود شد.
لحظاتی طولانی نگاهش کرد و در حالی که همچنان چشم در چشم او دوخته بود، بالاخره بازویش را رها کرد و با لحنی آرام گفت:« تا کی می خوای ادامه بدی، رویا؟»
رویا که نگاههای سوزان آتش به جانش می زد، دیده از او برگرفت و در حالی که به سوی نیمکتی پوشیده از برف می رفت، جواب داد:« ا وقتی یا من تموم بشم، یا دنیا.»
رویا به نیمکت رسید و خم شد تا برفها را با دست کنار بزند، اما محمد بر او پیشی گرفت. سریع خود را به نیمکت رساند، برفهای روی آن را پاک کرد، کاپشنش را درآورد و آن را روی نیمکت پهن کرد و گفت:« حالا بشین.»
رویا شرمگین از کار محمد، با اشاره به کاپشن گفت:« ولی کثیف می شه.»
محمد لبخندی زد و گفت:« فدای سرت. یا به قول خودت، به درک.»
رویا خجالت کشید. محمد به خوبی با خلق و خوی او آشنا بود. به آرامی روی کاپشن نشست و نگاهی به محمد انداخت. اینکه محمد در آن سرما فقط با یک پیراهن بایستد، او را می آزرد. احساسی غریب داشت که حضور محمد را باعث آن می دانست. برای اولین بار از وقتی فرار کرده بود، احساس آرامش می کرد و خود را بی کس و بی پناه نمی دید. لب گشود تا این را به او بگوید، اما ترسید مبادا او را دلباخته تر کند. نمی بایست او را امیدوار می کرد. شرایطش ایجاب می کرد خلاف احساسش سخن بگوید. پس رو به محمد کرد که دست به سینه به درختی تکیه داده بود و خالصانه به او نگاه می کرد، و گفت:« چرا نمیری دنبال زندگیت؟»
محمد جواب داد:« درست همین کار رو کردم.»
و در حالی که با سر به سمت رویا اشاره می کرد، ادامه داد:« زیادم ازش دور نیستم.»
رویا گردنش را کج کرد و گفت:« ببین، دنیای من با تو فرق می کنه.»
« من فرقی نمی بینم.»
« فرق دیدنی نیست، حس کردنیه. شاید الان بگی می تونی با من زندگی کنی، اما نمی تونی. من دیگه اونی نیستم که...»
« برام مهم نیست.»
رویا حرصش گرفته بود. از حرفهای محمد می ترسید. می ترسید در تصمیمش به گریز از او سست شود و تسلیم محبت مردی شود که از او گریخته بود. به خوبی می دانست اگر هم بخواهد، نمی تواند. نه اکنون که همه چیزش را باخته بود و می دانست که محمد نیز تاب تحملش را نخواهد داشت. بنابراین با اعصابی در هم ریخته، دست در جیب کرد و د مقابل چشمان محمد به عمد سیگاری درآورد و آن را آتش زد. همچنان که به آن پک می زد، دستش می لرزید. گفت:« چرا نمی خوای بفهمی اون رویایی که می شناختی، مرد و تموم شد؟ اینی که می بینی، یه چیز دیگه س.»
وقتی محمد سیگار را در دست رویا دید، حال کسی را پیدا کرد که حکم اعدامش را به دستش می دهند. از اینکه می دید محبوبش این گونه بی پروا به سیگار پک می زند، از درون تهی شده بود، اما در حالی که سعی می کرد با آن وضع کنار بیاید، قیافه ای به خود گرفت که انگار دیدن سیگار کشیدن رویا برایش مهم نیست.
رویا دود سیگار را از بینی بیرون داد، دست آزادش را روی سرش گذاشت و گهت:« ما نمی تونیم با هم زندگی کنیم چون به درد همدیگه نمی خوریم.»
محمد اخمها را در هم کشید و گفت:« این طور حرف نزن.»
« چرا باید همین طوری حرف زد. باید واقعیات را پذیرفت و دست از خیالبافی برداشت. شاید خیال کنی می تونی می تونی با من زندگی کنی، اما من مطمئنم نمی تونی یه عمر زنی رو تحمل کنی که تا گلو در لجن فرو رفته.»
محمد جوابی نداد.
رویا همچنان خیره در چشمان محمد ادامه داد:« چرا نمی خواب بفهمی؟ برو دنبال زندگیت. دنبال سرنوشتی که حقته. زندگی خودتو واسه خاطر لجنی مثل من خراب نکن. من دیگه اون رویایی نیستم که می شناختی.»
محمد باز هم حرفی نزد. انتظار شنیدن چنین حرفهایی را داشت و فکرهایش را کرده بود. بنابراین به حکم عادت سکوت پیشه کرد.
رویا با دیدن سکوت او فریاد زد:« چرا حرف نمی زنی؟ چرا حرف دلت رو نمی گی و خلاصم نمی کنی؟ تا کی می خوای این و اون زبونت باشن؟مگه خودت زبون نداری؟»
محمد با وقوف بر این موضوع که رویا چه خصوصیتی را در او نمی پسندد، در حالی که احساس می کرد آتشفشان درونش در شرف فوران است، با فریادی که تن رویا را در آن سرما بیشتر لرزاند، گفت:« چرا دارم، ولی گوش شنوا پیدا نمی کنم. گوشی که وقتی حرفامو شنید، جواب سر بالا نده. گوشی که مرهم زخمهای کهنه م بشه، نه زبونی برای گوشه و کنایه. اگه می بینی همیشه سکوت می کنم، واسه اینه که کسی حرفامو نمی فهمه.»
رویا ماتش برده بود. باور نمی کرد این همان محمد آرام و سر به زیر باشد. یک ابرویش را بالا داد و گفت:« مگه حرفت چیه؟ بگو تا مام بفهمیم.»
« تو؟ امکان نداره بفهمی، چون اولین مخالف منی.»
رویا مات و مبهوت نگاهش می کرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)