« پژمان! پاشو دیگه، پژمان!»
سودا بی قرار پژمان را تکان می داد و صدایش می زد، ولی پژمان در چنان خوابی فرو رفته بود که انگار خیال بیدار شدن نداشت. وقتی سودا دید کاری از پیش نمی برد، نیشگونی از بازوی او گرفت و گفت:« مرد خونه ی ما رو باش.»
نیشگون کار خود را کرد و پژمان با آخی بلند از خواب بیدار شد.
« نصف شبی شوخیت گرفته؟»
« پاشو. نا سلامتی تو مرد خونه ای. یه ربعه دارن زنگ می زنن.»
پژمان خمیازه کشان غلتی زد و گفت:« خوب جواب می دادی، حتما از بیمارستانه.»
« در می زنن، آقای دکتر، نه تلفن.»
پژمان با شنیدن این حرف به خود آمد و تردید رویا به او هم سرایت کرد. در حالی که انگشتانش را در موهای آشفته اش فرو می کرد، از تخت پایین آمد و همان طور که پیراهنش را به تن می کرد، گفت:« این موقع شب کی ممکنه باشه؟»
سودا به دنبال پژمان از تخت پایین آمد و گفت:« چه می دونم. از ترس داشتم پس میفتادم. تو هم که وقتی خوابت می بره، اگه توی دریا غرقت کنن، بیدار نمی شی.»
پژمان در حالی که دکمه های پیراهنش را می بست، بی اعتنا به کنایه ی سودا راه هال را در پیش گرفت. قبل از اینکه به آیفون برسد، یک بار دیگر زنگ به صدا درآمد. او گوشی آیفون را برداشت و آرام پرسید:« کیه؟»
و صدای ملایمی که جوابش را داد، باعث شد او را سراسیمه تا پای در بکشاند. حتی گوشی آیفون را سر جایش نگذاشته بود. سودا که از این حرکت پژمان متعجب شده بود، گوشی را سر جایش گذاشت و به دنبال او راه حیاط را در پیش گرفت.
پژمان چنان دستپاچه بود که دمپایی اش را لنگه به لنگه پوشید و ذوق زده در حیاط پوشیده از برف به سمت در دوید. سودا که ترس از دست دادن پژمان یک لحظه راحتش نمی گذاشت، هراسان و حیرت زده از رفتار او در آستانه ی در راهرو ایستاد. و پژمان غافل از غوغایی که در دل همسرش بر پا بود، می دوید تا دری را که بین او و گمشده اش فاصله ایجاد کرده بود، بگشاید.
پژمان همچون کسی که دچار جنون شده است، چنان در را گشود که هر بیننده ای به آسانی متوجه می شد شخصیتی مهم پشت در ایستاده است. پژمان در را باز کرد و بیرون پرید. سودا با دیدن حرکات غیر عادی او، تا جایی که وضعیت جسمانی اش اجازه می داد، در حالی که سعی می کرد خود را با بالا پوشی که بر دوش داشت بپوشاند، به دنبال او به راه افتاد و وقتی به در رسید، نمی توانست آنچه را می دید باور کند. اما حقیقت داشت. رویا به تیر چراغ برق مقابل خانه تکیه داده بود و با پژمان حرف می زد. سودا به وضوح احساس می کرد عزیزش را از دست خواهد داد. نا باور و لرزان به جمع آن دو پیوست؛ جمعی که فروپاشی اش آرزوی او بود.
وقتی نزدیک رسید، با لحنی که سعی می کرد دلهره اش را آشکار نکند، گفت:« سلام، رویا جون. خیلی خوش اومدی.»
رویا در مقابل این خوشامد گویی، فقط سری تکان داد. حتی یک لبخند هم نثار او نکرد، ولی سودا همچون همیشه صبور و بخشنده، بی آنکه به روی خود بیاورد، گفت:« بی خبر رفتی، بی خبر هم اومدی!»
رویا به سردی گفت:« که بهتر بود صد سال سیاه نمیومدم،نه؟»
سودا یکه خورد. اصلا تعجب نکرد که رویا فکر او را خوانده بود. به خوبی می دانست رویا هم به اندازه ی خود او، یا شاید هم بیشتر، از رقیب بیزار است. نگاهی به پژمان انداخت و در حالی که سعی می کرد لبخندش واقعی به نظر برسد، گفت:« این چه حرفیه؟ ما واقعا تو رو دوست داریم.»
« آره جون خودت!»
« ولی...»
پژمان که میدید عنقریب است گفتگوی آنان به مشاجره بینجامد، حرف سودا را قطع کرد و گفت:« حالا بیاین بریم تو. همسایه ها خوابن.»
رویا نگاهی سرد به پژمان انداخت و گفت:« من نیومدم بمونم. فقط اومدم پولی بگیرم و برم.»
سودا خوشحال شد. برای او خبری خوب بود، اما برای پژمان که به فکر محمد بود، نا رضایتی به همراه داشت. به اطراف نگاهی انداخت و گفت:« دست از لجاجت بردار، رویا. کاری نکن مردم دور و برمون جمع بشن.»
رویا پوزخندی زد و گفت:« حق داری آبروتو دوست داشته باشی. مثل من آواره و بی کس و کار که نیستی.»
و در حالی که نگاه غضب آلودش را به او دوخته بود، ادامه داد:« خودتم خوب می دونی که فقط تقصیر تو...»
کلام هشدار دهنده ی او برای سودا در حکم تهدید بود. می ترسید رویا از این طریق بتواند پژمان را تحت تاثیر قرار دهد. بنابراین حرف رویا را قطع کرد و گفت:« به هر حال بهتره بریم تو، رویا جون. هوا سرده. خود تو هم داری می لرزی.»
رویا نگاهی به دستهای سرخ و بی حس خود انداخت و به آرامی گفت:« تن من از سرما نمی لرزه. از دست سرنوشت لاکردار عصبانیم.»
سودا زبان به دلداری گشود. « همه چی درست می شه. من و پژمان کمکت می کنیم.»
رویا چنان نگاهی به پژمان انداخت که باعث شد پژمان از ترس واکنش سودا نگاهی به او بیندازد، و گفت:« اون موقع که می تونستین کمکم کنین، نکردین. حالا که همه چی از هم پاشیده می خواین جمع و جورش کنین؟»
پژمان خسته از بگو مگویی که زیر برف انجام می گرفت، گفت:« اینقدر خیره سر نباش، دختر. بیا بریم تو.»
رویا عصبانی شد. « نمیام. زنت که نیستم بهم دستور می دی.»
و کلام رویا که آن را بی پروا بر زبان آورده بود، تنشهایی متفاوت در دل سودا و پژمان به وجود آورد. سودا ترسید که رویا با روشی که در پیش گرفته بود بتواند به حریم شخصی او وارد شود، و پژمان به یاد تصمیمی افتاد که در آن رویا را به همسری پذیرفته بود. در حالی که هر دو نمی دانستند چه جوابی به رویا بدهند، او به حرف آمد.
« فقط اومدم دویست- سیصد تومنی بگیرم و برم.»
و پس از مکثی کوتاه افزود:« نمی خوام زندگی شیرین و فرهاد رو خراب کنم.»
لحنش طعنه آمیز بود. سودا عصبانی شد. گفت:« چرا خیال می کنی رابطه ی من و پژمان اینقدر بی اساسه که هر کی از راه می رسه بتونه خرابش کنه؟»
رویا پوزخندی زد و گفت:« نه بابا! پس خوش به حالت شیرین خانوم. یا بهتره بگم لیلی. چون بیشتر با تو همخونی داره.»
سودا به خوبی کنایه ی رویا را درک می کرد. می دانست او مستقیم جذابیت خود را به رخ او می کشد و ناراحت و عصبی از اینکه رویا به نقطه ضعف او واقف است، از گفتن بازماند.
پژمان که متوجه رنجش و آشفتگی روحی سودا از این کنایه شده بود، سعی کرد موقعیت را به سمتی جهت دهد که خیال همه را راحت کند، و گفت:« ببین رویا، گمان نکنم محمد آقا خوشش بیاد زن آینده ش ساعت سه نصف شب توی کوچه و خیابون باشه.»
رویا به خوبی متوجه بود که پژمان به تلافی سودا این حرف را زده است و قصد آزار او را دارد. از اینکه او طرف رقیب را گرفته بود، دلخور بود. پس با لحنی عصبانی گفت:« احتمال اینکه تو زن محمد بشی بیشتره تا من.»
این دیگر خارج از تاب تحمل پژمان بود و چنان غرور مردانه اش را جریحه دار کرد که بی اختیار دستش را بالا برد تا کشیده ای نثار او کند، اما دستش را در میانه ی راه ثابت نگه داشت و پرخاش کنان گفت:« باشه. اگه خیال داری ولگرد باقی بمونی، هری، خوش اومدی.»
رویا جا خورد. در حالی که دستش را روی صورتش گذاشته بود، سرش را پایین انداخت. نمی دانست چه کار کند. حق با پژمان بود. خودش هم از در به دری خسته شده بود، اما در عین حال شخصیتش اجازه نمی داد کوتاه بیاید. بنابراین با لحنی محکم گفت:« باشه. میام تو، ولی... ولی هیچکس نباید بفهمه من اینجام.»
پژمان پشیمان از خشونتی که به خرج داده بود، مهربانانه گفت:« باشه. هر چی تو بگی. بیا بریم تو. خواهش می کنم.»
رویا خیال نداشت به این آسانی تسلیم شود. در حالی که انگشتش را به نشانه ی تهدید بالا آورده بود، گفت:« هر چی دلت خواست گفتی، هیچی نگفتم، اما یادت باشه، دیگه از اون رویایی که به راحتی از اعتمادش سوءاستفاده کردی و لوش دادی، خبری نیست. اگه کسی بفهمه من اینجام ، وای به حالت!»
و پشت سر سودا و پژمان به سمت خانه به راه افتاد. از اینکه دوباره به خانه ای قدم می گذاشت که روزی دلشکسته از آن گریخته بود، احساس خفگی می کرد. با ورود به خانه خاطرات تلخ و شیرین همچون سیل به ذهنش جاری شد. به خانه ای قدم می گذاشت که روزی قصر بلورین رویاهایش بود و به شوق ورود به آن، رنج فرار را بر خود هموار کرده بود. و این بار از اینکه هنگام ورود خجالت نمی کشید، متعجب بود.همراه با احساساتی دو گانه که سراسر وجودش را فرا گرفته بود، به دنبال باعث و بانی بد بختی اش که با شکمی بر آمده پیشاپیش او حرکت میکرد، از پله ها بالا رفت و وارد ساختمان شد و در حالی که گرمای آرامش بخش خانه را روی پوست یخ کرده اش احساس می کرد، به اتاقی رفت که چند صباحی در آن ماوا داشت؛ اتاقی که در آن پی برده بود رویاهایش سرابی بیش نیست و برای اولین بار در آن به اشکهایش اجازه ی خود نمایی داده بود.
رویا به محض ورود به اتاق، در را محکم به روی سودا که کنار ایستاده بود تا ابتدا او داخل شود، بست و کلید را در قفل پیچاند. همزمان صدای پژمان را شنید که به سودا توصیه می کرد او را به حال خود بگذارد، وقتی مطمئن شد آن دو به اتاقشان باز گشته اند، آهسته در کمد را باز کرد، پتویی بیرون آورد، آن را دور خود پیچید و کنار پنجره ی رو به حیاط که از آنجا با بسیاری از حقایق تلخ زندگی آشنا شده بود، روی شوفاژ نشست. تن یخ کرده اش وادارش می کرد پتو را هر چه بیشتر دور خود محکم کند. حتی چراغ را روشن نکرده بود. حال و هوای اتاق تاریک که در زیر نور ضعیف چراغی که از کوچه می تابید، حالتی شاعرانه پیدا کرده بود، او را به مکانی فراتر از زمان حال برد؛ جایی که رد پایی از رویاهایش در آن وجود داشت.
دلش گرفته بود. از بلایی که دامنگیرش شده بود، بلایی که ادامه ی زندگی را برایش نا ممکن کرده بود، دلگیر بود. اگر از آن خانه فرار نکرده بود، چقدر راحت می توانست به زندگی باز گردد. اکنون با مصیبتی دست به گریبان بود که میبایست از ترس رسوا شدن، از همه بگریزد و برای همیشه تنها زندگی کند. ولی آیا می توانست ادامه دهد؟ آیا تاب تحملش را داشت؟
دیگر هیچ کس، نه پژمان و نه محمد و نه هیچ کس دیگر نمی توانست خوشحالی را به او بازگرداند. بلایی که به سرش آورده بودند، بلایی که می دانست حاصل آوارگی و بی کسی اس، تنها چیزی بود که برایش باقی مانده بود. وبا این یاد آوری تلخ، حضور اشک را بر پهنه ی صورتش احساس کرد. قطرات درشت و شفاف اشک بر روی گونه هایی که روزی شوق زیستن در آن هویدا بود و اکنون از شدت نا امیدی به زردی نشسته بود، پایین می غلتید. همچنان که آرام آرام می گریست، سر بر شیشه ی پنجره نهاد و چشمان آبی اش را روی هم گذاشت و به همان آرامی در خواب فرو رفت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)