صفحه 5 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 76

موضوع: رویاهای خاکستری | معصومه پریزن

  1. #41
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    شبی سرد بود، آن قدر سرد که مو بر اندام راست می کرد. ابرها چنان در هم فرو رفته بودند که آسمان همچون مخملی تیره می نمود. ستاره ها هراسان از خشم آسمان، تلاشی برای رخ نمو دن نمی کردند و در این میان، باد چنان سرد وسوزنده می وزید که شهین احساس می کرد که هر آن از زمین کنده خواهد شد. او همچنان که پالتویش را محکم به دور خود پیچیده بود، با ترس و لرز در محوطه ی تاریک باغ گام بر می داشت و همچنان که در مسیر سنگفرش راه می رفت، دائم اطراف را می پایید و می کوشید بر ترس خود غلبه کند. بالاخره به ساختمان رسید و با دیدن نوری که از درون می تابید، از شدت خوشحالی بر سرعت قدمهایش افزود تا هر چه زودتر از آن باغ خوفناک بگریزد.
    خدمتکاری در را به رویش گشود و او را به طبقه ی دوم هدایت کرد، اگر چه نیازی به راهنمایی نبود. او خود به خود راه را می دانست. داخل ساختمان نیز نیمه تاریک بود. چند تا از بر و بچه های گروه دور میزی در سر سرای ورودی نشسته بودند. شهین بی اعتنا به آنان به سمت پلکانی رفت که به طبقه ی دوم منتهی می شد. در سرسرای طبقه دوم، پشت در چوبی بزرگ و قهوه ای رنگی ایستاد و ضربه ای به در نواخت.
    « بیا تو.»
    آهسته وارد شد.
    «در رو ببند.»
    در را بست و همانجا ایستاد.
    اتاقی بود نسبتا بزرگ که آباژوری روشن نور آن را تامین می کرد و پرده های ضخیم و تیره ای که پنجره ی سر تا سری روبه روی در ورودی را می پوشاند، بر تاریکی اتاق می افزود. در گوشه ی سمت راست اتاق تلویزیونی خاموش و مبلی راحتی مقابل آن قرار داشت که به نظر می رسید طرف صحبت شهین روی آن نشسته است، زیرا دود سیگار از پشت آن به هوا می رفت. چند صندلی راحتی دور میزی چهار گوش در قسمتی دیگر از اتاق چیده شده بود و در کنار دیوار نزدیک به آن، میزی جرخدار دیده می شد که روی آن پر از گیلاس و مشروبات مختلف بود.
    « خبرایی شنیدم.»
    لحن مردهمان بود که شهین را به وحشت می انداخت و همیشه سعی می کرد کاری نکند که مجبور به شنیدن این لحن کلام شود. می دانست که وقایعی نا خوشایند به دنبال دارد. مرد ادامه داد:« امروز مشترک صد و بیست و چهار گزارش داده با مامور ما درگیر شده.»
    شهین با لکنت زبان به حرف آمد:« درگیر قربان؟»
    مرد با لحنی جدی و محکم گفت:« حرفای منو تکرار نکن!»
    شهین با صدایی لرزان گفت:« بله، قربان.»
    « می خوام بدونم چه کسی برای تحویل اون سفارش رفته بود.»
    شهین جواب داد:« اگه اجازه بدین همین الان با سرپرست پستها تماس می گیرم و پیگیر قضیه می شم.»
    « این کار رو بکن. ظاهرا پست شماره 15 سفارش رو گرفته.»
    شهین از اتاق بیرون آمد و به سمت اتاق تلفنخانه در طبقه ی اول به راه افتاد.
    پست شماره پونزده تحت سرپرستی ملکا بود و احساسی درونی به او می گفت پای چه کسی در میان است.
    تلفنچی مردی حدودا چهل و پنج- شش ساله بود که پشت دستگاه تلفن مرکزی روی صندلی اش نشسته بود و چرت می زد، و بمحض اینکه چشمش به شهین افتاد، خواب از سرش پرید و بسرعت سلام کرد. شهین از او خواست ارتباطش را با پست شماره پانزده برقرار کند و خود روی صندلی کنار در به انتظار نشست.
    چند دقیقه بعد، مرد با اشاره به تلفنی که روی میز گوشه ی اتاق بود، رو به شهین کرد و گفت:« خط سه.»
    شهین گوشی را برداشت.« ملکا؟»
    صدای خواب آلود و هراسان ملکا به گوش رسید.« سلام، خانوم. چی شده که این موقع شب تماس گرفتین؟»
    « ظاهرا یکی از دخترا گل کاشته.»
    نفس ملکا بند آمد. بخوبی می دانست حتی خطایی پیش پا افتاده مجازاتی سنگین به دنبال دارد. با صدای لرزان پرسید:« کدوم یکی؟ چی شده؟»
    « نمی دونم. فقط بهم بگوسفارش مشترک صد و بیست و چهار رو کی تحویل داده؟»
    « باید نگاه کنم. چند لحظه گوشی.»
    « زود باش!»
    شهین سرا پا دلهره به انتظار ایستاد و تمام مدت ناخنهای بلندش را روی میز می کوبید. از لحظه ای که رئیس احضارش کرده بود تا حالا، همچون عمری بر او گذشته بود. نمی دانست چه اتفاقی افتاده است، اما حدس می زد قضیه جدی است چرا که رئیس حتی تا صبح صبر نکرده و نیمه شب او را احضار کرده بود.
    صدای ملکا به گوش رسید.« رویا و عطیه، خانوم.»
    « حدس می زدم کار اون زبون دراز باشه. حالا کجان؟»
    « خوابن. صداشون کنم؟»
    « نه. فقط دعا کن.»
    « آخه چی شده، شهین خانوم؟»
    « خودمم نمی دونم.»
    « به منم خبر بدین. دارم از ترس می میرم.»
    شهین از شدت عصبانیت قرار و آرام نداشت. دخترک هنوز از راه نرسیده درد سر درست کرده بود، اما او بیش از همه از این کفری بود که رویا پیشدستی کرده و قبل از اینکه او به رویا نیش بزند، از او نیش خوده بود.
    او بسرعت به طبقه ی بالا برگشت و این بار بعد از اینکه ضربه ای به در زد، منتظر اجازه نماند و وارد شد.
    مرد همچنان پشت به در روی مبل نشسته بود. گفت:« خوب؟»
    « دو نفر بودن، قربان. رویا و عطیه. همونایی که چند هفته پیش وارد گروه شدن.»
    « کدومشون؟ چشم آبی قد بلنده؟»
    « قد هر دو شون بلنده، قربان، ولی چشم آبیه رویاس.»
    « شنیدم خیلی خوشگله.»
    « همچین تحفه ای هم نیست، قربان.»
    « کسی نظر تو رو نخواست. طرف گفته حاضره برای دو روز یه میلیون تومن بابت اون بده.»
    دهان شهین از تعجب باز ماند. باور نمی کرد کسی حاضر شده باشه چنین مبلغی برای رویا بپردازد.
    صدای رئیس او را به خود آورد.« عکسشو نداری؟»
    شهین جواب داد:« خیر، قربان. خودتون دستور دادین هیچ مدرکی از اونا همراهمون نباشه.»
    سکوتی سنگین بر اتاق حکمفرما شد. شهین هنوز نمی دانست چه اتفاقی افتاده است که این موقع شب او را به این مکان دور افتاده در خارج شهر احضار کرده اند. بنابراین دل را به دریا زد و با صدای لرزان پرسید:« چی کار کرده، قربان؟» و بر خلاف انتظارش، مرد با لحنی آرام گفت:« باورت می شه همین چشم آبیه پسره رو کتک زده و با چاقو تهدیدش کرده و تونسته از دست خودش و دوستاش فرار کنه؟ تازه، در اتاق رو هم رو اونا قفل کرده.»
    « جسارتا باید عرض کنم منتظر چنین اتفاقی بودم، قربان.»
    « چطور مگه؟»
    « روز اول که می خواستیم برای کار آماده ش کنیم، مقاومت میکرد و در ازای کشیده ای که بهش زدم، چنان کشیده ای توی گوشم خوابوند که هاج و واج موندم.»
    مرد با شنیدن این حرف چنان قهقهه ای زد که تن شهین لرزید. مرد همچنان که می خندید گفت:« خوب، بقیه ش؟»
    « دختر عجیبیه. از هیچ کس حرف شنوی نداره. نمی دونم از کجا فرار کرده، اما ظاهرا زیر دست یه گردن کلفت بزرگ شده. دست هر چاقو کشی رو از پشت می بنده. باور بفرمایین تا حالا چند بار با دخترا درگیر شده. حالا که کار به اینجا کشیده، گمان می کنم برامون خطر ساز باشه. اگه جازه بفرمایین...»
    مرد حرف او را قطع کرد.« چه خطری؟ مگه جز خونه ای که توش زندگی می کنه، جایی دیگه رو هم بلده؟ اون خونه هم که مشکل نداره.»
    « ولی من چشمم از این دختره آب نمی خوره، قربان.»
    « اونی که تصمیم می گیره، منم نه تو. سرت به کار خودت باشه.»
    رنگ از روی شهین پرید و رعشه بر اندامش افتاد. حالا بیش از پیش از رویا متنفر بود. چرا که برای خاطر او موقعیت خود را در خطر می دید. وقتی شروع به حرف زدن کرد، صدایش آشکارا می لرزید. گفت:« بله، قربان. دیگه تکرار نمی شه. حالا چی دستور می فرمایین؟»
    « پستش رو عوض کنین.»
    چشم، قربان. سعی خودمو می کنم.»
    مرد پرخاش کنان گفت:« سعی بی سعی. کاری رو که گفتم بکن. هفته ی دیگه همین موقع منتظرم گزارش بدی چی کار کردی.»
    « بله، قربان. در مورد سارش یه میلیونی چی می فرمایین؟»
    « فراموشش کن. اونو واسه خودم می خوام. مواظبش باش تا خبرت کنم.»
    شهین بار دیگر از شدت تعجب خشکش زد. نزدیک به هشت سال بود برای آن مرد کار می کرد، در تمام این مدت نزدیک به صد دختر را به کار گرفته ولی تا کنون چنین حرفی از او نشنیده بود.
    وقتی از اتاق نیمه تاریک بیرون آمد، هنوز هاج و واج یود. در همان حال از پله ها سرازیر شد و به سمت در خروجی به راه افتاد. مردانی که هنگام ورود او دور میز سرسرا نشسته بودند، هنوز آنجا بودند. وقتی شهین از نزدیک میز رد میشد، یکی از آنان با لبخندی کریه بر لب گفت:« هی، شهین خوشگله، آقا ازت سیر شده که نگهت نداشت؟»
    شهین بی اعتنا به راه خود ادامه داد. چند قدمی بیشتر نرفته بود که یکی دیگر از مردان گفت:« اگه دلت می خواد ما حاضریم جورش رو بکشیم.»
    شهین که اینبار کاسه ی صبرش لبریز شده بود، رویش را برگرداند و با لحنی تند گفت:« منو با آبجی ت اشتباه گرفته ی.»
    وبی آنکه منتظر جواب بماند، از ساختمان بیرون رفت. این بار فشار روحی اش به حدی بود که تاریکی باغ هیچ تاثیری بر او نداشت. از اینکه تا این حد در منجلاب فساد فرو رفته بود، از خود بیزار بود و بیش از آن، از این عذاب می کشید که هر لات بی سر و پایی به خود اجازه می دهد او را به لجن بکشد، اما بخوبی می دانست هیچ کاری از دستش ساخته نیست و راه بازگشتی وجود ندارد.
    وقتی گذشته اش را مرور می کرد، دلش به درد می آمد. از اینکه در عنفوان جوانی به حرف مادر بیوه اش گوش نداده و با پسر همسایه که خواستگارش بود ازدواج نکرده بود، پشیمان بود. اگر زیر بار رفته بود، اکنون صاحب شوهری خوب واحتمالا چند فرزند بود و زندگی آرام وآبرومندی داشت، اما هوای زندگی مستقل در سر داشت و بعد از فوت مادرش به دنبال سبکسریهای دوران جوانی با افرادی ناباب دمخور شده، دست آخر به گروهی پیوسته بود که هیچ راه بازگشتی نداشت.
    در تمام طول مسیر تا وقتی به خانه رسید، خاطره ی گذشته و احساس ندامت لحظه ای رهایش نمی کرد. در این میان، فکر رویا نیز قوز بالا قوز شده بود. از اینکه می دید براحتی تسلیم شرایط موجود نمی شود و از پس مشکلات بر می آید، به او رشک می ورزید و در عین حال جرات و جسارتش را تحسین می کرد. او با همه فرق داشت. دختران زیادی بودند که بعد از چند سال خدمت هنوز رئیس نام آنان را نمی دانست، در حالی که رویا تنها پس از چند هفته پیوستن به گروه مورد توجه رئیس قرار گرفته بود. شهین با وجود تنفری که از او داشت، برایش متاسف بود، چرا که می دانست هر قدر هم جسور و زرنگ باشد، نمی تواند خود را از چنگ رئیس برهاند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #42
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    صدای زنگ تلفن او را از خواب بیدار کرد. سرش از کم خوابی شب قبل و از افکار در هم و تلخی که تا سپیده دم رهایش نکرده بود، سنگین بود. از سر اکراه دستش را دراز کرد و گوشی را برداشت. ملکا بود.
    « سلام، شهین خانوم. بیدارتون کردم؟»
    « اشکالی نداره، ملکا. دیگه می بایسی بیدار می شدم.»
    « چرا دیشب زنگ نزدین. از اون موقع صد دفعه مردم و زنده شدم.»
    شهین روی تختخواب نشست و گفت:« اصلا حواسم نبود.خودتو ناراحت نکن. الان میام اونجا.»
    « میشه بگین چی شده تا خیالم راحت بشه؟»
    « گفتم که خودتو ناراحت نکن. موضوع زیاد هم مهم نیست.»
    ملکا از سر راحتی خیال نفسی کشید و گفت:« خدا رو شکر. شما کی میای؟»
    « الان راه می افتم. نذار عطیه و رویا برن بیرون.»
    شهین بسرعت حمام کرد، لباس پوشید و به آشپزخانه رفت. اشتهای چندانی نداشت و پس از خوردن یک فنجان قهوه راهی خانه ی ملکا شد.
    نزدیک ساعت نه بود که به آنجا رسید. باران شب قبل، هوای صبح را پاک و فرح بخش کرده بود و این احساس را در او زنده کرد که انگار به روستایی خوش آب و هوا قدم گذاشته است، چرا که خانه ی ملکا خانه ای قدیمی با دیوارهای کاهگلی در کوچه پس کوچه های پر دار و درخت شمیران بود. طبق دستور رئیس، هیچ یک از خانه هایی که افراد گروه در آن زندگی می کردند، نمی بایست طوری بود که جلب نظر می کرد.
    شهین اتومبیلش را کنار در چوبی پارک کرده و پیاده شد. سطح کوچه گل آلود بود و در بیشتر قسمتهایش آب جمع شده بود. شهین در حالی که مراقب بود پاچه ی شلوارش گلی نشود، در چوبی را با کلیدی که به همراه داشت، باز کرد و داخل شد.
    منظره ی حیاط بسیار رویایی تر از بیرون بود. شاخه های باران خورده ی درختان کهنسال و زمین سنگفرش چشم را خیره می کرد، ولی شهین چنان مغشوش بود که بی توجه به آن همه زیبایی یکراست به طرف اتاق ملکا رفت که نزدیک ترین اتاق به در ورودی ساختمان بود. خانه کلا شامل راهرویی طولانی بود که چندین اتاق در دو طرفش قرار داشت و بجز اولین اتاق که مختص ملکا بود، بقیه خوابگاه دانشجویان را تداعی می کرد. در هر اتاق چند تخت دیده می شد که هر کدام به یکی از دخترها تعلق داشت.
    ملکا با شنیدن صدای پای شهین به استقبالش رفت و او را به داخل اتاق هدایت کرد. اثاثیه ی اتاق را یک تختخواب و یک میز توالت و مبلی رنگ و رو رفته در کنار پنجره تشکیل می داد. شهین روی مبل نشست و ملکا هم پایین پای او روی فرش. چشمان گود افتاده اش حاکی از نگرانی و شب بیداری بود و تمام مدت که شهین حرف می زد، او در سکوت گوش داد.
    وقتی حرفهای شهین تمام شد، ملکا گفت:« یعنی ممکنه رئیس این قدر نامرد باشه؟»
    شهین سری تکان داد، از جا بلند شد و در کنار پنجره ی رو به حیاط ایستاد. رویا کنار حوض ایستاده بود و با عطیه حرف می زد. شهین همچنان که او را نگاه می کرد، گفت:« نامرد؟ اینا دست هر چی حیوونه از پشت بستن.»
    او در عین حال که به زیبایی رویا حسادت می ورزید، برایش متاسف بود که زیبایی اش همچون ماری به گردنش پیچیده است و عنقریب خفه اش خواهد کرد، و زیر لب زمزمه کرد:« حیوونکی!»
    ملکا گفت:« حالا به نظر شما حتما این کار رو می کنه؟»
    شهین به آرامی به طرف ملکا برگشت، به ساعتش نگاهی انداخت و گفت:« راستش نمی دونم. فعلا بگو رویا بیاد تا ببینم چی می شه.»
    « عطیه چی؟»
    « اون نه. بعدا خودت یه گوشمالی بهش بده.»
    ملکا از اتاق بیرون رفت و هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که ضربه ای به در خورد. شهین برای لحظه ای متشنج شد. از اینکه می بایست رویا را با خود ببرد، ناراحت بود. از سویی می دانست دختری به پرخاشگری رویا به آسانی زیر بار نمی رود، اما دستور رئیس بود و اجتناب نا پذیر. پس با لحنی محکم به او گفت وارد شود. رویا وارد شد و سلام کرد.
    شهین چند ثانیه ای به او نگاه کرد و بعد خشک وجدی گفت:« خوب، جناب بروسلی، توضیحی برای کارت داری؟»
    رویا از همان لحظه ی اول دریافت که اشاره ی شهین به ماجرای روز قبل است، اما خود را به آن راه زد و گفت:« کدوم کار؟»
    شهین عصبانی شد و در حالی که روی مبل نیم خیز می شد، گفت:« تو خجالت نمی کشی این کارهاا رو میکنی، دختر؟»
    رویا در کمال خونسردی جواب داد:« زیادی کشیدمش، پاره شد.»
    ظاهرا چند هفته همنشینی با سایر دختران او را جسورتر و گستاخ تر کرده بود. شهین عصبانی از این جواب سر بالا فریاد زد:« خفه شو!»
    رویا از کوره در رفت.« اما اونا حقشون بود. ما فقط مامور بودیم کاری رو که شما خواسته بودین انجام بدیم نه کاری رو که اونا می خواستن.»
    « و اگه ما همون کار رو از شما بخوایم، چی؟»
    « کور خوندین! این کاریه که فقط به میل خودم انجام می دم نه کسی دیگه.»
    « خانم خیال دارن تا کی مریم مقدس باقی بمونن؟»
    « تا وقتی شوهر کنم.»
    اینجا بود که شهین از سر تمسخر قهقهه ای سر داد. بعد از چند ثانیه از خنده باز ایستاد و ریشخند کنان گفت:« خوب، حالا از بین خواستگارها کدومشونو می پسندی؟ دکتره یا مهندسه؟»
    و در حالی که به سر و وضع رویا اشاره می کرد، گفت:« خیال می کنی با این ریخت و قیافه کسی می گیردت؟»
    رویا که تمام مدت از شدت خشم دندان به هم می سایید، چشمهایش را تنگ کرد و جواب داد:« برایم مهم نیست کسی منو بگیره یا نه، مهم اینه که همون طور که دلم می خواد باقی بمونم.»
    شهین بدش نمی آمد باز هم رویا را ریشخند کند، اما از آنجا که نمی خواست پرده ی حجاب بیش از این بینشان دریده شود، لحنش را عوض کرد و گفت:« از این به بعد کاری دیگه انجام می دی.»
    رویا جوابی نداد. سرش را پایین انداخته و با یک پا روی زمینن ضرب گرفته بود.
    شهین ادامه داد:« با من کار می کنی. همون کاری که من با تو و بقیه کردم.»
    رویا باز هم جوابی نداد.
    شهین گفت:« هی، با توام. شیر فهم شد؟»
    رویا سرش را بالا کرد و یک ابرویش را بالا داد. ترفیع گرفته بود، اما دلش نمی خواست نشان دهد که آن قدرها برایش مهم است. گفت:« شد.»
    « گمون می کنی از عهده ش بر بیایی؟»
    « من از عهده ی هر کاری بر میام. از کی باید شروع کنم؟»
    « از همین الان. برو آماده شو. با هم می ریم.»
    رویا جا خورد. گفت:« من از اینجا میرم؟»
    شهین پوزخندی زد و گفت:« نخیر، خانوم. هنوز خیلی مونده از این زباله دونی بیرون بیای. میریم کارتو یادت بدم.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #43
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    رویا از اینکه به این سرعت توانسته بود ترفیع بگیرد، به خود می بالید ودر حالی که زیر لب زمزمه می کرد، از راهرو گذشت و وارد اتاق شد.
    عطیه سراسیمه به استقبالش آمد و پرسید:« چی شده؟ اتفاق بدی افتاده؟»
    رویا همچنان که به طرف کمد می رفت تادیوان حافظ را در آن بگذارد و لباسش را عوض کند، گفت:« دیدی، عطیه خانوم گل؟ تو نه تنها بد قدم نیستی بلکه خیلی هم خوش قدمی.»
    عطیه ابروانش را بالا داد و پرسید:« چطور؟»
    رویا که جلوی آیینه ی قدی ایستاده بود و دکمه های مانتویش را می بست، به سمت عطیه برگشت و گفت:« چطور نداره، جانم، من ترفیع گرفتم.»
    اشک در چشمان عطیه جمع شد. از تصور اینکه رویا موقعیت تازه اش را به حساب خوش قدمی او می گذارد، از خوشحالی در پوست نمی گنجید. از پشت رویا را بغل کرد و با صدایی لرزان گفت:« نمی دونی چقدر خوشحالم.»
    بعد مکثی کرد، از رویا فاصله گرفت و گفت:« یعنی می خوای منو تنها بذاری؟»
    رویا لحظه ای وا رفت. از اینکه خودخواهانه موقعیتش را به رخ دوستی می کشید که عهد کرده بود تا ابد همگام با او پیش برود، از خودش بدش آمد. رویش را به عطیه کرد، او را در آغوش کشید و گفت:« نه، عزیز دل رویا. مگه می شه تو رو تنها بذارم؟ من همینجا هستم، فقط کارم با کار تو فرق می کنه.»
    عطیه آرام شد و پرسید:« کارت چیه؟»
    وقتی رویا دید که عطیه آرام شده است، او را رها کرد، رو به آیینه ایستاد و همچنان که به سر و صورت خود ور می رفت، گفت:« خودمم درست نمی دونم. داره منو می بره فوت و فن کار رو یادم بده.»
    کارش تمام شده بود. به حالت تحسین یه ابرو را بالا داد. نگاهی به سر تا پای خود در آیینه انداخت، برگشت وبا عجله بوسه ای به گونه ی عطیه زد و گفت:« وقتی برگشتم همه چی رو برات تعریف می کنم.»[/justify]
    [justify]خانه ساکت بود. همه ی دخترها رفته بودند و بجز عطیه و ملکا کسی در خانه نبود. عطیه کنار حوض نشسته بود و با چوبی که در دست داشت دایره هایی روی آب ایجاد می کرد. وقتی رویا همراه شهین از خانه بیرون می رفت، دلش می خواست به او بگوید که نمی تواند دوری اش را تحمل کند، ولی می دانست اگر لب باز کند، بغضش خواهد ترکید. بنابراین فقط ایستاده و رفتنش را تماشا کرده بود.
    صدای پایی شنید. می دانست که ملکاست. در این مدت کوتاه، عطیه توانسته بود ارتباطی صمیمانه با او برقرار کند. شاید به دلیل خوش قلبی و مهربانی بیش از حدش بود که ملکا بیش از بقیه به او توجه داشت.
    او جلو آمد، لبه ی حوض کنار او نشست و گفت:« نبینم توی خودت باشی.»
    عطیه رو به او کرد، آهی از سینه بیرون داد و پرسید:« ملکا، چه اتفاقی داره میفته؟»
    ملکا جا خورد. گفت:« اتفاق؟ منظورت چیه؟»
    عطیه با سر به سمت در حیاط اشاره کرد و گفت:«واسه رویا نگرانم.»
    ملکا دستی به بازوی عطیه زد و گفت:« خدا بگم چیکارت نکنه. گفتم ببینی چی شده! اون ترفیع گرفته، تو عزا گرفتی؟»
    « نمی دونم چرا، اما احساس می کنم رویا داره بد بخت می شه.»
    ملکا تعجب کرد که چطور عطیه توانسته است از طریق ندای درون به عمق مصیبت پی ببرد. به هر حال برای تسلای او گفت:« این حرفها چیه می زنی، دختر؟»
    عطیه گفت:« نگرانم. دلم براش شور می زنه. می ترسم این فقط یه تله باشه. می ترسم بلا ملایی سرش بیارن.»
    از جا بلند شد و در حالی که دائم طول حوض را بالا و پایین می رفت، ادامه داد:« رویا اصلا اون طوری نیست که همه خیال می کنن. اون داره دوران محکومیتش رو می گذرونه. خودش خودشو محکوم کرده. اونم فقط به جرم عاشقی.»
    ایستاد، مقابل ملکا سر پا نشست، دستهای او را در دست گرفت و گفت:« ملکا، اگه اون طوریش بشه، من نابود می شم. تا قبل از دیدن رویا، اصلا نمی دونستم عشق یعنی چی و چطوری می شه کسی رو دوست داشت. اما من عاشق رویام. رویا همه کس و همه چیز منه. اگه اتفاقی براش بیفته من می میرم.»
    و گریه امانش را برید و به او اجازه نداد بیش از آن حرفهای تلنبار شده در دلش را بیرون بریزد. ملکا که دلش به درد آمده بود، تن لرزان او را به سینه فشرد و به آرامی به نوازش موهایش پرداخت. برای تسکین او هیچ کلامی نمی یافت. می ترسید چیزی بگوید و بعدها به واسطه ی همان محکوم شود.
    عطیه تمام طول روز را در انتظار سپری کرد. نه چیزی خورد، نه چیزی نوشید. دائم چشمان سیاه و خمارش به در بود تا رویا برگردد. حالا هوا تاریک شده بود و او همچنان چشم انتظار بود. در این مدت هزار بار گریه کرده بود و نیمی از دفعات را در آغوش ملکا، که به گریه های گاه و بیگاه دختران عادت داشت.
    نیمه شب بود که رویا خوشحال و خندان بازگشت، عطیه را که روی تخت به انتظار نشسته بود، در آغوش کشید و هیجان زده گفت:« خوشبخت شدیم رفت پی کارش.»
    عطیه خود را از آغوش او بیرون کشید و با لحنی غمزده گفت:« شدی، نه شدیم.»
    و از اینکه می دید نمی تواند شریک شادی رویا باشد، از خودش بدش آمد.
    رویا کنار او نشست و گفت:« شدیم آبجی. مگه قرارمون همین نبود؟»
    عطیه احساس کرد اشک در چشمانش جمع شد. متاسف بود که از این پس دیگر نمی توانند در غم و شادی با هم باشند. پس خود را در آغوش رویا رها کرد و برای هزار و یکمین بار در آن روز گریست.
    رویا که دلیل گریه ی او را درک نمی کرد، گفت:« ببینم، نکنه دلت می خواد بد بخت بمونیم؟»
    عطیه دلش نمی خواست شب خوش رویا را خراب کند. پس از سر سیاست گفت:« گریه ی شوقه»
    رویا گفت:« می دونم.»
    بعد در حالی که بلند می شد تا لباسش را عوض کند، گفت:« امروز من و این شهین زاغ سیاه اون قدر توی سر و کله ی همدیگه زدیم که نگو.»
    و شانه ای بالا انداخت و ادامه داد:« کارمون خیلی آسونه. می ریم دخترها رو گول می زنیم و می کشونیمشون اینجا.»
    عطیه که از سر اکراه به حرفهای او گوش می داد، گفت:« با کی؟»
    رویا به طرف او برگشت و تعجب زده گفت:« تو هم چه حرفا می زنی ها! مگه ما با هم نیستیم؟»
    عطیه جا خورد. لحظه ای مکث کرد، بعد هیجان زده از جا پرید و گفت:« جدی میگی؟»
    « آره. به این یارو شهینه گفتم یا با عطیه یا هرگز! اونم بعد از کلی متلک و گوشه و کنایه قبول کرد.»
    و این بار به واقع اشک شوق از چشمهای عطیه سرازیر شد. معصومیت موجود در نگاهش چنان در رویا تاثیر کرد که جلو رفت، دستهای لرزان او را در دست گرفت و گفت:« اما هر چی کار سخته، مال توئه. من زورش رو می زنم، تو لطف می کنی و اشک شوق می ریزی.»
    بعد برای اینکه عطیه را سر حال بیاورد، با لحنی شوخ گفت:« این قدر زحمت نکش خسته می شی.»
    عطیه بی توجه به شوخی رویا، در چشمان آبی زیبای او که انسان را به یاد آبی آب و آسمان می انداخت دیده دوخت و گفت:« بازم ممنون، رویا جون.»
    « منم که دائم مجبورم این جمله رو از تو بشنوم. ول کن بیا بریم شام بخوریم که دارم ضعف می کنم.»
    عطیه که مطمئن بود او با شهین شام خورده است، تعجب زده پرسید:« یعنی تا این موقع شب شام نخوردی؟»
    « رفتیم رستوران. هر چی شهین اصرار کرد، گفتم یکی منتظرمه. ببینم، نکنه تو شامت رو خوردی،کلک؟»
    دوباره اشکهای عطیه سرازیر شد. این همه محبت را باور نداشت و خود را لایق آن نمی دانست. رویا برای آرام کردن او هیچ تلاشی نکرد. بشدت در فکر فرو رفته بود. با اینکه سعی کرده بود خود را خوشحال نشان دهد، بوضوح خطر را حس می کرد. نا خودآگاه احساس می کرد این روی فریبنده ی قضیه است و در پس آن فاجعه ای پنهان است.
    با این افکار دست عطیه را در دست گرفت و همچنان که او را به دنبال خود به طرف آشپزخانه می کشید، به اشکهایش اجازه ی خود نمایی داد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #44
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    رویا وعطیه با گامهایی سست خود را روی سنگفرش پارک می کشیدند و بی هدف جلو می رفتند، طوری که هر رهگذری براحتی از حالت آنان درمی یافت نسبت به زندگی و سرنوشت خود بی اعتنایند. در آن صبح زمستانی که همچون دیگر صبحهای این فصل هوا سرد و زمین یخ زده بود، آن دو با جسم و روحی کرخت به آرامی در پارکی که شهین نشانی اش را داده بود، در حرکت بودند. چند روزی بود که به کار تازه شان مشغول بودند و بیهودگی این کار چنان مایوس و سر خورده شان کرده بود که شهین را هم به ستوه آورده بود و به طور مداوم آنان را شماتت می کرد. از اینکه می دیدند زندگی آن نیست که در خیال خود می پرورانند، بیش از پیش از هستی خود بیزار می شدند، اما همچنان از سر اکراه تن به سرنوشت داده و روحشان دستخوش بی ارادگی شده بود.
    ولی با وجود روح زخم خورده، جسمشان در آن هوای سرد از آرامشی محسوس برخوردار بود، چرا که سهمیه ی لباس آنان را داده بودند و هر کس بسته به سلیقه ی خود چیزی انتخاب کرده بود. رویا با انتخاب بارانی چرمی سیاه رنگ خلق و خوی رام نشدنی خود را به اثبات رسانده و عطیه بنا به روحیه ی صاح طلبش کاپشنی بنفش رنگ را برگزیده بود.
    همچنان که آهسته راه می پیمودند، عطیه بناگه ایستاد، سرش را رو به آسمان گرفت و در حالی که دور خود می چرخید و درختان سر به فلک کشیده را از نظر می گذراند، گفت:« کار خدا رو می بینی که چه با شکوه تار و پود ابرها را طوری در هم تنیده که در ته مایه ی رنگهای مختلف به چشم ما می رسه؟»
    رویا به تقلید از او به آسمان نگاه کرد و گفت:« اما واقعا که چقدر با هم هماهنگی دارن.»
    « چیا؟»
    « درختها با آسمون.اگه الان درختها برگ داشتن، با آسمون خاکستری اصلا جور در نمیومد. همین طور به عکس. درخت بی برگ با آسمون بهاری جور در نمیاد.»
    رویا این را گفت و دوباره به راه افتاد. آرام تر از قبل قدم بر می داشت، طوری که انگار می خواست جزئی از طبیعت شود که همه چیز آن در سکوتی رضایت بخش روزگار می گذراند. عطیه نیز به تبعیت از او قدمهایش را آهسته کرد و همچنان که به آسمان نگاه می کرد، با دیدن توده ای ابر که بی اراده خود را به دست باد سپرده بود، آهی بلند کشید و گفت:« همیشه از باد بدم میومد. احساس می کنم می خواد خوشبختی آدمو با خودش ببره.»
    رویا جواب داد:« کدوم خوشبختی؟ چرا خیال نمی کنی می تونه بد بختی رو با خودش ببره؟»
    عطیه ایستاد، به رویا نگاه کرد و گفت:« یعنی تو با من هم عقیده نیستی؟»
    « معلومه که نیستم. من همیشه به جسارت و سر سختی باد حسودیم شده. بهش غبطه می خورم که براحتی می تونه از هر درز و داونی رد بشه و هیچ کس نمی تونه اسیرش کنه و هر بلایی دلش می خواد سرش بیاره.»
    سپس رویا به توده ابری که در آسمان در حرکت بود، اشاره کرد و ادامه داد:« می بینی این حاکم مطلق چقدر راحت هر جا بخواد میره بی اونکه دیده بشه؟»
    عطیه معترضانه گفت:« با این حال نمی تونه برای خودش کاری کنه. ممکنه از بد بختی فرارکنه اما چون نمی مونه، نمی تونه از خوشبختی هم لذت ببره.»
    رویا جوابی نداد، عطیه هم دیگر دنباله اش را نگرفت.
    همچنان بی هدف راه می رفتند. رویا با نوک کفشش قلوه سنگی را به جلو پرتاب می کرد. ناگهان عطیه جیغی کوتاه کشید و ایستاد. رویا که قدمی از او جلوتر بود، چرخی زد و جهت نگاه او را دنبال کرد. از پشت بوته های شمشاد یک جفت پا با کفشهایی زنانه پیدا بود. عطیه در جا میخکوب شده و به لکنت افتاده بود، ولی رویا بعد از مکثی کوتاه، در حالی که اخمها را در هم کشیده بود، به آن سمت به راه افتاد. کمی ترسیده بود، اما حس کنجکاوی او را به جلو سوق می داد.
    عطیه که از شدت ترس رنگ به رو نداشت، به سوی او دوید، بازویش را گرفت و با صدایی لرزان گفت:« کجا میری؟»
    « می خوام ببینم اون کیه؟»
    « کارآگاه بازی در نیار، رویا. بیا از اینجا بریم.»
    رویا بازویش را از دست او بیرون کشید و گفت:« تو هم دیگه شورش رو درآوردی ها. دختر به این ترسویی نوبره. بذار ببینم چه خبره!»
    عطیه دلگیر شد. احساس می کرد رویا احساسی را به زبان آورده که مدتها در دل نگه داشته و به روی او نمی آورده است. از خودش خجالت می کشید که ترسوست، اما با این حال نمی توانست بر ترسش غلبه کند. بنابراین در حالی که خود را به رویا چسبانده بود، به دور و بر نگاهی انداخت و پرسید:« می خوای چی کار کنی؟»
    « گفتم که. می خوام ببینم اون کیه.»
    « بیا و از خیرش بگذر. اگه گیر بیفتیم چی؟»
    « واسه چی گیر بیفتیم؟ ما که کاری نکردیم. اگه می ترسی، تو نیا.»
    رویا از عطیه فاصله گرفت و با چند قدم بلند خود را به شمشادها رساند. عطیه هم به دنبال او رفت، اما وقتی چشمش به پشت شمشادها افتاد، قدمی به عقب برداشت و بی اختیار جیغی کشید. دختری حدودا شانزده- هفده ساله غرق در خون روی زمین افتاده بود. رویا چند لحظه ای ایستاد و نگاه کرد. تردید داشت جلو برود یا نه. بالاخره بر تردیدش غلبه کرد و ترسان به روی دخترک خم شد تا بفهمد زنده است یا نه. به نظر می رسید زنده است اما به سختی نفس می کشید. رویا او را تکانی داد. دخترک به زحمت چشمان بی فروغش را باز کرد و بلافاصله آن را روی هم گذاشت. اگر چه چند ثانیه هم بیشتر طول نکشید، رویا در نگاه او به عمق مصیبتی که دچارش شده بود، واقف شد و به راحتی توانست اندوه و التماس را از چشمان او بخواند؛ نگاههایی آشنا که رویا شبیه آن را در گذشته های دو در آیینه دیده بود، و مصمم شد کمکش کند. آهسته ضربه ای روی گونه ی او زد و گفت:« چه بلایی سرت اومده؟»
    دخترک سعی کرد حرفی بزند، اما لبانش فقط تکانی خورد و دوباره بی حرکت شد. رویا بر آن شد که منشا خونریزی را پیدا کند و خیلی زود موفق به این کار شد. دخترک رگ دستش را بریده بود.
    رویا معطل نکرد. روسری دخترک را دو نیم کرد، نیمی از آن را محکم بالاتر از قسمت مجروح بست تا از جریان خون جلوگیری کند. این کار را از مادرش آموخته بود. یک بار که پدرش از سر بی احتیاطی دستش را با ساطور بریده بود، مادرش همین کار را کرده بود.
    سپس به عطیه که همچنان بهت زده ایستاده بود، رو کرد و گفت:« برو ببین کسی رو پیدا می کنی کمکمون کنه؟»
    عطیه انگار حرف رویا را نشنیده، همچنان مات ومبهوت در جا خشکش زده بود. رویا در حالی که سعی می کرد دخترک را نیم خیز کند، متوجه شد عطیه هنوز آنجاست و خشمگین از این همه سستی و رخوت، فریاد کشید:« نشنیدی چی گفتم؟ زود باش، داره می میره.»
    عطیه بی هیچ حرفی شروع به دویدن کرد.
    رویا در حالی که سعی می کرد دخترک را بیدار نگه دارد، گفت:« اسمت چیه؟» دخترک دوباره چشمهایش را باز کرد و به سختی به کیفی که بغل دستش روی زمین افتاده بود، اشاره کرد. رویا کیف را برداشت و درش را باز کرد. امیدوار بود چیزی در کیف باشد که هویت دخترک را مشخص کند. کیف پر از خرت و پرتهای معمولی مخصوص دختران، مانند برس و آیینه و چند قلم لوازم آرایش بود. یک کیف پول هم در آن بود که به جز چند اسکناس دویست تومانی، چند عکس هم در جا عکسی آن دیده می شد. یکی ازعکسها عکسی دسته جمعی بود که دخترک نیز در جمع حضور داشت و بخوبی می شد حدس زد عکسی است خانوادگی، ولی آنچه عجیب می نمود، این بود که با خودکار قرمز وسیاه دور تصویر زن و مردی که به نظر می رسید پدر ومادر او هستند، خط کشیده شده بود و تنها تعبیری که رویا برای آن داشت، نمادی از خون و مرگ بود. چند عکس دیگر هم در کیف پول بود که مهم به نظر نمی رسید. رویا کیف پول را سر جایش گذاشت و به جستجو ادامه داد. در جیب کوچک کیف یک نامه پیدا کرد و عکسی که پسری جوان و خوش قیافه را نشان می داد که به درختی تکیه داده بود و لبخندی شیرین بر لب داشت.
    رویا به شدت کنجکاو بود که نامه را بخواند، اما در همین موقع صدای گامهایی شتاب زده را شنید که نزدیک می شد و رویش را برگرداند تا ببیند آیا عطیه است که می آید؟ و برای لحظه ای همچون برق گرفته ها در جا میخکوب شد. نمی توانست باور کند. عطیه بود به همراه زن و مردی که رویا با دیدن آنان زخم کهنه اش سر باز کرد. زن با شکمی بر آمده به سختی گام برمی داشت و مرد....
    رویا یکباره به خود آمد و بسرعت کیف را رها کرد و همچنان که نامه و عکس را در دست داشت، دولا دولا از آنجا دور شد و پشت درختی پناه گرفت.
    عطیه به همراه زن و مرد بالای سر دختر مجروح رسید و چون رویا را آنجا ندید، تعجب زده به اطراف نگاه کرد و وقتی از یافتن رویا مایوس شد، به خیال اینکه از ترس گریخته است، توجهش را به مرد که مشغول معاینه ی دخترک بود، معطوف کرد.
    رویا نیز تمام توجهش به مرد بود که بسار برازنده تر و موقرتر از قبل به نظر می رسید. با دیدن او زخم کهنه اش را به یاد آورد و دخترک را فراموش کرد. احساس می کرد نفس کشیدن برایش سخت شده است. سرش را به درخت تکیه داد. نفسی عمیق کشید و با خود گفت: خدایا، چطوری دلم اومد اونو برای رقیب باقی بذارم؟ اون همه عشقی که بهش داشتم کجا رفته بود که کمکم کنه رقیب رو از میدون به در کنم؟ یعنی هنوز جای امیدواری هست؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #45
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ویا خود را به دست خیال سپرده و با یاد آوری گذشته و آنچه از دست داده بود، خود را سرزنش می کرد. از سوی دیگر، تردید داشت آیا هنوز احساس قدیم به همان شدت در او باقی است؟ و برای اطمینان خاطر، آهسته گردن کشید تا یک بار دیگر در چهره ی پژمان دقیق شود، اما او را ندید. آنان رفته بودند. رویا همچون دیوانه ها از جا جست و به اطراف چشم دواند. عطیه و پژمان دخترک را حمل می کردند و سودا با کمی فاصله پشت سرشان راه می رفت. به نزدیکی در ورودی پارک رسیده بودند. او همان طور که به هیات مردانه و با وقار پژمان نگاه می کرد. سیل حسرت سرا پای وجودش را در بر گرفت، حسرت تصاحب کسی که تمام زندگی و گذشته اش را فدای او کرده و در پایان تمام رشته هایش پنبه شده بود. دوباره دلش هوای پژمان را کرد، هوای حرف زدنش، نگاه کردنش و خنده های مردانه اش. دوباره در رویایی فرو رفت که شب و روز در سر می پروراند، اما بخوبی می دانست اکنون راهش با راه سرنوشت پژمان موازی است و حتی اگر تا ابد ره بپیماید، باز هم نا کام می ماند.
    غم درونش باعث شده بود غم آن دختر را به فراموشی بسپارد. در آن لحظه، دلش فقط برای خودش می سوخت که این گونه تنها محروم مانده است. دوباره به یاد آورد که چگونه همه چیزش را فدای عشقی بی سرانجام کرده بود. به یاد خانه اش افتاد. از تصور اینکه پدرش تا چه حد عصبانی و غضبناک است، وحشت کرد. به یاد مادرش افتاد و وقتی مجسم کرد از دوری او چه رنجی می کشد و بابت فرار او چه زخم زبانهایی را به جان و دل می خرد، از کرده پشیمان شد. دلش برای همه کس و همه چیز تنگ شده بود. برای خانه اش، مادرش، برادرش، زینت و حتی برای پدرش و کتکهایی که از او می خورد، دلتنگ بود.
    صدای فریادهای شادمانه ی چند بچه او را از عالم خیال به در آورد و با نگاهی به نامه و عکس که در دست داشت، به یاد دخترک افتاد. کنجکاو بود نامه را بخواند، اما از ترس اینکه مبادا عطیه همراه پژمان برگردد، بهتر دید هر چه زودتر از آنجا برود، و راه خانه را در پیش گرفت.
    وقتی به خانه رسید، یکراست به اتاقش رفت، در را پشت سرش بست، روی تخت نشست و نامه را باز کرد. در بعضی قسمتها، کاغذ چروک خورده و اندکی برآمده شده بود که رویا حدس زد جای اشکهایی است که از چشمان دخترک فرو غلتیده اند. از اولین سطر نامه چنین برمی آمد که نام دخترک سحر است، و رویا شروع به خواندن کرد.

    با نام آن که آشنایی را مقدمه ای برای جدایی کرد.
    سحر نازنینم، ای که نامت زیبایی و عظمت سپیده دمهایی را برایم تداعی می کند که اندیشه ی عشق با شکوه تو را در سر داشتم. این بار نیز همچون همیشه حرفهایی را که از قعر وجودم برمی خیزد، شنوا باش و به دور از هر حب و بغضی، عادلانه قضاوت کن.
    اکنون که هر دو با هم در دل این شب تاریک با اتوبوسی که نام کجاوه ی سرنوشت بر آن نهاده ای، از خانواده و تقدیری که برایمان رقم زده بودند، می گریزیم، می خواهم آنچه را در دل دارم برایت بگویم. سحرم، من آن نیستم که تو تصور می کنی. آن نیستم که همراهش به مصاف دنیا بروی و به امیدش از همه چیزت بگذری. من همانا مفلوکی تو خالی هستم که لیاقت همراهی تو را ندارم. تو پاک تر و معصوم تر از آنی که به پای همچو منی حرام شوی. اکنون که در کنار من روی صندلی کجاوه ی سرنوشت به خواب رفته ای، می خواهم برایت اعتراف کنم که حق با پدر و مادرت بود و دنیای من دنیای کثیف و نا بخشودنی است. دلم می خواهد باور کنی که زندگی مشترک دیوی همچو من و فرشته ای چون تو پایدار نخواهد بود. تو مرا در برابر عملی انجام شده قرار دادی، اما دلم می خواهد بدانی که راهت را به اشتباه برگزیده ای و من لایق همسری ات در جاده ی سرنوشت نیستم.
    سحرم، عزیز دل شهرام، تو نمی بایست مرا مجبور می کردی همراهت بگریزم، چرا که من آن نیستم که تو برایش نجواهای عاشقانه سر می دادی. شهرامی که اکنون در کنار تو نشسته است، کسی است که تا گلو در باتلاق اعتیاد فرو رفته و عنقریب است که برای همیشه از صحنه ی روزگار محو شود. نمی دانم چه مدت در این منجلاب دوام می آورم، اما بدان که رفتنی ام. پس برگرد و بگذار روی زیبای زندگی به رویت لبخند بزند. تو سزاوارش هستی. و هرگز خودت را سرزنش نکن که مرا به حال خود رها کردی، چرا که من مستحق عذابم.
    وقتی از خواب بیدار شدی و شهرامت را نیافتی، ترس به خودت راه نده، به خانه ات برگرد و مرا در لجنزار اعتیاد باقی بگذار. عزیز دلم، با عشقی به عظمت کوه تو را به خدا می سپارم و برایت آرزوی خوشبختی دارم.[/justify]

    که نا خواسته تو را فدای اعتیاد کرد،
    شهرا م

    رویا از خواندن دست کشید. هم دلش به حال دخترک می سوخت و هم به او حسادت می کرد که معشوقش تا بدان حد عاشق بوده است. او حتی یک بار هم از زبان کسی که زندگی اش را فدای عشق او کرده بود، نشنیده بود که او را رویایم بنامد و افسوس می خورد که خود را فدای عشقی یک طرفه و نا برابر کرده است.
    نا خودآگاه عکس معشوق سحر را برداشت و دقیق تر به آن نگاه کرد. اکنون احساس می کرد او را می شناسد. جرقه های عشق را در نگاهش دید و بار دیگر به سحر غبطه خورد.
    پس از مدتی عکس پسرک را از نظر گذراند، آن را زمین گذاشت و نامه را برداشت که به نظر می رسید ادامه ی آن را سحر نوشته است، و شروع به خواندن

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #46
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    شهرامم، با اینکه می دانستی نامه ات را خواهم خواند، سلام نداده بودی. با اینکه می دانم چشمانت هرگز با این کلمات تلاقی نخواهد کرد، به تو سلام می کنم... سلام. سلام به یگانه محبوب زندگی ام. عزیز دلم، اگر تو کار خود را فداکاری می نامی، من آن را بی وفایی تفسیر می کنم. چطور توانستی با من چنین کنی، در حالی که به خوبی می دانی که تمام هستی ام در وجود تو خلاصه شده است و نمی توانم بی تو ادامه دهم. شاید اگر می گفتی مرا نمی خواهی، راحت تر با قضیه کنار می آمدم و دلخوش بودم که محبوبم در گوشه ای از این دنیای بزرگ بخوشی روزگار می گذراند، اما اکنون که می گویی در انتظار مرگ نشسته ای، بیهوده تصور می کنی من در قبال این مصیبت تنها می نشینم و افسوس می خورم. اگر بناست تو نباشی، من زودتر از تو پا به دیار باقی خواهم شتافت، عزیز دلم، و در دنیای دیگر، در قالبی دیگر منتظرت خواهم بود.
    سحر

    رویا به شدت احساس کمبود می کرد. در این فکر بود که برای اثبات عشقش چندان تلاشی هم نکرده بود که از پژمان انتظار جبران داشت. با یادآوری گذشته و احساس خود نسبت به پژمان، از خود می پرسید اوج احساس آدمی تا به کجا باید برسد که بتواند قید زندگی خود را بزند و از حیات چشم بپوشد؟ دلش می خواست به نحوی به آن دو دلداده کمک کند. می بایست تا بهبود کامل سحر صبر می کرد، سپس به همراه او به یافتن شهرام همت می گماشت. با این تصمیم از جا برخاست و در حالی که آرزو میکرد عطیه هر چه زودتر باز گردد، به حیاط رفت و به انتظار او کنار حوض نشست.
    عکس آسمان خاکستری در حوض افتاده بود. همچنانکه به آن می نگریست، فکر کرد که اگر آسمان آیینه بود، براحتی همه از حال یکدیگر با خبر می شدند. چقدر دلش گرفته بود. در طول چند ساعت اخیر، توفانی از نا ملایمات را از سر گذرانده و میزبان قصه ی غصه هایی شده بود که بر زخم دل خودش نیز نمک پاشیده بود. دیدار دوباره ی پژمان به همان اندازه که خوشحالش کرده بود، دل رنجورش را به درد آورده بود.
    دستش را در آب حوض فرو برد و همچنان که آن را تکان می داد، بی صبرانه چشم به در دوخت تا عطیه از در وارد شود و با تعریف ماجرا، ذهن او را به نام و یاد پژمان مزین کند.
    عطیه و سودا در حالی که از سرما دستها را در بغل فرو برده بودند، در حیاط بیمارستان به دنبال پژمان می گشتند. سرانجام او را در حیاط پشتی بیمارستان نزدیک سردخانه در حالی پیدا کردند که دست به سینه به درختی تکیه داده و به دوردست خیره شده بود.
    سودا با دیدن او نفسی راحت کشید و جلو رفت.« اینجا چی کار می کنی، پژمان؟ خیلی دنبالت گشتم.»
    اما پژمان همچون سنگ ایستاده بود. نه پلک می زد، نه حتی معلوم بود نفس می کشد. تنها حرکتی که در او مشهود بود، موهایش بود که باد آن را تکان می داد.
    سودا ادامه داد:« طوری شده، پژمان؟»
    پژمان باز هم جوابی نداد.
    عطیه دخالت کرد.« یه چیزی بگو، دکتر. دختره چطوره؟ من دیرم شده. باید برم. خونواده م نگران می شن.»
    این را گفت تا آنان به آوارگی اش پی نبرند و در دل آرزو کرد که حرفش حقیقت داشت. وقتی سودا دید که پژمان خیال ندارد حرف بزند، به التماس افتاد و گفت:« تو رو به خدا یه چیزی بگو. الان دلم میاد توی حلقم.»
    پژمان آهسته دستانش را پایین انداخت، به صورت سودا چشم دوخت و با صدایی گرفته که بسختی شنیده می شد، گفت:« سودا، اگه امروز به جای این دختره شاهد جسم بی جون رویا می شدم، می بایست چه کار می کردم؟ چطوری می تونستم خودمو ببخشم؟»
    سپس سرش را رو به آسمان گرفت و این بار با صدایی رسا تر گفت:« خدایا، به من بگو چی کار کنم. کمکم کن اونو پیدا کنم. آخه من چه گناهی کرده بودم که باید این جوری تقاص پس بدم؟ رویا چه گناهی کرده بود؟ اون فقط عاشق بود...»
    و ناگهان فریاد کشید:« آخه مگه عشق گناهه؟»
    عطیه هاج و واج به او نگاه می کرد. وقتی فکرش را می کرد، می دید می بایست از غیبت رویا بالای سر دخترک می فهمید که این همان پژمان است که رویا درباره اش می گفت.
    پژمان رو به سودا کرد، بازوهای او را در دست گرفت وبا لحنی آرام ادامه داد:« سودا، چطور می تونم انتظار داشته باشم رویا منو ببخشه در حالی که خودم نمی تونم خودمو ببخشم؟ من باعث شدم که اون دوباره فرار کنه.»
    بر زبان نیاورد بود، اما عطیه از حالت چهره و لحن کلام او فهمید که دل در گرو عشق رویا دارد و نه فقط بابت فرار او، که برای عشقی که به او دارد نیز احساس گناه می کند. در این میان، قیافه ی سودا دیدنی بود. بوضوح رنج می برد و به نظر میرسید نمی داند چه واکنشی نشان دهد که غرورش خدشه دار نشود.
    عطیه در این فکر بود که آیا باید به مردی که این چنین زجه می زند، بگوید که می داند گمشده اش کجاست؟ نه... نمی بایست می گفت. نه به او می گفت رویا کجاست نه به رویا می گفت عشقش آنچنان که تصور می کند یک طرفه نیست، چرا که در این صورت بی تردید رویا را از دست می داد و این چیزی بود که دلش نمی خواست.
    او آهسته از پژمان و رویا فاصله گرفت و غرق در فکر به سمت در خروجی به راه افتاد. از حرفهای پژمان دریافته بود که دخترک مرده است. مرگ دخترک اعصابش را به هم ریخته بود، اما با یادآوری تصمیم گستاخانه اش در مورد خیانت به رویا، بیشتر دلش آشوب می شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #47
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    آفتاب سرد و بی رنگ زمستان بزحمت خود را از لا به لای ابرهای خاکستری باران زا بیرون می کشید و بر زمین می تابید. فضا حال و هوایی دلگیر داشت و دل داغدیده ی تمام کسانی را که برای تسلای خویش راهی گورستان شده بودند، به یخ می نشاند.
    رویا غمگین و مستاصل پیش می رفت و فضای اطراف را از نظر می گذراند. این اولین بار بود که به گورستان قدم می گذاشت. صحنه هایی از آن را در تلویزیون دیده بود، اما خود هرگز به هیچ گورستانی نرفته بود. پدرش اجازه ی این کار را به او نمی داد، و چه بسا حق داشت زیرا اکنون رویا از احساسی نا خوشایند که این مکان در او به وجود آورده بود، راضی به نظر نمی رسید. احساس حضور مردگانی که روزی با غمها و شادی هایشان روزگار می گذراندند و اکنون در دل خاک خفته بودند، وحشتناک بود. دیدن ردیف گورهای کنار هم و برگهایی که از درختان جدا شده و سنگ قبرها را پوشانده بود، این حقیقت تلخ را بر او آشکار می کرد که هیچ چیز دنیا پایدار نیست.
    رویا چنان پریشان و در هم بود که بسختی می توان حال و روزش را توصیف کرد. چشمان قرمز و گود افتاده اش حکایت از چندین شب بی خوابی می کرد و لبان خشک و ترک خورده اش حکایت از این داشت که چند روزی است بخوبی غذا نخورده است. رویا رویای سابق نبود. مرگ سحر بسیار بر او تاثیر گذاشته و نقطه عطفی در زندگی اش شده بود.
    حال و روز عطیه هم که پیشاپیش رویا حرکت می کرد، بهتر از رویا نبود، با این تفاوت که تحمل فضای دلگیر گورستان برای ار آسان تر به نظر می رسید، چرا که از بدو تولد بارها مجبور به حضور در چنین مکانی شده بود.
    هر دو دلگیر و آشفته، بی آنکه دستی به سر و وضع خود بکشند از خانه بیرون آمده بودند. در واقع از روزی که عطیه خبر مرگ سحر را به رویا داده بود، این اولین بار بود که رویا از خانه بیرون می آمد و عطیه فقط یک بار به دنبال پیدا کردن سرنخی از آخر و عاقبت سحر، خانه را ترک کرده بود.
    همچنان که از میان سنگ قبرها می گذشتند، رویا به آرامی پرسید:« روی قبرش سنگ گذاشتن؟»
    عطیه همچنان که قبرها را از نظر می گذراند، گفت:« بهشت زهرا خودش برای همه سنگ می ذاره.:
    « پس کجاس؟»
    عطیه بی آنکه جوابی دهد، شماره ی قبرها را می خواند و جلو می رفت، و رویا هم به دنبالش. او در ظرف چند روز گذشته احساسی غریب داشت. نمی دانست چرا، اما احساس می کرد آینده ای همچون آینده ی سحر در انتظارش است، و این وحشتش را بر می انگیخت. در این چند روز بسیار اندیشیده بود؛ درباره ی زندگی گذشته و حال و آینده اش، و نتیجه ی این تفکر حال و روز نزارش بود.
    رویا عجیب دگرگون شده بود، انگار مرگ سحر واقعیتی دیگر را بر او آشکار کرده بود؛ این واقعیت که شاید چرخ روزگار بر وفق مراد نچرخد.
    سیل افکار تلخ چنان رویا را با خود می برد که از روی حواس پرتی پایش به سنگی گیر کرد و نقش زمین شد. عطیه سراسیمه به عقب برگشت و او ا از زمین بلند کرد. وقتی او را در بغل گرفت، دریافت از آن ماهیچه های سفت و خوش ترکیب اثری نیست و رویا به شدت ضعیف و رنجور شده است.از اینکه می دید رویا این طور آشفته و پریشان است، عذاب می کشید. در این فکر بود که آیا مرگ سحر تا این حد روی ار تاثیر گذاشته است یا او آن روز پژمان را دیده و با یادآوری گذشته به این روز افتاده است؟ باور نمی کرد مرگ دختری نا شناس توانسته باشد رویا را این چنین دگرگون کند. در مورد پژمان هم حرفی به او نزده و چون رویا هم هیچ اشاره ای به این مساله نکرده بود، عطیه تصور نمی کرد رویا او را دیده باشد. عطیه فقط برای رویا توضیح داده بود که زن و مردی به او کمک کرده و سحر را به بیمارستان رسانده بودند. او هنوز نمی دانست چرا رویا بی خبر پارک را ترک کرده بود. رویا در برابر این پرسش شانه ای بالا انداخته و سکوت اختیار کرده بود.
    همچنان که دست در دست یکدیگر راه می رفتند، عطیه گفت:« آدم اینجا دلش می گیره.»
    رویا فقط سری تکان داد.
    کمی بعد عطیه کنار گوری ایستاد و رویا نیز نا خودآگاه از حرکت باز ماند. از خاک تازه ی اطراف گور پیدا بود که تازه است و سنگی خاکستری رنگ نیز روی آن خود نمایی می کرد.
    و آنچه بیش از همه تعجب رویا را بر انگیخت، نوشته ی روی آن بود. روی سنگ به غیر از شماره ی قطعه و ردیف، فقط نوشته شده بود: گمنام.
    رویا به عطیه نگاه کرد و گفت:« اینکه قبر اون نیست!»
    عطیه نگاهی به شماره ی روی سنگ انداخت و گفت:« چرا، خودشه. بیمارستان همین نشونیها رو داد.»
    رویا پرسید:« پس چرا اینجا نوشته ن گمنام؟»
    عطیه که هنوز از ماجرای نامه و عکس و باقی قضایا بی خبر بود، گفت:« خوب چی می نوشتن؟ بیخودی که نمی شه واسه مردم اسم گذاشت.»
    « اگه یه کم تحقیق می کردن، می فهمیدن»
    « ببین، رویا جون، ما دخترای فراری مطرود تر از اونیم که نازمونو بکشن.»
    رویا نگاهی غضبناک به عطیه انداخت و پشتش را به او کرد، کنار قبر نشست و در حالی که انگشت خود را روی سنگ می کشید، انگار با خود حرف می زد، زمزمه کرد:« ولی این دلیل نمی شه اینطور گمنام از دنیا بریم.»
    عطیه که برای اولین بار درد و رنج را در لحن کلام رویا احساس می کرد، جلو رفت. دستانش را روی شانه های افتاده ی او گذاشت و گفت:« ولی باید قبول کنیم که ما همیشه برای هم نا شناسیم. همون زن و شوهری که این دختره رو بردن بیمارستان، اون همه وقت با من بودن، اما نفهمیدن فراری م.نا شناس بودن که شاخ و دم نداره.»
    « این چه حرفیه؟ یعنی هر کی خودشو معرفی نکرد، فراریه؟»
    « ممکنه ما بتونیم همه ی مردمو فریب بدیم، اما خودمونو که نمی تونیم. باید قبول کنیم با کاری که کردیم، هم خودمونو به لجن کشیدم، هم جامعه رو.»
    رویا جوابی نداد. چیزی نداشت بگوید. به خوبی می دانست حق با عطیه است، اما فعلا حوصله نداشت در این مورد فکر کند. تنها چیزی که می خواست، این بود که عطیه او را به حال خودش بگذارد تا بتواند یک دل سیر برای سحر گریه کند. چمهایش از تمنای اشک به سوزش افتاده بود گریه تنها چیزی است که می تواند آتش سوزنده ی دل را خاموش کند.
    عطیه بی توجه به بی اعتنایی رویا ادامه داد:« هیچی نمی گی برای اینکه می دونی حق با منه. اگه ما فرار نمی کردیم و بی سر پناه نمی موندیم، امثال شهین و ملکا برای بد بخت کردن جوونای مردم از کی استفاده می کردن؟ درسته که من از روی احتیاج تن به این کار میدم، ولی خدا شاهده راضی نیستم. من فرار کردم، قبول، اما دلیلش گذشته ی ننگین و کثافتکاری که نبوده. فرار کردم چون ظرفیتم کم بود تحمل کوته فکری خونواده مو نداشتم، و حالا که تا گلو توی لجن فرو رفته م، می فهمم یه لقمه نونی که نا پدریم با کتک بهم می داد، هزار مرتبه بهتر از چلوکبابیه که شهین با توهین و منت جلوم می ذاره و مجبورم بابتش نگاه تحقیر آمیز خیلیها رو تحمل کنم.»
    رویا تعجب می کرد که عطیه بر خلاف همیشه این قدر حرف می زد و آنچه را در دل داشت بیرون می ریخت. و همین باعث شد موقعیت و شرایط موجود را فراموش کند.
    عطیه انگار با آسمان درد دل می کرد، سرش را بالا کرده بود و رو به خورشید که کم کم می رفت تا نقش غروب را بر آسمان بگستراند، حرف می زد.
    « وقتی راه افتادم بیام اینجا، اصلا تصورشو نمی کردم این طوری بشه. چی فکر می کردم، چی شد! کی به ذهنش خطور می کنه کارم به اینجا کشیده؟ عطیه، دختر سر به زیر و نجیب قلی خان، حالا دست کمی از هرزه های خیابون گرد نداره. می دونی چیه، وضعیت من با همه فرق می کنه. آوارگی بد جوری شخصیتم رو عوض کرد.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #48
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    و در حالی که ناگهان اشک از دیدگانش سرازیر شده بود، رو به رویا کرد و در حالی که ضجه می زد، گفت:« هیچ می دونی چطوری به این شهر اومدم؟ با یه چادر مشکی و برقع. از کل بدنم فقط پیشونی و چونه و پشت دستام پیدا بود. ولی حالا چی؟ حالا چی، رویا؟ حالا دست هر سلیطه ی بی حیایی رو از پشت بستم.»
    عطیه ساکت شد. گریه امانش را بریده بود. و این اولین بار بود که رویا او را این گونه می دید. از نظر او، عطیه دختری ترسو و بی اراده بود که حتی نمی توانست یک جمله را درست و کامل ادا کند. اکنون یک بند حرف می زد و انصافا تمام جملاتش تاثیر گذار بود. نگاهش گنگ و معصوم نبود، بلکه به ماده شیری می مانست که توله اش را از او ستانده باشند. رویا حیران بود که چه چیز باعث شده است او اینگونه نا منتظر تغییر کند. وقتی طول مسیر را مرور می کرد، هیچ دلیلی برای عصبیت او نمی دید. فکر کرد شاید چون در چند روز اخیر در خود فرو رفته و از او غافل مانده دوست و رفیق راهش را آزرده است. پس از جا بلند شد، دستهای او را در دست گرفت و گفت:« چته، عطیه؟ چرا امروز اینطوری شدی؟»
    عطیه هق هق کنان در حالی که بینی اش را بالا می کشید، با مشت روی قبر سحر کوبید و گفت:« چرا نمی خوای بفهمی، رویا؟ آخر و عاقبت ما اینه، بعد از اینکه شهین و امثال او رس ما رو کشیدن، میارنمون اینجا و زیر خروارها خاک چالمون می کنن و روی سنگ قبرمون می نویسن گمنام.»
    و در حالی که گریه باعث می شد صدایش به زحمت شنیده شود، ادامه داد:« قبر من با قبر تو و قبر تو با قبر این دختره هیچ فرقی نداره. روی قبر همه مون یه گمنام می نویسن و میره پی کارش. آینده ی همه مون مثل نوشته ی روی سنگ قبرمون شبیه به همدیگه س. شاید دلیلش فرق کنه، اما آخر و عاقبتش یکیه.»
    او حق داشت. رویا فکر کرد تفاوتی که عطیه از آن حرف می زند، شاید این است که بعضیها مانند سحر کمی در اندوه غرق می شوند و به سرعت جان می بازند و بعضیها همچون او و عطیه بعد از مدتها زجر کشیدن و فرو رفتن در منجاب فساد، رخت بر می بندند. اکنون در می یافت که علت آشفتگی عطیه چیست. او تمام این چند روز، این افکار را به دوش می کشید و روح خود را می خراشید.
    رویا که دلش می خواست به نحوی او را تسکین دهد، گفت:« افسوس خوردن واسه خودمون بی فایده س. دلت واسه اونایی بسوزه که از سر نفهمی الان دارن نقشه ی فرار می کشن. شاید سرنوشت ما این بوده. مگه خودت همیشه زیر گوشم نمی خوندی آدما دو دسته ن؟ یه دسته بد بخت و یه دسته خوشبخت. خوب، دسته ی اول باید باشن تا دسته ی دوم قدر خوشبختی شونو بدونن.»
    عطیه نگاه غضبناکش را به رویا دوخت به تندی گفت:« مگه تو خوشبخت نبودی؟ پس چرا از بد بختی بد بختیهای دیگران مثل من درس عبرت نگرفتی؟»
    جمله عطیه همچون پتک بر فرق رویا فرود آمد و چنان داغی بر دلش نهاد که تسکینش محتاج گذر زمان بود. چه جوابی داشت به او بدهد؟
    اندکی بعد، وقتی سرش را بالا کرد تا بلکه به بهانه ی عشق پژمان خطای خود را توجیه کند، عطیه رفته بود. رویا به اطراف نگاهی انداخت و عطیه را دید که دستهایش را در جیب کاپشنش فرو کرده و آهسته از او دور می شود. خواست صدایش کند، اما فکر کرد شاید در خلوت بهتر بتواند تسکین پیدا کند. از طرفی، خود او هم بدش نمی آمد تنها باشد. نگاهی به گور انداخت و کنار آن زانو زد. دلش از حرفهای عطیه گرفته بود. از تصور اینکه ممکن است روی سنگ قبر او هم چنین چیزی بنویسند، وحشت می کرد. مدتی به سنگ قبر خیره شد و بعد نجوا کنان شروع به حرف زدن کرد.
    « سحر، منم، رویا. صدامو می شنوی؟ چرا با خودت این کار رو کردی؟ چرا؟»
    و در حالی که بر نوشته ی روی سنگ دست می کشید، ادامه داد:« می بینی، سحر؟ می بینی چطور توی تاریخ سرنوشت گم شدی؟ عطیه می گه آینده ی همه مون مثل همدیگس. می شه بهم بگی از اینکه هیچ نامی ازت باقی نمونده چه احساسی داری؟»
    بی اختیار اشکهایش روی گونه جاری شد. با اینکه فقط دقایقی کوتاه سحر را دیده بود، انگار سالها بود او را می شناخت و نسبت به او احساسی غریب داشت.
    « با اینکه نمی شناختمت، دلم بد جوری برات تنگ شده. کاش این کار رو با خودت نمی کردی. در این صورت شاید الان در جمع ما بودی. نامه ت رو خوندم، سحر. می خوام یه قولی بهت بدم. تمام سعی م رو می کنم که شهرامت را پیدا کنم و نامه ی خداحافظیت رو براش بخونم. دلم می خواد بدونه با ندونم کاریهاش چه بلایی سرت آورد»
    انگار با آدمی زنده صحبت می کند، ادامه داد:« خیلی دوستش داشتی، نه؟ تو واقعا عاشق بودی. خوش به حالت.»
    و در حالی که سعی میکرد بغضش را فرو دهد، گفت:« منم عاشقم، سحر، اما نه مثل تو. وضع من فرق می کنه. از بچگی مدام توی گوشم می خوندن که دل به دل راه داره و من باورم شده بود، ولی تجربه به من ثابت کرد که اصلا این طور نیست. اون منو دوست نداشت و حالا فرسنگها با هم فاصله داریم.»
    به آرامی اشکهایش را با انگشتان قلمی و کشیده اش از روی گونه پاک کرد و گفت:« سحر، من قول دادم شهرام تو رو پیدا کنم. تو هم در عوض یه ولی به من بده. قول بده توی اون دنیا لیلی و مجنون، شیرین فرهاد یا هر عاشق نا کام دیگه ای رو پیدا کنی و ازشون بپرسی اونجا به وصال همدیگه رسیدن یا نه؟ اگه این طور باشه، دیگه هیچ غمی ندارم...»
    از شدت گریه به هق هق افتاده بود. نمی دانست برای خودش گریه می کند یا برای سحر.لبخندی تلخ زد و گفت:« حالا لابد میگی رویا اومد و به جای همدردی با من سنگ خودشو به سینه زد و رفت. عیبی نداره. بگو. ولی تو که دیگه درد نداری که همدرد بخوای. تو از هر درد و غمی فارغی. این منم که تمام غمهای دنیا روی دلم سنگینی می کنه. از وقتی تو رفتی، بارها به سرم زده منم یه طوری خودمو از شر این زندگی خلاص کنم. دلم می خواد... دلم می خواد بمیرم.»
    سرش را روی زانویش گذاشت و دقایقی طولانی زار زد. بعد سرش را بالا کرد و به آرامی گفت:« سحر، هیچ می دونی تنها کسی هستی که اشکهای منو دیدی؟ می دونم گریه آدمو سبک می کنه ولی هیچ وقت غرورم بهم اجازه نداده جلوی کسی گریه کنم. در واقع توی خلوت خودمم کمتر اشک می ریزم. دلم می خواد سرمو روی سینه ی یه دوست بذارم و یه دل سیر گریه کنم، ولی نمی تونم. خنده داره، نه؟»
    رویا سرش را رو به آسمان بالا کرد، بینی اش را بالا کشید و زهرخندی زد. احساس می کرد سبک شده است. احساس کرد عطیه به او نزدیک می شود و رویش را برگرداند تا چشمان پف آلود و قرمزش رسوایش نکند.
    عطیه گفت:« پاشو بریم، رویا. توی قبرستون دلم بد جوری می گیره.»
    رویا بی آنکه به او نگاه کنه، گفت:« تو یواش یواش برو، منم الان میام.»
    عطیه به راه افتاد، اما کمی جلوتر مکث کرد، رویش را برگرداند و در حالی که نگاهش روی سنگ قبر سحر بود، گفت:« شاید باید بگم خوش به حالت که راحت شدی و مرگ چیز خوبیه، اما هم من می دونم و هم تو، که مرگ هم واسه ی خودش حساب و کتابی داره.»
    و راهش را کشید و رفت.
    رویا آن قدر عطیه را نگاه کرد تا دور شد. سپس رو به قبر سحر گفت:« به دل نگیر. امروز بد جوری آشفته س، شاید احساس میکنه یه روز توی کوچه پس کوچه های سرنوشت مجبور شه کاری رو بکنه که تو کردی.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #49
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی دل بی تو به جان آمد، وقت است که بازآیی
    ای درد توام درمان در بستر نا کامی وی یاد توام مونس در گوشه ی تنهایی
    رویا این اشعار را زیر لب زمزمه می کرد و راه می رفت؛ اشعاری که هر کلمه اش به بند بند وجود او بسته بود و غیر مستقیم به رویاهای دست نیافته اش اشاره داشت. سرحال تر از روزهای اخیر به نظر می رسید و خود نیز نمی دانست چرا. شاید دلیلش وصالی بود که شب قبل آن را در خواب دیده بود. پنج روز از روزی که همراه عطیه از سر مزار سحر به سوی سرنوشت تکراری و قابل پیش بینی اش بازگشته بود، می گذشت و بی عطیه از خانه بیرون زده بود.
    از آنجا که تمام این مدت در فکر قولی بود که به سحر داده بود، نا خواسته در میان چهره ها چشم می دواند تا بلکه آشنای گمشده ی سحر را بیابد و به او بگوید نه تنها سحر را به سوی خوشبختی سوق نداده بلکه سریع تر از آنچه تصورش را می کرد، او را به نابودی کشانده است. با اینکه هدف داشت، از دقیق شدن در چهره ی نا محرمان که کم از چشم چرانی نداشت، عذاب می کشید.
    از پیاده رو وارد خیابان شد و کنار جدول به انتظار تاکسی ایستاد. بارانی اش را دور خود محکم کرده بود و مسیر اتومبیل رو را نگاه می کرد. این بار سوز سرما خبر از برکت برف می داد که پیش بینی هم شده بود. رویا معتقد بود زمستان بدون حضور برف صفایی ندارد، اما از آنجا که بارش برف کار آنان را دشوار می کرد، چندان میلی به بارش این موهبت الهی نداشت.
    در عرض بیست دقیقه ای که به انتظار تاکسی ایستاده بود، چند خودرو شخصی توقف کرده و سرنشینان پیر و جوان آن او را دعوت به سوار شدن کرده بودند. رویا نگاهی به ساعتش انداخت. هفت و نیم را نشان می داد که خود دلیلی بود برای توجیه سرمایی که از شب قبل باقی مانده بود، زیرا هنوز خورشید آنچنان بالا نیامده بود تا گرمایش را بر زمین بتاباند. رویا صبح زود از خانه بیرون آمده بود تا چند قلم جنس مورد نیازش را بخرد و قبل از ساعت نه که کارش شروع می شد، به خانه برگردد.
    تمام تاکسیها پر بود. بالاخره یک تاکسی از دور پیدا شد که به نظر می رسید یکی دو مسافر بیشتر ندارد. راننده جلوی پای رویا نیش ترمزی زد.
    رویا با صدای بلند گفت:« مستقیم.»
    و راننده پا را روی پدال گاز گذاشت و به حرکت ادامه داد.
    رویا در جا میخکوب شده بود. آیا درست دیده بود؟ برای یک لحظه نفسش بند آمد و رنگ صورتش به سفیدی گرایید. نمی توانست باور کند کسی که روی صندلی عقب تاکسی نشسته بود، او باشد. از تصور رویارویی با او بدنش به لرزه افتاد. می بایست می گریخت. پس در حالی که از شدت ترس، و نه به دلیل سرما، تنش می لرزید و نای راه رفتن از او سلب شده بود، به پیاده رو برگشت و در جهت مخالف حرکت تاکسی شروع به دویدن کرد. باز در حال فرار بود، فراری که جزئی از زندگی اش شده بود. یک بار به شوق دیدن محبوب به آن تن داده و اکنون روزی هزار بار مجبور بود بگریزد. گریز از قانون، گریز از نگاه های تحقیر آمیز این و آن، گریز از خود.[/justify]
    [justify]راننده بی اعتنا به دختری که در سرما رهایش کرده بود، به راهش ادامه داد. مرد میانسالی که روی صندلی جلو کنار راننده نشسته بود، گفت:« به راهت که می خورد چرا سوارش نکردی؟»
    راننده شانه ای بالا انداخت و گفت:« مگه عقلم کم شده. راه ما با این هرزه های خیابون گرد یکی نیست.»
    ناگهان مسافری که روی صندلی عقب نشسته بود، چند ضربه روی پشتی صندلی جلو زد و سراسیمه فریاد زد:« نگه دار، آقا.»
    راننده دستپاچه از غرش ناگهانی مسافر صندلی عقب، تاکسی را کنار کشید و توقف کرد. مرد جوان در حالی که پیاده می شد، اسکناسی بیش از آنچه کرایه اش می شد روی صندلی پرت کرد و بی آنکه در تاکسی را ببندد، با قدمهای بلند و سریع راه آمده را بازگشت. اما وقتی به آنجا رسید، اثری از دختری که گمان می کرد رویاست، ندید. سراسیمه چند متری بالا و پایین دوید، ولی بیهوده. دست آخر روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشست و سرش را در میان دستان مردانه اش گرفت. از دست خودش عصبانی بود که چرا زودتر اقدام نکرده و از تاکسی پیاده نشده بود. تردید داشت که درست دیده باشد و وقتی کلمات توهین آمیز راننده تاکسی را به یاد می آورد، به خود نهیب می زد که مطمئنا اشتباه دیده است.
    تنش از سرمای هوا و لرزشی که از تصور دیدن رویا به او دست داده بود، کرخت شده بود. بغض راه گلویش را بسته بود و اشکهای مردانه ی او را می طلبید. سعی می کرد به خود بقبولاند صدایی که شنیده، صدای محبوبش نبوده است، اما تلاشش بیهوده بود. کدام عاشق ممکن است صدای معشوق را با صدای کسی دیگر اشتباه بگیرد؟
    به زحمت از جا برخاست و سر به زیر وارد کوچه ای خلوت شد. اکنون تنها بود و همین که به تنهایی خود واقف شد، به قطرات اشکی که بی محابا می کوشید راهی به سوی خارج باز کند، اجازه ی خروج داد.[/justify]
    [justify]رویا سرا پا ترس و واهمه از برخوردی که قطعا عاقبتی شوم داشت، به سمت خانه می دوید. وقتی وارد کوچه ای شد که خانه ی ملکا در آن قرار داشت، پاهایش بی حس شده بود و در اثر لغزشی نا خواسته به زمین در غلتید، اما بی اعتنا به دردی که در زانوانش پیچیده بود، به سرعت بلند شد و به دویدن ادامه داد.
    ساعتی بعد، همچنان مشوش در گوشه ای کز کرده و به رو به رو خیره مانده بود. درتمام این مدت عطیه سعی کرده بود با جوابهای من درآوردی، دخترها را که به هوای پی بردن به موضوع به اتاق می آمدند، دست به سر کند و رویا را تنها گیر بیاورد تا بفهمد کدام نا ملایم توانسته است دل همدم روزهای آوارگی اش را به غم بنشاند.
    بالاخره وقتی تنها ماندند، روی زمین مقابل رویا زانو زد و در حالی که دستهای قفل شده به دو زانوی او را نوازش می کرد، گفت:« فدات شم. بگو چی شده؟ دارم از دلشوره می میرم.»
    رویا دلش می خواست حرف بزند و خودش را سبک کند، اما ترس سرازیر شدن اشکهایش مانع می شد دهان باز کند.
    عطیه دوباره با لحنی مشوش تر از قبل گفت:« تو رو خدا بگو چی شده؟ قلبم داره میاد توی حلقم.»
    رویا بغض خود را فرو داد و در حالی که سعی می کرد اختیار را از دست ندهد، به آرامی گفت:« می دونی کیو دیدم؟»
    عطیه با شنیدن این حرف وا رفت و رنگش به سفیدی گرایید. با این تصور که رویا به خیانت او واقف شده است، من من کنان گفت؟« پژ... پژمان؟»
    نام پژمان قلب رویا را در هم فشرد. سری تکان داد و با صدای لرزان گفت:« نه. پسر عمومو. نامزدم محمد رو.»
    و ملتمسانه اضافه کرد:« چی کار کنم؟ چه خاکی توی سرم بریزم؟»
    عطیه که خیالش از بابت آنچه انتظار شنیدنش را داشت راحت شده بود، نفسی عمیق کشید و پرسید:« اونم تو رو دید؟»
    « نه. یعنی نمی دونم. گمون نمی کنم.»
    « خوب، پس حله.»
    رویا نگاهی خشم آلود به عطیه انداخت و پرخاش کنان گفت:« چی چی رو حله، نابغه. وجود پسر عموی لعنتی م توی تهرون، یعنی پدرمم اینجاس و جستجو شروع شده.»
    از آنجا که عطیه هیچ وقت در چنین موقعیتی قرار نگرفته بود و خیالش بابت بعدا هم راحت بود، اصلا نمی توانست احساس رویا را درک کند. به هر حال برای خیال او را هم راحت کند، گفت:« نگران نباش. اگه یه لشکرم دنبالت بگردن، توی این شهر بی در و پیکر پیدات نمی کنن.»
    رویا عصبانی از اینکه عطیه تا این حد خونسرد با قضیه برخورد می کند و از اهمیت آن غافل است، از جا بلند شد و با صدایی بغض آلود فریاد زد:« بایدم این طور خونسرد باشی. بایدم عین خیالت نباشه، چون هیچ کس نیست بیاد ببینه داری چه گندی بالا میاری. اما من چی؟ می دونی اگه منو پیدا کنن چی می شه؟ تو نمی فهمی. نمی تونی بفهمی. اگه یه بابا مثل بابای من داشتی، می فهمیدی چی دارم میگم. اگه یه شهر دشمن بابات بودن و واسه اذیت و آزار اونم شده بود، می خواستن از کارت سر در بیارن و رسوات کنن، می فهمیدی من چی میگم.»
    رویا ساکت شد. احساس می کرد اگر یک کلمه ی دیگر حرف بزند، اشکهایش سرازیر می شوند و این چیزی بود که نمی خواست. به عطیه پشت کرد، لبه ی پنجره رو به حیاط نشست و با حالتی عصبی شروع به خط خطی کردن شیشه ی بخار گرفته با انگشت کرد.
    عطیه به طرف بخاری علاءالدینی رفت که وسط اتاق روشن بود و دستهای یخ کرده اش را روی آن گرفت. از اینکه روا بی کسی او را به رخش کشیده بود، رنجیده بود، گفت:« آره، رویا جون. من نمی فهمم تو چی میگی چون واقعا بی کس و کارم. نمی تونم بفهمم چی میگی چون واقعا بد بخت و بیچاره م. ولی این باعث نمی شه خیال کنی نمی ترسم. من به همون شدت که می ترسی یه روز پیدات کنن و برت گردونن، منم می ترسم تو رو پیدا کنن و بدون تو بی کس تر از اینکه هستم بشم.»
    و در حالی که با دست اشکهایی را که بر گونه اش جاری شده بود، پس می زد، ادامه داد:« حالا خودت بگو کدوممون باید بیشتر بترسیم؟ تویی که یه ایل کس و کار داری یا من بی کس و کار؟»
    رویا که می دید نسنجیده حرفهایی زده که بر خلاف وعده های قبلی اش تنها دوستش را دلگیر کرده است، پشیمان از کرده جلو رفت تا از او دلجویی کند. دلش می خواست می توانست با معذرت خواهی تن یخ کرده ی عطیه را گرم کند، اما از آنجا که این کارها با مزاجش سازگار نبود، تنها دستانش را جلو برد، دستان عطیه را گرفت و آن را به گرمی فشرد. گرمای حاصل از دستان رویا چنان گرم تر از حرارت شعله های علاءالدین زهوار در رفته بود که عطیه خود را در آغوش رویا رها کرد و گریست.
    اندکی بعد که عطیه کمی آرام گرفت، رویا او را از آغوش خود بیرون کشید، و همراه خود روی فرش نشاند و همین که نگاهشان در هم تلاقی کرد، بی اختیار هر دو شروع به خندیدن کردند؛ خنده هایی که اگر چه تلخ تر از هزاران قطره اشک بود، چهره ی خوش ترکیب و زیبای آنان را دوست داشتنی تر کرد.
    هنگامی که از خندیدن فارغ شدند، عطیه گفت:« رویا، خیلی وقته می خواستم یه چیزی ازت بپرسم ولی می ترسیدم ناراحت بشی.»
    رویا روسری اش را از سر برداشت و در حالی که به لا به لای موهایش پنجه می کشید تا آنها را رام کند، گفت:« بپرس.قول میدم ناراحت نشم.»
    عطیه شروع به بازی با ناخنهای بلندش کرد و گفت:« چرا دلت نمی خواست زن محمد بشی؟»
    رویا انگشتانش را لای موهایش متوقف کرد، یک ابرویش را بالا داد و گفت:« راستش خودمم نمی دونم. تا حالا در موردش فکر نکرده م»
    عطیه پا فشاری کرد:« خوب، حالا فکر کن.»
    رویا در فکر فرو رفت. از روزی که خانه ی پدری را ترک کرده بود، حتی یک بار هم به یاد محمد نیفتاده بود. به آرامی گفت:« می دونی چیه؟ به نظرم عشق پژمان ذهنمو روی هر چیز و هر کس دیگه ای بسته بود.»
    « خوب، حالا اگه بیاد و ازت بخواد زنش بشی چی؟»
    این سوالی بود که رویا حتی نمی خواست درباره اش بیندیشد، چرا که بدین معنا بود که از وصال پژمان نا امید شده است. پس بی آنکه جواب عطیه را بدهد، روسری اش را روی سر انداخت، از جا بلند شد و در برابر چشمان بهت زده ی عطیه به سمت در اتاق به راه افتاد، اما قبل از اینکه بیرون برود، لحظه ای مکث کرد، آهسته به طرف عطیه برگشت و در حالی که سعی می کرد بغضش را با آهی عمیق عقب براند، گفت:« اون موقع که می تونستم در موردش فکر کنم، نکردم. حالا دیگه مطمئنم آدمی با اون همه فیس و افاده، دختری مثل منو نمی خواد.»
    و بی آنکه منتظر واکنش عطیه بماند، از اتاق بیرون رفت و مطمئن از اینکه عطیه به نبالش نخواهد رفت، در پناه درختی کهنسال ایستاد و در فکر فرو رفت. لحظاتی را به یاد می آورد که با محمد رو به رو شده و هرگز ندیده بود او نگاه از زمین برگیرد و عاشقانه نگاهش کند. از این رو، این قضیه برایش حل نشده بود که چرا او به خواسته ی پدرش گردن نهاده و برای خواستگاری آمده بود. اکنون نیز نمی توانست بفهمد چرا محمد در تهران است؟ آیا در پی او راهی شده بود؟
    رویا سر درگم و عاجز از پاسخ به سوالاتی که به ذهنش می رسید، زمزمه کرد:« خدایا، چی می خواد بشه؟ چرا محمد اومده اینجا؟»
    و اشکهایش که اکنون به دور از اغیار راه خروج را یافته بود، بر گونه هایش جاری شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #50
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    آسیه به حالت خمیده، طوری که انگار تمام غمهای دنیا روی شانه هایش سنگینی می کرد، کنار حوض نشسته و در اعماق نگاه آبی اش که آن را به عمق آب دوخته بود، دلهره و نگرانی موج می زد. در تمام مدتی که از فرار رویا می گذشت، آسیه دل و دماغ جلوی آیینه رفتن را پیدا نکرده بود. حالا آب زلال حوض که خود را میزان برگهای بی جان درختان کرده بود، او را وا می داشت در چهره ی خود دقیق شود. او به وضوح می دید که شکسته و داغان شده است. ریشه ی موهای رنگ شده اش که هنوز در نیامده رنگ می شد، حالا به چند سانتی متر رسیده و ابروهایش مانند ابروهای دخترها پر شده بود. گونه های خوش ترکیبش گود افتاده و دستان گوشتالودش مانند دست پیرزنان استخوانی شده و رگهایش بیرون زده بود. با اینکه تفاوت سنش با عبدالله خان خیلی بود، حالا با این قیافه چندان جوان تر از او به نظر نمی رسید. با دیدن رنگ رخسار، دلش را پی روزهایی فرستاد که بی رحمانه او را به خاک سیاه نشانده و در عنفوان جوانی به مردی چهل ساله شوهر داده بودند. یاد آوری آن دوران عذابش می داد، پس سعی کرد خود را از قید افکار مربوط به گذشته برهاند و سرش را رو به آسمان ابری و ماتم زده بالا کرد.
    ناگهان در باز شد و محمد قدم به حیاط گذاشت. آسیه صدای زنگ را نشنیده بود. محمد همچنان که سرش پایین گرفته بود، در حیاط را پشت سرش بست و بی آنکه متوجه حضور آسیه شود، به سمت ساختمان به راه افتاد.
    وقتی آسیه پی برد که محمد متوجه او نشده است، از جا بلند شد و با صدایی گرفته و غم زده گفت:« سلام، آقا محمد. از این طرفا!»
    محمد با شنیدن صدای آسیه رو به او کرد و با دیدنش به طرف او به راه افتاد. وقتی به او رسید، با دیدن نگاههای عاری از مهر و پر کینه ی آسیه، سرش را پایین انداخت و همچنان که با پا برگهای فرو ریخته بر سنگفرش حیاط را خرد می کرد، گفت:« سلام، زن عمو. عمو جون خونه س؟»
    آسیه از ترس اینکه برخورد سرد او کینه ی محمد را نسبت به رویا افزایش دهد، لحنش را ملایم کرد و گفت:« نه، پسرم. رفته کشتارگاه. گفت اگه اومدی، بری اونجا.»
    محمد با یک خداحافظی کوتاه عزم رفتن کرد، و این همان واکنشی بود که آسیه را می ترساند. می بایست با او حرف می زد تا بلکه فکر انتقام را از ذهن او دور کند. پس سریع گفت:« صبر کن.»
    محمد ایستاد، رو به او کرد و منتظر ماند. دلش می خواست آسیه هر چه زودتر حرفش را بزند و او را به حال خود بگذارد، چرا که چشمهای آبی اش او را به یاد چشمان رویا می انداخت. هنوز تحت تاثیر صدای او که چند روز پیش به گوشش خورده بود، گیج و منگ بود.
    صدای آسیه او را از عالم خیال به در آورد. « درست بیست سال پیش، موقعی که هجده سال داشتم، یه روز عموم اومد و گفت یه خواستگار خوب برام پیدا شده که پولش از پارو بالا میره. اولش زن عموم مخالفت کرد. خودش هفت تا دختر دم بخت داشت که بدش نمیومد اونا رو سر و سامون بده، اما وقتی فهمید خواستگار من بیست و دو سال از خو دم بزرگتره، رضایت داد. اون موقع زیبایی من زبونزد اهل محل بود. خواستگارای زیادی داشتم که همه شون هم جوون بودن، اما این یکی پول زیادی بابت من به عموم و زن عموم می پرداخت. اینم یکی از دردهای یتیمی!»
    محمد تعجب می کرد که آسیه این طور بی مقدمه سفره ی دلش را پیش او باز کرده و از گذشته حرف می زند، اما از طرفی هم خوشحال بود، چرا که همیشه دلش می خواست بداند چه چیز باعث شده است زنی تا بدان حد زیبا و جوان به همسری عموی پیر او رضایت دهد.
    « همون روزهای اول بود که فهمیدم چرا تا حالا زن نگرفته. یادم میاد وقتی فهمید من اون قدر جوونم، می خواست منو پس بفرسته، اما من روی پاهایش افتادم و التماس کردم که این کار رو نکنه»
    آسیه مکثی کرد، آهی بلند کشید و ادامه داد:« اون موقعها با حالا خیلی فرق داشت، دختری رو که یکی دو روز بعد از عروسیش پس می فرستادن، یعنی ننگ و بی آبرویی. اون زیادی غیرتی بود و به همه زنها شک داشت و تنها گناه من این بود که جوون بودم. اما هنوزم که هنوزه، نفهمیدم این دو تا چه ربطی به هم دارن... به هر حال، زندگی من با ذلت شروع شد. خیلی مواظب بودم کاری نکنم که به شک بیفته. بارها ازش شنیدم که می گفت هر وقت از زندگی با او خسته شدم، بگم تا طلاقم بده، وای به حالم اگه رسوایی به بار بیارم. هنوزم آش همونه و کاسه همون. همیشه اون ارباب بوده و من کلفت. اما این شامل حال رویا نمی شد...»
    محمد منتظر همین بود. می دانست ماجرا به کجا می کشد.
    آسیه ادامه داد:« از روزی که چشم باز کرد، دائم توی گوشش خوندم که آدم نباید به ازدواج با هر کس و نا کسی تن بده. و هر وقت سر موضوعی با عبدالله خان دعوام می شد، همینا رو می گفتم، غافل از اینکه رویا اینو الگوی زندگیش قرار می ده و بهش عمل می کنه.»
    آسیه از گفتن باز ماند و در چشمان عسلی رنگ محمد نگاه کرد تا تاثیر حرفهایش را در او دریابد، اما نا کام ماند چون محمد بسرعت سرش را به زیر انداخت تا غلیان احساسش لو نرود.
    آسیه دوباره به حرف آمد.« منظور من اینه که ما نباید رویا رو مقصر بدونیم. درسته ک خطا کار اصلی اونه، ولی دلیل نمی شه همه ی تقصیرها رو به گردن اون بندازیم.»
    محمد دلش می خواست هر چه زود تر از جایی که در آن رویا را وادار به گریز کرده بودند، بگریزد. از سوی دیگر، از اینکه برایش مسلم شده بود رویا به علت نفرت از او پیه آوارگی را به تن مالیده است، عذاب می کشید و دلش می خواست فریاد برآورد چرا باید پدران و مادران آن قدر خود خواه باشند که از فرزندان خود نپرسند خواسته شان چیست.
    همین که محمد قصد رفتن کرد، آسیه به طرفش دوید و ملتمسانه گفت:« محمد، منو به جای رویا قصاص کن. اون رگ حیات منه. اگه قطع بشه، می میرم... خواهش می کنم.»
    و اشکهایش سرازیر شد. محمد دست و پایش را گم کرده بود. نمی توانست تحمل کند که آسیه این طور عجز و لابه می کند. دلش می خواست می توانست برای او بگوید احساسی که نسبت به رویا دارد، راه هر گونه انتقام جویی را بر او می بندد.
    و شاید آسیه این را از نگاه او خواند که گفت:« من رویامو از تو می خوام. اونو به من برگردون. مطمئنم اون از پدرش فرار کرده نه از تو.»
    کلام آسیه به دل محمد نشست و برای اولین بار در تمام این مدت، وصال معشوق را ممکن دید. سرش را بالا کرد، نگاهش را در دیدگان مرطوب آسیه دوخت و آنچه را قدرت بیانش را نداشت، به زبان نگاه به او فهماند. سپس بی هیچ کلامی رفت و آسیه را با لبخندی نا محسوس بر روی لبانش که نشان از امیدواری داشت، بر جا گذاشت.
    محمد به آرامی روی پیاده روی سنگفرش قدم بر می داشت. با اینکه فاصله ی بین خانه ی عبدالله خان و کشتارگاه زیاد نبود، طی مسیر در آن هوای سرد اراده ی قوی و جان سخت می خواست، که محمد داشت. صبح اول وقت مسعود زنگ زده و به محمد گفته بود پدرش با او کار دارد، اما نه محمد پرسیده بود کجا باید به دیدن او برود، نه مسعود اشاره ای به این مساله کرده بود. محمد از این بابت خوشحال بود چون به حمایت زن عمویش امیدوار شده بود.
    به قدری ذهنش مشغول بود که اصلا متوجه نشد چه مدت در راه بوده است. وارد کشتارگاه شد و یکراست راه اتاق عبدالله خان را در پیش گرفت. ضربه ای به در زد و بعد از ورود با صحنه ای عجیب رو به رو شد. اتاق به شدت در هم ریخته و بلبشو بود. بعد از فرار رویا، این اولین بار بود که محمد وارد اتاق عمویش در کشتارگاه می شد و پیش از آن هرگز به یاد نداشت آنجا را این طور نا مرتب دیده باشد. سر و وضع عبدالله خان هم دست کمی از اتاقش نداشت. موهایش ژولیده بود و ریش نتراشیده اش گونه های فرو رفته اش را لاغرتر نشان می داد. به نظر می رسید بر تعداد چین و چروکهای دور چشمانش هم افزوده شده است. محمد در حالی که سعی می کرد آت و آشغالهای کف اتاق را لگد نکند، جلو رفت و روی مبل مقابل میز عبدالله خان نشست. نمی دانست چه بگوید. در واقع بعد از سلامی که هنگام ورود به او کرده بود، جرات حرف زدن نداشت.
    عبدالله خان به چشمان نجیب محمد خیره شد و با صدایی ضعیف اما همچون گذشته پر صلابت، گفت:« به نظرم دیگه وقتشه بریم ببینیم چه بلایی سرمون اومده.»
    محمد جوابی نداد.
    عبدالله خان که به سکوت محمد عادت داشت، ادامه داد:« اگه موافق باشی، فردا صبح اول وقت حرکت می کنیم.»
    محمد شمرده و آرام گفت:« می خواین چی کار کنین؟»
    عبدالله خان متعجب از اینکه محمد زبان باز کرده است، ابرو در هم کشید و گفت:« خوب، معلومه. میریم ببینیم اوضاع به همون بدیه که خیال می کنیم یا نه.»
    محمد جواب را می دانست، اما آیا می توانست بروز دهد؟
    عبدالله خان که دوباره از حرف زدن محمد نا امید شد، ادامه داد:« احساسی غریب دارم، این دختره حق نداشت این بلا رو سر ما بیاره. مگه من جز عصمت و طهارت چی ازش می خواستم؟ راستش می ترسم که...»
    محمد می دانست ادامه ی جمله ی نا تمام عبدالله خان چیست، اما عبدالله خان ادامه اش نداد، محمد هم با سکوت مرگبار همیشگی اش او را یاری کرد. هر دو از دوری عزیزی که دلشان را شکسته بود، دلگیر بودند.
    بعد از سکوتی نسبتا طولانی، عبدالله خان صندلی اش را به طرف گاو صندوق چرخاند و در آن را باز کرد. داخل گاو صندوق پر از اسکناسهای درشت بود که در دسته های صد تایی روی هم چیده شده بود.
    عبدالله خان با اشاره به آنها گفت:« همه میگن پول مساویه با خوشبختی، من حاضرم تمام ثروتم رو به کسی بدم که خوشبختی مو بهم برگردونه.»
    سپس دسته ای از اسکناسها را روی میز پرت کرد و گفت:« میگن با پول همه کار می شه کرد. بیا این پول. یکی بیاد و با این پولها آبرومو بهم بر گردونه.»
    زهرخندی زد، چند بسته ای دیگر اسکناس روی میز انداخت و رو به محمد که متفکرانه اسکناسها را نگاه می کرد، گفت:« اگه خیال می کنی واسه خرج سفرمون کافیه، بذارشون توی کیف.»
    محمد به تبعیت از دستور عمویش از جا بلند شد و همین که روی میز خم شد تا اسکناسها را بردارد، نگاهش روی تصویری آشنا که به در گاو صندوق چسبیده بود، ثابت ماند و نجوا کنان گفت:« این عکس رویاس!»
    عبدالله خان سراسیمه دستش را به طرف گاو صندوق دراز کرد. از اینکه از سر حواس پرتی راز دلش فاش شده بود، از دست خودش عصبانی بود. به سرعت عکس را از روی در برداشت، آن را چند تکه کرد و در حالی که تکه پاره های عکس را روی زمین می ریخت، گفت:« اینو وقتی هفت سالش بود ازش گرفتیم. حواسم نبود برش دارم.»
    محمد به خوبی احساس می کرد که او نمی خواهد متهم به دوست داشتن دختری شود که آبروی پدر را به باد داده بود و این کشف نیز بر میزان امیدواری اش افزود، اما بهتر دید که به روی خود نیاورد. بنابراین بی اعتنا به واکنش عبدالله خان، پولها را در کیف گذاشت و گفت:« دم ماشین منتظرتون می مونم.»
    و به آرامی از اتاق بیرون رفت.
    با بسته شدن در، عبدالله خان نگاهی به تکه پاره های عکس انداخت. کلافه بود. پالتویش را روی شانه انداخت و با پا گذاشتن روی تکه ای از عکس به راه افتاد، اما به قدم دوم نرسیده بود که ایستاد. از واهمه ی نگاه های غیر، نگاهی به اطراف انداخت. سپس خم شد، تکه های عکس را جمع کرد و خواست آنها را در گاو صندوق بگذارد، اما برای لحظه ای دستانش پیش نرفت. آنها را مقابل صورت گرفت و بوسه ای پر مهر بر آن نهاد؛ بوسه ای که آرزو می کرد سر سفره ی عقد بر پیشانی جگر گوشه اش بزند. با یادآوری آرزوهای بر باد رفته اش نم اشک را در چشمانش احساس کرد. به آرامی در گاو صندوق را باز کرد، تکه های عکس را مهربانانه در آن نهاد و با چند گام بلند از اتاق بیرون رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 5 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/