شبی سرد بود، آن قدر سرد که مو بر اندام راست می کرد. ابرها چنان در هم فرو رفته بودند که آسمان همچون مخملی تیره می نمود. ستاره ها هراسان از خشم آسمان، تلاشی برای رخ نمو دن نمی کردند و در این میان، باد چنان سرد وسوزنده می وزید که شهین احساس می کرد که هر آن از زمین کنده خواهد شد. او همچنان که پالتویش را محکم به دور خود پیچیده بود، با ترس و لرز در محوطه ی تاریک باغ گام بر می داشت و همچنان که در مسیر سنگفرش راه می رفت، دائم اطراف را می پایید و می کوشید بر ترس خود غلبه کند. بالاخره به ساختمان رسید و با دیدن نوری که از درون می تابید، از شدت خوشحالی بر سرعت قدمهایش افزود تا هر چه زودتر از آن باغ خوفناک بگریزد.
خدمتکاری در را به رویش گشود و او را به طبقه ی دوم هدایت کرد، اگر چه نیازی به راهنمایی نبود. او خود به خود راه را می دانست. داخل ساختمان نیز نیمه تاریک بود. چند تا از بر و بچه های گروه دور میزی در سر سرای ورودی نشسته بودند. شهین بی اعتنا به آنان به سمت پلکانی رفت که به طبقه ی دوم منتهی می شد. در سرسرای طبقه دوم، پشت در چوبی بزرگ و قهوه ای رنگی ایستاد و ضربه ای به در نواخت.
« بیا تو.»
آهسته وارد شد.
«در رو ببند.»
در را بست و همانجا ایستاد.
اتاقی بود نسبتا بزرگ که آباژوری روشن نور آن را تامین می کرد و پرده های ضخیم و تیره ای که پنجره ی سر تا سری روبه روی در ورودی را می پوشاند، بر تاریکی اتاق می افزود. در گوشه ی سمت راست اتاق تلویزیونی خاموش و مبلی راحتی مقابل آن قرار داشت که به نظر می رسید طرف صحبت شهین روی آن نشسته است، زیرا دود سیگار از پشت آن به هوا می رفت. چند صندلی راحتی دور میزی چهار گوش در قسمتی دیگر از اتاق چیده شده بود و در کنار دیوار نزدیک به آن، میزی جرخدار دیده می شد که روی آن پر از گیلاس و مشروبات مختلف بود.
« خبرایی شنیدم.»
لحن مردهمان بود که شهین را به وحشت می انداخت و همیشه سعی می کرد کاری نکند که مجبور به شنیدن این لحن کلام شود. می دانست که وقایعی نا خوشایند به دنبال دارد. مرد ادامه داد:« امروز مشترک صد و بیست و چهار گزارش داده با مامور ما درگیر شده.»
شهین با لکنت زبان به حرف آمد:« درگیر قربان؟»
مرد با لحنی جدی و محکم گفت:« حرفای منو تکرار نکن!»
شهین با صدایی لرزان گفت:« بله، قربان.»
« می خوام بدونم چه کسی برای تحویل اون سفارش رفته بود.»
شهین جواب داد:« اگه اجازه بدین همین الان با سرپرست پستها تماس می گیرم و پیگیر قضیه می شم.»
« این کار رو بکن. ظاهرا پست شماره 15 سفارش رو گرفته.»
شهین از اتاق بیرون آمد و به سمت اتاق تلفنخانه در طبقه ی اول به راه افتاد.
پست شماره پونزده تحت سرپرستی ملکا بود و احساسی درونی به او می گفت پای چه کسی در میان است.
تلفنچی مردی حدودا چهل و پنج- شش ساله بود که پشت دستگاه تلفن مرکزی روی صندلی اش نشسته بود و چرت می زد، و بمحض اینکه چشمش به شهین افتاد، خواب از سرش پرید و بسرعت سلام کرد. شهین از او خواست ارتباطش را با پست شماره پانزده برقرار کند و خود روی صندلی کنار در به انتظار نشست.
چند دقیقه بعد، مرد با اشاره به تلفنی که روی میز گوشه ی اتاق بود، رو به شهین کرد و گفت:« خط سه.»
شهین گوشی را برداشت.« ملکا؟»
صدای خواب آلود و هراسان ملکا به گوش رسید.« سلام، خانوم. چی شده که این موقع شب تماس گرفتین؟»
« ظاهرا یکی از دخترا گل کاشته.»
نفس ملکا بند آمد. بخوبی می دانست حتی خطایی پیش پا افتاده مجازاتی سنگین به دنبال دارد. با صدای لرزان پرسید:« کدوم یکی؟ چی شده؟»
« نمی دونم. فقط بهم بگوسفارش مشترک صد و بیست و چهار رو کی تحویل داده؟»
« باید نگاه کنم. چند لحظه گوشی.»
« زود باش!»
شهین سرا پا دلهره به انتظار ایستاد و تمام مدت ناخنهای بلندش را روی میز می کوبید. از لحظه ای که رئیس احضارش کرده بود تا حالا، همچون عمری بر او گذشته بود. نمی دانست چه اتفاقی افتاده است، اما حدس می زد قضیه جدی است چرا که رئیس حتی تا صبح صبر نکرده و نیمه شب او را احضار کرده بود.
صدای ملکا به گوش رسید.« رویا و عطیه، خانوم.»
« حدس می زدم کار اون زبون دراز باشه. حالا کجان؟»
« خوابن. صداشون کنم؟»
« نه. فقط دعا کن.»
« آخه چی شده، شهین خانوم؟»
« خودمم نمی دونم.»
« به منم خبر بدین. دارم از ترس می میرم.»
شهین از شدت عصبانیت قرار و آرام نداشت. دخترک هنوز از راه نرسیده درد سر درست کرده بود، اما او بیش از همه از این کفری بود که رویا پیشدستی کرده و قبل از اینکه او به رویا نیش بزند، از او نیش خوده بود.
او بسرعت به طبقه ی بالا برگشت و این بار بعد از اینکه ضربه ای به در زد، منتظر اجازه نماند و وارد شد.
مرد همچنان پشت به در روی مبل نشسته بود. گفت:« خوب؟»
« دو نفر بودن، قربان. رویا و عطیه. همونایی که چند هفته پیش وارد گروه شدن.»
« کدومشون؟ چشم آبی قد بلنده؟»
« قد هر دو شون بلنده، قربان، ولی چشم آبیه رویاس.»
« شنیدم خیلی خوشگله.»
« همچین تحفه ای هم نیست، قربان.»
« کسی نظر تو رو نخواست. طرف گفته حاضره برای دو روز یه میلیون تومن بابت اون بده.»
دهان شهین از تعجب باز ماند. باور نمی کرد کسی حاضر شده باشه چنین مبلغی برای رویا بپردازد.
صدای رئیس او را به خود آورد.« عکسشو نداری؟»
شهین جواب داد:« خیر، قربان. خودتون دستور دادین هیچ مدرکی از اونا همراهمون نباشه.»
سکوتی سنگین بر اتاق حکمفرما شد. شهین هنوز نمی دانست چه اتفاقی افتاده است که این موقع شب او را به این مکان دور افتاده در خارج شهر احضار کرده اند. بنابراین دل را به دریا زد و با صدای لرزان پرسید:« چی کار کرده، قربان؟» و بر خلاف انتظارش، مرد با لحنی آرام گفت:« باورت می شه همین چشم آبیه پسره رو کتک زده و با چاقو تهدیدش کرده و تونسته از دست خودش و دوستاش فرار کنه؟ تازه، در اتاق رو هم رو اونا قفل کرده.»
« جسارتا باید عرض کنم منتظر چنین اتفاقی بودم، قربان.»
« چطور مگه؟»
« روز اول که می خواستیم برای کار آماده ش کنیم، مقاومت میکرد و در ازای کشیده ای که بهش زدم، چنان کشیده ای توی گوشم خوابوند که هاج و واج موندم.»
مرد با شنیدن این حرف چنان قهقهه ای زد که تن شهین لرزید. مرد همچنان که می خندید گفت:« خوب، بقیه ش؟»
« دختر عجیبیه. از هیچ کس حرف شنوی نداره. نمی دونم از کجا فرار کرده، اما ظاهرا زیر دست یه گردن کلفت بزرگ شده. دست هر چاقو کشی رو از پشت می بنده. باور بفرمایین تا حالا چند بار با دخترا درگیر شده. حالا که کار به اینجا کشیده، گمان می کنم برامون خطر ساز باشه. اگه جازه بفرمایین...»
مرد حرف او را قطع کرد.« چه خطری؟ مگه جز خونه ای که توش زندگی می کنه، جایی دیگه رو هم بلده؟ اون خونه هم که مشکل نداره.»
« ولی من چشمم از این دختره آب نمی خوره، قربان.»
« اونی که تصمیم می گیره، منم نه تو. سرت به کار خودت باشه.»
رنگ از روی شهین پرید و رعشه بر اندامش افتاد. حالا بیش از پیش از رویا متنفر بود. چرا که برای خاطر او موقعیت خود را در خطر می دید. وقتی شروع به حرف زدن کرد، صدایش آشکارا می لرزید. گفت:« بله، قربان. دیگه تکرار نمی شه. حالا چی دستور می فرمایین؟»
« پستش رو عوض کنین.»
چشم، قربان. سعی خودمو می کنم.»
مرد پرخاش کنان گفت:« سعی بی سعی. کاری رو که گفتم بکن. هفته ی دیگه همین موقع منتظرم گزارش بدی چی کار کردی.»
« بله، قربان. در مورد سارش یه میلیونی چی می فرمایین؟»
« فراموشش کن. اونو واسه خودم می خوام. مواظبش باش تا خبرت کنم.»
شهین بار دیگر از شدت تعجب خشکش زد. نزدیک به هشت سال بود برای آن مرد کار می کرد، در تمام این مدت نزدیک به صد دختر را به کار گرفته ولی تا کنون چنین حرفی از او نشنیده بود.
وقتی از اتاق نیمه تاریک بیرون آمد، هنوز هاج و واج یود. در همان حال از پله ها سرازیر شد و به سمت در خروجی به راه افتاد. مردانی که هنگام ورود او دور میز سرسرا نشسته بودند، هنوز آنجا بودند. وقتی شهین از نزدیک میز رد میشد، یکی از آنان با لبخندی کریه بر لب گفت:« هی، شهین خوشگله، آقا ازت سیر شده که نگهت نداشت؟»
شهین بی اعتنا به راه خود ادامه داد. چند قدمی بیشتر نرفته بود که یکی دیگر از مردان گفت:« اگه دلت می خواد ما حاضریم جورش رو بکشیم.»
شهین که اینبار کاسه ی صبرش لبریز شده بود، رویش را برگرداند و با لحنی تند گفت:« منو با آبجی ت اشتباه گرفته ی.»
وبی آنکه منتظر جواب بماند، از ساختمان بیرون رفت. این بار فشار روحی اش به حدی بود که تاریکی باغ هیچ تاثیری بر او نداشت. از اینکه تا این حد در منجلاب فساد فرو رفته بود، از خود بیزار بود و بیش از آن، از این عذاب می کشید که هر لات بی سر و پایی به خود اجازه می دهد او را به لجن بکشد، اما بخوبی می دانست هیچ کاری از دستش ساخته نیست و راه بازگشتی وجود ندارد.
وقتی گذشته اش را مرور می کرد، دلش به درد می آمد. از اینکه در عنفوان جوانی به حرف مادر بیوه اش گوش نداده و با پسر همسایه که خواستگارش بود ازدواج نکرده بود، پشیمان بود. اگر زیر بار رفته بود، اکنون صاحب شوهری خوب واحتمالا چند فرزند بود و زندگی آرام وآبرومندی داشت، اما هوای زندگی مستقل در سر داشت و بعد از فوت مادرش به دنبال سبکسریهای دوران جوانی با افرادی ناباب دمخور شده، دست آخر به گروهی پیوسته بود که هیچ راه بازگشتی نداشت.
در تمام طول مسیر تا وقتی به خانه رسید، خاطره ی گذشته و احساس ندامت لحظه ای رهایش نمی کرد. در این میان، فکر رویا نیز قوز بالا قوز شده بود. از اینکه می دید براحتی تسلیم شرایط موجود نمی شود و از پس مشکلات بر می آید، به او رشک می ورزید و در عین حال جرات و جسارتش را تحسین می کرد. او با همه فرق داشت. دختران زیادی بودند که بعد از چند سال خدمت هنوز رئیس نام آنان را نمی دانست، در حالی که رویا تنها پس از چند هفته پیوستن به گروه مورد توجه رئیس قرار گرفته بود. شهین با وجود تنفری که از او داشت، برایش متاسف بود، چرا که می دانست هر قدر هم جسور و زرنگ باشد، نمی تواند خود را از چنگ رئیس برهاند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)