« چندین سال پیش، حدودا هفده- هجده سال پیش، در یکی از روستاهای دور افتاده ی یکی از شهرستان های جنوب، به این دنیای افسونکار لعنتی پا گاشتم. نمی دونم دست تقدیر بود یا به قول مردم، قدمم نحس بود که آخر و عاقبت خودم رو هم به تباهی کشوند. اون طور که می گفتن، همون شبی که من به دنیا اومدم، کد خدای ده صحیح و سالم یک دفعه افتاد و مرد. ده روزه شده بودم و می خواستن منو برای حموم ده روزگی به حموم ببرن که همون روز بیماری وبا در روستا شیوع پیدا کرد و در ظرف چند روز نیمی از اهالی رو تلف کرد. چون در اون روزها من تنها بچه ای بودم که به دنیا اومده بودم، بی رحمانه تمام مصائب و مشکلات رو به حساب بد قدمی من گذاشتن و از همون بدو تول، مهر بد یمنی و بد شگونی به پیشونیم چسبید، طوری که هنوز جای اونو رو پیشونیم حس می کنم. مردم خیلی بی رحم بودن. شایدم حق داشتن، چون بعد از اون پشت سر هم بلا نازل می شد و مصیبت از پی مصیبت. خونواده ی خودمم مصون نموند. دو سه ماهه بودم که برادر هفت ساله م بر اثر ابتلا به وبا جون داد. یه ساله شده بودم که پدر بزرگم همراه تعدادی از اهالی روستا در مسیر شهر به روستا در تصادف ماشین کشته شد. طولی نکشید که مادر بزرگم از غصه ی شوهرش دق کرد و مرد. حالا همه با من سر لج افتاده بودن و پدر و مادرمو با گوشه و کنایه و نگاه های تحقیر آمیز آزار می دادن. من که یکی- دو ساله بودم، از هیچ یک از اون مسایل سر در نمی آوردم. مادرم که دائم حرفهای در گوشی مردم رو می شنید و اتفاقهای نا گوار رو می دید، کم کم داشت باور می کرد که واقعا دخترش، بد قدمه. البته پدرم به این خرافات اهمیت نمی داد، اما خوب، به تنهایی نمی تونست جلوی همه در بیاد.
من روز به روز بزرگتر می شدم و اوضاع بهتر که نمی شد هیچ، بد تر هم می شد. به هر جا پا می ذاشتم، یا یه چیزی می شکست، یا یه چیزی خراب می شد و یا یکی می مرد. نمی دونم چرا، ولی خودمم دیگه باورم شده بود قدمم نحسه. هر کاری می کردم یا به هر جا می رفتم، یه دسته گل به آب می دادم. واقعا شده بودم مصیبت روستامون. توی هیچ مجلسی منو راه نمی دادن، نه عزا، نه عروسی، نه هیچ جای دیگه. رویا، نمی دونی چقدر برام سخت بود وقتی می دیدم بچه های همسن وسالم خوشحال و خندان راهی عروسی هستن و من حتی حق ندارم همراهی شون کنم. دلم برای خودم می سوخت. بیشتر وقتها با چشمهای گریان نگاهشون می کردم.
خوب یادمه یه بار که دیدم بچه ها با ذوق و شوق به عروسی یکی از پولدارهای روستا می رن، یواشکی به دور از چشم پدر و مادرم دنبالشون رفتم، ولی... ولی چشمت روز بد نبینه. همین که صاحب مجلس منو بین بجه ها دید، با عصبانیت به طرفم اومد، به بازوم چنگ انداخت، منو کشون کشون از حیاط بیرون برد و پرتم کرد توی کوچه. همه ی تنم درد گرفته بود و وقتی بلند شدم، سر تا پام خاک آلود بود و لباسم پاره پاره. بچه ها وایستاده بودن به من می خندیدن. رنجیده و گریان روانه ی خونه شدم. وقتی مادرم سر و وضع منو دید و فهمید چی شده، چادرشو بست کمرش و روانه ی مجلس عروسی شد. پدرم منو برد توی حیاط، سر و صورتمو شست و وقتی داشت موهامو شونه می کرد، دیدم که داره گریه می کنه. وقتی ازش پرسیدم چرا گریه می کنه، جوابمو با یه لبخند داد، ولی من با اینکه بجه بودم، می دونستم آدما موقعی گریه می کنن که ناراحتن. وقتی مادرم برگشت، اونم گریه کرده بود و یه بند مردمو ناله و نفرین می کرد.
از اون روز تصمیم گرفتم دیگه از اون هواها به سرم نزنه، ولی خوب، بچه بودم و مثل همه ی بچه ها خیلی آرزوها داشتم.
شش ساله که شدم، دوستم، تنها دوستی که داشتم، بر اثر ابتلا به اسهال مرد و از اون موقع بود که واقعا معنی تنهایی رو حس کردم. دیگر هیچ کس به بچه ش اجازه نمی داد به من نگاه کنه، چه برسه به اینکه با من بازی کنه. روز به روز درکم از بی رحمی دنیا بیشتر می شد. همیشه زنهای روستا سر اینکه چرا مادرم منو توی خونه حبس نمیکنه و اجازه می ده این آفت روستا توی کوچه پس کوچه ها ول بگرده، با اون دعوا می کردن. مطمئنم اگه بچه نبودم، به چهار میخم می کشیدن. ای کاش اون موقع از صفحه ی روزگار پاکم کرده بودن.
عطیه ساکت شد. گریه مجال صحبت را از او گرفته بود. آهسته از جا بلند شد و کمی دورتر به درختی تکیه داد و سیر گریست.
رویا که اکنون جواب بسیاری از پرسش هایش را گرفته و فهمیده بود درد و رنج عطیه از زمانی پا گرفته که او از خود هیچ اختیاری نداشته است، با دلی مالامال از اندوه جلو رفت، دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت:« همه ی آدما که خوشبخت نمی شن. قانون زندگی اینه که تعدادی مثل ما بد بخت بشن تا خوشبختها قدر خوشبختی شونو بدونن.»
« ولی این عادلانه نیست که یکی تا قعر دره پایین بره و یکی تا عرش اعلا بالا بره.»
رویا دستش را جلو برد و با انگشتان بلند و کشیده اش که اکنون به دستور ملکا جهت هماهنگی با دختر های دیگر ناخن بلند لاک زده داشت، اشکهای روی گونه های عطیه را پاک کرد و با لحنی بسیار آرام گفت:« عقده هاتو بریز بیرون. نذار اون قدر توی دلت بزرگ بشه که خفه ت کنه.»
و عطیه که حالا کمی آرام تر شده بود، ادامه داد:
« همراه با تمام او مکافاتها و کنایه های چندش آور، پا به هفت سالگی گذاشتم. گمون نمی کنم ذوق و شوقی رو که پدرم برای فرستادن من به مدرسه داشت، تابه حال هیچ پدری داشته، چرا که پدرم احساس می کرد با رفتن من به مدرسه این مسایل حل می شه و منم از تنهایی بیرون میام. آخه کارم فقط این بود که گوشه ی حیاط خاک بازی کنم و با خودم حرف بزنم. ولی افسوس که اهالی روستا دست به یکی کردن و نذاشتن که به مدرسه برم. اونا از دیدن من بیشتر وحشت می کردن تا از دینن دیو دو سر.
به هر حال، روز اول مدرسه هم از اون روزاییه که یادش برای همیشه در خاطرم ثبت شد. روپوشم رو پوشیدم و کیفم رو پر از دفتر و مداد کردم. از خوشحالی دور حیاط لی لی می کردم. پدر و مادرم با قیافه های در هم نگاهم می کردن، و همین که خواستم به قصد مدرسه از خونه بیرون برم، مادرم مانعم شد، کیفم رو از دستم گرفت و گریه کنان به اتاق برگشت. از شدت ناراحتی روی زمین نشستم و ضجه زدم. اون روز با تمام وجود گریه می کردم. همون طور که هق هق می کردم، پدرم جلو آمد، بغلم کرد و دلداریم داد. اون روز پدر منو همراه خودش به مزرعه برد، برام قصه گفت و سعی کرد سرگرمم کنه، اما من به قدری دلم گرفته بود که هیچ چیز نمی تونست آرومم کنه. به هر حال، این بار هم بزور مردم روستا مجبور شدم از درس خوندن هم مثل خیلی چیزای دیگه محروم بشم. بیشتر روزها رو با پدرم می گذروندم. اواخر هت سالگی م بود که دیگه پدرم بیشتر اوقاتش رو در خونه می گذروند. منو روی پاهاش می نشوند، از سرزمینهای دور برام حکایت می گفت و سعی می کرد دست کم حرف زدن صحیح رو یادم بده. موفق هم شد.
طولی نکشید که روزگار زشت ترین چهره ش رو نشونم داد. پدرم سرفه های شدید می کرد، طوری که دیگه نمی تونست حرف بزنه. اون موقع هنوز مفهوم بیماری رو نمی دونستم و نمی فهمیدم چرا پدرم عذاب می کشه و روز به روز لاغرتر می شه. بعدها فهمیدم که اون سرطان ریه داشته. اون بیماری فقط پدرم رو از میون بر نداشت، بلکه روزگار منو هم سیاه کرد. پدرم رو خیلی دوست داشتم، اون قدر که با هیچ مقیاسی نمی تونم توصیفش کنم. اون همه چیز من بود. همه کس و تنها دلخوشیم بود. وقتی از دنیا رفت، چیز زیادی نفهمیدم. تعجب می کردم که چرا مردم گریه و زاری می کنن. به هر حال، مثل همیشه در مراسم عزا داری پدر خودمم راهی نداشتم. مردم مرگ اونو هم به حساب بد قدمی من گذاشته بودن.
در طول یه هفته ای که مردم به خونه ی ما میومدن و می رفتن، من بیشتر وقتم رو توی طویله می گذروندم و در خفا گریه می کردم. بالاخره وقتی مراسم تموم شد، من موندم و مادرم، و تازه اون موقع بود که فهمیدم مرگ یعنی چی. فهمیدم پدرم رفته و دیگه هیچ وقت بر نمی گرده. و تنهایی من به اوج خودش رسید. کم کم داشت حرف زدن یادم می رفت و اگه خاطره ی پدرم نبود، حتما یادم می رفت. هر وقت کتکم می زدن یا اذیتم می کردن، عکس اونو توی دستم می گرفتم، باهاش حرف می زدم و ازش می خواستم مثل اون وقتها نوازشم کنه و دلداریم بده، ولی بی فایده...»
عطیه چشم در چشم مرطوب رویا دوخت و گفت:« پدرم برای همیشه منو ترک کرد و با رفتنش خوشی و آرامش زندگی منم به یغما رفت.»
رویا دستش را روی دست عطیه گذاشت و گفت:« آروم باش، عطیه. مرگ پدر تو رو ازت گرفت، پدر منو غرور و تعصب بیجای اون از من گرفت.»
رویا برای اولین بار کمبود محبت پدر را احساس کرد. دلش می خواست پدر او هم مانند پدر عطیه رئوف و مهربان بود تا او می توانست سر بر شانه اش بگذارد و احساس امنیت و آرامش کند.
عطیه دوباره به سخن درآمد و این بار به میل خود.
بعد از اون واقعه، به اجبار مردم، مادرن دار و ندارمونو به حراج گذاشت و از اون روستای لعنتی رفتیم، در واقع فرار کردیم و به شهری دور رفتیم. به جایی که هیچ کس ما رو نمی شناخت و صحبتی از بد قدمی و این حرفا به میون نمیومد. این جابجایی یه مزیت برام داشت و اون این بود که تونستم به مدرسه برم و دوستانی پیدا کنم. احساس می کردم زندگی روی خوش به مانشون داده، اما اون وضع یه سال بیشتر دوام نیاورد. مادرم با یکی از اقوام صاحب خونه مون ازدواج کرد و من زیر سایه ی نا پدری قرار گرفتم. نا پدریم با تند خوییها و آزار کردنهاش، روزی هزار بار منو یاد پدرم مینداخت. سرت رو درد نیارم، روزگارم سیاه بود تا همین پارسال که یهو نا پدریم خوش اخلاق شد و یه ماهی به من محبت کرد، ولی طولی نکشید که فهمیدم می خواسته خرم کنه تا زن داداش دیوونه ش بشم. داد و بیداد راه انداختم، فحش دادم و نا فرمانی کردم، و نا پدریم جوش آورد و افتاد به جونم. تا می خوردم کتکم زد. مادرمم بی نصیب نموند و یه کتک سیر خورد. وقتی نا پدریم از کتک زدن ما خسته شد، از خونه بیرون رفت و اونوقت بود که سرنوشت آوارگی من رقم زده شد.
مادرم در حالیکه گریه می کرد و از درد می نالید، سرم فریاد کشید که هر چی بد بختی می کشه از دست منه. گفت که از روز اول بد قدم بودم و اونو به خاک سیاه نشوندم. گفت سد راه خوشبختی ش هستم و دیگه ازم که وجودم مصیبته، خسته شده. آرزو می کرد خدا یا منو بکشه یا اونو. و من می دونستم شوهر و بچه هاشو چقدر دوست داره، همون شب از خونه فرار کردم. به همین دلیله که هیچ کس دنبالم نمی گرده. هیچ کس به سراغم نمیاد چون کسی رو ندارم، رویا. می فهمی؟ بی کسم، بی پناهم، یه موجود بد شگون که توی آسمون یه ستاره هم نداره و مرگ تنها مروارید زندگیشو که پدرش بوده ازش گرفته. پدری که اگه بود، می تونست با حضورش خوشی رو مهمون جسم یخ کرده ی دختر کوچولوش کنه.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)