چند روز بیشتر به بهمن ماه باقی نمانده بود و با اینکه هوا به قدری سرد بود که انگار می خواست دلهای گرم را در سینه به انجماد بکشاند، هنوز چشمان مردم به بارش برف روشن نشده بود.
رویا و عطیه با گامهایی سست از سرما در پیاده رو پیش می رفتند و چنان در خود فرو رفته بودند که انگار جزو جهانیان نیستند. قدمهای آرام و بی شتابشان حاکی از آن بود که چندان میلی هم به رسیدن به مقصد ندارند. رویا از سر بی حوصلگی که اکنون فرمانروای وجودش شده بود، به اولین نیمکت که رسید، روی آن نشست و عطیه را نیز که هاج و واج به او می نگریست، دعوت به نشستن کرد. عطیه به خواهش او سر تسلیم فرود آورد، در کنار او نشست و محو زیبایی طبیعت شد. درختان دو طرف خیابان به ماتم از دست دادن برگهایشان در خود فرو رفته بودند و کلاغهایی که تک و توک روی بعضی شاخه ها دیده می شدند، انگار مانده بودند تا به آرامی در گوش درختان نجوای امیدواری سر دهند. مردم اندکی که گهگاه از مقابل آنان رد می شدند، از شدت سوز و سرما سر در بالاپوش خود فرو برده بودند و بی توجه به آنان عبور می کردند.
رویا بسته ای کوچک را از داخل کیفش بیرون آورد و آن را جلوی چشم زیر و رو کرد تا بلکه بفهمد در آن بسته ی مرموز که چندی است آن را با خود حمل می کند و به نقاط مختلف می رساند، چیست. دلش می خواست بداند این بسته های کوچک چه چیزی را در خود جای داده اند که او به یمن وجود آن توانسته است به آرامش و مکنت دست یابد.
او سرش را بالا کرد، نگاهی به صورت سرخ و یخ زده ی عطیه انداخت و با نگاهی دوباره به بسته، گفت:« آخرش باید سر دربیارم توی این بسته چیه. آخه اصلا معنی نداره برای کار به این آسونی که یه بچه هم می تونه انجامش بده، این همه به ما برسن.»
عطیه سری به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت:« با این کار لگد به بخت خودت می زنی. بیکاری؟ به من و تو چه؟ الحمدالله وضعمون خیلی خوبه. اون روز ندیدی چطوری اون دختره رو گرفتن و بردن؟»
« این چه ربطی داره؟»
« گرفتنش چون جا و مکان نداشت. اگه اونم مثل ما یه کار داشت و سقفی بالای سرش بود که گیر نمی افتاد.»
« اما من خیال نمی کنم این کاری که ما داریم می کنیم، اونقدرها هم بی درد سر باشه.»
« ببین، من نه الان حوصله کارآگاه بازی دارم، نه دنبال درد سر می گردم. سرت به کار خودت باشه. ما که مشکلی نداریم.»
رویا به طرف عطیه چرخید، مستقیم در صورت او نگاه کرد و گفت:« بد بخت ساده، هیچ به فکرت رسیده چرا این قدر پنهان کاری می کنن؟»
« اگه این طور باشه که تو می گی، یعنی بلایی سرمون میاد؟»
رویا نفسی عمیق کشید و گفت:« من چی میگم، این چی میگه! من دارم می گم چرا به ما نمی گن موضوع چیه؟»
« رویا، کم کم دارم می ترسم.»
« غلط کردم. ول می کنی؟»
عطیه از روی نیمکت بلند شد، ساکش را روی شانه انداخت و رو به رویا که هنوز نشسته بود، گفت:« پاشو بریم. راهمون دوره.»
« تو هم توی این سرما حوصله داری ها. یه کم دیگه بشین.»
« دختر خوب، مگه ملکا نگفت هیچ وقت کاری نکنین که جلب توجه کنین؟ اینجا نشستن که ما رو انگشت نما می کنه.»
رویا بی توجه به آنچه عطیه گفته بود، چنان در عمق چشمان او غرق بود که عطیه را به اعتراض وا داشت.« چته؟ چرا بروبر منو نگاه می کنی؟»
رویا سرش را کج کرد و گفت:« عطیه می شه یه بارم تو درد دل کنی؟»
« پاشو تو هم حوصله داری.»
« همیشه برام سواله که تو کی هستی، از کجا اومدی، چی کار می کردی. اصلا این همه توداری رو از کی به ارث بردی؟ باورت می شه بعضی وقتها به این خصوصیت تو حسودیم می شه؟ من هنوز از راه نرسیده سفره ی دلمو پهن کردم،ولی تو تا به حال یه کلمه هم راجع به گذشته ت نگفتی. حتی نگفتی اهل کجایی.»
سپس از جا بلند شد، دستان سرد عطیه را که با شنیدن این حرفها سرد تر شده بود، در دست گرفت و خیره در چشمان حیران او گفت:« واقعا داری از کدوم گذشته فرار می کنی؟ اصلا چی شد که فرار کردی؟ مگه چی به تو گذشته که حتی نمی خوای یه کلمه در موردش بگی؟»
عطیه دستهایش را از میان دستهای رویا بیرون کشید، به زحمت نگاهش را از نگاه او برگرفت و به مسیری دیگر دوخت و با لحنی بی قرار گفت:« حالا بیا بریم، یه وقت دیگه سر فرصت برات تعریف می کنم.»
رویا شانه های عطیه را گرفت و او را به طرف خود چرخاند. در آن سرما، دانه های عرق بر چهره ی عطیه نشسته و چشمانش به وضوح بی فروغ شده بود. رویا با دیدن چهره ی در هم رفته ی عطیه، برای یک لحظه از کرده اش پشیمان شد، ولی با این باور که اگر عطیه حرف دلش را با کسی در میان بگذارد، هم سبک میشود و هم این ترس از وجودش بیرون می رود، با لحنی آرام گفت:« عطیه جون، راحت بگو و خودتو خلاص کن. خیلی سخته که آدم غصه هاشو توی دلش تلنبار کنه و هر بار سر به شورش بر می دارن، یه تنه جلوشون وایسه.»
عطیه نگاهش را به دور دست دوخت و گفت:« شنیدن قصه ی غصه که این قدر خواهش و تمنا نمی خواد.»
رویا خنده ای کرد و چانه ی عطیه را گرفت، روی او را به طرف خودش بر گرداند و خواست چیزی بگوید تا بلکه عطیه را به حرف وا دارد، اما با دیدن چشمهای او حرفش را خورد، چرا که در کمال نا باوری، عطیه هنوز حرفی نزده، چشمانش به نم نشسته بود. بنابراین رویا با لحنی بی اعتنا گفت:« اگه اذیتت می کنه، خوب نگو.»
و دوباره خنده ای کرد و گفت:« هیچ کی نمی دونه، منم روش.»
ناگهان عطیه بی توجه به مردم، خود را در آغوش رویا رها کرد و به هق هق افتاد. بغض راه گلوی رویا را گرفته بود. دلش می خواست خود را شریک دردهای عطیه کند و پا به پای او اشک بریزد. اما افسوس که اشکهای او به فرمان دلش نبودند و به دستور غرور او عمل می کردند. بنابراین تنها به نوازش او تن داد.عطیه در میان هق هق به حرف آمد و گفت:« نمی دونی چقدر سخته که آدم دائم در تنهایی قصه های غصه هاشو مرور کنه و بار سنگین غمهاشو به دوش بکشه. نمی دونی چقدر دلم می خواد هر چی توی دلم هست بریزم بیرون و خودمو سبک کنم، اما می ترسم.»
« از چی؟ از کی؟»
« از تو. از اینکه تو هم تنهام بذاری و دوباره تنها بشم.»
رویا شانه های لرزان عطیه را گرفت، او را از آغوش خود بیرون کشید، در چشمان پر از اشکش نگاه کرد و گفت:« از منی که هر شب با کبوس از دست دادن تو از خواب می پرم؟»
و پس از مکثی کوتاه با لحنی ملایم تر گفت:« آدو از خواهر خودش نمی ترسه، می ترسه؟»
« من تو رو خیلی دوست دارم و ترسم از اینه که از دستت بدم.»
رویا به شدت هیجان داشت و مشتاق بود بداند در گذشته بر عطیه چه حادث شده است که این چنین از گفتنش می ترسد و مهم تر از آن، نگران از دست دادن اوست؟ به هر حال، به پاس خوبیهایی که عطیه در حق او کرده بود، گفت:« ببین، اگه واقعا تصورت در مورد من اینه، نمی خوام چیزی بشنوم.»
و رویش را از عطیه برگرداند و ساکش را از روی نیمکت برداشت تا راهی شوند. اما عطیه بازوی او را گرفت و گفت:« نرو، رویا. نرو. بذار برات بگم. بذار خودمو سبک کنم. شاید بتونی دردمو تسکین بدی.»
رویا با شنیدن حرفهای عطیه که کلمه به کلمه اش سوز دلش را نمایان می کرد، آرام برگشت، بازوی او را گرفت، او را کنار خود روی نیمکت نشاند و با نگاههایی مشتاق عطیه را به سخن گفتن دعوت کرد. مدتی به سکوت گذشت و بالاخره عطیه در حالیکه دیده بر آسمان ماتم زده دوخته بود، لب به سخن گشود.