شب آرام و بی صدا بساط حکومتش را بر زمین گسترده و آسمان از سر دلتنگی خفته بود. باد به آرامی می وزید و ابرها را در بزم شادمانی و رقص شرکت می داد. همه جا ساکت و آرام بود. بیشتر مردم در خواب بودند. فارغ از تمامی مشکلات روزگار آرام گرفته بودند و در دنیایی سیر می کردند که همه چیزش غیر واقعی و کم دوام است.
در این میان، صدای تیک تاک ساعت سکوت رابه یغما می برد و او را لحظه به لحظه کلافه تر می کرد که چرا ثانیه ها چنان سریع و پی در پی می آیند و می روند. نوای ساعت او را بر آن می داشت تا هر چه زودتر اقدام کند، چرا که لحظات در پی هم می گذذشت و زمان غیبت رویا را طولانی تر می کرد. او مایوسانه می اندیشید و در پی راهی بود که این نا بسامانی را سامان دهد و این بی سرانجامی را سرانجام بخشد. سر درد آزارش می داد. از شروع این ماجرا سر درد داشت و احساس می کرد دردش ابدی خواهد بود. بیشتر از همه، از این عذاب می کشید که رشته ی کاراز دستش بیرون رفته است و کاری از او ساخته نیست. شاید اگر در آن لحظات سردرگمی سودا را در کنار نداشت، تحمل مشکل برایش کشنده تر می شد. ولی سودا محکم واستوار حمایتش می کرد و به اندوه ناامیدی اجازه نمی داد در وجود او ریشه بدواند.
پژمان طاقباز روی نخت دراز کشیده و در حالیکه دستهایش را زیرسر در هم گره کرده بود، به نوشته ی روی دیوار که رویا آن را به یادگار گذاشته بود، می نگریست. کلمات رویا روزگار پژمان را نا بهنجارکرده و او را مفلوک تر و بیچاره تر از قبل، همراه با عذاب وجدان در این ماجرا بر جا گذاشته بود. سرش را در میان دستهایش فشرد. نمی دانست چه کند. راه به جایی نداشت. از طرفی نگران سودا بود و دلش نمی آمد اجازه دهد او در این آتش بسوزد و از طرف دیگر، دلش به حال رویا می سوخت و می ترسید با راهی که در پیش گرفته است، خانواده ای را به رسوایی بکشاند. دلش می خواست هر طور هست به او کمک کند و دستانش را همچون طنابی محکم در دست او بگذارد و از دره ی عمیق بدبختی بالا بکشدش. اما نمی دانست که آیا رویا در آن شرایط روحی بر دست او چنگ می زند و خود را بالا می کشد یا او را نیز همراه خود تا عمق فلاکت فرو می برد؟ نمی دانست چه کند. نا خواسته پایش به این ماجرا کشیده شده بود و نا خواسته نیز لحظه به لحظه درگیرتر می شد. از تقدیر خود می نالید و از اینکه می بایست زندگی زیبایش را با افکاری شوم و زشت خدشه دار می کرد، عذاب می کشید. بیش از هر چیز دلش برای سودا شور می زد و می ترسید مبادا در این میان بلایی جبران ناپذیر بر سرش بیاید.
نگاه از نوشته ی روی دیوار برداشت، چرخی زد و نگاهش را به همسرش معطوف کرد که به آرامی در کنار او خوابیده بود. اکنون سودا پا به چهار ماهگی گذاشته و ظاهرش کمی تغییر کرده بود. ویار توانش را گرفته و باعث شده بود لاغرتر از قبل شود. گونه هایش استخوانی تر شده و پای چشمانش گود افتاده بود. لبانش به بیرنگی می زد. با این حال، پژمان با نگاه کردن به چهره ی او تمام غمهای دنیا را به فراموشی می سپرد. تعجب می کرد که چطور خداوند دل سودا را به این بزرگی آفریده بود؟ او چگونه می توانست تمام بدیها را ببخشد و خوبیها را برای جبران در دل نگه دارد؟ چرا در تمام این مدت کوچکترین شکایتی نکرده بود که هیچ، به او در یافتن رویا هم کمک می کرد؟ با وجود آن همه توهینی که رویا با شکستن قاب عکسهای عروسی شان به آنان کرده بود. او از همان لحظه ی اول فقط نگران این بود که بفهمد رویا کجاست و کدام رفتار آنان دخترک بی پناه را دلگیر و وادار به فرار کرده است.
پژمان با وجود شناختی که از سودا و قلب رئوفش داشت، باز هم از بزرگی و متانت او تعجب می کرد و در دل از اینکه همسرش این همه برای خاطر او عذاب می کشید، شرمنده بود و به دنبال راهی برای جبران می گشت.
همچنان که او در افکار خود غوطه می خورد، سودا به آرامی چشمهایش را باز کرد، خمیازه ای کشید و با دیدن پژمان خنده ای تحویلش داد و گفت:« هنوز نخوابیده ی؟»
« نه. خوابم نمی بره. افکارم به شدت مغشوشه.»
« می خوای یه آرام بخش برات بیارم؟»
« نه. خیال نمی کنم این افکار با این چیزا دست از سرم برداره.»
«یه کم که کمکت می کنه.»
« توی بیداری حالم بهتره. دست کم واقعیات رو سبک سنگین می کنم. وقتی خوابم، کابوس یه لحظه هم راحتم نمی ذاره.»
« گاهی خیلی نگرانتم. می ترسم بلایی جبران نا پذیر سرت بیاد.»
« تو خودت بدتر از منی، سودا خانوم. اونی که باید مواظب خودش باشه، تویی نه من.»
« راستی ... فردا می خوای به کجاها سر بزنی؟»
« والله راستش، نمی دونم. توی این چند روز به هر جا عقلم می رسیده رفته م.»
« قرار بود به کلانتری خبر بدی، دادی؟»
« آره، اما اونا عکسش رو هم می خوان که ما نداریم.»
« با این حساب کار چندانی از دست ما بر نمیاد. من به بیشتر همکارام در بیمارستان سپردم که اگه دختری رو با این مشخصات دیدن، خبرمون کنن.»
پژمان آهی کشید وگفت:« ولی من که چشمم آب نمی خوره پیداش کنیم.»
« این قدر آیه ی یاس نخون. هیچ تلاشی بی ثمر نیست.»
پس از آن برای مدتی سکوت برقرار شد. در چند روز اخیر، سودا با اینکه به روی خود نمی آورد، به شدت نگران بود؛ نگران پژمان که لاغر و رنگ پریده تر شده بود و نگران اینکه مبادا این قضیه خللی در ارتباط آنان ایجاد کند.دلش می خواست می توانست خار فرو رفته در دل همسرش را بیرون بکشد، ولی هر چه بیشتر سعی می کرد، کمتر موفق می شد.
بالاخره خسته از اندیشه ای مغشوش، گفت:« به آقا عزت خبر دادی که رویا پیش ما نموند؟»
« نه که ندادم. خبر بدم تا در جا سکته کنه؟ اگه بفهمه، برامون خیلی بد می شه. آخه اونو به من سپرده بود و به گفته ی من صبر کرد.»
« پس تا آخر عمر می خوای بگی پیش ماس؟»
« خودمم می دونم این امکان نداره. فقط امیدوارم زودتر پیداش کنم.»
« ببین، اگه اونا هم بدونن، می تونن در پیدا کردنش کمکمون کنن.»
« حرفا می زنی ها! اگه اونا بدونن یه هفته س دخترشون توی این شهر ویلونه، خیال می کنی به همین سادگی قبولش کنن؟»
« اینم برای خودش حرفیه.»
«برای همینه که نگرانم. کاش اون روز تنهاش نذاشته بودیم.»
« ما از کجا می دونستیم؟ اولین بار نبود که تنها مونده بود.»
پژمان سرش را در میان دستانش گرفت و گفت:« خدا خودش کمکمون کنه.»
« خدا بزرگه زیاد فکرت رو خسته نکن. بگیر بخواب.»
سودا که انگار خواب بر او چیره شده بود، خمیازه ای کشید و وقتی سکوت طولانی پژمان را دید، پشتش را به او کرد و سعی کرد بخوابد. از اوضاع موجود به شدت رنج می کشید. از اینکه زندگی شان دستخوش ماجرایی شده بود که ربطی به آنان نداشت، ناراحت بود. آرزو می کرد هر چه زودتر رویا پیدا شود و با برگشتن سر خانه و زندگی اش، زندگی آنان هم به حالت عادی برگردد.
پژمان که خیال می کرد سودا خوابش برده است، آهسته از تخت به زیر آمد. احساس می کرد هوای اتاق قادر نیست خواهش سینه اش را برآورده کند. احتیاج به هوای آزاد داشت. به آرامی، طوری که ملکه اش را بیدار نکند، از اتاق بیرون خزید و یکراست به حیاط رفت. ندانسته از همان راهی رفت که شبی رویا آن را پیموده بود و در همان نقطه ای ایستاد که آن شب رویا در آنجا ایستاده بود. از خود می پرسد چرا می بایست دل دختری را می شکست و اصولا چرا همسرش را وارد این ماجرا کرده بود؟ روزهای گذشته را مرور می کرد و از تصور روزهایی که در پیش بود لرزه بر اندامش می افتاد. می بایست هر طور بود او را پیدا می کرد و به سوی سرنوشتی روانه اش می کرد که از آن گریخته بود. جز این، هیچ چاره ای نداشت.