این گوشواره ها هدیه ی زن و شوهریه که بچه دار نمی شدن و به همین دلیل جونشون واسه من در می رفت. مرده مهندس بود و پدرم استخدامش کرده بود تا بر ساختمون کشتارگاه نظارت کنه. چون کار ساختمون طول می کشید، پدرم اتاق ته حیاط را به اونا داد تا موقتا اونجا زندگی کنن. اگه بدونی چه حال و هوایی داشتن. زندگیشون منو وادار کرد رابطه ی بین پدر و مادرم رو با رابطه ی اونا مقایسه کنم. شاید باورت نشه، ولی زندگی اونا واقعا ذهن منو که یه بچه ی شش ساله بودم، به خودش مشغول کرده بود. غذا خوردنشون، حرف زدنشون، گردش رفتنشون، خلاصه همه ی کارهاشون به قدری صمیمانه و دوست داشتنی بود که من توی عالم بچگی، با اینکه هیچ تصوری از زندگی مشترک نداشتم، آرزو می کردم عروسی کنم. این آرزو به قدری درذهنم قوت گرفته بود که یه بار همون طور که اون، اسمش امیر بود. منو بغل کرده بود و بالا می انداخت و دوباره منو می گرفت و قربون صدقه م می رفت، با همون شیرین زبونی بچه گانه م ازش پرسیدم:« منو خیلی دوست داری؟»
گفت:« معلومه که دوستت دارم.»
به زنش که اسم اونم نرگس بود، اشاره کردم و پرسیدم:« حتی بیشتر از اون؟»
هر دو زدند زیر خنده و امیر خان گفت:« حتی بیشتر از اون.»
من گفتم:« پس چرا با من عروسی نمی کنی؟»
که یکدفعه هر دوشون از خنده منفجر شدن. این کارشون باعث شد به غرورم بربخوره و به حالت قهر از اتاقشون بیرون رفتم. اما حالا که فکرش رو می کنم، از خودم خجالت می کشم که اون همه پر رو بودم.
خلاصه زندگی اونا چنان منو مجذوب کرده بود که دم به ساعت پیش اونا بودم. طوری که وقتی زینت منو به خونه بر می گردوند، با گریه و زاری خوابم می برد. دست آخر، وقتی پدرم این وضعیت رو دید، از اونا خواست از خونه ی ما برن و به هزینه ی خودش براشون یه خونه گرفت. روزی رو که داشتن می رفتن، خوب به یاد دارم. منو بغل کرده بودن و زار می زدن. من خیال می کردم دارن میرن مسافرت و بزودی بر می گزدن. اون موقع هنوز نمی دونستم چیزی به اسم جدایی هم توی زندگی آدم وجود داره.
همون روز بود که این گوشواره ها رو بهم دادن و مادم برام نگهشون داشت، چون کمی برام بزرگ بود. خلاصه، وقتی غیبت اونا طولانی شد، تازه فهمیدم دوری یعنی چه، و دلتنگی و بهانه جوییهام شروع شد. طوری که از صبح تا شب می رفتم توی اون اتاق خالی و با خودم حرف می زدم. پدرم که مستاصل شده بود، اون اتاق کوچیک رویاهای بچگی منو خراب کرد تا بلکه از صرافتش بیفتم، اما کارم به جایی رسید که یه هفته توی بیمارستان بستریم کردند.
ولی خوب، مثل تمام چیزای دیگه ی زندگی، به دوری اونا هم عادت کردم و زندگیم روال عادی خودشو در پیش گرفت. همه خیال می کردن یاد اونا دراندیشه های کودکانه ی من محو شده، در حالیکه تمام مدت، روزی هزار بار طرز زندگی اونا رو توی ذهنم مرور می کردم و بابت زندگی سرد و خشک پدر و مادرم افسوس می خوردم.
تا روزی که پژمان وارد زندگیم شد. نمی دونی وقتی دیدمش چقدر جا خورم. با امیر مو نمی زد. درست مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشن. خنده ش، نگاه کردنش، حرف زدنش، راه رفتنش... اون نیمه ی گمشده م بود. اون بود که توهمات کودکیم رو برام زنده کرد. منو به عالم رویا کشوند و باعث شد بخوام رویاهای کودکیم رو تحقق بخشم.
چشمان رویا به اشک نشسته بود. پس برای اینکه با بازگو کردن گذشته ها اشکهایش را سر لج نیاورد، ساکت شد.
وقتی رفیق تازه اش سکوت او را دید، گفت:« پس برای فراموش کردن روزهای بچگی ت هم که شده باید اینارو از خودت دور کنی.»
رویا کلامی نگفت. سکوتش رضایت او را می رساند، اما در واقع بند بند وجودش ناراضی بود. با این حال راه دیگری نبود. به پول احتیاج داشت و برای بدست آوردنش در خود نمی دید به کسی التماس کند.
با شنیدن صدای دخترک به خود آمد.« خوب دیگه، بلند شو بریم.»
و از جا بلند شد و به راه افتاد. رویا مردد فریاد زد:« کجا میریم، خانوم؟»
دخترک به آرامی نگاهش را به رویا دوخت و با خنده ای شیرین که چهره اش را دوست داشتنی تر می نمود، گفت:« اولا خانم نه و عطیه. ثانیا میریم اینارو آب کنیم تا برات لباس بخریم.»
رویا با شنیدن نام او که مختص دختران خطه ی جنوب بود، فهمید پوست سبزه و چشم وابروی مشکی او از کجا آب می خورد و از خود می پرسید چه چیز او را از جنوب به تهران کشانده و آواره ی کوچه پس کوچه های این شهر بی در و پیکر کرده است. آنچه او را بیشتر به تعجب وا می داشت این بود که تا کنون خیال می کرد حتما دختران بندری چهره ای زشت و ناخوشایند دارند که نقاب بر صورت می گذارند، اما با دیدن قیافه ی جذاب و شیرین او نظرش عوض شد و بی هیچ کلامی به دنبال او به راه افتاد.
این بار گشت وگذار برای رویا خوشایند بود، چرا که دیگر از نگاه های مردم گریزان نبود. با اینکه عطیه همسن وسال خود او بود، وجودش برای او دلگرمی محسوب می شد وبه هیچ وجه دلش نمی خواست با افکار تکراری این دلگرمی را از دست بدهد.
رویا از ورود به طلا فروشی امتناع ورزید، چرا که عطیه فروشتده ای جوان را انتخاب کرده بود. پشت ویترین ایستاد و دید که عطیه چطور صمیمانه وخودمانی با مرد غریبه به گفت وشنود پرداخت. از این کار خوشش نیامد، اما نمی توانست ایرادی به او بگیرد. می ترسید او رهایش کند و تنهایش بگذارد. وقتی مرد جوان گوشواره ها را برداشت رویا گرمی اشک را بر روی گونه هایش احساس کرد و دم بر نیاورد.
آن روز رویا همچون آدم آهنی به دنبال عطیه میرفت و به آنچه می گفت، گردن می نهاد. کمی از ظهر گذشته بود و آنان خسته و گرسنه در یکی از خیابانهای شلوغ تهران پیش می رفتند.
رویا نا راضی و دلخور به مانتوی کوتاه و تنگ و شلوار راسته ای که به تن داشت، نگاهی کرد و گفت:« گمون نمی کنی این مانتو شلوار کمی نا مناسبه؟»
عطیه ایستاد. به نشانه ی تاسف سری تکان داد و دوباره به راهش ادامه داد. رویا دوباره به حرف آمد و گفت:« سینه م معلومه. این روسری اصلا مناسب مانتویی با این یقه ی باز و گشاد نیست.»
عطیه آهی کشید و گفت:« اگه می دونستی چقدر به این سر و وضع احتیاج داری، خودت بد ترش رو انتخاب می کردی. تازه باید برای آرایش صورتت هم فکری بکنیم.»
« آخه من نباید بفهمم این چه کاریه که به قیافه ی جلف و زننده احتیاج داره؟»
عطیه از این سوال توهین آمیز رویا ناراحت شد. رویا ندانسته سر و وضع او را محکوم کرده بود. حالت چهره ی عطیه به گونه ای وحشتناک تغییر کرد. روبروی او ایستاد، یقه اش را گرفت، او را به دیوار چسباند و گفت:« اون وقتی که از خونه ی بابا جونت بیرون میومدی ، می بایست می دونستی قرار نیست مریم مقدس باقی بمونی.»
رویا مضطرب و عصبانی گفت:« یقه ام را ول کن، همه دارن نگاهمون می کنن.»
راست میگفت، هم سر و وضعشان جلب توجه می کرد و هم رفتارشان، و نگاه تحقیر آمیز همه عابران به آنان بود.
عطیه با این حرف به خود آمد. یقه ی او را رها کرد و به راهش ادامه داد. از شدت عصبانیت، کارد می زدی خونش در نمی آمد. از اینکه دختری مانند رویا او و رفتارش را محکوم می کرد، عذاب می کشید و بیش از آن ، از این رنج می برد که رویا حق داشت.
رویا از ترس تنها ماندن به دنبالش به راه افتاد و دلجویانه گفت:« منظوری نداشتم. تو که می دونی من در چه محیطی بزرگ شده م. تمام اینا برام تازگی داره.»
عطیه جوابی نداد. همچنان جلو را نشانه گرفته بود و پیش می رفت. رویا که احساس کرده بود عطیه بی اندازه از دست او عصبانی است، یک قدم از او جلو زد و در حالیکه عقب عقب راه میرفت، خواست معذرت خواهی کند، اما با دیدن چشمان گریان او، زبان در دهانش قفل شد.عطیه بی توجه به نگاه مردم، اشک را میهمان چشمانش کرده بود. چقدر برای رویا عجیب بود که عطیه از نگاه مردم شرم نداشت و خود را با او مقایسه می کرد که حتی در خلوت هم بندرت می گریست. بنابراین بگرمی دستهای او را در دست گرفت و گفت:« معذرت می خوام. به خدا قصدم رنجوندن تو نبود.»
عطیه با نفسی که در گلو داشت، ناله کنان گفت:« تهرون اومدن بدون فکر همین بد بختیها رو هم به دنبال داره. بالاخره باید یه جوری شکممونو سیر کنیم. کی به ما کار میده؟ بغیر از کارهایی که ما مجبوریم بکنیم، مگه راه دیگه ای هم هست؟ کی حاضره به یه دختر فراری کار بده؟ تو برام کار پیدا کن. اگه توالت شویی هم باشه، قبول می کنم. اما نیست. الان برای دخترای خونواده دار و تحصیلکرده هم کار پیدا نمی شه، چه برسه به امثال ما. هر جا بری ازت ضمانت می خوان، رضایتنامه می خوان. کدومشو داری؟ حالا هنوز یه شبه از آوارگیت می گذره. وقتی مثل من شش ماه دربدری کشیدی، اون وقت بلبل زبونی کن. فقط اینو بدون آدم هر بار شانس نمیاره و بالاخره اونچه نباید بشه می شه.»
حرفهای عطیه واقعیتهای تلخ را به رویا می نمایاند و لحظه به لحظه بیشتر از آنچه خود بر سر خویش آورده بود، پشیمان می شد و از آنجا که می دانست پشیمانی سودی ندارد، آرام و بی صدا در جمعیت پیش می رفت و در مورد حرفهای تلخ عطیه می اندیشید. به دنبال او می رفت بی آنکه بداند چه سرنوشتی در انتظارش است. تنها دلخوشی اش این بود که دیگر تنها نیست.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)