از شذت خشم بی قرار بود. دلش می خواست می توانست انتقامش را از آن مرد بستاند و به او نشان دهد دنیا آنقدرها هم بی در و پیکر نیست که هر کس بتواند از بی کسی دختری سوء استفاده کند. ولی افسوس که راه به جایی نداشت و تنها کاری که می توانست بکند، این بود که به رویاهایش پناه ببرد که او را تا عرش اعلا بالا می برد و بر تخت سلطنت می نشاند. در رویای خود بارها به آن مغازه رفت و کاری کرد که مرد التماس کنان خود را روی پای او بیندازد و طلب بخشش کند. اما چه فایده که تمام آنها رویا بود و خار فرو رفته در قلب او را بیرون نمی آورد.
رویا متوجه نشد مدت طولانی ست روی آن نیمکت نشسته است. انگار هوای فرح بخش و دلپذیر زمان را برایش کوتاه کرده بود. هوا و زمین باران خورده دست به دست هم داده و فضایی مطبوع را ایجاد کرده بود.معده اش نیز از ناله و فعان به ستوه آمده و بی توجه به ضعف و نا توانی صاحبش، آرام گرفته بود.
بی هیچ حرکتی نشسته بود و درباره ی بدبختی تازه اش می اندیشید که باعث شده بود ابن بار براستی خود را در تنگنا بیابد و به انتظار پایان بنشیند.ساکت و آرام به نقطه ای خیره مانده بود که صدایی دخترانه او را به خود آورد.
« واسه چی دلخوری؟»
رویا سرش را بالا کرد. دختری جوان مقابلش ایستاده بود. رویا گفت:« دلخور نیستم.»
دخترک شانه اش را بالا انداخت و گفت:« چرا می زنی؟ می خوای باش، می خوای نباش. اصلا به من چه؟!»
سپس کنار رویا روی نیمکت نشست و بسته ای آدامس از جیبش درآورد. یکی در دهان خودش گذاشت و یکی هم به رویا تعارف کرد. ولی رویا گرسنه تر ازآن بود که حتی بتواند تصور جویدن آن را بکند. از آدامس جویدن دخترک هم حالش به هم می خورد. بنابراین رو به او کرد و گفت:« می شه لطفا آدامست رو در بیاری؟ حالمو به هم می زنه.»
دخترک که معلوم بود مایل به همصحبتی با اوست، بی معطلی آدامسش را درآورد. آن را روی زمین انداخت و گفت:« اینکه آدم از آدامس جویدن بدش بیاد و حالش به هم بخوره، فقط ممکنه دو علت داشته باشه. عصبانیت و گرسنگی.
« حالا تو کدومش هستی؟»
سپس نگاهی به رویا کرد تا تاثیر حرفش را در چهره ی او ببیند.
حالت چهره رویا از شنیدن این حرف تغییر کرد، چرا که دخترک درست به هدف زده بود. رویا هم به شدت گرسنه بود، هم واقعا عصبی و کلافه، و آرزو می کرد به نحوی از شر هر دو حالت خلاص شود. ولی به روی خود نیاورد و گفت:« باید خدمتتون عرض کنم من آمار فضولها رو می گیرم.»
دخترک دستش را جلو آورد و گفت:« پس بزن قدش. درست اومدی.»
رویا اخمهایش را در هم کشید و رویش را به طرفی دیگر برگرداند. اما دخترک بی توجه به حرکت و رفتار توهین آمیز او همچنان نشسته بود. رویا به یاد آورد که دختر عموهایش بابت چنین رفتاری ماهها با او قهر می کردند. ولی ظاهرا این دختر عین خیالش نبود. رویا از گستاخی او بدش آمد، و بیشتر از آن، قیافه ی او حال رویا را بهم می زد. آرایشی غلیظ داشت و مانتو و شلواری پوشیده بود که اصلا برازنده ی دختری به سن و سال او نبود.
صدای دخترک او را به خود آورد:« لباس خاکی و پاره پوره ت نشونه ی آوارگیه نه فقر، چون دستهای نرم و لطیفت نشون می ده در ناز و نعمت بزرگ شده ی. بنابراین می شه گفت تو هم از خونه ت فرار کرده ی.»
رویا متجب بود که او کاملا درست حرف می زند و به هوش او آفرین گفت. آرزو می کرد مردک طلا فروش هم به اندازه ی این دخترک با هوش بود. به هر حال، آنچه توجه او را جلب کرده بود، قسمت آخر جمله ی دختر بود. بنابراین رو به او کرد و پرسید:« ببینم، مگه خود تو هم ...؟»
دخترک با نفسی عمیق حرف رویا را قطع کرد و گفت:« آره جونم. من فراری و آواره م.»
رویا دوباره نگاهی به سر و وضع او انداخت. نشانه ای از آوارگی در او دیده نمی شد. همچنان که نا باورانه نگاهش می کرد، گفت:« اما سر و وضعت اینو نشون نمیده.»
« در مدرسه به ما یاد می دادن ظاهر آدما باطنشون رو بر ملا نمی کنه. منم ...»
رویا دیگر توجهی به حرفهای او نمی کرد. چنان احساسی پیدا کرده بود که دلش نمی خواست با گوش دادن به حرفهای او خرابش کند. احساسی خوب و وصف نا پذیر. خوشحال بود که همدمی پیدا کرده است و از شکرانه ی این خوش بیاری در پوست نمی گنجید. باورش نمی شد از آن پس می تواند همراهی داشته باشد.کسی که بتواند سنگینی بار غم آوارگی اش را با او تقسیم کند و گوشی شنوا برای شنیدن تمام رویاهایی که او در سر میپروراند، داشته باشد
بنابراین گفت:« جدی میگی؟ یعنی تو هم توی این شهر تنها و بی پناهی؟»
« کاش می تونستم بگم نه، ولی افسوس که باید بگم آره.»
رویا که بعد از چندین روز غصه خوردن، از شادی در پوست نمی گنجید، از جا بلند شد، دستهایش را رو به آسمان بلند کرد وگفت:« خدا جون، برای این کسی که سر راهم قرار دادی، شکرگزارت هستم.»
« منو میگی؟ وجود من که شکر نداره.»
« واسه من که مدتیه تک و تنها مزه ی آوارگی رو می چشم، داره.»
دخترک برای لحظه ای به دور دست خیره شد. معصومیت رویا او را به یاد اولین روزهای دربدری اش می انداخت؛ زمانی که او هم تشنه ی همدمی بود که سیرابش کند. پس دوباره به سر و وضع به هم ریخته ی او نگاه کرد و گفت:« حالا چرا ریختت اینطوری شده؟ انگار ار جنگ برگشته ی.»
« اون شرایطی که من از سر گذروندم، بد تر از صد تا جنگ بود.»
دخترک احساس کرد که رویا به دنبال گوشی شنواست. بنابراین صمیمانه گفت:« اگه دلت بخواد، می تونی منو محرم رازت بدونی.»
رویا که همچون تشنه ای در کویر سرابها را پشت سر گذاشته بود، از خدا خواسته تمام درد و دلش را برای کسی که تازه با او آشنا شده بود، بازگو کرد و گفت که چگونه عشق او را از قله ی خوشبختی به دره ی ژرف دربدری افکند و چه شد که خود را آواره ی دیار غربت کرد. از اینکه با او حرف می زد، احساسی خوب داشت، چرا که هرگز در زندگی اش چنین فرصتی برایش پیش نیامده بود که با دختری همسن و سال خود به گفتگو بنشیند؛ با همدمی که حتی قبل از اینکه او کلامی بر زبان آورد، میدانست او چه در دل دارد. پس با احساسی که بخوبی از عهده ی آن برآمد، دردهایش را بیرون ریخت و دخترک در آن سوز سرد ، بگرمی گوش جان سپرد و حتی برای یک بار حرف او را قطع نکرد.
وقتی رویا ماجرای طلا فروشی را گفت ودست آخر حرفهایش را با ملاقات او در پارک به پایان رساند، در چهره ی دختر خیره شد تا تاثیر حرفهایش را درعمق چشمان او بخواند و ببیند آیا از نظر او محکوم است یا نه.
صورت دخترک از اشک خیس بود، اشکهایی که نیمی را به حال خود و نیمی را به حال رویا فرو می بارید. از آن حالت جاهل مآب در او اثری دیده نمی شد و تنها در دیدگانش درد موج میزد، دردی آشنا که رویا آن را با نگاه کردن در آیینه در چشمان خود دیده بود و همین او را ترساند. و این در حالی بود که حتی چشمهایش به غم نشسته بود، چرا که لزومی به حضور اشک نمی دید.
و این مساله کنجکاوی دختر را برانگیخت، که چطور دختری به سن وسال او قادر است غصه هایی تا بدین حد سوزناک را اینچنین خشک و رسمی بیان کند؟ او نیز به نصیحتی که خود به رویا کرده بود توجهی نکرده و تنها ظاهر آرام رویا را قضاوت کرده بود. پس اشکهایش را پاک کرد، دستهای رویا را که هر دو از سرمای بیرون وسردی درون یخ زده و بی حس بود، در میان دستهایش گرفت و گفت:« دیگه فکرشو نکن. همونطور که خودت گفتی، گذشته رو به گذشته بسپر. اگه ما مثل دو تا خواهر باشیم، هیچی کم نداریم. با همدیگه غمهامونو از یاد می بریم و شادیهامونو صد چندان می کنیم.»
رویا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.به آرامی دستان او را فشرد وگفت:« درست مثل دو تا خواهر دلسوز، پناه بی پناهی همدیگه می شیم.»
چقدر از این اتفاق راضی و خوشحال بود، آن چنان که خستگی و گرسنگی را به فراموشی سپرده بود.
دختر به آرامی دستهای رویا را رها کرد و گفت:« من تنها نیستم. ما یه گروه سه نفره ایم که با هم کار می کنیم.»
« پس بقیه کجان؟»
« خوب معلومه، سر کارشون.»
« کارشون چیه؟ درآمدش خوبه؟ تحصیلات می خواد؟»
درآمدش بدک نیست، تحصیلات هم نمی خواد، ولی خوشگلی می خواد که تو داری. پس از همین الان رسما استخدامی. بعدا بفهمی کارت چیه بهتره. فعلا باید سر و وضعت رو درست کنیم.»
و بعد از اندکی مکث پرسید:« چیز میزی برات باقی مونده؟»
« نه... ولی چرا. یه چیزی مونده. اما دلم نمیاد بفروشمش.»
« دختر، تو اون همه طلا رو از دست دادی، حالا دلت واسه این یه تیکه می سوزه؟»
« آخه اگه اینو هم بفروشم، یعنی تمام گذشته و خاطرات و همون چیزی رو که واسه خاطرش آواره شدم فروخته م.»
« اگه راستشو بخوای، گذشته و خاطرات ما همون لحظه ای که خودمونو آواره کردیم فروخته شد. چنان فروختنی که خودتو بکشی هم نمی تونی دوباره اونو بخری... حالا اینی که باقی مونده چی هست؟»
رویا آهسته دستش را در جیب کیفش کرد، گوشواره ها را بیرون آورد و آن را به دست دختر داد.بند بند وجودش از این کار ناراضی بود. گریه اش گرفته بود اما، خود داری اش را حفظ کرد.
دخترک گوشواره ها را کمی در دست بالا و پایین کرد و گفت:« والله من که هر چی نگاه میکنم، چیزی به اسم گذشته توی اینا نمی بینم.»
« اگه بگم تمام بدبختیهام زیر سر همین گوشواره هاس، باور می کنی؟»
دخترک با سکوت خود، تمایلش را به شنیدن حرفهای رویا نشان داد، چرا که رویا با یک جمله عزیز ترین چیزش را محکوم کرده بود.
و رویا بی محابا ماجرایی را که همچون کوه غم روی دلش تلنبار شده بود، خاطره ای را که از دوران کودکی میکشید، تعریف کرد.