صفحه 3 از 8 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 76

موضوع: رویاهای خاکستری | معصومه پریزن

  1. #21
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    او با لحنی تعجب زده گفت:« زن داداش، چرا خیال می کنی حتما اون با یه پسر فرار کرده؟»
    « اگه این طوری نیست، پس کجا رو داره بره؟»
    در همین موقع، صدای نعره ی دلخراش عبدالله خان به گوش رسید که آسیه را فرا می خواند. فریاد عبدالله خان که انگار حادثه ای دیگر را هشدار می داد، باعث شد رنگ از روی آسیه بپرد ونشانه های ترس با سرعتی باور نکردنی در چهره اش آشکار شد. سپس در حالیکه می لرزید، از جا بلند شد و به طرف در به راه افتاد تا مبادا اندکی تاخیر بهانه ای دیگر برای جنجال آفرینی به دست عبدالله خان دهد.
    قبل از اینکه آسیه به در برسد، آقا عزت پیشدستی کرد و قبل از آسیه از اتاق بیرون پرید و با گامهایی پر شتاب که بیشتر به دویدن می مانست، به طرف اتاق برادرش به راه افتاد. آسیه هم وحشت زده از اینکه چه چیز خشم شوهرش را برانگیخته است، به دنبال عزت راهی شد. از اینکه در چنین موقعیتی او را همراه داشت، اندکی آرام به نظر می رسید، اما با این حال هنوز ترسی انکار ناپذیر در حرکاتش مشهود بود.
    هنگامی که سرآسیمه وارد اتاق شدند، عبدالله خان را دیدند که مشت خون آلودش را در دست چپش گرفته است بی آنکه دم برآورد، آن را می فشارد. در درون می نالید و دردش را بروز نمی داد؛ همان چیزی که آن را به رویا به ارث داده بود.
    آسیه و عزت با نگاه های وحشت زده اطراف را از نظر گذراندند. آیینه ی قدی کنار اتاق خرد شده و تکه هایش روی زمین پخش بود.
    عبدالله خان متعجب ازحضورعزت، سرش را به طرف پنجره ی مشرف به حیاط برگرداند و همچون کودکی که ازنگاه جمع فرار می کند، چشمانش را بست. عزت بی توجه به مشت خون آلود او، با دلی سرشار از اندوه و خنده ای تصنعی بر لب، جلو رفت. دستش را روی شانه ی برادر گذاشت و گفت:« سلام، خان داداش. چه خطایی مرتکب شده م که از ما رو بر می گردونی؟»
    عبدالله خان از این حرف عزت، انگار دشنه ای در قلبش فرو کرده اند، مشت خون آلودش را فراموش کرد و درد دل را به یاد آورد. بند بند وجودش با شنیدن صدای برادر منقبض شد، طوریکه احساس می کرد خون بسختی در رگهایش جریان دارد و ششهایش ازسر اکراه اکسیژن را با دی اکسید کربن معامله می کند. آهسته سرش را پایین انداخت و با ناله ای که بسختی اثری از آن در صدایش مشهود بود، گفت:« شرمنده م. به خدا رو ندارم توی روت نگاه کنم.»
    عزت با شنیدن این حرف از آمدنش پشیمان شد. از روزی که رویا رفته بود، او برادرش را ندیده بود. دلش نمی خواست با او روبرو شود. با آسیه تماس داشت و کم و کیف قضیه را از او می شنید، اما با شناختی که از برادرش داشت، صلاح نمی دید با او روبرو شود. اکنون به وضوح می دید که عمق درد تا کجا در جسم برادرش حلول کرده و او را از پا درآورده است.
    او آهسته جلو رفت، برادرش را به گرمی در آغوش گرفت و بر سینه فشرد. انگار می خواست تمام غم های او را از وجودش بیرون بکشد و از آن خود بکند. همچنان که او را تنگ در بر گرفته بود ، احساس کرد برادرش دیگر همچون گذشته قوی و تنومند نیست. انگار تک تک سلولهایش دچار رخوت شده بود. شانه هایش فرو افتاده و پشتش خم گشته بود. ریشی که همیشه آن را برای بهتر نمایاندن سیبیل کلفتش می تراشید تا مردانگی اش را هرچه بیشتر به رخ دیگر مردان بکشد، اکنون به عزای آبروی از دست رفته، تمام صورتش را پوشانده بود. دیگر از آن موهای مرتب که هر دقیقه با ذوق و شوقی وصف ناپذیر آنها را شانه می زد ، خبری نبود. انگار موهای سفید با سرعتی باور نکردنی رخ نموده بودند و او را پیرتر نشان می دادند.
    عزت با دیدن حال و روز برادر چنان منقلب شد که خواست همان لحظه به او بگو
    ید رویا در خانه دکتر اندیشمند و همسرش است و به زودی بر می گردد،ولی از واکنش برادرش بعد از شنیدن اسم دکتر ترسید و ترجیح داد فعلاً چیزی نگوید. در عوض، همانطور که عبدالله خان را در میان بازوانش گرفته بود، گفت: « دشمنت شرمنده باشه، اصلاً از این حرف ها نزن که دلگیرم می کنی. حالا مگه چی شده؟ آسمون که به زمین نیومده.»
    عزت می دانست در دل برادرش چه غوغایی برپاست. می توانست ساعت ها بنشیند و به درد و دل او گوش کند و بر حرف هایش مهر تأیید بزند، اما ترجیح داد سکوت کند. دوست نداشت با ادامه این حرف ها به زخم او نمک بپاشد و او را بیش از این در گل و لای غصه فرو برد، چرا که بعید نبود عاقبت باتلاقی گردد و برای همیشه او را در میان بگیرد. دلش می خواست به برادرش کمک کند، اما فعلا ًوقت را مناسب نمی دانست. از اینکه مردم ماجرا را فهمیده بودند، ناراحت بود. رویا را پاک تر از آن می دانست که بی جهت این گونه بد نام شود و هر کس و ناکس به خود اجازه دهند او را به بی آبرویی متهم کند. از سویی دیگر، نگرانی اینکه مبادا محمد پشیمان شود و نخواهد با رویا ازدواج کند، او را می آزرد. می ترسید محمد با آن همه امکانات رفاهی ، حاضر به ازدواج با دختری فراری و بد نام نباشد. از طرفی، متعجب بود که چرا محمد نه قبل از خاستگاری و نه بعد از فرار رویا هیچ کلامی بر زبان نیاورده و اظهار نظر نکرده بود.
    او بعد از اندکی تفکر، از دنیای درون بیرون آمد و به اطراف نظر انداخت. آسیه و زینت خرده های آیینه را جمع می کردند بی آنکه جرأت بازگو کردن کلامی را داشته باشند. او که خود را تنها ناطق جمع می دید ، به اشاره آسیه روبه عبدالله خان کرد و گفت: «حالا چرا آیینه را شکستی؟ نگفتی خطرناکه؟»
    عبدالله خان در میان بهت و حیرت آنان، با لحنی که هرگز کسی از او ندیده بود ، گفت:«شاید باورتون نشه، اما حقیقتاً که آیینه هم داشت بی توجه به دل زخم دیده ام، به من می خندید.»
    عزت با این کلام برادر به راستی دلش ریش شد. از این که می دید دختری به سن رویا توانسته است کمر مردی همچون عبدالله خان را خم کند، کلافه بود. اکنون باور می کرد که بادی ملایم می تواند درختی تنومند را درجا بلرزاند . از اینکه می دید برادرش با آن همه کبکبه و دبدبه این گونه مفلوک و بی پناه شده است احساسی نا خوشایند داشت ونمی دانست چه کند. در دل هزار بار به تقدیر نا خوشایند خود نفرین فرستاد. بیش از آن،دردش از این بود که خود را مقصر می دانست، چرا که از پژمان شنیده بود رویا به علت اجبار به ازدواج با محمد فرار کرده است. بنابراین دلش می خواست هر طور هست به برادرش که بعد از مرگ پدر تنها حامی او بود، کمک کند و رویا را نیز از این بی سرانجامی نجات دهد.
    بعد از اینکه به کمک آسیه دست مجروح برادر را مرهم گذاشت، از زینت خواست قرصی آرام بخش برای او بیاورد. سپس آن را به او خوراند و قبل از رفتن بوسه ای بر پیشانی داغ و عرق کرده اش نشاند، همراه بقیه از اتاق بیرون آمد و به آرامی در را در لولای خود جا داد. سپس بی هیچ کلامی یکراست به سمت حیاط رفت.
    آسیه او را تا دم در همراهی کرد. ناراحت به نظر می رسید. انگار دوست نداشت عزت آنان را ترک کند. یا شاید دلش می خواست همراه او از این مکان جهنمی بگریزد. دستهایش بوضوح می لرزید و پاهایش نای ایستادن نداشت.
    عزت بخوبی می دانست که او بیش از عبدالله خان به همدردی احتیاج دارد. بنابراین مانند برادری دلسوزکه با خواهر درد مندش همدلی می کند، گفت:« غصه نخور، زن داداش. یادش میره. زیاد طول نمی کشه تا این دوران هم مثل همه ی روزهای تلخ و شیرین زندگی بگذره.»
    لحن ملایم و برادرانه ی عزت باعث شد دوباره اشکهای آسیه سرازیر شود و در حالی که نگاه معصومانه اش را به او دوخته بود، گفت:« درد من که یکی دو تا نیست، آقا عزت. از طرفی دارم واسه خاطر عبدالله خان از بین میرم، از طرف دیگه واسه دخترم. دلم براش یه ذره شده. از وقتی به دنیا اومد تا به حال حتی یه شب هم ازم دور نبوده. هم دلتنگش هستم و هم نگرانش. آخه من فقط همین یه دختر رو دارم. هر شب تا صبح بیدارم و گریه می کنم. نمی دونم سرش رو کجا زمین می ذاره و چه می کنه. خودشو نابود کرد. نمی دونم حالا پشیمونه یا راضی. خدا کنه هر جا هست خوشبخت باشه. طفلک یه روز خوش توی زندگیش ندید.»
    آسیه می گفت و اشک می ریخت. آرزو داشت فقط یک بار دیگر جگر گوشه اش را ببیند و با گرمای وجودش زندگی خود را گرما بخشد، اما احساس می کرد این آرزویی نا ممکن است و انگار کسی می خواهد برای همیشه او را از دیدار فرزند محروم کند.
    « من برای خاطر رویا هر کاری می کردم، آقا عزت. اون تنها دلخوشیم بود. همه سختی ها رو واسه خاطر اون تحمل می کردم، ولی اون نتونست واسه خاطر من طاقت بیاره و تحمل کنه. دلم بیشتر از این می سوزه که یه بار هم درست و حسابی بهش نفهموندم چقدر دوستش دارم و بدون اون نمی تونم زندگی کنم.»
    هق هق گریه به آسیه اجازه نداد ادامه دهد.عزت هم بغض کرده بود، اما خودش را مهار کرد و بی هیچ کلامی از خانه بیرون رفت. می دانست اگر دهان کند، بعضش می ترکد و هیبت مردانه اش زیر سوال می رود. از سوی دیگر، می دانست هیچ کلامی نمی تواند دل دردمند مادری را که در غم از دست دادن فرزند به عزا نشسته است، مرهم بگذارد.
    آسیه گیج ومنگ ایستاد و با چشمان اشک بار دور شدن عزت را تماشا کرد. سپس همان جا روی پله ها نشست و زانوانش را در میان حلقه ی دستانش قرار داد و گریه از سر گرفت. با اینکه هوا زیاد سرد نبود، بند بند وجود او از سرمایی که در درونش جاری بود، می لرزید. امروز بیش از روزهای پیش دلشوره داشت، انگار احساس مادرانه اش به او می گفت که از این پس دخترش براستی بی پناه شده است.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #22
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بر خلاف صبح، عصر آن روز تاریک و دلگیر و مه آلود بود، طوری که دل آدمی را به ماتم می نشاند. دوباره خورشید در مقابل ابرها سر تسلیم فرود آورده و آنها را به زندان بانی اسارتگاه خود انتخاب کرده بود. ابرها بی توجه به دل سوزنده ی خورشید که به حال خود دل می سوزاند، در جای جای آسمان به رقص درآمده بودند و می خواستند بزمشان را با شکرانه ی باران آغاز کنند. بادی سرد و ملایم می وزید. عصری وحشت زا بود. سایه های وحشتناک اجسام بر روی زمین تا آخرین حد توان خود را گسترده و نقطه به نقطه ی زمین را در ظلمات فرو برده بودند. درختان لخت و عریان، از این همه نا ملایمات طبیعت به جان آمده بودند اما دم بر نمی آوردند. تنها با نوای آرام باد، برای برگهای از شاخه افتاده شان زمزمه وار ذکر خدا می گفتند و بر خلاف دیگر موجودات زمین، در مقابل عوامل طبیعت سر تسلیم فرود آورده بودند و راضی و خشنود فقط در این فکر بودند که هر چه بیشتر در دل زمین ریشه بدوانند.
    در میان این همه تنهایی و سکون، آنچه بیش از همه رویا را می آزرد، تنهایی اش بود. به یاد می آورد در این ساعت از روز، به دور از چشم پدر در اتاقش به تماشای سیمای خاکستری شهر می نشست و شیشه ی باران خورده ی پنجره اتاقش را که صحنه ی رقص باران شده بود، نگاه می کرد. ولی اکنون تنها و بی کس، خطر ضربات مستقم باران که می خواست بر سر و صورتش ببارد، او را تهدید می کرد و به یادش می آورد که مفلوک زمانه است.
    چشمانش در حسرت از دست رفته ها، گستره ای را میدید که وحشت در دلش می افکند؛ گستره ای ساکت و ترسناک. پارک به آن بزرگی و عظمت در چشم اشکبار رویا خلوت به نظر می رسید، که شاید دلیلش بارانی بود که مردم چشم براهش بودند. این اولین بار بود که رویا از خدا می خواست که آسمان به ناله در نیاید و خورشید در پشت کوهها به قهر نرود، چرا که با آغاز شب ظلمانی ، گرگها به قصد شکار از کمینگاه خود بیرون می آیند. و اکنون رویا شکاری ناب به شمار می رفت.
    رویا ساکت و آرام روی یکی از نیمکتهای پارک نشسته بود و اطراف را از نظر می گذراند.در واقع چشمهای او زمان حال را نمی دید و تنها در گذشته سیر می کرد؛ گذشته ای که رویا آن را برای گذشتگان گذاشته بود. می خواست در آن پیچ و خم به زردی گراییده ی پارک، جاده ی سبز و مستقیم زندگی اش را بیابد؛ جاده ای روشن که با انوار پر فروغش او را به سوی خود بخواند، ولی اکنون در آن کوره راه پر پیچ و خم ، حتی روزنه ای خاکستری هم به نظرش نمی رسید که دست کم به آن دل خوش کند. در عوض، هر چه بود، سیاهی بود.
    چند ساعتی می شد که از خانه ی پژمان بیرون آمده و در تمام این مدت تا توانسته بود، با گامهایی سست و افکاری نابهنجار از آن محل دور شده بود تا مبادا او را پیدا کنند و به اسارتگاه برش گردانند. اکنون به یقین می دانست آنان خبردار شده اند که آن غزال رمیده دوباره از قفس رمیده است.
    در این افکار غوطه ور بود که صداهایی پسرانه او را از عالم خیال به در آورد. چند پسر جوان به او نزدیک می شدند. با دیدن آنان به گونه ای ناخوشایند احساس خطر کرد. از راه رسیدن زود هنگام صیادان او را به شدت ترساند. بیش از همه از دیدن قیافه های آنان ترسیده بود. تا کنون هیچ پسری را شبیه آنان ندیده بود. پسرانی با موهای روغن زده، شلوارهای تنگ و پیراهن های گشاد و آویزان به روی آن گردنبندهای طلا و نقره به گردن.. و سیگاری که گوشه ی لب چند تن از آنان دیده می شد. انگار رویا را نشان کرده باشند، با نگاه های خیره و خنده های جلف، بی خبر از توفانی که در دل او پدید آورده بودند، به سویش می آمدند.
    رویا دستپاچه از جا بلند شد، خود را جمع و جور کرد و به راه افتاد. تا کنون در چنین موقعیتی گیر نکرده بود. تنها واکنشی که می توانست نشان دهد، لرزشی بود که ترس به بند بند وجودش هدیه کرده بود. چشمهایش سیاهی می رفت و قدرت ایستادن از او سلب شده بود. درست مثل کابوس بود که در آن هیچ کاری از دست آدم بر نمی آید. خدا خدا می کرد کسی در پارک رخ نشان دهد و به فریادش برسد، ولی بی فایده بود. هیچ کس آنجا نبود.
    پسرها با قهقهه های چندش آور هر لحظه به او نزدیک تر می شدند. حالا دیگر رویا متلکهای آنان را هم می شنید که کلمه به کلمه اش جلف و دور از شان بود. نمی دانست چه کند. به راه افتاد و گامهایش را تندتر کرد تا بلکه معجزه ای شود و او را از مهلکه برهاند.
    پسرها به او رسیدند و دوره اش کردند؛ همچون عنکبوت چنان ماهرانه به دورش تار تنیدند که انگار کار هر روزشان است. رویا در میان حلقه ی محاصره با فاصله ی یک متر از آنان گیر افتاده بود و با نگاه هایی که هیچ حالتی در آن دیده نمی شد، آنان را از نظر می گذراند. در نگاهش نه التماس موج میزد، نه تهدید و نه ترغیب. و از آنجا که این نگاه ها برای پسرها نا آشنا بود، دستها را به هم داده بودند و با فریادهای شادمانه ای که سر می دادند، دل رویا را بیشتر از جا می کندند. به نظر می رسید هدفشان صرفا ترساندن رویاست، چرا که به آرامی جلو و عقب می رفتند. رویا رنگ به رو نداشت. چشمان آبی اش خیره و لبان سرخ رنگش باز مانده بود، که دندانهای سفید و مرتبش را به نمایش می گذاشت. و تمام اینها نه تنها از زیبایی اش نمی کاست ، بلکه او را صد چندان جذاب تر نشان می داد و باعث می شد آنان بیش از پیش زبان به تمجیدش بگشایند. از دیدن این گرگان آدم نما به یاد فیلم هایی جنایی می افتاد که او را به وجد می آورد و خشم پدر را بیشتر برمی انگیخت. خدایا، یعنی کسی نبود او را از این مهلکه نجات دهد؟ نه قدرت التماس داشت و نه توان پرخاش.
    پسرها قدمی جلو گذاشتند، رویا از شدت ترس چشمهایش را با دست پوشاند. دلش نمی خواست گریه کند. ازاین کار در ملاء عام بیزار بود. احساس می کرد به آخر خط رسیده است و به یکباره تمام زندگی اش را نابود و شیشه ی بلورین جسمش را در خطر شکستن دید. گوشهایش از شنیدن آن اصوات نا خوش آیند به ستوه آمده بود که ناگهان صدای دلنشین و متفاوت با صداهای قبلی او را به خود آورد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #23
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    « با خواهر من چیکار دارین، آشغالهای بی سر و پا؟»
    این کلام اگر چه خشن ادا شد، بر دل رویا نشست. پسرها که انتظار چنین چیزی را نداشتند، قدمی به عقب برداشتند و پراکنده شدند.
    مرد جوان پرخاش کنان گفت:« بزنین به چاک.»
    بعد رویش را به رویا کرد وبا همان لحن تند گفت:«اصلا معلومه اینجا چیکار می کنی؟ همه نگرانت شدن. راه بیفت بریم.»
    رویا هاج و واج از حرفهای مرد و خوشحال از اینکه از مخمصه نجات یافته است، بی هیچ حرفی به دنبال او به راه افتاد. از خوشحالی گریه اش گرفته بود، اما هنوز دست و پایش می لرزید. مرد گامهای بلند و تند بر میداشت و رویا تقریبا به دنبال او می دوید. همچنان که می رفتند، از پشت سر به مرد نگاهی انداخت و به پسرها حق داد که از او بترسند، چرا که رویا با آن قد بلند و کفشهایی با پاشنه های پنج سانتی متری ، فقط تا سر شانه ی او می رسید. و شانه های پهن و عضلانی اش که هیاتش را خوفناک تر جلوه می داد، نشان از ورزشکار بودنش داشت. مرد هنگام راه رفتن دستهایش را دور از بدن نگه داشته بود و گامهایی سنگین بر می داشت. رویا خودش هم کم کم داشت از آن مرد می ترسید. در طول مسیر، مرد حتی کلامی سخن نگفت و به رویا اجازه داد در دریای پر تلاطم سوالاتش غوطه بخورد.
    بالاخره از پارک خارج شدند و مرد یکراست به سمت پیکانی شیری رنگ رفت و سوار شد. درهای اتومبیل قفل نبود و رویا با نگاهی به پشت سر فهمید که مرد فقط برای نجات او در آنجا توقف کرده است، چرا که از آن نقطه بخوبی جایی که رویا گرفتار پسرها شده بود، پیدا بود. و این رویا را شرمنده کرد.
    او همان جا در جا میخکوب شده بود واگر مرد صدایش نمی زد و از او نمی خواست سوار شود، هیچ تکانی به خود نمی داد. رویا که هنوز بهت زده بود، حرکت کرد و یکراست رفت و روی صندلی جلو نشست. به گونه ای عجیب در کنار آن مرد جوان احساس امنیت می کرد و بدش نمی آمد هر چه زودتر از آن مکان دور شود.
    مرد جوان لبخندی زد و اتومبیل را به حرکت درآورد. رویا کم کم داشت از سوار شدنش پشیمان می شد. نمی بایست بی عقلی می کرد و سوار اتومبیل مردی غریبه می شد. ترس به وجودش چنگ انداخته بود. بالاخره بعد از اینکه مدتی با خودش کلنجار رفت، بر ترس و خجالتش غلبه کرد و پرسید:« کجا دارین می رین؟»
    مرد بی آنکه به رویا نگاه کند، دنده را عوض کرد و گفت:« از اینجا دور می شیم که دوباره سر و کله ی اون پسرا پیدا نشه.»
    رویا سرش را پایین انداخت. با اینکه آن مرد به او نگاه نمی کرد، رویا احساس بدی داشت. می ترسید مبادا مرد او را به چشم دختری هرزه و خیابانی دیده باشد. پس به آرامی گفت:« چرا منو خواهر خودتون معرفی کردین؟»
    مرد در حالیکه همچنان به روبرو نگاه می کرد ، باخنده ای شیرین که دندانهایش را از زیر سبیل باریک و مردانه اش آشکار می کرد، گفت:« همه ی دخترا مثل خواهر آدم هستن.»
    « اصلا چی شد که تصمیم گرفتین به من کمک کنین؟»
    مرد دوباره لبخندی زد و گفت:« راستش هر کس دیگه ای جز شما بود، محال بود کمکش کنم.»
    رویا انتظار داشت او برای این حرفش دلیل بیاورد، اما انگار مرد خیال نداشت حرفش را تمام کند و همچنان در سکوت به رانندگی ادامه داد.
    رویا که کلافه شده بود به حرف آمد و گفت:« خوب، داشتین می فرمودین.»
    « برای اینکه از سادگی شما خوشم اومد. معلوم بود از اون دخترای ولگرد خیابونی نیستین. آخه می دونین، توی این شهر بی درو پیکر دخترای محدودی هستن که سادگی خودشونو حفظ کردن. وقتی شما رو دیدم که بی پناه چشمهاتونو با دست گرفتین، فهمیدم که شما با اونای دیگه فرق دارین.»
    سپس برای اولین بار از زمانی که سوار اتومبیل شده بودند، نگاهی به رویا انداخت، که باعث شد رویا سرش را پایین بیندازد، و گفت:« شما حتی یه ذره هم آرایش ندارین. مثل شما کم پیدا می شه. مخصوصا با این حجابتون خیلی به دلم نشستین. اگه خواهر داشتم، دلم می خواست مثل شما بود.»
    رویا از خجالت سرش را پایین انداخت. قضاوت آن مرد شرمنده اش کرد و برای اولین بار در عمرش پی برد که پدرش چه می گفت و عقیده ی او را تحسین کرد. فهمید چرا به او اجازه ی خیلی کارها را نمی داد زیرا می دانست مردان خواهان چگونه اخلاق و رفتاری هستند. پدرش بی هیچ چشمداشتی ، صرفا کمی افراطی می خواست این را به او بفهماند، ولی افسوس که او دیر فهمیده بود. درک تازه نیز غمی شد و غبارش بر دل او نشست. پس سکوت اختیار کرد، چرا که حرفی برای گفتن نداشت. از سر بی احتیاطی خود را به دست جریان تند روخانه ی سرنوشت سپرده بود و فقط می تونست نظاره گر کوبیده شدنش به سنگ وصخره باشد.
    مرد دوباره به حرف آمد و گفت:« راستی، شما تک وتنها توی اون پارک چی کار می کردین؟ اونم این موقع روز که هوا کم کم داره تاریک می شه.»
    رویا احساس کرد دوباره به مخمصه افتاده است و از اینکه سوار اتومبیل او شده بود، بیشتر پشیمان شد. به دنبال دروغی می گشت که آن را تحویل مرد دهد و خود را از شر سوال وجواب برهاند.
    بالاخره گفت:« اونجا با یکی از دوستام قرارداشتم.»
    « ببین، دختر جون، دوستی که توی پارک با آدم قرار بذاره، دوست واقعی نیست. چرا توی خونه با هم قرار نذاشتین؟»
    « آخه اون اجازه نداره بره خونه ی دوستاش.»
    « به هر حال این جور قرار و مدارها صحیح نیست.»
    رویا که احساس می کرد اگر این سوال وجواب ادامه پیدا کند، مشتش باز خواهد شد، برای رهایی از دست آن مرد، بی آنکه با خیابانی که در آن بودند آشنایی داشته باشد، گفت:« ممنون، خونه مون توی همین خیابونه. از کمکتون متشکرم.»
    مرد بی هیچ اعتراضی آهسته اتومبیل را کنار کشید و توقف کرد. سپس رویش را به او کرد و گفت:« بذار یه نصیحتی بهت بکنم. همه ی آدما مثل هم نیستن. دیگه خودت باید اینو فهمیده باشی. پس همینطور الله بختکی سوار ماشین کسی نشو. خطر داره.»
    جمله ی مرد همچون پتکی محکم بر فرق سرش فرود آمد و تمام تنش از سر نا فرمانی بی حس شد. در دل با خود گفت: با خودت چه کردی رویا؟
    برای لحظه ای می خواست تمام حرفهای دلش را برای آن مرد جوان بگوید، ولی زبان به فرمانش نمی چرخید. غرور مانعش می شد. بنابراین در حالی که سعی می کرد لحنش طوری باشد که آن مرد نفهمد او نیز از آن پس جزو دختران خیابانی است، از نصیحت او تشکر کرد و ادامه داد:« بابت همه چیز ممنون، اما من اونقدرها از خونه بیرون نمیام که فرصت سوار شدن در ماشین های مختلف رو داشته باشم. این یه بار هم پیش اومد.»
    مرد گفت:« از آشنایی با دختری مثل شما خوشحال شدم.»
    رویا پیاده شد و در را پشت سرش بست. مرد جوان قبل از اینکه اتومبیل را به حرکت در بیاورد، به سمت رویا خم شد و گفت:« مروارید صدفت را حفظ کن، خواهر. حیفه که اونو به تاراج ببرن.»
    و حرکت کرد. رویا انگار سرب مذاب رویش ریخته باشند، بند بند وجودش از هم گسست و کلام مرد جوان را در عمق وجود خود جای داد. همچنان ایستاد و چشمانش بی میل به تعقیب، رفتن او را نظاره کرد بی آنکه پلک بزند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #24
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    وقتی فرشته ی نجاتش در پیچ خیابان از نظر نا پدید شد، رویا دلگیر و تنها به جماعتی نگاه کرد که بی تامل از کنارش می گذشتند بی آنکه به چشمان ماتم گرفته ی او نگاهی بیندازند. دلش گرفته بود. در میان آن همه همنوع ، خود را غریب و تنها می دد. براستی که هر قدر تعدادانسانها بیشتر می شود، به همان نسبت میزان مهر و محبت کاهش می یابد تا جایی که تنها غباری از آن در جاده ی سرنوشت باقی می ماند. و این همان چیزی است که باید تنها را بلرزاند.
    آسمان کم کم داشت لباس سیاهش را به تن می کرد و بار دیگر شب را به مهمانی خانه هایی می برد که ساکنانش می رفتند تا خستگی روز را در سکوت شب به در کنند. به زودی از میزان شلوغی و رفت و آمد کم می شد. در این میان، فقط رویا بود که بی کس و بی پناه درلابلای مردمی که در هم می لولیدند، پیش می رفت. نه هدفی داشت و نه مقصدی، صرفا طول خیابان را طی می کرد، در حالی که افکاری نا گوار بر روح و جسمش حاکم بود؛ افکاری که تا سر حد انجماد سلولهایش را می آزرد. ولی باز هم رویاهایش بود که امید را در قالبی دیگر پی ریزی و وادارش می کرد پیش برود. با اینکه تمام رویاهای به هم بافته اش در هم ریخته بود، مولد رویا وخیال هنوز در وجودش پا بر جا بود و رویاهایی تازه را در ذهن او به تصور می کشید. می خواست تنها و مستقل زندگی کند و به مقامی عالی دست یابد. بنابراین به امید اینکه شب زندگی اش از راه آمده باز گردد، شب را همراهی می کرد تا بلکه روز بعد برای خود و سرنوشتش کاری کند.
    با این حال ، آنچه او را از رویاهای تازه اش دور می کرد، زخمی بود که بر دل داشت و او را وادار به کاری کرده بود که راه بازگشتی نداشت. چقدر ازکاری که کرده بود پشیمان بود. از همه چیز و همه کس بیزار بود؛ از خودش، از آنچه نا خواسته سرشت خویش کرده بود، از آوارگی داوطلبانه اش، از وجودی که نبودنش را آرزو می کرد، از زخمی که مرهمش را طلب میکرد، از رخوتی که خود را میهمان آن کرده بود، از درد فراق و رنج دلتنگی برای مادرش و زینت و غیره...
    تمام اینها همچون سوهان روح او را میسایید. و در این میان، آنچه به فریادش رسید و ذهنش را منحرف کرد، وحشتی بود که بر وجودش مستولی شد، چرا که برای اولین بار خود را تنهای تنها یافت. اطراف به گونه ای ترس آور برایش تازگی داشت. از ساختمانهای کوتاه وبلند، حتی از نگاه کودکی که مشتاقانه لبخندی را گدایی می کرد، می ترسید. بی هدف طول خیابان را می پیمود و دم بر نی آورد. غصه هایش را برای بغضهایش باقی گذاشته بود. خستگی بر تن و جانش چیره شده بود، اما رنجهایی که در وجودش ریشه دوانده بود، اجازه نمی داد خستگی جایی برای خود باز کند و آرامش بطلبد.
    او بی توجه به تن خسته و فداکارش پیش می رفت. تا اواخر شب ، خسته و گرسنه رو به جلو در حرکت بود و در دل بر بی پناهی اش می گریست ، ولی وقتی جماعت زن و مرد جای خود را به مردان آخر شب دادند و خیابان خلوت شد، ترس به معنای واقعی بر وجودش مستولی شد. حالا به خوبی می فهمید که دنیا چهره هایی یگر هم دارد که به انسانها نشان می دهد زندگی همان نیست که آنان در رویاهای شیرینشان به تصویر می کشند.
    دورانی را به یاد می آورد که در بی خبری به سر می برد و با وجود سر پناهی امن، هوس آزادی و بی پناهی می کرد. از خودش بدش می آمد که چرا هیچ گاه به ذهنش نمی رسید آوارگی تا بدین حد سخت و کشنده است؟
    در تاریکی پیش میرفت تا کسی متوجه حضورش نشود. به دنبال کوچه ای می گشت تا در آن پناه گیرد. کوچه را امن تر از خیابان می دانست. دست کم تردد در آنجا کمتر بود و امکان اینکه گزندی بر او وارد شود نیز کمتر.
    سکوتی مرگ بار همه جا را احاطه کرده بود و همچون گرازی خون آشام دندانهای تیز و بلندش را به او نشان می داد. هیچ عابری در خیابان دیده نمی شد، فقط گهگاه اتومبیلی عبور می کرد. دلهره بیش از پیش بر وجودش چنگ انداخته و دوباره دچار حالت تهوع شده بود.
    در آن سوی خیابان چشمش به کوچه ای افتاد وتصمیم گرفت وارد آن شود. از دیوار فاصله گرفت و به سمت خیابان رفت. در همین هنگام اتومبیلی از راه رسید، راننده از سرعت خود کاست و متلکهایی زننده بار او کرد که تک تک آنها برایش تازگی داشت. رویا هراسان و خجالت زده، گوشهایش را با دو دست پوشاند و با سرعتی باور نکردنی طول خیابان را طی کرد. آنچه شنیده بود، همچون نیزه هایی زهر آگین بر روحش نشسته بود و آزارش می داد. چنان احساس پستی وحقارت می کرد که دوست داشت همانجا در دم جان بسپارد. برای لحظه ای از ذهنش گذشت به خانه ی پژمان برگردد. دست کم در آنجا سر پناهی داشت، اما با وضعیتی که آنجا را ترک کرده بود، روی برگشتن نداشت. از طرفی، راه بازگشت را نمی دانست. پس بی پناهی اش را محرز وافسوس خوردن را بیهوده می دید. اکنون سقفش آسمان بود که آن هم به چکه کردن افتاده بود.
    تن خسته و باران خورده اش را به داخل کوچه کشاند و با قدمهایی سست به سمت انتهای کوچه به راه افتاد. خواب نیز بی رحمانه بر او تاخته بود و قصد تاراج داشت. چشمهایش را به سختی باز نگه می داشت و پاهایش را روی زمین می کشید. باران هم که دقایقی بود بازی آغاز کرده بود، بر کندی حرکتش می افزود. خود را تسلیم زمانه کرده بود و بی هیچ شکایتی با شانه های فرو افتاده به راهی که می دانست به هیچ جا ختم نمی شود ، ادامه می داد.
    اندک زمانی بود که گوشهایش را به روی هر صدایی بسته بود و هیچ نمی شنید. ولی برای لحظه ای در جا میخکوب شد. صداهایی که به گوش می رسید، حکایت از شوربختی دیگری داشت. ترس بیش از پیش بر وجودش غلبه کرد. پاهایش به لرزه افتاد. حتی دندانهایش از شدت ترس به هم می خورد. گوشهایش را تیز کرد تا شاید عوضی شنیده باشد، اما حقیقت داشت. درست شنیده بود. صداهایی مردانه بود که از سر کوچه به گوش می رسید و نزدیک می شد.
    رویا نومیدانه به اطراف نگاهی انداخت تا بلکه پناهگاهی بیابد. نفسش به شماره افتاده و رنگ از رویش پریده بود. برای لحظه ای به خود تلقین کرد که ترس معنا ندارد و نفسی عمیق کشید، اما بخوبی می دانست که می ترسد. تصمیم گرفت قبل از اینکه دیده شود، بگریزد. اما به کجا؟ چشمش به کوچه ای فرعی افتاد و وارد آن شد. صداها نزدیکتر می شد. گفتگویی آرام و دوستانه بود و هیچ شباهتی به لاف زنیهای ولگردان بی سر و پا نداشت، اما رویا مار گزید ای بود که از ریسمان سیاه سفید می ترسید.
    از آنجا وارد کوچه ای دیگر شد، اما انگار پسرها قصد مقصد او را کرده باشند، همچنان نزدیک می شدند. رویا سرش را پایین انداخته بود و پاهای بی حسش را جلو می کشید. ناگهان سر بلند کرد و خود را مقابل دیواری بلند دید. کوچه بن بست بود. آنگاه از شدت ترس دچار حالت تهوع شد و با اینکه از صبح چیزی نخورده بود، بالا آورد. چیزی نمانده بود از ترس بیهوش شود، اما مقاومت کرد. می بایست کاری می کرد. عرقی سرد برتنش نشسته بود ودر لرزاندن او به سرمای هوا کمک می کرد.
    صدای بگو و بخند پسرها نزدیک تر می شد. رویا بر بخت بد خود لعنت فرستاد، ولی ناگهان با دیدن چیزی برق خوشحالی در چشمانش درخشید. آنچه می دید، از نظر رویا خوش شانسی دقیقه ی نود بود. بسرعت دست به کار شد و زیر کامیونی خزید که در گوشه ی سمت راست کوچه پارک بود.
    ورود پسرها به کوچه ی بن بست، دوباره اضطراب را میهمان بزم رویا کرد. گامهای پسرها که روی آسفالت سکوت شب را می شکست ، بر ترس و دلهره ی رویا می افزود. دیگر واقعا داشت گریه اش می گرفت؛ کاری که این روزها عادتش شده بود؛ شاید به این دلیل که تازه مزه ی تلخ زندگی را می چشید. وحشت اینکه شاید پسرها جای او را شناسایی کرده اند که به طرفش می آیند، نفسش را بند آورده بود. اما پسرها درست روبروی محل اختفای او کلیدی را در قفل دری چرخاندند.بمحض اینکه در باز شد، رویا نفسی راحت کشید و از شدت خوشحالی اشکهایش سرازیر شد. باور نمی کرد بار دیگر نجات یافته است.
    اما انگار روزگار با رویا سر لج افتاده بود. درست در لحظه ای که محیط سکوتی مطلق را می طلبید تا بکلی خطر رفع شود، گربه ای سیاه از کنار لاستیک کامیون جستی زد و این جهش نا بهنگام ،چنان ترسی بر دل وحشت زده ی رویا انداخت که باعث شد جیغ بکشد. با اینکه جیغی کوتاه بود، سدی شد در برابر ورود پسرها به خانه.
    یکی از پسرها وحشت زده به اطراف نگاه کرد و گفت:« صدای چی بود؟»
    دومی کمی از خانه فاصله گرفت و یکراست به طرف کامیون رفت. شاید با این کار می خواست شجاعتش را به رخ دوستش بکشد. با بد گمانی به اطراف کامیون نگاهی انداخت و گفت:« به نظرم صدای یه زن بود.»
    اولی گفت:« بیا بریم تو. من می ترسم. به ما چه چی بود.»
    « ساکت باش ببینم چه خبره.»
    پسر به راه افتاد تا آن طرف کامیون را نگاه کند. همچنان که نزدیک می شد، دل رویا بیشتر فرو می ریخت و بر بخت خود لعنت می فرستاد. نمی توانست جلو آمدن آن پسر را تحمل کند، بنابراین چشمهایش را بست. روحیه اش را کاملا باخته بود.احساس می کرد نفسش بالا نمی آید. به هر حال ترجیح می داد نفس نکشد مبادا صدای نفسهایش را بشنوند و لو برود. گله مند از اینکه چرا باید این گونه مظلوم واقع شود، به حال خویش افسوس می خورد. درست بود که خطایی مرتکب شده بود. اما آیا سزاوار بود در عوض اینکه دستش را بگیرند و از گل و لای بیرون بکشند، او را بیشتر در آن فرو برند؟
    به هر حال این افکار او را نجات نمی داد و خود نیز این را می دانست. همچنان که چشمانش را بسته بود ، احساس می کرد پسر هر لحظه جلوتر می آید و از اینکه دختر به دنیا آمد بود، از خودش بدش آمد.
    ناگهان ابتدا صدای جیغ گوشخراش گربه و سپس فریاد ناشی از ترس پسر را شنید وچشمهایش را باز کرد. ظاهرا همان گربه ای که این مکافات را برای او پیش آورده بود، از سر ندامت به فریادش رسیده و با بیرون پریدن از زیر کامیون و ترساندن پسر جوان، او را از دردسر احتمالی نجات داده بود. پسرک که قبلا لاف شجاعت زده بود، برای اینکه پیش دوستش ضایع نشود، با فحش و ناسزا گربه را دنبال کرد. پسر دیگر که تا آن موقع آب دهانش خشک شده بود، با دیدن آن صحنه خنده ای بلند سر داد و گفت:« باید به بابات بگم برات زن بگیره. بنده خدا نمی دونه پسرش صدای گربه رو با صدای زن عوضی می گیره.»
    و هر دو خنده کنان وارد خانه شدند و در را بستند.
    لبان رویا هم به خنده باز شده بود. نمی توانست باور کند براستی این بار هم نجات یافته است. خدا را بابت کمکی که به او کرده بود، هزاران بار شکر کرد و همچنان که در فکر این خوش بیاری بود، خواب او را در ربود. دیگر نه چشمانش نم نم باران را دید ونه گوشهایش شرشر باران را شنید.
    اکنون باران به شدت می بارید و هوا بسیار سردتر شده بود، ولی تن خسته ی رویا نا توان تر از آن بود که چیزی بر آن تاثیر بگذارد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #25
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    رویا در حالی که نفس نفس می زد، خود را به کوچه ای خلوت رساند و در پشت دیوار خانه ای پناه گرفت. مدتی همانجا ایستاد تا نفسش جا بیاید. بشدت مضطرب بود. از رنگ پریده ی صورتش و چشمان گرد شده اش می شد به میزان ترس و وحشتش پی برد. بدنش بوضوح می لرزید. لرزشش نه از سرما، بلکه از سر رسیدن صاحب کامیون بود. کیف دستی اش را محکم در بغل می فشرد و مدام اطرافش را نگاه می کرد. بعد از مدتی که کمی آرام گرفت، سرش را آهسته از دیوار جدا کرد و به بالا و پایین کوچه نگاهی انداخت. کسی تعقیبش نمی کرد. نفسی راحت کشید، دوباره سرش را به دیوار تکیه داد و چشمهایش را از سر راحتی خیال روی هم گذاشت. اما گرسنگی دیگر امانش را بریده بود. می بایست فکری می کرد و آهسته به راه افتاد.
    برای اولین بار در عمرش شاهد طلوع با عظمت خورشید بود که به آرامی از پناه کوهها به ناز بالا می آمد و رخ نشان می داد تا زیباییهای طبیعت را به چشم جهانیان آشکار کند. در آن هوای گرگ و میش، ابرها به یمن سخاوت خورشید که پرتو طلایی رنگش را بر آنها می تاباند، زیبایی آسمان را صد چندان کرده بودند. و زمین مرطوب و به نم نشسته، حکایت از این داشت که با بارانی شباه همگام بوده است. نسیم ملایمی که هوای تازه و باران خورده را به حرکت در می آورد، تن خیس و خاک آلود رویا را بیشتر به سرما می کشاند.
    رویا نا آشنا به کوچه هایی که شب پیش با ترس آنها را در تاریکی طی کرده بود، راه آمده را بازگشت و به خیابانی رسید که در تاریکی شب به عظمت آن پی نبرده بود،وعجیب اینکه با وجود هوای تاریک و روشن ، خیابان شلوغ بود و جمعیتی نسبتا قابل توجه در رفت و آمد، که رویا را هم به وحشت انداخت و هم آرامش بخشید؛ وحشت از اینکه شاید باز کسی سوهان روحش شود و آرامش به سبب وجود آنان که از سنگینی بار تنهایی اش می کاستند. حالت غریب و دو گانه اش بیش از شرایط و مشکلات موجود عذابش می داد.
    با دیدن دخترانی که بتنهایی یا دسته دسته روانه ی مدرسه بودند، زخم کهنه اش سر باز کرد. از وقتی با آن همه استعداد و عشق به تحصیل، بعد از کلاس دوم راهنمایی از رفتن به مدرسه محروم شده بود، در درون اشک میریخت و همیشه به حال تک تک دخترانی که به مدارج عالی دست می یافتند، غبطه می خورد. اما حالا با کاری که کرده بود، بسیار چیزهای دیگر وجود داشت که غبطه شان را بخورد.
    شکمش به قار و قور افتاده بود. می بایست فکری به حالش می کرد. کمی جلوتر به یک فروشگاه مواد غذایی رسید، ایستاد و در کیفش به دنبال پول گشت، ولی هیچ پولی نداشت. فقط طلاهایش را داشت؛ طلاهایی که در روزهای خوب زندگی اش از پدر و مادرش هدیه گرفته بود. پدرش از دادن پول به او امتناع می کرد و معتقد بود صلاح نیست دختری جوان پول نقد داشته باشد. او خود تمام مایحتاج رویا را فراهم می کرد و حتی چیزهایی برایش می خرید که بیشتر دختران حسرت آن را داشتد. با این حال، داشتن پول نقد، هر چند نا چیز، برای رویا عقده شده بود. دلش می خواست پول داشت تا می توانست
    به سلیقه ی خودش هر چه دلش می خواهد بخرد. بنابراین به آنچه برایش می خریدند ایراد می گرفت و از استفاده کردن از آنها امتناع می کرد. و هر بار هم که از پدرش دلخور می شد، آنچه را او برایش خریده بود خراب می کرد و به باد فنا می داد. اکنون با به یاد آوردن آن روزها، از دست خودش عصبانی بود. به هر حال، هر چه بود گذشته بود و یادآوری گذشته نه تنها شکم خالی اش را پر نمی کرد، بر زخم دلش هم نمک می پاشید.
    برای سیر کردن شکمش تنها راهی که به ذهنش رسید، آب کردن طلاهایش بود. از سوی دیگر، صلاح نمی دید آن همه طلا را همراه خود این ور و آن ور بکشد. دوباره به راه افتاد. به دنبال جایی خلوت می گشت تا به دور از چشم اغیار بتواند محتویات کیفش را بررسی کند. وارد کوچه ای خلوت شد، روی پله های ورودی خانه ای نشست و طلاهایش را در آورد. در بین آنها گشت، یک جفت گوشواره انتخاب کرد و بقیه را سر جایش گذاشت. گوشواره را به آرامی در مشت فشرد و غمگینانه گذشته را به خاطر آورد. به یاد روزی افتاد که دستهایی مهربان آن را به گوشهای او آویخته بود. آهسته مشت گره کرده اش را از هم باز کرد و به گوشواره خیره شد. با نگاه کردن به آن گوشواره ی بی جان، موجی از عشق در چشمانش جان گرفت و سوار بر اسب زمان به سالهایی دور برگشت که رویاهای در هم فرو ریخته اش را شکل می داد.
    بار دیگر به آرامی گوشواره را در دست فشرد و بعد از نشاندن بوسه ای بر آن، گوشواره را جدا از بقیه ی طلاها در جیب کوچک کیفش نهاد و در پی یافتن طلا فروشی راه خیابان را در پیش گرفت. در طول مسیر در این فکر بود که خود را از قید تمام طلاهایی که در اسارت داشت، برهاند و با بهای آزادی آنها، در مکانی سکنا یابد و سپس به دنبال کاری بگردد تا بتواند روزگار بگذراند. آن قدر طلا داشت که بتواند با فدا کردن آنها جایی برای خود دست و پا کند. از سوی دیگر، بدش نمی آمد از آنچه یاد آور زندگی اش در خانه ی پدری بود، رها شود.
    به پاساژی رسید و وارد آن شد. مغازه های زیادی در آنجا بود، ولی هیچ کدام طلا فروشی نبود. بنابراین از آنجا بیرون آمد و به راهش ادامه داد.
    و بالاخره مقصد را یافت. وارد پاساژی شد که بیشتر مغازه هایش طلا فروشی بود. پاساژ همچون معدن طلا به نظر می رسید و چنان شکوهی داشت که هر مشکل پسندی را وسوسه می کرد. به طرف اولین مغازه به راه افتاد ولی با دیدن پسر جوانی که پشت پیشخوان ایستاده بود، قدمی به عقب برداشت و به راه خود ادامه داد تا به مغازه ای رسید که مردی میانسال آن را اداره می کرد و وارد شد. برای لحظه ای از کاری که می خواست انجام دهد، پشیمان شد. انگار می خواست از عزیزانش دل بکند. آنها یاد آور روزهای خوب زندگی اش بود. اما چاره ای نداشت. بنابراین سعی کرد در موردش فکر نکند و جلو رفت.
    مرد بی آنکه جواب سلام رویا را بدهد، بی خبر از غوغایی که در درون او بر پا بود، از او خواست خواسته اش را بگوید. رویا با لحنی آرام و کمی لرزان، در حالی که سعی می کرد به قیافه ی آن مرد که هیات پدرش را تداعی می کرد، نگاه نکند، گفت:« ببخشین، آقا. شما طلا می خرین؟»
    مرد دسته اسکناسی را که در دست داشت، در گاو صندوق گذاشت و گفت:« تا چه طلایی باشه. خرت و پرتهای دخترونه رو نمی خرم.»
    « ولی آقا، طلاهای من خرده ریز نیست.»
    « بذار روی پیشخون تا ببینم.»
    رویا بی معطلی تمام طلاها را از کیفش بیرون آورد و روی پیشخوان گذاشت. مرد ابتدا نگاهی گذرا به آنها انداخت ولی بناگاه نگاهش روی طلاها خیره ماند.
    « کاغذ خرید اینارو داری؟»
    « نخیر آقا، پدرم اینا رو بهم هدیه کرده.»
    مرد پوز خندی توهین آمیز زد و لحظاتی طولانی با نگاهی تحقیر آمیز که همچون سیلی بر صورت رویا فرود می آمد، وراندازش کرد. رویا احساس کرد مرد با نگاههایش او را تحقیر می کند. مانتویش به برکت باران شب پیش خیس و گل آلود بود و چند پارگی هم داشت که هنگام فرار از زیر کامیون به وجود آمده بود.
    مرد همچنان به دختری که ادعای مالکیت آن همه طلا را می کرد، چشم دوخته بود. از نظر او؛ دخترک بیشتر به گداها می مانست تا دختری اعیان. بنابراین دوباره پوزخندی زد و گفت:« پس اینا رو بابا جونت بهت هدیه داده! ولی به نظر من بهتر بود از بابا جونت می خواستی اول یه مانتو برات بخره.»
    سپس با لحنی تند فریاد زد:« دروغگوی دزد! بگو اینارو از کدوم بد بختی دزدیدی؟»
    رویا که اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشت، ابتدا از کوره در رفت. آن مرد چطور جرات می کرد آن طور طعنه آمیز با او سخن بگوید و بعد هم صدایش را بالا ببرد و او را دزد خطاب کند؟ می بایست به نحوی او را وادار به معذرت خواهی می کرد. تا به امروز که هفده بهار از عمرش می گذشت، بغیر از پدر کسی جرات نکرده بود با او تندی کند.
    اما هر چه فکر کرد، کمتر دریافت که چه بگوید. تا کنون به چنین موردی بر نخورده بود. سرش گیج می رفت و چشمانش بر تصویر ثابت آن مرد فایق نمی آمد. حالت تهوع دوباره بر او چیره شده بود. نهایت تلاشش را کرد و توانست با لکنت بگوید:« فقط بگو طلاهای منو می خری یا نه. اینکه مانتوم چه شکلیه به خودم مربوطه.»
    و با غروری که هنگام شنیدن توهین به او دست می داد، دستش را جلو برد تا طلاها را بردارد، ولی مرد پیشدستی کرد و آنها را برداشت و در ویترین زیر پیشخوان قرار داد. سپس گوشی تلفن را برداشت و شروع به شماره گرفتن کرد.
    رویا که از این کار مرد بشدت عصبانی شده بود فریاد زد:« دزد منم یا تو؟ زود طلاهامو پس بده. اونا مال خودمه.»
    مرد همچنان که شماره می گرفت. گفت:« وقتی پلیس بیاد، معلوم می شه.»
    رویا با شنیدن نام پلیس چنان لرزه ای بر اندامش افتاد که احساس کرد استخوانهایش نیز به لرزه درآمده است. از دست خودش عصبانی بود که عجولانه اقدام کرده بود. در حالی که برق کینه از چشمانش می بارید، پرخاش کنان گفت:« تو باید اونا رو به من پس بدی.»
    مرد بی توجه به او، به کارش اددامه داد و گفت:« ببخشین، اداره ی پلیس؟»
    با این حرف مرد، ناگهان دنیا به گونه ای نا هماهنگ دور سر رویا به چرخش درآمد.نمی دانست چه واکنشی نشان دهد. انگار به بدنش برق وصل کرده بودند، در جا خشک شده بود. چشمانش سیاهی می رفت. چقدر دلش می خواست می توانست بماند و به آن مرد ثابت کند که دزد نیست، اما برای اثبات این مساله چاره ای نداشت جز اینکه ابتدا هویتش را فاش کند که آن نیز بی شک پای خانواده اش را به میان می کشید. نمی بایست پایش به اداره ی پلیس کشیده می شد. بنابراین قدمی به سوی در برداشت و فریاد کشید:« الهی طلاهام توی گلوت گیر کنه و ازشون خیر نبینی.»
    وبسرعت از در بیرون رفت. مرد که به شدت یکه خورده بود، گوشی تلفن را رها کرد و از در مغازه بیرون دوید، اما هیچ اثری از آثار دخترک نبود.
    ترس و وحشت سرعتی ورای سرعتهای معمولی می آفریند. بنابراین ترس به رویا کمک کرد که مسافتی طولانی را در مدت زمانی کوتاه بپیماید. به قدری وحشت زده و شوکه بود که بی توجه به نگاه مردمی که با ولع او را از نظر می گذراندند، می گریخت و خود نمی دانست به کجا؟ شاید اگر گرسنگی مانعش نمی شد، با سرعتی که داشت، نیمی از شهر را زیر پا می گذاشت. اما گرسنگی توانش را گرفت و بی توجه به آنچه روز قبل از سر گذرانده بود، وارد پارکی کوچک شد و روی یکی از نیمکتهای نزدیک خیابان نشست. سرش را در میان دستاش گرفت و محکم آن را فشرد. سر درد امانش را بریده بود. در حالی که نشسته هم سرگیجه داشت. از سوی دیگر ، معده اش به شدت درد گرفته و منقبض شده بود. بغضی که راه گلویش را بسته بود، تا پای چشمهایش می رفت و با اخم و تخم غرور دوباره با ناز سر جایش برمی گشت. آرزو داشت می توانست با اشکهایش دل شکسته اش را التیام بخشد و تمام دردها و زخمهای درون را با اشک چشم بشوید و از دل بیرون براند. اما افسوس که این آرزویش نیز رویایی بیش نبود. گریه به قهر به قعر وجودش پناه برده بود و قصد آشتی نداشت، چرا که غرور بی رحمانه آن را محکوم به اسارت کرده بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #26
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض


    از شذت خشم بی قرار بود. دلش می خواست می توانست انتقامش را از آن مرد بستاند و به او نشان دهد دنیا آنقدرها هم بی در و پیکر نیست که هر کس بتواند از بی کسی دختری سوء استفاده کند. ولی افسوس که راه به جایی نداشت و تنها کاری که می توانست بکند، این بود که به رویاهایش پناه ببرد که او را تا عرش اعلا بالا می برد و بر تخت سلطنت می نشاند. در رویای خود بارها به آن مغازه رفت و کاری کرد که مرد التماس کنان خود را روی پای او بیندازد و طلب بخشش کند. اما چه فایده که تمام آنها رویا بود و خار فرو رفته در قلب او را بیرون نمی آورد.
    رویا متوجه نشد مدت طولانی ست روی آن نیمکت نشسته است. انگار هوای فرح بخش و دلپذیر زمان را برایش کوتاه کرده بود. هوا و زمین باران خورده دست به دست هم داده و فضایی مطبوع را ایجاد کرده بود.معده اش نیز از ناله و فعان به ستوه آمده و بی توجه به ضعف و نا توانی صاحبش، آرام گرفته بود.
    بی هیچ حرکتی نشسته بود و درباره ی بدبختی تازه اش می اندیشید که باعث شده بود ابن بار براستی خود را در تنگنا بیابد و به انتظار پایان بنشیند.ساکت و آرام به نقطه ای خیره مانده بود که صدایی دخترانه او را به خود آورد.
    « واسه چی دلخوری؟»
    رویا سرش را بالا کرد. دختری جوان مقابلش ایستاده بود. رویا گفت:« دلخور نیستم.»
    دخترک شانه اش را بالا انداخت و گفت:« چرا می زنی؟ می خوای باش، می خوای نباش. اصلا به من چه؟!»
    سپس کنار رویا روی نیمکت نشست و بسته ای آدامس از جیبش درآورد. یکی در دهان خودش گذاشت و یکی هم به رویا تعارف کرد. ولی رویا گرسنه تر ازآن بود که حتی بتواند تصور جویدن آن را بکند. از آدامس جویدن دخترک هم حالش به هم می خورد. بنابراین رو به او کرد و گفت:« می شه لطفا آدامست رو در بیاری؟ حالمو به هم می زنه.»
    دخترک که معلوم بود مایل به همصحبتی با اوست، بی معطلی آدامسش را درآورد. آن را روی زمین انداخت و گفت:« اینکه آدم از آدامس جویدن بدش بیاد و حالش به هم بخوره، فقط ممکنه دو علت داشته باشه. عصبانیت و گرسنگی.
    « حالا تو کدومش هستی؟»
    سپس نگاهی به رویا کرد تا تاثیر حرفش را در چهره ی او ببیند.
    حالت چهره رویا از شنیدن این حرف تغییر کرد، چرا که دخترک درست به هدف زده بود. رویا هم به شدت گرسنه بود، هم واقعا عصبی و کلافه، و آرزو می کرد به نحوی از شر هر دو حالت خلاص شود. ولی به روی خود نیاورد و گفت:« باید خدمتتون عرض کنم من آمار فضولها رو می گیرم.»
    دخترک دستش را جلو آورد و گفت:« پس بزن قدش. درست اومدی.»
    رویا اخمهایش را در هم کشید و رویش را به طرفی دیگر برگرداند. اما دخترک بی توجه به حرکت و رفتار توهین آمیز او همچنان نشسته بود. رویا به یاد آورد که دختر عموهایش بابت چنین رفتاری ماهها با او قهر می کردند. ولی ظاهرا این دختر عین خیالش نبود. رویا از گستاخی او بدش آمد، و بیشتر از آن، قیافه ی او حال رویا را بهم می زد. آرایشی غلیظ داشت و مانتو و شلواری پوشیده بود که اصلا برازنده ی دختری به سن و سال او نبود.
    صدای دخترک او را به خود آورد:« لباس خاکی و پاره پوره ت نشونه ی آوارگیه نه فقر، چون دستهای نرم و لطیفت نشون می ده در ناز و نعمت بزرگ شده ی. بنابراین می شه گفت تو هم از خونه ت فرار کرده ی.»
    رویا متجب بود که او کاملا درست حرف می زند و به هوش او آفرین گفت. آرزو می کرد مردک طلا فروش هم به اندازه ی این دخترک با هوش بود. به هر حال، آنچه توجه او را جلب کرده بود، قسمت آخر جمله ی دختر بود. بنابراین رو به او کرد و پرسید:« ببینم، مگه خود تو هم ...؟»
    دخترک با نفسی عمیق حرف رویا را قطع کرد و گفت:« آره جونم. من فراری و آواره م.»
    رویا دوباره نگاهی به سر و وضع او انداخت. نشانه ای از آوارگی در او دیده نمی شد. همچنان که نا باورانه نگاهش می کرد، گفت:« اما سر و وضعت اینو نشون نمیده.»
    « در مدرسه به ما یاد می دادن ظاهر آدما باطنشون رو بر ملا نمی کنه. منم ...»
    رویا دیگر توجهی به حرفهای او نمی کرد. چنان احساسی پیدا کرده بود که دلش نمی خواست با گوش دادن به حرفهای او خرابش کند. احساسی خوب و وصف نا پذیر. خوشحال بود که همدمی پیدا کرده است و از شکرانه ی این خوش بیاری در پوست نمی گنجید. باورش نمی شد از آن پس می تواند همراهی داشته باشد.کسی که بتواند سنگینی بار غم آوارگی اش را با او تقسیم کند و گوشی شنوا برای شنیدن تمام رویاهایی که او در سر میپروراند، داشته باشد
    بنابراین گفت:« جدی میگی؟ یعنی تو هم توی این شهر تنها و بی پناهی؟»
    « کاش می تونستم بگم نه، ولی افسوس که باید بگم آره.»
    رویا که بعد از چندین روز غصه خوردن، از شادی در پوست نمی گنجید، از جا بلند شد، دستهایش را رو به آسمان بلند کرد وگفت:« خدا جون، برای این کسی که سر راهم قرار دادی، شکرگزارت هستم.»
    « منو میگی؟ وجود من که شکر نداره.»
    « واسه من که مدتیه تک و تنها مزه ی آوارگی رو می چشم، داره.»
    دخترک برای لحظه ای به دور دست خیره شد. معصومیت رویا او را به یاد اولین روزهای دربدری اش می انداخت؛ زمانی که او هم تشنه ی همدمی بود که سیرابش کند. پس دوباره به سر و وضع به هم ریخته ی او نگاه کرد و گفت:« حالا چرا ریختت اینطوری شده؟ انگار ار جنگ برگشته ی.»
    « اون شرایطی که من از سر گذروندم، بد تر از صد تا جنگ بود.»
    دخترک احساس کرد که رویا به دنبال گوشی شنواست. بنابراین صمیمانه گفت:« اگه دلت بخواد، می تونی منو محرم رازت بدونی.»
    رویا که همچون تشنه ای در کویر سرابها را پشت سر گذاشته بود، از خدا خواسته تمام درد و دلش را برای کسی که تازه با او آشنا شده بود، بازگو کرد و گفت که چگونه عشق او را از قله ی خوشبختی به دره ی ژرف دربدری افکند و چه شد که خود را آواره ی دیار غربت کرد. از اینکه با او حرف می زد، احساسی خوب داشت، چرا که هرگز در زندگی اش چنین فرصتی برایش پیش نیامده بود که با دختری همسن و سال خود به گفتگو بنشیند؛ با همدمی که حتی قبل از اینکه او کلامی بر زبان آورد، میدانست او چه در دل دارد. پس با احساسی که بخوبی از عهده ی آن برآمد، دردهایش را بیرون ریخت و دخترک در آن سوز سرد ، بگرمی گوش جان سپرد و حتی برای یک بار حرف او را قطع نکرد.
    وقتی رویا ماجرای طلا فروشی را گفت ودست آخر حرفهایش را با ملاقات او در پارک به پایان رساند، در چهره ی دختر خیره شد تا تاثیر حرفهایش را درعمق چشمان او بخواند و ببیند آیا از نظر او محکوم است یا نه.
    صورت دخترک از اشک خیس بود، اشکهایی که نیمی را به حال خود و نیمی را به حال رویا فرو می بارید. از آن حالت جاهل مآب در او اثری دیده نمی شد و تنها در دیدگانش درد موج میزد، دردی آشنا که رویا آن را با نگاه کردن در آیینه در چشمان خود دیده بود و همین او را ترساند. و این در حالی بود که حتی چشمهایش به غم نشسته بود، چرا که لزومی به حضور اشک نمی دید.
    و این مساله کنجکاوی دختر را برانگیخت، که چطور دختری به سن وسال او قادر است غصه هایی تا بدین حد سوزناک را اینچنین خشک و رسمی بیان کند؟ او نیز به نصیحتی که خود به رویا کرده بود توجهی نکرده و تنها ظاهر آرام رویا را قضاوت کرده بود. پس اشکهایش را پاک کرد، دستهای رویا را که هر دو از سرمای بیرون وسردی درون یخ زده و بی حس بود، در میان دستهایش گرفت و گفت:« دیگه فکرشو نکن. همونطور که خودت گفتی، گذشته رو به گذشته بسپر. اگه ما مثل دو تا خواهر باشیم، هیچی کم نداریم. با همدیگه غمهامونو از یاد می بریم و شادیهامونو صد چندان می کنیم.»
    رویا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.به آرامی دستان او را فشرد وگفت:« درست مثل دو تا خواهر دلسوز، پناه بی پناهی همدیگه می شیم.»
    چقدر از این اتفاق راضی و خوشحال بود، آن چنان که خستگی و گرسنگی را به فراموشی سپرده بود.
    دختر به آرامی دستهای رویا را رها کرد و گفت:« من تنها نیستم. ما یه گروه سه نفره ایم که با هم کار می کنیم.»
    « پس بقیه کجان؟»
    « خوب معلومه، سر کارشون.»
    « کارشون چیه؟ درآمدش خوبه؟ تحصیلات می خواد؟»
    درآمدش بدک نیست، تحصیلات هم نمی خواد، ولی خوشگلی می خواد که تو داری. پس از همین الان رسما استخدامی. بعدا بفهمی کارت چیه بهتره. فعلا باید سر و وضعت رو درست کنیم.»
    و بعد از اندکی مکث پرسید:« چیز میزی برات باقی مونده؟»
    « نه... ولی چرا. یه چیزی مونده. اما دلم نمیاد بفروشمش.»
    « دختر، تو اون همه طلا رو از دست دادی، حالا دلت واسه این یه تیکه می سوزه؟»
    « آخه اگه اینو هم بفروشم، یعنی تمام گذشته و خاطرات و همون چیزی رو که واسه خاطرش آواره شدم فروخته م.»
    « اگه راستشو بخوای، گذشته و خاطرات ما همون لحظه ای که خودمونو آواره کردیم فروخته شد. چنان فروختنی که خودتو بکشی هم نمی تونی دوباره اونو بخری... حالا اینی که باقی مونده چی هست؟»
    رویا آهسته دستش را در جیب کیفش کرد، گوشواره ها را بیرون آورد و آن را به دست دختر داد.بند بند وجودش از این کار ناراضی بود. گریه اش گرفته بود اما، خود داری اش را حفظ کرد.
    دخترک گوشواره ها را کمی در دست بالا و پایین کرد و گفت:« والله من که هر چی نگاه میکنم، چیزی به اسم گذشته توی اینا نمی بینم.»
    « اگه بگم تمام بدبختیهام زیر سر همین گوشواره هاس، باور می کنی؟»
    دخترک با سکوت خود، تمایلش را به شنیدن حرفهای رویا نشان داد، چرا که رویا با یک جمله عزیز ترین چیزش را محکوم کرده بود.
    و رویا بی محابا ماجرایی را که همچون کوه غم روی دلش تلنبار شده بود، خاطره ای را که از دوران کودکی میکشید، تعریف کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #27
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    این گوشواره ها هدیه ی زن و شوهریه که بچه دار نمی شدن و به همین دلیل جونشون واسه من در می رفت. مرده مهندس بود و پدرم استخدامش کرده بود تا بر ساختمون کشتارگاه نظارت کنه. چون کار ساختمون طول می کشید، پدرم اتاق ته حیاط را به اونا داد تا موقتا اونجا زندگی کنن. اگه بدونی چه حال و هوایی داشتن. زندگیشون منو وادار کرد رابطه ی بین پدر و مادرم رو با رابطه ی اونا مقایسه کنم. شاید باورت نشه، ولی زندگی اونا واقعا ذهن منو که یه بچه ی شش ساله بودم، به خودش مشغول کرده بود. غذا خوردنشون، حرف زدنشون، گردش رفتنشون، خلاصه همه ی کارهاشون به قدری صمیمانه و دوست داشتنی بود که من توی عالم بچگی، با اینکه هیچ تصوری از زندگی مشترک نداشتم، آرزو می کردم عروسی کنم. این آرزو به قدری درذهنم قوت گرفته بود که یه بار همون طور که اون، اسمش امیر بود. منو بغل کرده بود و بالا می انداخت و دوباره منو می گرفت و قربون صدقه م می رفت، با همون شیرین زبونی بچه گانه م ازش پرسیدم:« منو خیلی دوست داری؟»
    گفت:« معلومه که دوستت دارم.»
    به زنش که اسم اونم نرگس بود، اشاره کردم و پرسیدم:« حتی بیشتر از اون؟»
    هر دو زدند زیر خنده و امیر خان گفت:« حتی بیشتر از اون.»
    من گفتم:« پس چرا با من عروسی نمی کنی؟»
    که یکدفعه هر دوشون از خنده منفجر شدن. این کارشون باعث شد به غرورم بربخوره و به حالت قهر از اتاقشون بیرون رفتم. اما حالا که فکرش رو می کنم، از خودم خجالت می کشم که اون همه پر رو بودم.
    خلاصه زندگی اونا چنان منو مجذوب کرده بود که دم به ساعت پیش اونا بودم. طوری که وقتی زینت منو به خونه بر می گردوند، با گریه و زاری خوابم می برد. دست آخر، وقتی پدرم این وضعیت رو دید، از اونا خواست از خونه ی ما برن و به هزینه ی خودش براشون یه خونه گرفت. روزی رو که داشتن می رفتن، خوب به یاد دارم. منو بغل کرده بودن و زار می زدن. من خیال می کردم دارن میرن مسافرت و بزودی بر می گزدن. اون موقع هنوز نمی دونستم چیزی به اسم جدایی هم توی زندگی آدم وجود داره.
    همون روز بود که این گوشواره ها رو بهم دادن و مادم برام نگهشون داشت، چون کمی برام بزرگ بود. خلاصه، وقتی غیبت اونا طولانی شد، تازه فهمیدم دوری یعنی چه، و دلتنگی و بهانه جوییهام شروع شد. طوری که از صبح تا شب می رفتم توی اون اتاق خالی و با خودم حرف می زدم. پدرم که مستاصل شده بود، اون اتاق کوچیک رویاهای بچگی منو خراب کرد تا بلکه از صرافتش بیفتم، اما کارم به جایی رسید که یه هفته توی بیمارستان بستریم کردند.
    ولی خوب، مثل تمام چیزای دیگه ی زندگی، به دوری اونا هم عادت کردم و زندگیم روال عادی خودشو در پیش گرفت. همه خیال می کردن یاد اونا دراندیشه های کودکانه ی من محو شده، در حالیکه تمام مدت، روزی هزار بار طرز زندگی اونا رو توی ذهنم مرور می کردم و بابت زندگی سرد و خشک پدر و مادرم افسوس می خوردم.
    تا روزی که پژمان وارد زندگیم شد. نمی دونی وقتی دیدمش چقدر جا خورم. با امیر مو نمی زد. درست مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشن. خنده ش، نگاه کردنش، حرف زدنش، راه رفتنش... اون نیمه ی گمشده م بود. اون بود که توهمات کودکیم رو برام زنده کرد. منو به عالم رویا کشوند و باعث شد بخوام رویاهای کودکیم رو تحقق بخشم.
    چشمان رویا به اشک نشسته بود. پس برای اینکه با بازگو کردن گذشته ها اشکهایش را سر لج نیاورد، ساکت شد.
    وقتی رفیق تازه اش سکوت او را دید، گفت:« پس برای فراموش کردن روزهای بچگی ت هم که شده باید اینارو از خودت دور کنی.»
    رویا کلامی نگفت. سکوتش رضایت او را می رساند، اما در واقع بند بند وجودش ناراضی بود. با این حال راه دیگری نبود. به پول احتیاج داشت و برای بدست آوردنش در خود نمی دید به کسی التماس کند.
    با شنیدن صدای دخترک به خود آمد.« خوب دیگه، بلند شو بریم.»
    و از جا بلند شد و به راه افتاد. رویا مردد فریاد زد:« کجا میریم، خانوم؟»
    دخترک به آرامی نگاهش را به رویا دوخت و با خنده ای شیرین که چهره اش را دوست داشتنی تر می نمود، گفت:« اولا خانم نه و عطیه. ثانیا میریم اینارو آب کنیم تا برات لباس بخریم.»
    رویا با شنیدن نام او که مختص دختران خطه ی جنوب بود، فهمید پوست سبزه و چشم وابروی مشکی او از کجا آب می خورد و از خود می پرسید چه چیز او را از جنوب به تهران کشانده و آواره ی کوچه پس کوچه های این شهر بی در و پیکر کرده است. آنچه او را بیشتر به تعجب وا می داشت این بود که تا کنون خیال می کرد حتما دختران بندری چهره ای زشت و ناخوشایند دارند که نقاب بر صورت می گذارند، اما با دیدن قیافه ی جذاب و شیرین او نظرش عوض شد و بی هیچ کلامی به دنبال او به راه افتاد.
    این بار گشت وگذار برای رویا خوشایند بود، چرا که دیگر از نگاه های مردم گریزان نبود. با اینکه عطیه همسن وسال خود او بود، وجودش برای او دلگرمی محسوب می شد وبه هیچ وجه دلش نمی خواست با افکار تکراری این دلگرمی را از دست بدهد.
    رویا از ورود به طلا فروشی امتناع ورزید، چرا که عطیه فروشتده ای جوان را انتخاب کرده بود. پشت ویترین ایستاد و دید که عطیه چطور صمیمانه وخودمانی با مرد غریبه به گفت وشنود پرداخت. از این کار خوشش نیامد، اما نمی توانست ایرادی به او بگیرد. می ترسید او رهایش کند و تنهایش بگذارد. وقتی مرد جوان گوشواره ها را برداشت رویا گرمی اشک را بر روی گونه هایش احساس کرد و دم بر نیاورد.
    آن روز رویا همچون آدم آهنی به دنبال عطیه میرفت و به آنچه می گفت، گردن می نهاد. کمی از ظهر گذشته بود و آنان خسته و گرسنه در یکی از خیابانهای شلوغ تهران پیش می رفتند.
    رویا نا راضی و دلخور به مانتوی کوتاه و تنگ و شلوار راسته ای که به تن داشت، نگاهی کرد و گفت:« گمون نمی کنی این مانتو شلوار کمی نا مناسبه؟»
    عطیه ایستاد. به نشانه ی تاسف سری تکان داد و دوباره به راهش ادامه داد. رویا دوباره به حرف آمد و گفت:« سینه م معلومه. این روسری اصلا مناسب مانتویی با این یقه ی باز و گشاد نیست.»
    عطیه آهی کشید و گفت:« اگه می دونستی چقدر به این سر و وضع احتیاج داری، خودت بد ترش رو انتخاب می کردی. تازه باید برای آرایش صورتت هم فکری بکنیم.»
    « آخه من نباید بفهمم این چه کاریه که به قیافه ی جلف و زننده احتیاج داره؟»
    عطیه از این سوال توهین آمیز رویا ناراحت شد. رویا ندانسته سر و وضع او را محکوم کرده بود. حالت چهره ی عطیه به گونه ای وحشتناک تغییر کرد. روبروی او ایستاد، یقه اش را گرفت، او را به دیوار چسباند و گفت:« اون وقتی که از خونه ی بابا جونت بیرون میومدی ، می بایست می دونستی قرار نیست مریم مقدس باقی بمونی.»
    رویا مضطرب و عصبانی گفت:« یقه ام را ول کن، همه دارن نگاهمون می کنن.»
    راست میگفت، هم سر و وضعشان جلب توجه می کرد و هم رفتارشان، و نگاه تحقیر آمیز همه عابران به آنان بود.
    عطیه با این حرف به خود آمد. یقه ی او را رها کرد و به راهش ادامه داد. از شدت عصبانیت، کارد می زدی خونش در نمی آمد. از اینکه دختری مانند رویا او و رفتارش را محکوم می کرد، عذاب می کشید و بیش از آن ، از این رنج می برد که رویا حق داشت.
    رویا از ترس تنها ماندن به دنبالش به راه افتاد و دلجویانه گفت:« منظوری نداشتم. تو که می دونی من در چه محیطی بزرگ شده م. تمام اینا برام تازگی داره.»
    عطیه جوابی نداد. همچنان جلو را نشانه گرفته بود و پیش می رفت. رویا که احساس کرده بود عطیه بی اندازه از دست او عصبانی است، یک قدم از او جلو زد و در حالیکه عقب عقب راه میرفت، خواست معذرت خواهی کند، اما با دیدن چشمان گریان او، زبان در دهانش قفل شد.عطیه بی توجه به نگاه مردم، اشک را میهمان چشمانش کرده بود. چقدر برای رویا عجیب بود که عطیه از نگاه مردم شرم نداشت و خود را با او مقایسه می کرد که حتی در خلوت هم بندرت می گریست. بنابراین بگرمی دستهای او را در دست گرفت و گفت:« معذرت می خوام. به خدا قصدم رنجوندن تو نبود.»
    عطیه با نفسی که در گلو داشت، ناله کنان گفت:« تهرون اومدن بدون فکر همین بد بختیها رو هم به دنبال داره. بالاخره باید یه جوری شکممونو سیر کنیم. کی به ما کار میده؟ بغیر از کارهایی که ما مجبوریم بکنیم، مگه راه دیگه ای هم هست؟ کی حاضره به یه دختر فراری کار بده؟ تو برام کار پیدا کن. اگه توالت شویی هم باشه، قبول می کنم. اما نیست. الان برای دخترای خونواده دار و تحصیلکرده هم کار پیدا نمی شه، چه برسه به امثال ما. هر جا بری ازت ضمانت می خوان، رضایتنامه می خوان. کدومشو داری؟ حالا هنوز یه شبه از آوارگیت می گذره. وقتی مثل من شش ماه دربدری کشیدی، اون وقت بلبل زبونی کن. فقط اینو بدون آدم هر بار شانس نمیاره و بالاخره اونچه نباید بشه می شه.»
    حرفهای عطیه واقعیتهای تلخ را به رویا می نمایاند و لحظه به لحظه بیشتر از آنچه خود بر سر خویش آورده بود، پشیمان می شد و از آنجا که می دانست پشیمانی سودی ندارد، آرام و بی صدا در جمعیت پیش می رفت و در مورد حرفهای تلخ عطیه می اندیشید. به دنبال او می رفت بی آنکه بداند چه سرنوشتی در انتظارش است. تنها دلخوشی اش این بود که دیگر تنها نیست.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #28
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    « حالا که شکمت سیر شد، دیگه وقت کاره.»
    عطیه این را گفت و به راه افتاد.ساعت حدود سه بعدازظهر بود و به علت کوتاهی روز در ایام پاییزی، چند ساعتی بیشتر به شب نمانده بود. عطیه بی هیچ کلامی در خیابان اصلی پیش می رفت و رویا را به دنبال خود می کشاند. به نبش اولین خیابان که رسید، باز هم بی هیچ توضیحی در آنجا توقف کرد و رویا که هاج و واج به دنبال او در حرکت بود، این بار نیز به درخواست بی صدای او سر تسلیم فرود آورد و در کنارش ایستاد.
    خودروها بی وقفه در دو سوی خیابان در حرکت بودند و صدای رفت و آمدنشان گوش را به روی هر صدای دیگری می بست. رویا نگاهی به آسمان خاکستری انداخت. ابرها به ته رنگ سیاه سفید زیبایی فصل را به رخ مخلوقات زمین می کشاندند و با در هم تنیدنشان در دل یکدیگر، همبستگی خود را به مردمی که همنوعان خود را به حال خویش رها می کردند، نشان می دادند. در این میان خورشید که در پس ابرها به اسارت رفته بود، جسورتر از همیشه می کوشید پرتو فروزان خود را از لابلای ابرها با گرمایی اندک بر زمین بتاباند تا شاید به مردم بفهماند هیچ کوششی بی ثمر نیست و هر رنجی، گنجی به همراه دارد. باد نیز بر این غوغای طبیعت افزوده شده و هوا را نسبت به روز پیش کمی خنک تر کرده بود.
    رویا مطیع عوامل طبیعت، دستها را در جیب فرو برد تا از سرما محفوظ بماند. سپس رو به عطیه کرد و پرسید:« ما اینجا منتظر چی هستیم؟»
    « یه ماشین که کارمونو راه بندازه.»
    « پس چرا جلوی تاکسیها رو نگرفتی؟تا حالا چند تاشون رد شدن.»
    در همین هنگام پیکانی شیری رنگ جلوی پایشان توقف کرد. راننده اش پسری جوان بود که طرز لباس پوشیدن و حرف زدنش بی شباهت به پسرانی که رویا را در پارک محاصره کرده بودند، نبود؛ به طوری که انگار همگی در یک مکتب درس خوانده اند، صدای پخش صوت اتومبیل تا آخرین حد باز بود. پسرک با لبخندی مشمئز کننده برلب، از آنان خواست که سوار شوند، اما عطیه پشتش را به او کرد و نگاهش را به جهت مخالف دوخت. پسرک بعد از اندکی اصرار، از بی اعتنایی و لجبازی آنان خسته شد و رفت.
    این حرکت عطیه از نظر رویا تحسین برانگیز بود. از اینکه می دید عطیه این طورها هم که او تصور می کرد خلاف نیست، خوشحال شده بود. پس رو به او کرد و گفت:« خوشم اومد. خوب ردش کردی.»
    غطیه جواب داد:« این پسری که من دیدم، اگه آویزانش هم می کردی ، چیزی ازش نمی ریخت.»
    «مگه قرار بود چیزی ازش بریزه؟»
    بمحض اینکه عطیه لب باز کرد تا جواب او را بدهد، ناگهان حالت چهره اش عوض شد و هیجان زده گفت:« این شد یه چیزی.»
    رویا مسیر نگاه عطیه را دنبال کرد. یک دووی سرمه ای رنگ که سر نشینی جوان داشت، جلو می آمد. پسر جوان با دیدن آنان ترمز کرد. صدای سی دی خودرو او هم به نوبه ی خود تا آسمان می رفت. موسیقی جاز بود.
    عطیه بی توجه به رویا، در جلو را باز کرد و خواست سوارشود که رویا بازوی او را گرفت و گفت:« کجا؟! این که تاکسی نیست.»
    « سوار شو تا بهت بگم.»
    « پس چرا می خوای جلو بشینی؟»
    « گفتم سوارشو. تو هم وقت گیر آوردی ها!»
    پسرک که شاهد بگو مگوی آنان بود، نگاهی به رویا انداخت و ازعطیه پرسید:
    « چی میگه؟»
    عطیه پشت چشمی نازک کرد و گفت:« هیچی. خانوم یه کمی غیرتی تشریف دارن.»
    رویا به ناچار در صندلی عقب جا گرفت. حالش دگرگون شده بود. از دست عطیه عصبانی بود و دلش می خواست سر سختانه درمقابل او ایستادگی می کرد و می گفت که هرگز همچون او نخواهد شد، ولی ترس از آوارگی و بی پناهی مانعش شد. پس ساکت و آرام نشست و در حالیکه به گفتگوی صمیمانه ی آن دو و شوخیهای بی پروای عطیه با راننده گوش می داد، به خیابان چشم دوخت.
    ناگهان سنگینی نگاهی را به سوی خود احساس کرد و با نیم نگاهی به جلو، متوجه شد راننده از آیینه به او نگاه می کند. عمل نا شایست عطیه از یک طرف، و نگاه های هیز و چندش آور پسرک از سوی دیگر، امانش را بریده بود. بشدت سعی می کرد به روی خود نیاورد و تحمل کند تا بالاخره پیاده شوند، اما بالاخره از نگاه های او به ستوه آمد و پرخاش کنان گفت:« مگه می خوای منو بخری که بر و بر نگاهم می کنی؟»
    « نه خوشگلیت متعجبم کرده.»
    « پس بپا شاخ در نیاری.»
    « در مقابل خوشگلی تو شاخ درآوردن هم کمه.»
    « پس یه دم هم در بیار که کامل بشی.»
    عطیه از بی توجهی پسر نسبت به خود کلافه بود و بدش نمی آمد هرطور هست تلافی این کار را سر او در بیاورد، اما از آنجا که رفتار توهین آمیز رویا نسبت به رفتار پسرک آنچه را او در سر می پروراند قوت می بخشید، درحالیکه رویا را در دل تحسین می کرد، برای تکمیل نقشه اش از در سیاست وارد شد و رو به رویا کرد و گفت:« چه خبرته، رویا!؟»
    « چرا به من میگی؟ به این نره خر بگو.»
    « این حرفا زشته. از ایشون معذرت بخواه.»
    پسر که انگار گستاخی رویا بیشتر دلش را برده بود، بی توجه به وجود عطیه، بار دیگر از آیینه به او نگاه کرد و گفت:« اگه ما بخوایم افتخار داشتن دوست دختری مثل شما نصیبمون بشه، چه کسی رو باید ببینیم؟»
    رویا چشم غره ای رفت و گفت:« عزراییل رو.»
    پسر با شنیدن این حرف قهقهه ای بلند سر داد، آنچنان که تن رویا را ازعاقبت راهی که در پیش گرفته بود، لرزاند. سپس مرد آهسته اتومبیل را در کناری متوقف کرد، به سمت رویا برگشت و همانطور که نگاهش را به صورت او دوخته بود، دستش را به طرف گونه ی برآمده و خوش فرم او جلو برد و گفت:« گستاخی تو مشتاق ترم میکنه خوشگله.»
    قبل از اینکه دست پسرک با صورت رویا تماس پیدا کند، او با کوله پشتی اش که صبح آن را خریده بود، دست پسرک را پس زد و گفت:« پیاده شو بریم، عطیه. ظاهرا با یه باغ وحش طرفیم.»
    عطیه که دید نقشه اش دارد به باد می رود، عصبانی شد و گفت:« میشه یه لحظه آروم بگیری؟»
    رویا با لحنی تند گفت:« تقصیر من چیه؟ اینه که ...»
    « خواهش می کنم تمومش کن.»
    رویا که مقابله با عطیه را به ضرر خود می دید، به پسرک چشم غره ای رفت و رویش را به طرف خیابان کرد. پسرک سری تکان داد و دوباره مشغول رانندگی شد.
    لحظاتی بعد، عطیه به حرف آمد و گفت:« میشه خواهش کنم یه جا وایسی یه لیوان آب برای دوستم بگیری؟ حالش خوب نیست.»
    پسر اتومبیل را در کناری پارک می کرد و در حالی که پیاده می شد گفت:« واسه اون جون بخواه.»
    بمحض اینکه او پیاده شد و در را بست، رویا دلخور به عطیه رو کرد تا به او اعتراض کند، که متوجه شد او مشغول درآوردن سی دی ازداخل دستگاه است و نا باورانه گفت:« داری چی کار می کنی؟»
    « انتقام تو رو ازش می گیرم.»
    « با دزدی؟»
    عطیه در حالیکه در داشبورد را باز می کرد، گفت:« چه فرقی میکنه؟ نشین منو نگاه کن. بگرد ببین چیز به درد بخوری اون عقب هست یا نه. تا نیومده باید در بریم.»
    حالا رویا می فهمید چرا عطیه تمام حرفهای مرد را به جان خریده و برخورد وقیحانه اش را نا دیده گرفته بود. و پی برد که داشتن سر پناه به بهای دزدی تمام می شود و از این پس کارش دزدی خواهد بود.
    حالا عطیه تمام سی دی ها و آنچه را در داشبورد بود، برداشته بود و آنها را در کوله پشتی اش می ریخت. سپس به سرعت پیاده شد و از رویا هم خواست که پیاده شود. اما رویا قبل از پیاده شدن روی صندلی جلو خم شد و پیچ گوشتیی را که در داشبود دیده بود، برداشت.
    عطیه با دیدن پیچ گوشتی پرسید:« اینو می خوای چیکار؟»
    رویا بی آنکه جواب او را بدهد، پیاده شد و وقتی عطیه مطمئن شد که او هم پیاده شده است، با قدمهای تند به راه افتاد ولی کمی جلوتر متوجه شد که رویا همراهش نیست. رویش را برگرداند تا او را وادار به تعجیل کند. ولی در کمال تعجب رویا را دید که با پیچ گوشتی به جان لاستیک اتومبیل افتاده است. درحالی که خنده اش گرفته بود گفت:« داری چی کار می کنی؟ زود بیا. الان پیداش می شه.»
    رویا بی توجه به اخطار عطیه، بالاخره با چند ضربه متوالی توانست لاستیک را پنچر کند، اما انگار هنوز عقده اش خالی نشده بود، شروع به خط انداختن روی بدنه ی اتومبیل کرد و آنچنان با حرص نوک پیچ گوشتی را روی اتومبیل می کشید که انگار با آن طرف دعواست.
    عطیه جلو آمد، بازوی او را گرفت و گفت:« بیا بریم، دیوونه. ما که نمی خوایم بد بختش کنیم.»
    رویا در حالیکه عطیه او را به دنبال خود می کشید، پیچ گوشتی را به سمت اتومبیل پرت کرد و گفت:« نمک به حروم موذی. تا تو باشی ناموس مردم رو دید نزنی.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #29
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    حالا هر دو بر سرعت قدمهایشان افزوده بودند تا هر چه بیشتر از آن نقطه دور شوند، چون با بلایی که رویا سر اتومبیل درآورده بود، هر دو می دانستند در صورت گیر افتادن، حسابشان با کرم الکاتبین است.
    بالاخره وقتی به اندازه ی کافی دور شدند، روی نیمکتی در خیابان نشستند. عطیه بعد از اینکه چند نفس عمیق کشید. گفت:« چرا اون بلا رو سر ماشینش آوردی؟ برامون نفعی که نداره، هیچ. اگه گیر می افتادیم، پدرمون رو در می آوردن.»
    « چرا نفع نداره؟ واسه خاطر خطهایی که روی ماشین افتاده، چشماشو در میارن.»
    « کی؟»
    « باباش.»
    « ببین، رویا نباید زیاد نسبت به نگاه های پسرا حساسیت به خرج بدی.»
    « ولی اون خیلی پر رو بود.»
    « اتفاقا اینطوری بهتره. تحمل کن. چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه.»
    رویا چپ چپ به او نگاه کرد و گفت:« خوشم باشه با این کاری که پیدا کردم.»
    عطیه بی اعتنا به حرف رویا،داخل کوله پشتی اش را نگاه کرد و گفت:« اگه بچه ها کار و کاسبی امروز ما رو ببینن، کف می کنن.»
    « پس اونا هم اینکاره ن؟»
    « آره جونم. پس خیال کردی پشت میز مدیر عاملی می شینن؟»
    رویا دچار احساساتی متضاد بود. ازیک طرف ناراحت بود که مجبور است از این به بعد دزدی کند و از عاقبت کار می ترسید. از سوی دیگر، خوشخال بود که حال پسرک را به آن صورت جا آورده بود.
    مدتی به سکوت گذشت. رویا سرش را در میان دستهایش گرفته و نشسته بود. سپس سرش را بالا آورد و گفت:« نمی ترسی یه روز گیر بیفتی؟»
    « چرا. به هر حال تا حالا که قسر در رفتیم. اما با کارهایی که تو می کنی، بعید نیست گیر بیفتیم.»
    « حالا واسه چی اینجا نشستیم؟»
    عطیه نگاهی به ساعتش انداخت. بعد بالا و پایین خیابان را نگاه کرد و گفت:« قراره بچه ها بیان اینجا. « الان دیگه پیداشون می شه.»
    « گمون می کنی منو قبول کنن؟»
    « چه حرفا می زنی! به اونا چه مربوط؟ هر کی خرج خودشو می ده. چطوره؟ خوشت میاد؟»
    « خوشم نیاد چه غلطی بکنم؟»
    در همین موقع، دو دختر که از لحاظ ظاهر از عطیه هم بی بند و بارتر بودند، به آنان نزدیک شدند. کمی کوتاه قد تر از عطیه و رویا بودند. همچنان که جلو می آمدند، یکی از آنان انگشت شستش را به نشانه ی پیروزی بالا آورد که عطیه هم در مقابل همان کار را انجام داد.
    رویا با دیدن آنان اندکی دلشوره گرفت. می ترسید با عضویتش مخالفت کنند و مجبور باشد شب را در کوچه و خیابان به صبح برساند.
    وقتی دختر ها به آنان رسیدند، با عطیه سلام واحوالپرسی کردند، برای رویا سری تکان دادند و در حالیکه خستگی از سر و رویشان می بارید، روی نیمکت ولو شدند. دختری که رو به رویا نشسته بود و نگاههایی گرم داشت، رو به عطیه کرد و گفت:« نمی خوای این خانومو به ما معرفی کنی؟»
    عطیه گفت:« بذار از راه برسی.»
    سپس اضافه کرد:« ببین، بچه ها، این خانم خوشگله از امروز عضو جدید گروهه و اسمش هم رویاس.»
    مراسم معارفه در چند جمله ی کوتاه خاتمه یافت. عطیه زیاد در مورد رویا توضیح نداد، آنان هم کنجکاوی نکردند. رویا از این بابت خشنود بود. دخترها لیلا و شاپرک نام داشتند. لیلا کمی لاغرتر از شاپرک بود و نگاههایی گرم و دوستانه داشت. ولی شاپرک با اینکه بگرمی از رویا استقبال کرد، چشمان سبز رنگش که به گونه ای مرموز به رویا دوخته شده بود، او را ترساند و رویا سعی می کرد نگاهش با نگاه او تلاقی نکند.
    آنان مدتی طولانی آنجا نماندند و از جا بلند شدند و در حالی که با هم گفتگو می کردند، به راه افتادند. در این میان، تنها رویا بود که ساکت و آرام همچون حیوان خانگی به دنبال آنان می رفت، چرا که احساس می کرد موضوع بحث آنان به او مربوط نیست. دخترها بی توجه به رویا بر سر فروش اجناس دزدی بحث می کردند. حرکات و رفتارشان مردانه بود و کمترین نشانه ای از ناز و ادایی که ساعتی پیش رویا در رفتار عطیه دیده بود، در هیچ یک از آنان دیده نمی شد. بخصوص شاپرک که سرسختی و رفتار بی ظرافتش رویا را به یاد پدرش می انداخت. رویا می ترسید روزی او نیز مانند آنان شود و بی توجه به نگاه های عابران، با صدای بلند در خیابان حرف بزند.
    با افکار تلخ خود دست و پنجه نرم می کرد که متوجه شد دریک ساندویچ فروشی است و همراه آنان به طبقه ی بالا رفت. شام با شوخی و مزه پراکنی و تعریف وقایع روز صرف شد. بعد از پرداخت صورت حساب از آنجا بیرون آمدند و مشغول پرسه زدن در خیابانها و متلک گفتن به تک تک عابرانی شدند که خسته و بی حوصله از کنار آنان رد می شدند.
    رویا به دور از گفتگوی دخترها، در دل تاریکی پیش می رفت و نقطه ای امن را می طلبید تا اندکی بیارمد. با اینکه سوز و سرما سخت تر از شب پیش بود، رویا احساسی بهتر داشت، از اینکه سه دختر دیگر با او همگام بودند، خرسند بود. از این رو، سعی می کرد کمتر حرف بزند زیرا هیچ مطلبی جز ایراد گرفتن از آنان به ذهنش نمی رسید. در کمال بهت وحیرت رویا، دوستان تازه اش به متلک پسرها چنان پاسخهایی می دادند که او را به وحشت می انداخت. می ترسید او نیز زمانی همچون آنان رفتار کند. حرکات و رفتار آنان بر تصوراتی که رویا از فرار در ذهن داشت، خط بطلان می کشید. هر چه بیشتر می دید و می فهمید، بیشتر از خود کرده اش پشیمان می شد.
    همچنان در خیابانها راه می رفتند. پاهای رویا بی حس شده بود. با این حال دندان روی جگر گذاشته بود و حرفی نمی زد مبادا اعتراضش خشم آنان را برانگیزد. ولی وقتی خواب نیز بر او چیره شد، دیگر طاقت نیاورد. خود را به عطیه رساند و آهسته در گوشش گفت:« می خواین تا صبح راه برین؟»
    عطیه لبخندی زد و گفت:« نه. الان می رسیم.»
    « کجا؟»
    « الان خودت می فهمی. جایی که می شه توش خوابید.»
    ساعت حدود یک بعد از نیمه شب بود. رویا با آن پلکهای سنگین از خواب و پاهای خسته، دیگر رمقی برایش نمانده بود. بالاخره نزدیک یک دکه ی روزنامه فروشی در دل تاریکی ایستادند. شاپرک به تنهایی جلو رفت، وارد دکه شد و بعد از چند لحظه بیرون آمد و به آنان اشاره کرد جلو بروند. لیلا و عطیه در حالی که اطراف را می پاییدند، رویا را به سمت دکه هدایت می کردند. لحظه ای بعد، همگی در داخل دکه نشسته بودند تا از بیرون دیده نشوند. فضا تنگ بود اما برای هر چهار نفر جا داشت.
    صاحب دکه که مردی میانسال بود، با دیدن رویا نگاهی مشکوک به او انداخت و پرسید:« تازه وارده؟»
    عطیه به جای جواب گفت:« می خوای کرایه رو بالا ببری؟»
    مرد گفت:« نه. همین طوری پرسیدم.»
    و بی آنکه منتظر جواب بماند، وسایل بیرون دکه را به داخل آورد، دریچه ی کوچک جلوی دکه را بست و قبل از بیرون رفتن، چراغ را هم خاموش کرد. با بسته شدن در، تاریکی مطلق در فضای داخل مستولی شد. کوچکترین نوری به چشم نمی رسید. ترس تمام وجود رویا را در بر گرفته بود. دلش می خواست هوار بکشد تا کسی به فریادش برسد و او را از آن تاریکی نجات دهد، ولی قدرت این کار را در خود نمی دید. انگار چیزی روی سینه اش سنگینی می کرد. تمام عضلاتش منقبض شده بود. بوضوح صدای نفسهایش را می شنید. نمی دانست چه کند. دخترها بی توجه به تاریکی کماکان با هم حرف میزدند و رویا احساس کرد یکی از آنان چیزی روی زمین پهن کرد و صدای عطیه به گوش رسید که او را مخاطب قرار می داد:« خوب دیگه، رویا. وقت خوابه.»
    رویا او را در کنار خود احساس کرد. دستش را گرفت و فشرد. عطیه آهسته طوری که فقط او می شنید، گفت:« چیه؟ می تر سی؟»
    رویا گفت:« نه. ولی یه طوری م.»
    « عادت می کنی. چشمهاتو ببند و سعی کن بخوابی.»
    اما وحشت بیش از آنچه رویا تصورش را می کرد در وجودش ریشه دوانده بود. با جشمان باز سعی می کرد برتاریکی غلبه کند و چیزی ببیند، ولی بی فایده بود. کنار عطیه روی زمین دراز کشید. از سوی دیگر، خجالت می کشید که جای آنان را تنگ کرده است و سعی می کرد زیاد مزاحمشان نباشد. کم کم چشمانش به تاریکی عادت کرد و همراه آن به دنیای گذشته اش برگشت. به شهر و خانه ای برگشت که اکنون آن را در قالب خاطره ای دور به یاد می آورد؛ در خیال، خود را از نرده های دیوار بالا کشید و در حالی که آهسته به بالکن پا می گذاشت، اطراف را هم از نظر می گذراند و مراقب بود که دیده نشود. در تاریکی طول بالکن را طی کرد و از یکی از پنجره ها که باز بود، داخل شد. می دانست آن پنجره همیشه باز است. آهسته وارد اتاق شد و چراغ قوه ای را که همراه آورده بود، روشن کرد و نورش را به اطراف چرخاند. کمدی در کنار تختخوابی یک نفره قرار داشت.کشوهای آن را یکی یکی امتحان کرد ولی فقط یکی از آنها قفل نبود که وسایل پزشکی و اوراقی در آن بود. همچنان که در میان اوراق می گشت، چیزی توجهش را جلب کرد؛ عکسی بود که چند مرد جوان را در روپوش پزشکی نشان می داد. بدقت عکس را از نظر گذراند و توانست در میان آنان محبوبش را تشخیص دهد. پژمان در گوشه ی سمت چپ عکس به حالت نشسته قرار داشت. رویا دستی روی عکس کشید، آن را در سینه اش پنهان کرد و راه آمده را برگشت، اما وقتی به بالای نرده ها رسید، پایش لیز خورد و پایین افتاد. درد در تمام بدنش پیچید، اما از ترس اینکه مبادا پدر و مادرش متوجه شوند، صدایش در نیامد. لنگ لنگان طول حیاط را پیمود و به داخل اتاقش برگشت.
    رویا با یاد آوری این خاطره، دستش را از یقه در سینه اش فرو برد و همان عکس را بیرون آورد. نگاهی بر آن انداخت. ولی جز سیاهی چیزی ندید. آنجا تاریک تر از آن بود که چیزی دیده شود.سپس عکسی را که برای به دست آوردنش آن همه تلاش کرده بود، آهسته پاره کرد. احساس می کرد از مردی که او را به زنی تا بدان حد معمولی ترجیح داده بود، متنفر است. با یاد آوری آنچه بر او گذشته بود، بغض فرو خورده اش بر گلو نشست و در تاریکی خود را مجبور به موافقت به حضور اشک کرد. بغضی که چندین روز بود در سینه حبس کرده بود، آزاد کرد و اشکهایش را از اسارتگاه بیرون آورد.
    در حالیکه سه دوست تازه اش خسته از روزی پرمشقت در خواب به سر می بردند، رویا گریه را میهمان محفلش کرد بود و برای دردی می گریست که درمانی برایش نمی یافت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #30
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    شب آرام و بی صدا بساط حکومتش را بر زمین گسترده و آسمان از سر دلتنگی خفته بود. باد به آرامی می وزید و ابرها را در بزم شادمانی و رقص شرکت می داد. همه جا ساکت و آرام بود. بیشتر مردم در خواب بودند. فارغ از تمامی مشکلات روزگار آرام گرفته بودند و در دنیایی سیر می کردند که همه چیزش غیر واقعی و کم دوام است.
    در این میان، صدای تیک تاک ساعت سکوت رابه یغما می برد و او را لحظه به لحظه کلافه تر می کرد که چرا ثانیه ها چنان سریع و پی در پی می آیند و می روند. نوای ساعت او را بر آن می داشت تا هر چه زودتر اقدام کند، چرا که لحظات در پی هم می گذذشت و زمان غیبت رویا را طولانی تر می کرد. او مایوسانه می اندیشید و در پی راهی بود که این نا بسامانی را سامان دهد و این بی سرانجامی را سرانجام بخشد. سر درد آزارش می داد. از شروع این ماجرا سر درد داشت و احساس می کرد دردش ابدی خواهد بود. بیشتر از همه، از این عذاب می کشید که رشته ی کاراز دستش بیرون رفته است و کاری از او ساخته نیست. شاید اگر در آن لحظات سردرگمی سودا را در کنار نداشت، تحمل مشکل برایش کشنده تر می شد. ولی سودا محکم واستوار حمایتش می کرد و به اندوه ناامیدی اجازه نمی داد در وجود او ریشه بدواند.
    پژمان طاقباز روی نخت دراز کشیده و در حالیکه دستهایش را زیرسر در هم گره کرده بود، به نوشته ی روی دیوار که رویا آن را به یادگار گذاشته بود، می نگریست. کلمات رویا روزگار پژمان را نا بهنجارکرده و او را مفلوک تر و بیچاره تر از قبل، همراه با عذاب وجدان در این ماجرا بر جا گذاشته بود. سرش را در میان دستهایش فشرد. نمی دانست چه کند. راه به جایی نداشت. از طرفی نگران سودا بود و دلش نمی آمد اجازه دهد او در این آتش بسوزد و از طرف دیگر، دلش به حال رویا می سوخت و می ترسید با راهی که در پیش گرفته است، خانواده ای را به رسوایی بکشاند. دلش می خواست هر طور هست به او کمک کند و دستانش را همچون طنابی محکم در دست او بگذارد و از دره ی عمیق بدبختی بالا بکشدش. اما نمی دانست که آیا رویا در آن شرایط روحی بر دست او چنگ می زند و خود را بالا می کشد یا او را نیز همراه خود تا عمق فلاکت فرو می برد؟ نمی دانست چه کند. نا خواسته پایش به این ماجرا کشیده شده بود و نا خواسته نیز لحظه به لحظه درگیرتر می شد. از تقدیر خود می نالید و از اینکه می بایست زندگی زیبایش را با افکاری شوم و زشت خدشه دار می کرد، عذاب می کشید. بیش از هر چیز دلش برای سودا شور می زد و می ترسید مبادا در این میان بلایی جبران ناپذیر بر سرش بیاید.
    نگاه از نوشته ی روی دیوار برداشت، چرخی زد و نگاهش را به همسرش معطوف کرد که به آرامی در کنار او خوابیده بود. اکنون سودا پا به چهار ماهگی گذاشته و ظاهرش کمی تغییر کرده بود. ویار توانش را گرفته و باعث شده بود لاغرتر از قبل شود. گونه هایش استخوانی تر شده و پای چشمانش گود افتاده بود. لبانش به بیرنگی می زد. با این حال، پژمان با نگاه کردن به چهره ی او تمام غمهای دنیا را به فراموشی می سپرد. تعجب می کرد که چطور خداوند دل سودا را به این بزرگی آفریده بود؟ او چگونه می توانست تمام بدیها را ببخشد و خوبیها را برای جبران در دل نگه دارد؟ چرا در تمام این مدت کوچکترین شکایتی نکرده بود که هیچ، به او در یافتن رویا هم کمک می کرد؟ با وجود آن همه توهینی که رویا با شکستن قاب عکسهای عروسی شان به آنان کرده بود. او از همان لحظه ی اول فقط نگران این بود که بفهمد رویا کجاست و کدام رفتار آنان دخترک بی پناه را دلگیر و وادار به فرار کرده است.
    پژمان با وجود شناختی که از سودا و قلب رئوفش داشت، باز هم از بزرگی و متانت او تعجب می کرد و در دل از اینکه همسرش این همه برای خاطر او عذاب می کشید، شرمنده بود و به دنبال راهی برای جبران می گشت.
    همچنان که او در افکار خود غوطه می خورد، سودا به آرامی چشمهایش را باز کرد، خمیازه ای کشید و با دیدن پژمان خنده ای تحویلش داد و گفت:« هنوز نخوابیده ی؟»
    « نه. خوابم نمی بره. افکارم به شدت مغشوشه.»
    « می خوای یه آرام بخش برات بیارم؟»
    « نه. خیال نمی کنم این افکار با این چیزا دست از سرم برداره.»
    «یه کم که کمکت می کنه.»
    « توی بیداری حالم بهتره. دست کم واقعیات رو سبک سنگین می کنم. وقتی خوابم، کابوس یه لحظه هم راحتم نمی ذاره.»
    « گاهی خیلی نگرانتم. می ترسم بلایی جبران نا پذیر سرت بیاد.»
    « تو خودت بدتر از منی، سودا خانوم. اونی که باید مواظب خودش باشه، تویی نه من.»
    « راستی ... فردا می خوای به کجاها سر بزنی؟»
    « والله راستش، نمی دونم. توی این چند روز به هر جا عقلم می رسیده رفته م.»
    « قرار بود به کلانتری خبر بدی، دادی؟»
    « آره، اما اونا عکسش رو هم می خوان که ما نداریم.»
    « با این حساب کار چندانی از دست ما بر نمیاد. من به بیشتر همکارام در بیمارستان سپردم که اگه دختری رو با این مشخصات دیدن، خبرمون کنن.»
    پژمان آهی کشید وگفت:« ولی من که چشمم آب نمی خوره پیداش کنیم.»
    « این قدر آیه ی یاس نخون. هیچ تلاشی بی ثمر نیست.»
    پس از آن برای مدتی سکوت برقرار شد. در چند روز اخیر، سودا با اینکه به روی خود نمی آورد، به شدت نگران بود؛ نگران پژمان که لاغر و رنگ پریده تر شده بود و نگران اینکه مبادا این قضیه خللی در ارتباط آنان ایجاد کند.دلش می خواست می توانست خار فرو رفته در دل همسرش را بیرون بکشد، ولی هر چه بیشتر سعی می کرد، کمتر موفق می شد.
    بالاخره خسته از اندیشه ای مغشوش، گفت:« به آقا عزت خبر دادی که رویا پیش ما نموند؟»
    « نه که ندادم. خبر بدم تا در جا سکته کنه؟ اگه بفهمه، برامون خیلی بد می شه. آخه اونو به من سپرده بود و به گفته ی من صبر کرد.»
    « پس تا آخر عمر می خوای بگی پیش ماس؟»
    « خودمم می دونم این امکان نداره. فقط امیدوارم زودتر پیداش کنم.»
    « ببین، اگه اونا هم بدونن، می تونن در پیدا کردنش کمکمون کنن.»
    « حرفا می زنی ها! اگه اونا بدونن یه هفته س دخترشون توی این شهر ویلونه، خیال می کنی به همین سادگی قبولش کنن؟»
    « اینم برای خودش حرفیه.»
    «برای همینه که نگرانم. کاش اون روز تنهاش نذاشته بودیم.»
    « ما از کجا می دونستیم؟ اولین بار نبود که تنها مونده بود.»
    پژمان سرش را در میان دستانش گرفت و گفت:« خدا خودش کمکمون کنه.»
    « خدا بزرگه زیاد فکرت رو خسته نکن. بگیر بخواب.»
    سودا که انگار خواب بر او چیره شده بود، خمیازه ای کشید و وقتی سکوت طولانی پژمان را دید، پشتش را به او کرد و سعی کرد بخوابد. از اوضاع موجود به شدت رنج می کشید. از اینکه زندگی شان دستخوش ماجرایی شده بود که ربطی به آنان نداشت، ناراحت بود. آرزو می کرد هر چه زودتر رویا پیدا شود و با برگشتن سر خانه و زندگی اش، زندگی آنان هم به حالت عادی برگردد.
    پژمان که خیال می کرد سودا خوابش برده است، آهسته از تخت به زیر آمد. احساس می کرد هوای اتاق قادر نیست خواهش سینه اش را برآورده کند. احتیاج به هوای آزاد داشت. به آرامی، طوری که ملکه اش را بیدار نکند، از اتاق بیرون خزید و یکراست به حیاط رفت. ندانسته از همان راهی رفت که شبی رویا آن را پیموده بود و در همان نقطه ای ایستاد که آن شب رویا در آنجا ایستاده بود. از خود می پرسد چرا می بایست دل دختری را می شکست و اصولا چرا همسرش را وارد این ماجرا کرده بود؟ روزهای گذشته را مرور می کرد و از تصور روزهایی که در پیش بود لرزه بر اندامش می افتاد. می بایست هر طور بود او را پیدا می کرد و به سوی سرنوشتی روانه اش می کرد که از آن گریخته بود. جز این، هیچ چاره ای نداشت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 3 از 8 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/