عزت به آرامی از درگاه گذشت و وارد راهرو شد. آنچه را می دید باور نمی کرد. انگار طوفانی در آنجا در گرفته بود. تمام اثباب اثاثیه به هم ریخته و نا مرتب بود، طوری که به سختی می شد قدم از قدم برداشت. سکوت وحشت باری که خانه را فرا گرفته بود، به سنگینی جوٌ اطراف افزود. عزت همانطور که جلو می رفت ، با پا اثاثیه ای را که سر راه بود ، کنار می زد.به شدت تعجب کرده بود. اصلاً نمی توانست باور کند این همان خانه ایست که زینت برای تمیز و مرتب بودنش آن همه وسواس به خرج می داد.
وقتی به انتهای راهرو رسید، زینت را دید که با چشمهای اشک بار مشغول جمع و جور بود. با دیدن آقا عزت فقط سلامی کرد و دوباره سر گرم کار شد . به قدری گرفته و ناراحت به نظر می رسید که انگار دختر خودش فرار کرده بود . آقا عزت برای لحظه ای به تماشای او ایستاد و بعد پرسید که آسیه خانم کجاست و بعد از اینکه زینت در یک کلام به او گفت که آسیه در اتاق خودش است ، آقا عزت او را به حال خودش گذاشت و راه اتاق آسیه را در پیش گرفت.
طبقه دوم از وضعیت بهتری بر خوردار بود، انگار از معرکه دور مانده بود. وقتی عزت به پشت در اتاق آسیه رسید مکث کرد، دودل بود. ولی بعد از چند لحظه ، انگار تصمیمش را گرفته باشد ، ضربه ای به در نواخت و با اجازه آسیه وارد شد.
آسیه پشت میز توالت نشسته و صورتش را با دستهایش پوشانده بود. وقتی در باز شد، سرش را برگرداند و با دیدن آقا عزت از جا بلند شد و به استقبال رفت. بعد از حال و احوالی کوتاه و مختصر ، آقا عزت لبه تخت نشست و آسیه هم روی صندلی مقابل او.
آقا عزت به راحتی می توانست غم را در چهره ی در هم رفته ی آسیه ببیند و درد دل ماتم گرفته اش را حس کند نه تنها برای او ، بلکه برای تمام اعضای آن خانواده متأثر بود. بوضوح می دید که سرنوشت چه بازیها دارد. گاهی آدم را تا عرش بالا می برد و گاهی تا قعر به زیر می آورد.
آسیه در اثر این مصیبت بشدت لاغر و نزار شده بود. چشمان قرمز و گود افتاده اش حکایت از فاجعه ای داشت که زندگی همه را به تباهی می کشاند ، لبان ترک خورده اش داستانی غم بار به تصویر می کشید که به شدت پایانی نا خوشایند داشت، و رنگ زرد چهره اش بی چون و چرا مؤید دردی بود که پوست و گوشت را شکافته و تا مغز و استخوان پیش رفته بود.
عزت که از آشوب و بلوای اخیر بی اطلاع بود ، با لحنی آرام که شاید دل پر تشویش آسیه را آرامش بخشد ، گفت:« زن داداش ، چرا خونه اینقدر به هم ریخته س؟»
آسیه که انگار اشکهایش را به بهانه ای سد کرده و در پس پرده ای نا مرئی به اسارت کشیده بود، با این سوأل دوباره هق هق گریه اش را از سر گرفت و به اشکهایش اجازه داد که بریزد تا بلکه تسلای دل درد مندش شوند.
سپس فین فین کنان گفت:«دیدی، آقا عزت؟ دیدی چطوری بی آبرو شدیم؟»
«آخه تعریف کن ببینم باز چی شده؟»
«چی می خواستی بشه؟از وقتی این دختره فرار کرده،روزگارمون همینه که می بینی.»
«داداشم کجاس؟»
« توی اتاقش. بعد ار این معرکه گیری رفت بخوابه. تازه اگه خوابش ببره.»
« حالا واسه چی این کار رو کرد؟»
« ای داداش، نیستی که ببینی دارن چه بلایی سرمون میارن...»
« حالا که هستم، بگو چی شده؟»
« والله چی بگم. نمی دونم کدوم نمک به حروم ذلیل شده ای توی خیابون عبدالله رو به باد متلک گرفته و بهش گفته که بی غیرته.»
« به مردم چه مربوط؟ خودشون هزار و یک عیب دارن و برای اینکه عیبهای خودشونو بپوشونن، عیب و ایراد این و اونو سر علم می کنن.»
«خودت که حال و روز عبدالله رو می دونی. مونده م رویا چطور توانست این کار رو بکنه؟ اون بهتر از هر کسی می دونست نصف مردم این شهر منتظرن یه نقطه ضعف از عبدالله بگیرن.»
« والله داداش هم دیگه شورش رو درآورده بود از بس به مردم پیله می کرد و ازشون ایراد می گرفت. خوب، مردم هم حق دارن تلافی کنن.»
« می دونی که عبدالله دست خودش نیست.عادت کرده.»
« بیخود عادت کرده. یه بار خودم توی قهوه خونه شاهد بودم چه بلایی سر یه یارو که می گفتن خواهرشو با یه پسره دیدن، آورد. خوب، تو هم اگه جای اون یارو بودی، حالا واسه این قضیه خیرات نمی کردی.»
« حالا که دیگه هر چی بوده، گریبون خودمونو گرفته.»
بعد از فرار رویا، آسیه و زینت یک شبانه روز قضیه را پنهان نگه داشته و به بهانه های مختلف، مانند اینکه رویا خوابیده یا به حمام رفته است، غیبت او را توجیه کرده بودند به این امید که او هر کجا هست، برگردد. اما شب دوم، عبدالله خان که بد گمان شده بود، پیله کرده و بعد از اینکه فهمیده بود چه اتفاقی افتاده است، چنان جنجالی به پا کرده بود که همان شبانه تمام همسایه ها خبردار شده بودند. آن شب هیچ یک از افراد خانه، حتی زینت، از مشت و لگدهای او در امان نمانده بود.
آقا عزت پرسید:« هنوز هیچ اقدامی برای پیدا کردنش نکردین؟»
« چه اقدامی؟ عبدالله از ترس متلکها و نگاه های تمسخر آمیز مردم حتی جرات نداره سر کارش بره، چه برسه به اینکه پیگیر رویا بشه.»
« زن داداش، خیال می کنی کجا رفته باشه؟»
« والله چی بگم؟ تمام امیدمون به اینه که خونواده ی پسری که رویا باهاش فرار کرده، پا پیش بذارن و قضیه به خیر و خوشی تموم شه. اما فعلا که هیچ خبری نشده.»
عزت که از وضعیت رویا مطلع بود و می دانست جای او در خانه ی پژمان امن است، با این حرف آسیه کمی جا خورد. او به هر حال رویا را به عنوان عروسش قبول داشت و مطمئن بود رویا صرفا به دلیل سختگیریهای پدر از خانه فرار کرده و به دکتر اندیشمند و همسرش پناه برده است.