ضربه ای به در خورد. حتما سودا آمده بود او را برای نهار ببرد.رویا به سرعت روی زمین دراز کشید وخود را به خواب زد. بر خلاف هر روز که برای یک لحظه دیدن پژمان جان می داد، حالا اصلا تحمل ریخت او را نداشت.
سودا ضربه ای دیگر به در نواخت و وارد شد. وقتی رویا را در خواب دید، لحظه ای ایستاد و نگاهش کرد. چقدر متاسف بود که نمی تواند به او کمک کند. رویا چیزی را از او می خواست که حیاتش وابسته به آن بود و آن را نه تنها با رویا بلکه با هیچ کس دیگر نمی توانست قسمت کند. آهی کشید و از در بیرون رفت بی آنکه آن را ببندد. پس از لحظه ای با یک پتو برگشت، آن را روی رویا انداخت و آهسته بیرون رفت و به آرامی در را بست.
رویا بلند شد و خود را به در رساند و گوش ایستاد. گرچه آهسته حرف می زدند، صدایشان را می شنید. آهسته لای در را باز کرد. پشت میز آشپزخانه نشسته بودند و سودا برای پژمان غذا می کشید؛ همان چیزی که رویا بابتش این همه حقیرو مفلوک شده بود.
صدای پژمان را شنید که می پرسی:« چرا نیومد ناهار بخوره؟»
« خوابیده بود. نخواستم بیدارش کنم.»
« امروز چه اتفاقی افتاده بود؟»
« چطور مگه؟»
« وقتی اومد، اوقاتش تلخ بود. حتی جواب سلامم رو نداد.»
« ببین آقای به اصطلاح دکتر، این دختر حال روحی درستی نداره، پس نباید کارهاشو به دل گرفت.»
رویا چنان عصبانی شد که برای لحظه ای تصمیم گرفت در را باز کند و حق او را کف دستش بگذارد. حالا می فهمید محبتهای او از سر ترحم است. از اینکه دربدری او را دلیل دیوانگی اش می پنداشتند، احساس بدی داشت. دلش برای خودش می سوخت که اینگونه نا جوانمردانه به بازی اش گرفته بودند. حالا فقط در فکر راه فراری از آن بهشت جهنم آسا شده بود تا بتواند به دور از نگاههای ترحم بار آنان روزگار بگذراند.
صدای سودا او را به خود آورد.« راستی پژمان، امروز وقت داری؟»
« واسه چی می پرسی؟»
« جواب سونوگرافی حاضره. گفتم اگه کاری نداری، زحمتش رو تو بکشی.»
« تو فقط دستور بده. خودم تنهایی غلام حلقه به گوشتم.»
« حالا دلت دختر می خواد یا پسر؟»
رویا دیگر گوش نداد. نمی خواست بشنود. نمی توانست وزن سرش را تحمل کند. تمام رویاهایش را نقش بر آب می دید. سینه اش می سوخت. انگار گلوله ای آتش روی قلبش گذاشته بودند. تنها روزنه ی امیدش را گل گرفته می دید. از حلقه به گوش بودن پژمان بیشتر از خبر بارداری سودا زجر می کشید. بی وقفه آه می کشید بی آنکه صدایی از گلویش درآید و بی محابا اشک می ریخت بی آنکه قطره اشکی بیفشاند. ماندن در آنجا دیگر به صلاحش نبود. می بایست هر چه زودتر می رفت. هر لحظه بیشتر احساس خطر می کرد. نمی دانست هنوز از آن عشق آتشینش چیزی باقی مانده است یا نه، ولی اگر هم باقی مانده بود، می بایست آن را فدای خوشبختی معشوق می کرد. خانه ای که روزی قصر رویاهایش بود، اکنون ماتمکده ای تحمل ناپذیر می نمود. می بایست میرفت. می بایست فرار می کرد، اما به کجا؟ نمیدانست.
سرش درد گرفته بود. سر جایش برگشت، پتو را بر سر کشید و در خلوت مظلومانه اش شروع به گریستن کرد. چقدر تحقیر شده بود و چقدر نادم. خوابش گرفت. این روزها خوابهای بی موقع او را از فکر و خیال نجات می داد.
حدود ساعت دو بعد از ظهر از شدت سر درد بیدار شد. نای بلند شدن نداشت. به سختی روی پا ایستاد و آهسته از اتاق خارج شد. خانه در سکوت فرو رفته بود. احساس تشنگی وجودش را می سوزاند. بنابراین راه آشپزخانه را در پیش گرفت. تلو تلو می خورد. دستش را به دیوار گرفت و جلو رفت. چشمش به آیینه ی روی دیوار افتاد. موهایش آشفته و در هم ریخته بود و چشمهایش قرمز و متورم. لبهایش خشک شده بود و نفسش به سختی بالا می آمد. این اواخر چندان اهمیتی به سر و وضعش نمی داد، اگر چه همان طوری هم زیبا بود.
وارد آشپزخانه شد. لیوانی برداشت و به سراغ یخچال رفت. وقتی لیوان را به طرف لبهایش می برد، متوجه ورق کاغذی روی در یخچال شد. انگار سودا حدس می زد وقتی رویا بیدار شود، به آنجا می رود. روی کاغذ نوشته شده بود:
رویا جان.
منو پژمان کاری داشتیم که می بایست بیرون می رفتیم. تا ساعت سه- چهار بر می گردیم. اگه گرسنه ات شد، غذا توی یخچال است.
قربانت سودا
رویا خوشحال شد. فرصتی را که می خواست، زودتر از آنچه تصورش را می کرد به دست آورده بود. سریع برگشت و نگاهی به ساعت انداخت. دو و ده دقیقه بود. می بایست عجله می کرد. بسرعت به اتاق مطالعه رفت، وسایل اندکش را جمع کرد و وارد هال شد. وقتی از جلوی اتاق خواب آنان می گذشت، پاهایش از رفتن باز ایستد. مکثی کرد و وارد شد. این اولین بار بود که به اتاق خواب آآآنان پا می گذاشت. در درگاه ایستاد و به اطراف نگاهی انداخت تا ببیند با اتاق رویاهایش همخوانی دارد یا نه. فرشی فیلی رنگ کف اتاق پهن بود و تختخوابی دو نفره با فاصله ی کمی از پنجره ی بزرگ دیوار روبرو دیده می شد که نشان از طبیعت دوستی صاحبش داشت. کمد و میز توالتی نیز در سمت دیگر اتاق قرار داشت و همخوانی وسایل نشان می داد که جزو جهیزیه ی سوداست. فرق چندانی با رویاهای رویا نداشت و دیدن آنها دلتنگش کرد. عکسهای دو نفری عروسی آنان در قابهای زیبا به دیوار نصب بود که رویا را به یاد ادامه ی رویاهایش انداخت. در رویایش، دیوار های کلبه ی عشقش را پر از عکسهایی کرده بود که هر دو در حالتهای مختلف انداخته بودند.اما اکنون سفید پوشی که کنار آهوی رمیده ی او ایستاده بود، چهره ای متفاوت داشت. براستی که پژمان در لباس دامادی چقدر زیبا و برازنده بود. و آنچه بیش از همه رویا را آزار میداد، این بود که می دید کت و شلوار سرمه ای پژمان که او سطل آب را روی آن خالی کرده بود، لباس دامادی اش بود.
سودا چندان تغییری نکرده بود. از نظر رویا، همان طور خشک و بی جذبه، حتی در لباس عروسی. همچنان که به عکسها خیره مانده بود بارها و بارها عکسهای خیالی اش را با آنها مقایسه کرد و ناگهان به مرز جنون رسید. ناسزا گویان عکسها را از دیوار پایین کشید و به زمین کوفت.لوازم آرایش روی میز توالت را در هم ریخت و با رژ لبی قرمز رنگ روی دیوار نوشت: خائن. تند و مقطع نفس می کشید. صورتش خیس عرق شده بود. دیگر نمی توانست تحمل کند. با غیض از اتاق بیرون آمد و در حالی که زیر لب ناسزا می گفت، وارد حیاط شد. در خانه را باز کرد و بی آنکه پشت سرش را نگاه کند، بیرون رفت و در را محکم به هم کوبید.