بر خلاف چند روز گذشته، هوا سر سازگاری داشت. هیچ اثری از ابرهای باران زا دیده نمی شد. نسیمی ملایم می وزید و احساس سر خوشی را در انسان زنده میکرد. خیابانها مل همیشه شلوغ و پر تردد بود و مردم در رفت و آمد. سودا در یکی از خیابانهای نسبتا خلوت به سوی آزاد راه می راند. رویا بغل دستش نشسته بود و هیچ نمی گفت. راهی کرج بودند. از وقتی رویا به تهران آمده بود، سودا مرخصی گرفته بود تا او احساس تنهایی نکند. بی هیچ چشمداشتی به رویا محبت می کرد. او را به سینما و پارک و گردش در خیابانها می برد تا کمتر احساس دلتنگی کند، و همین طور هم بود. رویا چنان مات و مبهوت اطراف میشد که کاملا معلوم بود برایش تازگی دارد. در نتیجه، حال رویا نسبت به روزهای اول به گونه ای محسوس بهتر بود. سودا ناخود آگاه حساس میکرد باید به رویا کمک کند و حالا هم او را می برد تا روی دیگر زندگی را نیز نشانش دهد.
اتومبیل در جاده پیش میرفت. سودا بر خلاف روزهای گذشته که پر حرفی میکرد تا بلکه رویا را به حرف بکشد و بنحوی کمکش کند، ساکت بود. رویا از این مساله کمی تعجب کرده بود، ولی چنان درگیر سرنوشت خودش بود که فرصتی برای فکر کردن در مورد اعمال و رفتار دیگران در خود نمی دید. بنابراین، او هم طبق معمول در دنیای خود سیر می کرد. سرش را به شیشه چسبانده بود و مناظر را از نظر می گذراند، چیزی که یک عمر از آن بی نصیب بود. به همین علت، رفتارش کمی عادی شده بود. البته رویا ذاتا پرخاشگر و نا آرام نبود و جبر زمانه وادارش می کرد واکنش نشان دهد. با این حال، هنوز دل زخم خورده اش سر جایش بود و سرمای زندگی را زیر پوستش حس می کرد. در این چند روزی که نزد این زوج جوان زندگی می کرد، بخوبی دریافته بود که رابطه ی آنان خلل ناپذیر است و تعجب می کرد که سودا با آن قیافه ی معمولی چگونه توانسته است پژمان را مجذوب خود کند. حالا دیگر افسانه ی لیلی و مجنون را باور می کرد. یکی از روزها که سودا سر موقع به خانه نرسیده و کمی دیر کرده بود، اضطراب و دلواپسی پژمان به او ثابت کردکه سودا نیمه ی دیگر وجود پژمان است و او هرگز نخواهد توانست رقیب را از میدان به در کند. از آن به بعد کمتر سودا را آزار می داد و از محبتهای بی دریغ او شرمنده میشد. از اینکه سودا همچون خواهری دلسوز او را زیر بال و پر می گرفت و بزرگوارانه گناه او را نا چیز می شمرد، خجالت می کشید ولی در عین حال، او را بزرگترین دشمن و سد راه خوشبختی خود می دانست. و همچنان که جاده بسرعت از پیش چشم رویا عبور میکرد، این افکار نیز از ذهنش می گذشت.
سودا هم با افکار خود دست و پنجه نرم می کرد. غمی نا خواسته بر تک تک سلولهایش چنگ انداخته بود واو را می آزرد. نمی توانست آنچه را که شب پیش شنیده بود، از ذهن بیرون براند و با یاد آوری آن زخمی دیگر بر وجودش می نشست.
وقتی از اتاق رویا بیرون آمده بود،پژمان آشفته و مضطرب بیرون در ایستاده و پرسیده بود:« چی کار میکنه؟»
« هیچی، مثل فرشته ها خوابیده. وقتی پتو رو کشیدم روش، بیدار شد اما خوب، اگه این کار رو نمی کردم سرما می خورد.»
« ببین خانومم، نمی خواد زیاد لی لی به لالاش بذاری.»
« تو که بهتر از من می دونی اون به کمک احتیاج داره.»
پژمان ناراحت و کلافه از اینکه مجبور بود زخمهای دلش را به همسرش نشان دهد، دست او راگرفته و به اتاق برده بود. به گونه ای محسوس بی قرار بود. ابتدا پنجره را باز کرده و نفسی عمیق کشیده بود. سپس رو به او کرده و با تانی گفته بود:« خیلی وقت پیش می بایست اینو بهت می گفتم، اما می ترسیدم با این وضعی که داری دچار مشکل بشی.»
سودا که این روزها به دلیل بارداری و ویارش بسیار حساس و زود رنج شده بود، با دلهره و وحشت از آنچه قرار بود بشنود، گفته بود:« لازم نیست نگران وضع من باشی. اگه چیزی هست، دلم می خواد بدونم.»
« ببین، برای این میگم زیاد دور و پرش نپلک، چون اون تورو اولین دشمن خودش می دونه.»
« چرا؟ مگه من...»
پژمان حرف او را قطع کرده و با لحنی تند گفته بود:« این قدر با من یکی بدو نکن. هر چی میگم به نفع خودته.
« ولی من باید بدونم چرا منو دشمن خودش می دونه.من که...»
« سودا، مجبورم نکن چیزی رو که دلم نمی خواد بگم.»
« نصف عمرم کردی. خوب بگو دیگه.»
پژمان مکثی کرده و گفته بود:« یادت باشه خودت خواستی.»
و بعد از لحظه ای تامل گفته بود:« اون تورو هووی خودش میدونه.»
با اینکه پژمان حرفش را با مقدمه ای ناشیانه آغاز کرده بود، حتی اگر سالها برایش مقدمه چینی می کرد، فرقی نداشت چون آدم از هیچ راهی نمی تواند احساس دل آشوبه ای را که بعد از شنیدن چنین حرفهایی به هر زنی دست می دهد، کاهش دهد. سودا هم با شنیدن این حرف حالش بد شده و سر گیجه گرفته بود. از تصور اینکه شاید پژمان مجبور به انتخاب شود، تمام تنش منقبض شده و زانوانش به لرزه افتاده بود. این اولین بار نبود که می دید شوهرش طرف توجه زنی قرار گرفته است، اما اولین بار بود که بابت عادی بودن قیافه اش تاسف خورده و نا امید پرسیده بود:« مگه نمی دونست تو زن داری؟»
« اصلا دلم نمی خواد به یاد اشتباهم بیفتم...»
سودا در سکوتی مرگ بار که در واقع محتاج آن بود، به حرفهای پدر فرزندش گوش داده بود؛ حرفهایی که هر کلمه اش همچون نیزه ای تیز و برنده قلبش را نشانه می گرفت و می شکافت. دلش می خواست فریاد بکشد، اما صبر که یکی از برترین صفات او بود، به یاری اش شتافته و دل ماتم گرفته اش را مرهم گذاشته و وادار به تحملش کرده بود. با این حال آرزو می کرد تمام آن حرفها قصه باشد. شاید اگر آن حرفها را کسی دیگر می زد، او براحتی می توانست گوشش را به روی آنها ببندد، اما کسی سخن می گفت که صدایش برای او صدای زندگی بود. وقتی دیده بود شوهر محبوبش بسختی تلاش می کند تا حرفهایش هر چه کمتر آزار دهنده باشد و طنین عشق را در آهنگ کلام او حس کرده بود، اصلا دلش نیامده بود کینه ی او را به دل بگیرد.
بالاخره وقتی پژمان ساکت شده بود، او به خود آمده و در حالی که سعی کرده بود حالت ظاهری اش عادی باشد، رو به پژمان کرده و گفته بود:« خوب، پس چرا معطلی؟ عقدش کن تا همگی از بلا تکلیفی بیرون بیاییم.»
« اصلا از تو انتظار نداشتم، شکر خانوم. من دارم میگم این دختره مشکل داره، اون وقت تو اینطوری میگی؟ ببین، به نظر من این دختره رویاییه و منم توی یکی از رویاهاش جاگیر شده م. اولا که دلم می خواد، بهم کمک کنی از عالم خیال بیرون بیاد و بره سر خونه و زندگیش. دوم اینکه اگه یه بار دیگه، نه حالا بلکه تا آخر عمرمون از این شعارها بدی، نه من نه تو!»
گوشه ی لبان سودا به خنده باز شده بود، چرا که در واقع با این حرف می خواست نومیدانه امیدش را امیدوار کند. پس راضی و خشنود گفته بود:« روزی سر سفره ی عقد به تو بله گفتم، فقط به ازدواجمون بله نگفتم، بلکه به تمام مشکلاتی که ممکن بود سر راهمون سبز بشه بله گفتم. حالا هم اگه این مساله باعث رهایی تو از این مشکل میشه، حتی به قیمت از دست دادن تو، راضیم.»
« اگه بخوای از این حرفها بزنی، همین حالا اونو از این خونه بیرون می کنم. نمی دونم چرا اصرار داری بنیان زندگیمونو سست کنی؟ به خدا هیچ زنی نمی تونه جای تو رو بگیره. پس با این حرفای صد تا یه غاز آزارم نده.»
« شوخی کردم، فدات شم. کی می خوای راست و شوخی منو بفهمی؟ حالا هم لازم نیست هی سبز و آبی بشی. بگو می خوای چیکار کنی.»
« می خوام یا آقا عزت تماس بگیرم و بگم این دختره اینجاس، و بعد از اینکه روحیه ش مناسب بود، برش می گردونیم.»
« خیال می کنی قبول کنن؟»
« مجبورن.»
و تا وقتی خواب بر آنان مستولی شده بود، به نجوا با هم گفتگو کرده بودند. با اینکه در تمام سخنان پژمان حتی کلمه ای نبود که روزنه ای به سوی نا امیدی بگشاید، ترسی نهفته بر وجود سودا چنگ انداخته بود؛ ترسی که خود دلیلی برای آن نمی دید. دلش می خواست به نحوی رویا را از زندگی خود خارج کند اما از سوی دیگر، دلش به حال او می سوخت و او را معصوم تر و بچه تر از آن میدید که زندگی به کامش تلخ شود.
بالاخره به مکان مورد نظر رسیدند. سودا اتومبیل را پارک کرد و پیاده شدند. بمحض اینکه رویا پیاده شد و چشمش به تابلویی افتاد که روی در نصب بود و روی آن نوشته شده بود « مرکز نگهداری از دختران بی سرپرست »، در جا ایستاد. خیال کرد سودا می خواهد او را تحویل آن سازمان بدهد تا از شرش خلاص شود، و ازاینکه فریب او را خورده و این همه راه دنبالش آمده بود، هم از دست خود عصبانی بود و هم از دست پژمان که بیرحمانه او را به جرم عاشقی محکوم به حبس در این جای دور افتاده کرده بود.
سودا که چند قدمی جلو رفته بود، به سوی او برگشت و گفت: « پس چرا نمیای؟»
رویا نگاه نفرت بارش را به او دوخت و فریاد زد:«چی خیال کردی؟ خیال کردی تو و اون شوهرت هر کاری دلتون بخواد می تونین با من بکنین؟»
سودا هاج و واج به او نگاه کرد. سپس جلو رفت، دستش را روی بازوی او گذاشت و گفت:« مگه ما می خوایم با تو چیکار کنیم، دختر؟»
« من ابله نیستم. هرگز اجازه نمی دم منو به این مرکز تحویل بدی.»
سودا که تازه منظور او را فهمیده بود، با صدای بلند خندید و گفت:« کی می خواد تو رو تحویل بده؟ بیا بریم. هم فاله هم تماشا. من اینجا با یکی دو تا از دوستام قرار دارم. به خودم گفتم بد نیست تو هم اینجا رو ببینی.»