« کی پشت خط بود؟»
سودا در حالیکه همچنان با کامپیوتر کار می کرد، این را پرسید. پژمان همچون مسخ شده ها، در حالی که آنچه را شنیده بود باور نداشت، به اتاق مطالعه آمد.
گفت:« اگه بگم، شاید باور نکنی.»
« نصفه جونم کردی. یه هفته س اومدی و همه ی کارها و حرفات مرموزه. نمی گی نگران می شم و نگرانی هم برام خوب نیست؟
پژمان منگ تر از آن بود که به این مسائل توجه کند. کلافه بود. بی اختیار دستهایش را باز و بسته می کرد. چشمهای بادامی سیاهش گرد شده بود. رنگ به رو نداشت و لب پایینی اش با لب بالا جفت نمی شد. با لکنت پرسید:« ساعت چنده؟»
سودا سر در نمی آورد. کم کم نگران می شد. گفت:« این طوری حرف نزن می ترسم. تو رو به خدا بگو چی شده؟»
« پرسیدم ساعت چنده؟»
سودا که کم مانده بود به گریه بیفتد، ناله کنان گفت:« مگه خودت ساعت نداری؟ یازده و نیمه.»
« اگه بهت بگم رویا پشت خط بود، باور می کنی؟»
سودا از سر راحتی خیال نفسی کشید و گفت:« خدا بگم چی کارت کنه که اینطور منو ترسوندی. خوب که چی؟»
« مگه حالیت نیست؟ رویا ساعت یازده ونیم شب توی ترمینال تهرون چی کار می کنه؟»
سودا در فکر فرو رفت. بعد در حالیکه از پشت میز بلند می شد، پرسید:« نگفت چرا اینجاس؟»
« نه. فقط گفت برم دنبالش.»
سودا کامپیوتر را خاموش کرد، کتابهایش را کناری گذاشت، به طرف کمد لباسهایش رفت و مانتواش را پوشید.
پژمان نا باورانه او را نگاه می کرد. پرسید:« می خوای چی کار کنی؟ کجا میری؟»
« میرم عروسی. خوب، معلومه. مگه نمی گی رویا، توی ترمینال منتظره. باید بریم بیاریمش. تو که می دونی ترمینال چقدر شلوغه. خوب نیست اونجا تنها باشه.»
پژمان بنا به دلایلی در مورد پیشنهاد رویا چیزی به سودا نگفته بود. اول اینکه اصولا پیشنهاد او را عملی بچه گانه و نا معقول می پنداشت، دوم اینکه از واکنش سودا می ترسید و نمی خواست در چنین وضعیتی او را ناراحت کند. به همین دلیل، ابتدا مرخصی گرفته و در طول این مدت تقاضای انتقال داده بود.
افکارش مغشوش بود. نمی دانست رویا چگونه شماره ی تلفن او را در تهران به دست آورده و چطور جرات کرده است به چنین سفری تن دهد. به هر حال، صدای سودا که از او می خواست هر چه زودتر راه بیفتد، او را به خود آورد و چند دقیقه بعد هر دو با رنوی سودا که هدیه ی پدر شوهرش سر سفره ی عقد بود، راهی ترمینال غرب شدند.
شبی سرد بود و آسمان نیمه ابری. در تمام طول راه هیچ یکی از آن دو کلامی بر زبان نمی راند. پژمان هنوز گیج بود. تا کنون فقط در قبال سودا احساس مسئولیت می کرد ولی حالا مسئولیت رویا نیز به گردنش افتاده بود. دلش می خواست زود تر می رسیدند تا رویا در آن هوای سرد زیاد معطل نشود.
از گوشه ی چشم نگاهی به سودا انداخت. آرزو می کرد او را همراه نیاورد بود. آن دو از لحاظ ظاهر یک دنیا با هم تفاوت داشتند، که البته پژمان اصلا به این موضوع اهمیت نمی داد. او به قدری سودا را دوست داشت و شخصیتش را محترم می شمرد که هیچ چیز نمی توانست خللی در احساس او به وجود آورد. اما با رویا که زندگی اش را برای خاطر او تباه کرده بود می بایست چه می کرد؟ هیچ گاه اینگونه خود را درمخمصه ندیده بود.
سودا هیجان پژمان را احساس می کرد اما اهمیت نمی داد. آن را به حساب این می گذاشت که همراه یکدیگر وارد مجموعه ای ماجرای هیجان انگیز خواهند شد. خود او نیز از اینکه برای اولین بار با شخصیتی روبرو می شد که وارد زندگیشان شده بود، هیجان زده بود. از سوی دیگر، رویا را بیماری می دانست که مداوایش در تخصص اوست.
بالاخره به مقصد رسیدند. ترمینال مثل همیشه شلوغ و پر تردد بود، انگار شب و نصف شب نمی شناخت. همچون نمایشگاهی بین المللی بود که مردم از اقصا نقاط در آن گرد آمده بودند.
سودا در حالیکه به جمعیت نگاه می کرد، پرسید:« نگفت کجا منتظر می مونه؟»
پژمان گفت:« چرا. دم در اطلاعات.»
و خدا خدا می کرد موضوع دروغ باشد. هنوز نمی توانست باور کند که رویا تک و تنها تا آنجا آمده باشد.
سودا بی توجه به همسرش که رنگ به رخسار نداشت و مانند جن زده ها به جمعیت خیره شده بود، به سمت اطلاعات به راه افتاد، اما هنوز چند قدمی نرفته بود که برگشت و گفت:« نه من اونو می شناسم نه اون منو. پس راه بیفت.»
پژمان به خود آمد و با سودا همگام شد. بالاخره قسمت اطلاعات را پیدا کردند و پژمان توانست در میان جماعتی که در هم می لولیدند، رویا را ببیند که آرام در گوشه ای روی ساک بنفش رنگش نشسته است و با چشمان آبی براقش اطراف را می کاود. بمحض اینکه چشم پژمان به او افتاد شروع به لرزیدن کرد. می دانست لرزشش نه به علت سرما، بلکه به دلیل احساس ناخواسته ایست که به وجودش چنگ انداخته است، و خدا را شکر می کرد که در آن لحظه سرما به فریادش می رسید.
رویا هم پژمان را دید و ذوق زده به طرفش دوید. چقدر از دیدن او خوشحال بود. احساس می کرد حالا دیگر می تواند تمام غمهای پشت سر گذاشته اش را فراموش کند. هنوز چند قدمی مانده بود به او برسد که زنی به رویش آغوش گشود و شروع به خوش آمدگویی و تعارف کرد. رویا که به شدت جا خورده بود، در حالی که سعی می کرد او را از خود دور کند، ناباورانه به پژمان چشم دوخت، اما پژمان در جا میخکوب شده بود و هیچ حرکتی نمی کرد. سودا متوجه واکنش رویا شد و مسیر نگاهش را دنبال کرد و ابتدا نگاهی به پژمان انداخت که رنگ به چهره نداشت و زبان در دهانش قفل شده بود. شپش دوباره به رویا چشم دوخت و گفت:« ظاهرا پژمان یادش رفته بگه زن داره... خوب، من...»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)