پژمان که هنوز مساله ی مقصر بودن خود را حل نشده می دید،کنجکاو بود از قضیه سر در بیاورد. وقتی رویا را لنگ لنگان دید، حس ترحم نیز با کنجکاوی اش همگام شد. در حیرت بود که چگونه عبدالله خان دلش می آید این طور بی رحمانه به جان دخترکی بی پناه بیفتد و چه بسا کاری کند که یک عمر پشیمانی به بار بیاورد؟
هر چه فکر می کرد، هیچ سر نخی به دست نمی آورد که به او مربوط باشد. سر در نمی آورد چرا او را مقصر خوانده اند و همین او را وا میداشت ادامه دهد. در دلش غوغایی به پا بود که در آن هیچ کس ساز موافق با دیگری کوک نمی کرد. رویا را دختری مرموز یافته بود که ورود به قلمرو سلطنتش را کار هر کسی نمی دید، و عبدالله خان را قلدری زورگو که کسی را یارای مقابله با او نبود.پس چگونه می توانست پلی شود تا آنچه را لازم بود به هم وصل شود، به هم اتصال دهد؟ چیزی غریب و غیر ملموس روی دلش سنگینی می کرد. دلش می خواست با کسی درد دل می کرد و آنچه را در این چند روزه دیده و شنیده بود، همچنین ستمی را که بر آن دخترک روا داشته بودند و او چند لحظه پیش شاهدش بود می گفت.
بار دیگر حس کنجکاوی وادارش کرد به بالکن بیاید، اما حیاط را ساکت و خلوت دید و به داخل باز گشت. همچون کسی بود که از ترس تنهایی همدمی جستجو می کند. گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت، اما کسی جواب نداد. ده بیست دقیقه بعد، باز سعی کرد اما باز هم بیهوده. نمی دانست چه کند.کلافه بود. پالتویش را برداشت و از خانه بیرون زد. خانه دلگیر به نظرش می رسید. دلش می خواست از آن بگریزد و رفت تا بلکه در میان مردم خود را فراموش کند. احساس می کردبد جوری درگیر این قضیه شده است.
بعد از ساعتها قدم زدن، زمانی که خورشید می رفت در پشت کوه ها پناه گیرد و سوز سرد پاییزی به کسی اجازه ی خیابان گردی نمی داد، به سمت خانه اش به راه افتاد. باد بی رحمانه می وزید و آنچه را دم دست داشت، با خود به هوا می برد و دورتر محکم به زمین می کوبید.
وقتی به نزدیکی خانه رسید، متوجه برو بیایی در خانه عبدالله خان شد. دلش می خواست بداند آنجا چه خبر است و به سرعت راه خانه اش را در پیش گرفت. در خانه با صاحب خانه اش روبه رو شد، اما به سلام و علیکی بسنده کرد و پله ها رو دو تا یکی بالا رفت. دلش می خواست بداند در خان ی همسایه چه خبر است. وارد بالکن شد و به تماشا ایستاد. ظاهرا ضیافتی بر پا بود، چرا که تمام چراغهای عمارت و حیاط روشن بود و به آن خانه ی بزرگ عظمتی بیشتر می بخشید. درختان تنومند سر به آسمان کشیده و گلکاری های زیبا، همچنین پله هایی که با پیچ و خمهایی زیبا و حساب شده گوشه و کنار حیاط را زنجیر وار به هم وصل کرده بود. در زیر نورهای مصنوعی جلوه ای شاعرانه به خانه می بخشید.
پژمان غرق در آن همه زیبایی، سری به نشانه ی تاسف تکان داد و زیر لب گفت:« اسارت در بهشت.»
برو بیایی بود. ناگهان چشم پژمان به آقا عزت افتاد که برای لحظه ای بالای پلکان ورودی ساختمان ظاهر شد و فکری به ذهنش خطور کرد. بهانه ی خوبی بود تا از ته و توی قضیه سردر بیاورد. و به سرعت وارد اتاقش شد و گوشی تلفن را برداشت. شماره تلفن خانه ی عبدالله خان را از پرونده ی رویا برداشته بود. شماره گرفت. بعد از چندین زنگ پیاپی، کسی گوشی را برداشت و پژمان گفت که با آقا عزت کار دارد. وقتی آقا عزت پشت خط آمد، بعد از سلام و احوال پرسی معمول، گفت که نگران حال بیمارش بوده و چون از هیچ طریقی نمی توانسته جویای احوال او شود، مزاحم آقا عزت شده است. آقا عزت دوباره سر درد ودلش باز شد و شروع به گله و شکایت از برادرش کرد. در همین موقع، چشمش به رویا افتاد که از اتاق بیرون می آمد. به پژمان گفت که می تواند خودش حال رویا را بپرسد و رویا را صدا زد.
لحظه ای بعد، صدای لطیف و دلنواز رویا در گوشی تلفن پیچید. پژمان با شنیدن صدای او حالی غریب پیدا کرد که برای خودش هم نا شناخته بود. می دانست که به رویا علاقه مند شده است، اما در عین حال می دانست که این علاقه عاشقانه نیست.
بعد از اینکه حال رویا را جویا شد،، پرسید:« مطمئنی که مشکلی نداری؟؟»
« بله، آقای دکتر. طوری نیست. می بخشین که باعث شدم شما توی درد سر بیفتین.»
« مهم نیست. فقط می خوام مطمئن بشم تو مشکلی نداری.»
« خیالتون راحت باشه. من خوبم.»
پژمان با به یاد آوردن اینکه می خواهد از زبان رویا حرف بکشد در حالی که حتما عمویش بغل دستش ایستاده است، به حماقت خود خندید. بنابراین شماره تلفن خانه اش را به رویا داد تا اگر مشکلی برایش پیش آمد، بتواند با او تماس بگیرد.
رویا که خود را به مقصود نزدیکتر می دید، از خوشحالی در پوست نمی گنجید. لبخندی زد و گفت:«دلم نمی خواد مزاحم شما بشم.»
« اصلا اینطور نیست. می تونی به من اعتماد کنی.هر مشکلی داشتی خبرم کن، چه روحی، چه جسمی.»
رویا در عرش سیر می کرد. رویاهایی که در آن لحظات در سر می پروراند، مانع از این می شد کهبه مقصود واقعی پژمان از این ابراز محبت پی ببرد.
ناگهان صدای بوق اتومبیل عبدالله خان شنیده شد که خبر از بازگشت او به خانه می داد. آقا عزت به او اشاره کرد خداحافظی کند. رویا اصلا دلش نمی خواست گوشی را بگذارد، اما مجبور بود. اگر پدرش می فهمید، شب را بر همه حرام می کرد.