صبح که پژمان از بیمارستان خارج می شد، بیرون در با پدر و مادر رویا مواجه شد، اما آنان بی اعتنا به او وارد ساختمان شدند. انگار نه انگار که او را می شناختند. پژمان هم بی آنکه اهمیتی دهد، به راه خود ادامه داد. دلش می خواست هر طور هست به او کمک کند. از اینکه میدید دختری در همسایگی او اینچنین رنج می کشد، در عذاب بود. اکنون منظور عزت را از حرفهایی که زده بود، درک می کرد و باور داشت که عبدالله خان پا را از حیطه ی غیرت فراتر نهاده است. او معتقد بود هر چیز به اندازه نیکوست و افراط و تفریط انسان را به درد سر می اندازد.
پژمان غرق در تفکر هنگامی به خود آمد که به خانه رسیده بود. وقتی کلیدش را از جیب در می آورد، نا خواسته قدمی به عقب برداشت تا خانه ی رویا را بهتر ببیند. خانه را دیوارهایی بلند در بر گرفته بود و از دید اغیار پنهان می کرد. او کمی عقب تر رفت و گردن کشید. شیشه ی تمام پنجره ها مات بود و با این حال، مشخص بود که پرده هایی ضخیم در پشت آن آویزان است. کاملا معلوم بود خانه متعلق به مردی ثروتمند و غیرتی است.
از اینکه بعد از شش ماه، تازه متوجه خانه ی بغل دستی شده بود، تعجب می کرد. به هر حال در را باز کرد و وارد حیاط خانه ی خود شد. ظاهرا صاحب خانه بیرون رفته بود. از نظر او فرقی نمی کرد. راه طبقه ی دوم را در پیش گرفت و بی آنکه وارد اتاقش شود، از راهرو به بالکن رفت. از آنجا می توانست خانه ی عبدالله خان را بهتر ببیند، زیرا دیوار بلند خانه به بالکن خانه ی او نمی رسید. پژمان به گوشه و کنار حیاط و در و دیوار خانه نگاه کرد و هر آن به دلیلی دیگر برای اثبات حرفهای رویا دست می یافت.
غرق در افکارش بود که زنگ تلفن سکوت خانه را شکست. پژمان به خود آمد، به سراغ تلفن رفت و دکمه ی پخش صدا را زد. حوصله ی برداشتن گوشی را در خود نمی دید. هنوز از بی خوابی شب پیش گیج بود. به صندلی کنار میز تلفن تکیه دادا و گفت:« بفرمایین.»
صدایی زنانه به گوشش رسید:«پژمان!»
پژمان دستپاچه گوشی تلفن را برداشت و ذوق زده گفت:« چه عجب سودا خانم یادش اومد یه شوهری هم توی این دنیا داره؟!»
« من یادم نرفته. این تویی که باید مثل دارو دنبالت گشت.»
« مگه چه کار کردم که شایسته ی ملامتم؟»
« خودتو لوس نکن، پژمان. از دیشب تا حالا صد دفعه تلفن کردم. نبودی. نگرانت شدم. واسه همین امروز دانشگاه نرفتم تا ببینم چه بلایی سرت اومده.»
« کشیک بودم.»
« به بیمارستان هم تلفن زدم توی اتاقت نبودی.»
« بمیرم برات. پس حسابی کلافه شدی، نه؟ اون قدر که می خوای سر به تنم نباشه.»
« یعنی تو می گی این کارها از سودا بر میاد؟ نه، خودت بگو.»
« اگه از این کارها ازش بر میومد که پژمان اینقدر خاطرشو نمی خواست. به هر حال معذرت می خوام که خانم دکتر خوشگلم رو نگران کردم.»
« باز که خودتو لوس کردی. هنوز یک سال مونده تا من دکتر بشم. نمی خواد مسخره م کنی.حالا بگو کجا بودی.»
« والله عرضم به حضور شما...»
و آنچه را اتفاق افتاده بود، برای سودا تعریف کرد و گفت که چقدر دلش برای رویا سوخته است و خیال دارد به نحوی کمکش کند.»
سودا بعد از شنیدن ماجرا، گفت:« مردم اون شهر همه شون بد اخلاقن؟»
« اینطوری قضاوت نکن، خانم نازم. اینجا هم مثل تمام شهرهای دنیا، هم خوب داره هم بد. اتفاقا خوبهاش صد برابر بیشتر از بدهاشه. اگه خدا بخواد، یه بار میارمت اینجا تا از نزدیک ببینی. مثلا همین آقا عزت که تعریفشو برات کردم، برادر عبدالله خانه، ولی اصلا شبیه هم نیستن.»
پژمان مدتی کوتاه بعد از ورود به آن شهر با آقا عزت آشنا شده و صمیمیتی بینشان به وجود آمده بود.
سودا پرسید:« حتما علتی داره که باباش این طوریه.»
« دختره چیزی در این مورد نگفت، ولی گمونم هر چی هست، مربوط به گذشته س.»
« راست می گی. این جور آدمها از یه چیزی رنج می برن و به همین دلیل دیگران رو هم عذاب میدن. پژمان، خیال کن این دختره خواهرته و یه جوری کمکش کن.»
« حالا که جنابعالی می فرمایین، به روی چشم.»
« مسخره بازی در نیار. دیگه باید برم. کلاسم دیر می شه. کاری نداری؟»
« زن مارو باش! فقط همین؟»
« عزیز دل سودا، خودت که بهتر می دونی چقدر دلم برات تنگ شده، ولی خوب، چه کار می شه کرد؟»
« شوخی کردم خانومم. کاش تو هم اینجا بودی. اون وقت هم درد دل منو دوا می کردی، هم با همدیگه به این دختره کمک می کردیم.»
خداحافظی کردند و پژمان گوشی را گذاشت. سپس چند لحظه همانجا ایستاد و فکر کرد. آرزو می کرد می توانست در کنار همسرش باشد. به هر حال تقدیر این طور خواسته بود.
او آهی کشید و نگاهی به خانه ی اجاره ای کوچکش انداخت که شامل یک هال و یک اتاق و آشپزخانه ای کوچک بود. در هال به راهرویی باز می شد که به راه پله منتهی می شد. اتاق خواب پنجره ای سر تا سری رو به بالکنی داشت که تا جلوی آشپزخانه امتداد می یافت.
پژمان نا خود آگاه دوباره به بالکن رفت و به خانه ی رویا نگاه کرد. بابت اتفاقی که هیچ تقصیری در آن نداشت، عذاب وجدان گرفته بود. مانده بود چه کند. همچون کسی بود که انگار بزور وادارش کرده اند به دیگران کمک کند.