وقتی پژمان تنها ماند به سراغ رویا رفت. رنگ و رویش کمی بهتر شده بود. پژمان نبض او را گرفت و نگاهی به سرم انداخت. چیزی نمانده بود تمام شود. پرستاری را صدا زد تا سرم او را عوض کند ودستور داد به بخش منتقلش کنند.
سپس از بخش اورژانس بیرون آمد و به اتاق خودش رفت. کنار پنجره ایستاد و غرق در فکر به نمای حیاط بیمارستان وشهر چشم دوخت. خیلی دلش می خواست بداند برای چه او را مقصر دانسته اند. هزاران سوال همچون خوره به جانش افتاده بود. ناخواسته به ماجرایی وارد شده بود که از آن سر در نمی آورد.
کمی بعد دوباره به سراغ رویا رفت تا نگاهی به او بیندازد. رویا به هوش آمده و در خواب فرو رفته بود.
از اتاق او بیرون آمد. چیزی رو قلبش سنگینی می کرد و قرار و آرام را از او گرفته بود. راه حیاط بیمارستان را در پیش گرفت. باران شدت گرفته بود و صدای رعد گوش را می آزرد. شروع به قدم زدن زیر باران کرد. این بار اهمیت نمی داد خیس شود. حرف عبدالله خان و طرز برخورد او ناراحت و عصبیش کرده بود. اصلا سر در نمی آورد چه کار کرده که باعث شده بود دخترک قصد خود کشی کند. او حتی نام دخترک را نمی دانست.
پس از مدتی دوباره به بخش برگشت و به سراغ رویا رفت. او در اتاقی دو تخته روی تخت کنار پنجره ی مشرف به حیاط خوابیده بود. هم اتاقی نداشت. ظاهرا بیمار تخت بغلی بتازگی مرخص شده بود چون برچسب نام و مشخصات او هنوز بالای تخت بود.
بمحض اینکه پژمان پا به درون اتاق گذاشت، پرستاری نیز پشت سرش وارد شد. پژمان به تخت نزدیک شد، کنار رویا ایستاد و نبضش را گرفت. پرسید:« مشکلی نداشته؟»
پرستار گفت:« نه، دکتر. شما برین استراحت کنین.»
بعد نگاهی از سر تعجب به پژمان انداخت و گفت:« سر تا پاتون خیسه.»
پژمان گفت:« آره. توی حیاط بودم.»
هر چند آهسته گفتگو می کردند، رویا بیدار شد. تکانی به خود داد و چشمهایش را باز کرد. ابتدا کمی گیج بود. نمی دانست کجاست، اما وقتی نگاهش به پژمان افتاد، همه چیز را به یاد آورد. از اینکه او را کنار خود می دید، بسیار خرسند بود. لحظاتی با شکوه و رویایی بر او می گذشت. دوست داشت زمان متوقف شود و او در همان حال باقی بماند.
اما زمان صبر نکرد تا ببیند رویا با رویاهایش چه می کند. پرستار شروع به حرف زدن با دکتر کرد و او را از عالم خیال بیرون آورد. نشنید پرستار چه گفت. پاسخ پژمان را هم نشنید. چه اهمیت داشت؟ فقط به معبودش دیده دوخته بود. انگار می خواست تصویر او را در ذهن طراحی کند. چقدر از دیدن شانه های پهن و اندام مردانه ی او مشعوف بود. چقدر موهای سیاه و پر پشت او را که تارهایی سفید در جای جای آن به چشم می خورد، دوست داشت.
پرستار رفت، اما پژمان ماند. چند لحظه ای ایستاد، سپس روی صندلی کنار تخت نشست. اکنون فقط او بود و محبوبش.
پژمان نگاهی به سرم رویا انداخت، بعد به او نگاه کرد و گفت:« خوب، حال خانم سطل به دست چطوره؟»
رویا دوست نداشت از آن حس بیرون بیاید. حرف زدن را نمی پسندید، چرا که می ترسید آنچه را که دوست می دارد، نشنود. به هر حال با شنیدن حرف پژمان کمی سرخ شد و گفت:« من که قبلا معذرت خواستم.»
پژمان خندید و آرام گفت:« شوخی کردم. خواستم کمی سر حال بیای. خوب، حالا برام تعریف کن چرا این کار رو کردی.»
» مگه باید دلیل داشته باشه؟»
« خوب، ببین خانم...»
ونگاهی به کارت مشخصات بیمار که بالای تخت به دیوار نصب بود، انداخت و ادامه داد:«خانم تیموری... رویا تیموری، درسته؟»
رویا آرام و ملیح جواب داد:« بله.»
« ببین خانم تیموری، من باید بدونم چرا این کار رو کردی. نمی تونم دلیلش رو بگم. اما باید بدونم.»
نهایت آرزوی رویا این بود که نام خود را از زبان پژمان بشنود، اما او بی رحمانه فقط نام خانوادگی اش را گفته بود. به هر حال دوست نداشت در این مورد صحبتی به میان آید. در بد مخمصه ای افتاده بود. اصلا انتظارش را نداشت. نه می توانست واقعیت را بگوید، چرا که معتقد بود هنوز زود است.، نه دروغی به ذهنش می رسید. بنابراین، بنا به عادت همیشگی، گفت:« از دست بابا، دنیا رو برام جهنم کرده.»
پژمان ساکت ماند تا شایدرویا ادامه دهد، اما وقتی با سکوت او مواجه شد، گفت:« ببین، خواهش می کنم راستشو بگو. توی دلت چی می گذره؟»
رویا برای لحظه ای به او خیره ماند. سپس گفت:« در دلم یه کوه عشقه، یه دنیا آرزو و امیده، هزاران رویاست، یه گورستان بغض فرو خورده ویه عالم غمه.»
پژمان جا خورد. کلمات رویا چون پتکی بر سرش فرود آمد. چطور ممکن بود دختری به این سن و سال زندگی را اینگونه توصیف کند؟ پس از در شوخی وارد شد و گفت:« چطور ممکنه کسی به این جوونی این همه غم واسه خودش بتراشه، خانم کوچولو؟»
« مگه من مرض دارم واسه خودم غم بتراشم. اطرافیانم ذله م کرده ن.»
« اصلا منظورت را نمی فهمم. لطفا واضح تر حرف بزن. من دکترم نه شاعر.»
رویا سکوت کرد. دیگر از آن روحیه ی شاد و شلوغ خبری نبود. او دختری عجیب بود. در اوج احساس شلوغ بود و در اوج شلوغی خود را حساس نشان می داد. پژمان به دلیل شوخ طبعی و شیطنت چند ساعت قبل رویا، از در شوخی وارد شده بود، اما حالا با دیدن حالت چهره ی او از کار خود پشیمان بود.
رویا رو به پنجره کرد و به آسمان دیده دوخت. ستاره ها بر خلاف خورشید بر آسمان فایق آمده بودند و کم کم خود را به رخ می کشیدند. او با همان احساسی که بخوبی قادر بود از عهده اش برآید، تا جایی که می توانست از پدرش و زندگی اش تعریف کرد. گفت که پدرش چقدر غیرتی و غیر طبیعی است. از محرومیتهایش گفت، از ترک تحصیل اجباری بعد از گذراندن سال دوم راهنمایی، از قفل بودن درها و پنجره ها، محرومیت از استفاده از تلفن و گردش و مهمانی و...
لحظه ها از پی هم می گذشت و پژمان در سکوت به حرفهای رویا گوش می کرد. طلوع در راه بود. هوای گرگ و میش به رویا آرامش می داد و بیش از آن، از اینکه در کنار پژمان بود. خود را آسوده احساس می کرد. نسیم سرد شب خود را از درز پنجره به داخل می کشید و از لای پرده به اطاق راه می یافت.
رویا کم کم به خواب رفت. پژمان گیج و کلافه، پتو را روی او مرتب کرد و آهسته از اتاق خارج شد. سری به میز پرستاری زد و بعد به اتاقش رفت تا کمی بیاساید.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)