رویا جلوی دستشویی ایستاده بود و بینی و دهان خون آلودش را می شست. آسیه هم یک نفس می گریست و به زینت کمک می کرد تا جای پاهای گل آلود عبدالله خان را از روی رش پاک کند و همزمان گاهی رویا و عبدالله خان و گاهی خودش را نفرین می کرد.
او همان طور کهنه به دست به سمت دستشویی رفت و گفت:« آخه دختر، دیگه هفده سالته! مگه اخلاق گند باباتو نمی دونی؟ به خدا که بعضی وقتها از کارهای تو شاخ درمیارم. آب ریختنت روی سر اون بنده خدا چی بود؟ معذرت خواهی ت چی بود؟ »
رویا بی توجه به غرولند مادر، در آیینه به ضورتش نگاه می کرد. آسیه که بی اعتنایی دخترش را دید، دستش را محکم پشت دست دیگرش کوبید و انگار با خودش حرف می زند، ادامه داد:« ای،ای،ای... محسن و مسعود که دیگه برای خودشون مردی شده ن، فوقش دو سال از تو کوچیک ترن، وقتی بابات بهشون نگاه می کنه، از ترس شلوارشونو خیس می کنن. من نمی دونم تو به کی رفتی که این طور خیره سری! »
رویا باز هم اعتنایی نکرد.
مادرش که خسته شده بود، در حالیکه به طرف آشپزخانه می رفت، غرولند کنان زیر لب گفت:« من که حریف هیچ کدومتون نمی شم. هر چی دلتون می خواهد بزنین توی سر هم. »
و رویا بی اعتنا به اطراف به تصویر خود در آیینه نگاه می کرد و غرق در رویاهایی بود که در شبهای سرد زمستان و روزهای گرم تابستان به هم بافته بود، رویاهایی که به امید تحقق یافتن آنها روزگار می گذراند.
روسری اش را برداشت و موهای طلایی آبشارگونش را روی شانه رها کرد. از جلوی آیینه شانه ای برداشت و موهایش را که از معرکه ی لحظاتی پیش آشفته شده بود، مرتب کرد. با هر شانه ای که به موهایش می کشید، دردی در سرش حس می کرد، انگار پوست سرش را می کشیدند. بنابراین زیاد وسواس به خرج نداد. در آیینه نیمرخ و سه رخ و تمام رخش را نگه کرد و بعد چشمان بادامی آبی رنگش را به نظاره ی رویاهایی کشاند که دوست داشت در عالم واقع نظاره گرش باشد، روزهایی که بتواند در کنار شهزاد خیالی اش، که او را در قالب پژمان به تصویر کشانده بود، خوشبختی را با حواس پنجگانه اش لمس کند. در این فکر بودکه چگونه ناخواسته او را فرمانروای وجود خود کرده و در قلبش بر تخت نشانده بود؟ او را ستایش می کرد و به این امید زندگی می کرد که نام او را برای همیشه در شناسنامه ی خیالی سرنوشتش حک شود و قانون آرزوها حکم کند که شهزادش برای همیشه متعلق به اوست.
دیده از چشمان خود بر گرفت و بینی و لبهایش را ورانداز کرد. سپس موهایش را جمع کرد و دوباره روسری اش را روی سر دردناکش بست و بار دیگر خود را ورانداز کرد، و در همان حال فکر کرد: این آقای دکتر هم چه آدم عجیبیه! مردای دیگه آرزو دارن نگاهی بهشون بندازم. اون وقت با این آقا زاده حرف زدم و محلم نذاشت.
بعد از اینکه لحظاتی به چهره اش نگاه کرد، چشمهایش به نشانه ی فرو رفتن در اندیشه ای عمیق بر یک نقطه خیره ماند و بعد از لحظاتی، انگار فکری به مغزش خطور کرد. لبانش به خنده باز شد، سر را به نشانه ی تایید تکان داد و از دستشویی بیرون آمد.
آهسته به سمت آشپزخانه رفت و نگاهی گذرا به مادرش انداخت. آسیه سرگرم رسیدگی به امور شام شب بود و متوجه او نشد. سپس رویا به طرف اتاق محسن و مسعود رفت و گوش ایستاد. مشغول گفتگو بودند.
محسن با لحنی پر هیجان می گفت:«جرات رویا خیلی زیاده. من که بهش حسودی م می شه. می بینی چقدر راحت با بابا لجبازی می کنه؟ »
رویا با شنیدن این حرف خنده ای کرد و آرام به سمت هال رفت. دو شاخه ی تلفن هال را از پریز بیرون آورد و به سراغ تلفنهای دیگری رفت که در خانه بود. وقتی همه تلفنها قطع شد، تلفن اتاق مادرش را برداشت و به اتاق خودش رفت. اتاق او تنها اتاق خانه بود که تلفن نداشت. او حتی اجازه نداشت به تلفن جواب دهد، بخصوص وقتی پدرش در خانه بود.
دو شاخه ی تلفن را وصل کرد و شماره گرفت. پس از چند لحظه، کسی از آن سوی خط گوشی را برداشت.
«الو،، بفرمایین.»
« سلام. خسته نباشین. می بخشین، می شه بدونم امشب شیفت کدوم دکتره؟»
« یه لحظه گوشی... دکتر اندیشمند.»
« متشکرم، خداحافظ.»
آرام گوشی را گذاشت، تلفن را به اتاق مادرش برگرداند و بعد از اینکه بقیه ی تلفنها را وصل کرد، راه انباری را در پیش گرفت. بالای پله ها که رسید، ایستاد و به عظمت خداوند چشم دوخت. از نظر او پاییز براستی پادشاه فصلها بود. ابرها چنان یکدیگر را تنگ در آغوش گرفته بودند که انگار می خواستند برای همیشه پاییز را میهمان بزمشان کنند. اکنون خورشید هم در دل کوهها به قهر آرام گرفته بود. باران بند آمده و باد سوز سردش را از سر گرفته بود. انگار قطرات باران در هوا حل شده باشد، بوی باران می آمد. شاخه های عریان درختان و علفهای زرد شده، به وجد آمده از شوق باران لحظاتی پیش، خود را به دست باد سپرده بودند و می رقصیدند. سایه های دراز شب روی شهر می خزید تا حکومت شبانه اش را آغاز کند. رویا با یاد آوری رویاهایش که تحقق آن را صرفا با حضور پژمان در سرنوشتش ممکن می دید، ریه هایش را از هوای تازه پر کرد، از سر اکراه آن را بیرون راند و به طرف انباری به راه افتاد. وقتی قدم به انباری گذاشت، بوی نا مطبوع نم، بوی مطبوع باران را از مشامش زدود. تاریکی و سکوت وحشت زا بود، به طوریکه حتی نور تک لامپ بالای سقف هم نتوانست از خوف انباری بکاهد. انگار انباری می خواست با شمایلی که برای خود ساخته بود به رویا گوشزد کند که خطایی کوچک او را از اوج خوشبختی به قعر بد بختی خواهد کشاند، مراحلی سنجش ناپذیر که صرفا دیواری نا مرئی بین آن دو قرار گرفته است.
رویا بی توجه به این گوشزدها، از داخل انباری یک کیسه ی نایلونی حاوی گردی سفید رنگ برداشت و از آنجا خارج شد. سپس به آشپزخانه رفت و با یک لیوان آب به اتاقش برگشت. گرد سفید را با آب مخلوط کرد، با یک دست بینی اش را گرفت و با دست دیگر لیوان را به دهان برد و محتویاتش را سر کشید. آن قدر بود که کارش به بیمارستان بکشد.
فکر کرد: اگه با مظلوم نمایی اونو عامل مظلومیتم قرار بدم، راحت تر گول می خوره.
وبعد از کمی مکث آهسته زیر لب گفت:« رویا هر چی رو اراده کنه، به دست میاره.»
سپس آرام روی تختش دراز کشید. در همان اولین دقایق، احساس کرد گر گرفته است، انگار جگرش را به آتش کشیده بودند. دچار حالت تهوع شده و دل درد گرفته بود. به خوبی می دانست کار دست همه، حتی خودش داده است، ولی دم بر نمی آورد. سعی کرد هر طور هست تحمل کند. ساعتی گذشت. هیچ کس از غیبت نا بهنگام او تعجب نمی کرد، چرا که او بیشتر عمرش را در تنهایی گذرانده بود.
بالاخره عبدالله خان به خانه برگشت و آسیه، زینت را پی رویا فرستاد. وقت شام بود. طولی نکشید که صدای فریاد زینت در خانه پیچید و آسیه را به اتاق رویا کشاند. وقتی آسیه صورت رنگ پریده و پیکر بی جان رویا را دید، ترس با سرعتی باور نکردنی در تک تک سلولهایش حلول کرد. نمی توانست باور کند. این اولین بار نبود که رویا کتک می خورد. از این گذشته، آن همه جسارت و گستاخی اش کجا رفته بود؟ آسیه او را سر سخت تر از آن می دانست که تسلیم شود. مانده بود چه کند. با دیدن گرد حشره کش و ته مانده ی محلول در لیوان حدسش تبدیل به یقین شد و با فریاد شوهرش را صدا زد.