« ؟ پس ، دقیقاً به من بگو منو واسه ي چی می خواي »« ، وقتی تو نیستی دلم برات تنگ میشه. وقتی تو خوشحالی » ، به دقت فکر کردممنم خوشحال میشم. اما من همینو هم می تونم درباره ي چارلی بگم ، جیکوب. تو فامیل » ، به دقت توصیف کردم« . منی. دوستت دارم ، اما عاشقت نیستم
« اما منو کنارت می خواي » با صورتی آرام و بدون چین ، سرش را به عقب و جلو تکان داد
آهی کشیدم ، غیر ممکن بود او مایوس شود . « بله »
« پس من منتظر می مونم »
« دلت گوشمالی می خواد » : غرغر کردم
او روي گونه راستم را با نوك انگشتانش لمس کرد . دستش را پس زدم . « آرررره »
« ؟ حداقل ، فکر می کنی بتونی یه ذره رفتارت رو بهتر کنی » : خشمگینانه پرسیدم
نه ، من نمی تونم . بلا ، تو تصمیم بگیر. تو می تونی منو همینطوري که هستم داشته باشی ، که شامل رفتار بدم »
« هم میشه ، یا اصلاً از دستم بدي
« ؟ همین » با نا امیدي به او زل زدم
« ؟ بنابراین هستی یا نه »
این باعث شد خود را کمی بالا بکشم ، بی اختیار قدمی به عقب برداشتم. او حق داشت. اگر منظور و همچنین نظري
نداشتم ، پس به او می گفتم که نمی خواستم با او دوست باشم و می رفتم دنبال کارم. وقتی او را می رنجانید ، نگه
داشتنش به عنوان یک دوست کار غلطی بود. نمی دانستم آنجا چکار می کردم، اما به یکباره مطمئن شدم که کار
درستی نبود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)