« ؟ داري راجع به چی حرف میزنی »
می خواستم یه چیزي بهت بگم. و خودت هم میدونیش . اما فکر کنم باید بلند بگمش. جوري که » نفس عمیقی کشید
« شک و شبه اي به جا نمونه
سر جایم ثابت ایستادم و او هم متوقف شد. دستم را از دست اش بیرون کشیدم و دست به سینه ایستادم. ناگهان متوجه
شدم اصلا مایل نیستم حرفش را بشنوم.
ابرو هاي جیکوب پایین رفت و چشمان سیاه اش را در تاریکی فرو برد. دو جفت نقطه ي سیاه به من چشم دوخته بود.
جیکوب با صدایی محکم و مطمئنی گفت :
من عاشقتم بلا. دوست دارم. و ازت میخوام منو به جاي اون انتخاب کنی. میدونم احساست این نیست. ولی میخوام »
« این حقیقت رو بدونی که گزینه دیگه اي هم واسه انتخاب داري. نمیخوام اشتباه کنی و جلوي راه ما بایستی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)