نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 267

موضوع: کتاب سوم گرگ ومیش : کسوف

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #31
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3434
    Array

    پیش فرض

    وقتی حرف میزدم، چشمانش را باز کرده بود. و لبخند تلخی بر صورتش نشسته بود
    « برخورد
    « خودت رو دعوت شده فرض کن. ناسلامتی مهمونیه منه. پس هر کی دلم بخواد رو دعوت میکنم »
    دوباره چشمانش بر هم آمد . « ممنون » : با کنایه گفت
    اینجوري بیشتر خوش میگذره. منظورم اینه که، به من » . سعی کردم امیدواري در صدایم نباشد « کاش تو هم بیاي »
    « خوش میگذره
    صدایش خاموش شد . « باشه، باشه. این خیلی عاقلانه اس »
    چند لحظه بعد، دوباره خمیازه کشید.
    جیکوب بیچاره. صورت رویاگونه اش را بررسی کردم و آنچه دیدم را پسندیدم. وقتی خواب بود، خشونت و دردندگی
    ناپدید شده بود و ناگهان پسري مهربان و بی آزار که هنوز وارد مزخرفات گرگینه ها نشده بود، آنجا حضور داشت. بچه
    سال تر به نظر می رسید. مثل جیکوب خودم.
    به آرامی طوري که بیدار نشود از روي مبل جا به جا شدم و کنترل تلویزیون را برداشتم و کانال ها را عوض کردم، اما
    چیز جالبی پیدا نکردم. روي شبکه اشپزي متوقف شدم، به این امید که غذاي تازه اي براي چارلی بیچاره یاد بگیرم.
    جیکوب با صداي بلندي خرخر میکرد. تلویزیون را خاموش کردم.
    به طرز راحتی آرام بودم، حتی خواب آلود بودم. خانه جیک جاي امنی بود. امن تر از خانه خودم، شاید چون هیچکس
    اینجا سراغم نمی آمد. روي مبل ولو شدم، شاید من هم چرتی میزدم. اما با وجود خرناس هاي جیکوب امکان خوابیدن
    نبود. پس به جاي خوابیدن، به ذهنم اجازه دادم به پرواز در آید.
    امتحانات داشت تمام میشد و چیزي نمانده بود. ریاضی، را پشت سر گذاشته بودم، خوب یا بد تمام شده بود. دوره
    دبیرستانم هم تمام شده بود وهیچ احساسی نداشتم. تا چند هفته بعد زندگی انسانیم هم به پایان میرسید.
    استفاده خواهد کرد. دیگر « نه به خاطر اینکه تو میترسی » در عجب بودم که تا چه زمانی ادوارد از این جمله ي
    نمی بایست پافشاري میکردم.
    اگر درست فکر میکردم، از کارلایل میخواستم قبل از تمام شدن سال تحصیلی مرا تبدیل به خون آشام کند. فورکس
    کم کم داشت از نظر خطرناك بودن به منطقه ي جنگی تبدیل میشد. نه، فورکس خود میدان جنگ بود. تازه این
    بهانه ي خوبی براي فرار از شرکت در مهمانی فارق التحصیلی بود. با تصور این روش براي تبدیل شدن به خودم
    خندیدم. احمقانه بود ، هنوز داشتم نق میزدم.

  2. کاربر مقابل از fatema عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/