صفحه 27 از 27 نخستنخست ... 172324252627
نمایش نتایج: از شماره 261 تا 267 , از مجموع 267

موضوع: کتاب سوم گرگ ومیش : کسوف

  1. #261
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    وقتی حرف میزدم، چشمانش را باز کرده بود. و لبخند تلخی بر صورتش نشسته بود
    « برخورد
    « خودت رو دعوت شده فرض کن. ناسلامتی مهمونیه منه. پس هر کی دلم بخواد رو دعوت میکنم »
    دوباره چشمانش بر هم آمد . « ممنون » : با کنایه گفت
    اینجوري بیشتر خوش میگذره. منظورم اینه که، به من » . سعی کردم امیدواري در صدایم نباشد « کاش تو هم بیاي »
    « خوش میگذره
    صدایش خاموش شد . « باشه، باشه. این خیلی عاقلانه اس »
    چند لحظه بعد، دوباره خمیازه کشید.
    جیکوب بیچاره. صورت رویاگونه اش را بررسی کردم و آنچه دیدم را پسندیدم. وقتی خواب بود، خشونت و دردندگی
    ناپدید شده بود و ناگهان پسري مهربان و بی آزار که هنوز وارد مزخرفات گرگینه ها نشده بود، آنجا حضور داشت. بچه
    سال تر به نظر می رسید. مثل جیکوب خودم.
    به آرامی طوري که بیدار نشود از روي مبل جا به جا شدم و کنترل تلویزیون را برداشتم و کانال ها را عوض کردم، اما
    چیز جالبی پیدا نکردم. روي شبکه اشپزي متوقف شدم، به این امید که غذاي تازه اي براي چارلی بیچاره یاد بگیرم.
    جیکوب با صداي بلندي خرخر میکرد. تلویزیون را خاموش کردم.
    به طرز راحتی آرام بودم، حتی خواب آلود بودم. خانه جیک جاي امنی بود. امن تر از خانه خودم، شاید چون هیچکس
    اینجا سراغم نمی آمد. روي مبل ولو شدم، شاید من هم چرتی میزدم. اما با وجود خرناس هاي جیکوب امکان خوابیدن
    نبود. پس به جاي خوابیدن، به ذهنم اجازه دادم به پرواز در آید.
    امتحانات داشت تمام میشد و چیزي نمانده بود. ریاضی، را پشت سر گذاشته بودم، خوب یا بد تمام شده بود. دوره
    دبیرستانم هم تمام شده بود وهیچ احساسی نداشتم. تا چند هفته بعد زندگی انسانیم هم به پایان میرسید.
    استفاده خواهد کرد. دیگر « نه به خاطر اینکه تو میترسی » در عجب بودم که تا چه زمانی ادوارد از این جمله ي
    نمی بایست پافشاري میکردم.
    اگر درست فکر میکردم، از کارلایل میخواستم قبل از تمام شدن سال تحصیلی مرا تبدیل به خون آشام کند. فورکس
    کم کم داشت از نظر خطرناك بودن به منطقه ي جنگی تبدیل میشد. نه، فورکس خود میدان جنگ بود. تازه این
    بهانه ي خوبی براي فرار از شرکت در مهمانی فارق التحصیلی بود. با تصور این روش براي تبدیل شدن به خودم
    خندیدم. احمقانه بود ، هنوز داشتم نق میزدم.

  2. کاربر مقابل از fatema عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #262
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    اما حق با ادوارد بود ، من هنوز آماده نبودم.
    اما نمی خواستم عمل گرا باشم. می خواستم ادوارد مرا بگزد. این میلی عقلانی نبود . مطمئن بودم بعد از دو ثانیه
    گذشتن از زمانی که یک نفر مرا بگزد، سم در رگ هایم جاري خواهد شد . دیگر مهم نبود چه کسی اینکار را انجام
    میداد. پس فرق چندانی نمیکرد.
    تشریح اش سخت بود، حتی براي خودم. چرا او باید تصمیم میگرفت که من چه وقتی تبدیل شوم. اگر به تصمیم او بود
    هرگز اتفاق نمی افتاد. بچگانه بود، اما تقریبا مطمئن بودم لب هاي او بهترین چیزي بود که تجربه کرده بودم و دیگر
    هیچ. باعث خجالت بود، نباید بلند میگفتم، دلم می خواست سم او تمام رگ هایم را پر کند. اینگونه من کاملاً به او
    متعلق میشدم.
    اما مطمئن بودم که او مثل چسب به قول و قراره ازدواجمان چسبیده بود. او همواره منتظر به تاخیر افتادن تبدیل شدن
    من بود و حالا این فرصت دست داده بود. تصور کردم که باید به پدر و مادرم میگفتم که این تابستان خیال ازدواج دارم.
    به آنجلا، بن و مایک. نمی توانستم. آخر چگونه باید مطرح میکردم. راحت تر بود اگر به آنها میگفتم قرار است خون
    آشام شوم. مطمئن بودم که باید ریزترین جزییات را براي مادرم بگویم. احتمالاً مرا تشویق به ازدواج میکرد. چهره
    وحشت زده اش را تصور کردم.
    بعد، براي چند ثانیه، خودم و ادوارد را در لباس هایی از دنیایی دیگر تصور کردم. دنیایی که هیچکس از دیدن حلقه
    ازدواج در انگشتم تعجب نکند. جایی ساده، جایی که عشق روشی معمولی باشد. جایی که یک بعلاوه یک بشود دو...
    جیکوب خرناسی کشید و به پهلو چرخید. دست اش را از پشت مبل برداشت و روي من انداخت .
    باور نکردنی بود. سنگین بود. و خیلی داغ. بدن اش انگار تفت داده شده بود.
    سعی کردم بدون اینکه بیدارش کنم دست اش را از روي خودم بر دارم. اما باید تقلا میکردم، و بعد وقتی دست اش را
    بلند کردم، او چشمان اش را باز کرد. از جا بلند شد، و با تعجب به اطراف اش نگاه کرد .
    « ؟ چیه؟ چی شده » : با سر در گمی پرسید
    « منم جیک. ببخشید بیدارت کردم »
    « ؟ بلا » . چرخی زد و به من نگاه کرد. ناگهان متعجب شد
    « ! ساعت خواب »
    « ؟ آه. لعنت. خوابم برد؟ ببخشید! چند وقته خوابیدم »
    « یه مدتی هست. حسابش از دستم در رفته »

  4. کاربر مقابل از fatema عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #263
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    دوباره روي مبل کنار من نشست
    « ناراحت نباش. خوشحالم که خوابیدي » . موهایش را نوازش کردم، سعی کردم آرامش کنم
    این روزا خیلی بدرد نخور شدم. تعجبی نداره بیلی همش بیرونه. من خیلی » خمیازه اي کشید و خودش را کش داد
    « کسل کننده هستم
    « تو خوبی »
    « آه، بیا بریم بیرون. قبل از اینکه دوباره بیهوش بشم باید یکم راه برم »
    به جیبم دست زدم و متوجه شدم خالی است. « جیک. دوباره بخواب. من خوبم. به ادوارد زنگ میزنم بیاد دنبالم »
    « لعنت. فکر کنم باید گوشی تو رو قرض بگیرم. فکر کنم تو ماشین اش جاش گذاشتم »
    نه! بمون. خیلی وقته اینجا نبودي. باورم نمیشه این همه وقتو هدر » . جیکوب مخالفت کرد و دستم را گرفت « نه »
    « دادم
    در حالی که حرف میزد مرا از روي مبل بلند کرد. وقتی از زیر تاق در رد میشدیم سرش را خم کرد. هوا خیلی سرد تر
    شده بود. احتمالاً طوفان در راه بود. انگار فوریه شده بود، آن هم وسط ماه می.
    هواي سرد خواب را از سر جیکوب پرانده بود. او جلوي خانه عقب و جلو میرفت و مرا هم دنبال خودش میکشید.
    « من یه احمق ام » : به خودش گفت
    « ؟ چی شده مگه جیک؟ واسه خوابیدنت میگی »
    « میخواستم باهات حرف بزنم. باورم نمیشه »
    « خوب حالا باهام حرف بزن »
    جیکوب براي چند ثانیه به چشمانم خیره شد و بعد خیلی سریع به بالاي درختان چشم دوخت. به نظر میرسید سرخ شده
    بود. گر چه با توجه به پوست تیره اش نمیشد درست تشخیص داد .
    ناگهان به یاد حرف ادوارد وقتی که مرا میرساند افتادم. که جیکوب هر آنچه به آن فکر میکرد را به زودي میگفت. لبم
    را گزیدم.
    یکم » . خندید. انگار به خودش میخندید « می خواستم اینو یه جور دیگه انجام بدم » . جیکوب ادامه داد « نگاه کن »
    من دیگه کارم » . و بعد به ابرها خیره شد. هوا داشت تاریک تر میشد « ... راحت تر... میخواستم یکم بگزره، ولی
    « تمومه

  6. کاربر مقابل از fatema عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #264
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    « ؟ داري راجع به چی حرف میزنی »
    می خواستم یه چیزي بهت بگم. و خودت هم میدونیش . اما فکر کنم باید بلند بگمش. جوري که » نفس عمیقی کشید
    « شک و شبه اي به جا نمونه
    سر جایم ثابت ایستادم و او هم متوقف شد. دستم را از دست اش بیرون کشیدم و دست به سینه ایستادم. ناگهان متوجه
    شدم اصلا مایل نیستم حرفش را بشنوم.
    ابرو هاي جیکوب پایین رفت و چشمان سیاه اش را در تاریکی فرو برد. دو جفت نقطه ي سیاه به من چشم دوخته بود.
    جیکوب با صدایی محکم و مطمئنی گفت :
    من عاشقتم بلا. دوست دارم. و ازت میخوام منو به جاي اون انتخاب کنی. میدونم احساست این نیست. ولی میخوام »
    « این حقیقت رو بدونی که گزینه دیگه اي هم واسه انتخاب داري. نمیخوام اشتباه کنی و جلوي راه ما بایستی

  8. کاربر مقابل از fatema عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #265
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    فصل پانزدهم
    شرط بندي


  10. کاربر مقابل از fatema عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #266
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    براي دقایقی طولانی بدون هیچ سخنی به او خیره شدم. نمی توانستم حتی به یک چیزفکر کنم که به او بگویم.
    همینطور که به چهره ي بیجواب و متحیر من نگاه می کرد ، جدیت از چهره اش رفت .
    « . باشه ، همش همین » : با نیشخندي گفت
    حالم طوري بود ، انگار که چیز بزرگی در گلویم گیر کرده باشد. سعی کردم ایرادات را روشن کنم. « ...... جیک »
    « . من نمی تونم ...... منظورم اینه که من نمی ....... باید برم »
    رویم را برگرداندم که بروم ، اما او چنگ انداخت و شانه هاي مرا گرفت و بدور خودم چرخاند تا رو به او قرار گیرم .
    نه ! صبر کن. اینو می دونم بلا ، اما ، ببین ، اینو به من جواب بده ، باشه ؟ می خواي من برم و دیگه هرگز منو »
    « نبینی؟ صادقانه بگو
    تمرکز کردن روي سئوالش سخت بود ، بنابراین جواب دادن یک دقیقه وقت گرفت. عاقبت پذیرفتم.
    « نه اینو نمی خوام »
    « !؟ می بینی » دوباره نیشخندي زد
    « اما من تو رو اونطوري که تو منو می خواي ، نمی خوام » : اعتراض کردم


    www

  12. کاربر مقابل از fatema عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #267
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    شرط بندي
    « ؟ پس ، دقیقاً به من بگو منو واسه ي چی می خواي »« ، وقتی تو نیستی دلم برات تنگ میشه. وقتی تو خوشحالی » ، به دقت فکر کردممنم خوشحال میشم. اما من همینو هم می تونم درباره ي چارلی بگم ، جیکوب. تو فامیل » ، به دقت توصیف کردم« . منی. دوستت دارم ، اما عاشقت نیستم
    « اما منو کنارت می خواي » با صورتی آرام و بدون چین ، سرش را به عقب و جلو تکان داد
    آهی کشیدم ، غیر ممکن بود او مایوس شود . « بله »
    « پس من منتظر می مونم »
    « دلت گوشمالی می خواد » : غرغر کردم
    او روي گونه راستم را با نوك انگشتانش لمس کرد . دستش را پس زدم . « آرررره »
    « ؟ حداقل ، فکر می کنی بتونی یه ذره رفتارت رو بهتر کنی » : خشمگینانه پرسیدم
    نه ، من نمی تونم . بلا ، تو تصمیم بگیر. تو می تونی منو همینطوري که هستم داشته باشی ، که شامل رفتار بدم »
    « هم میشه ، یا اصلاً از دستم بدي
    « ؟ همین » با نا امیدي به او زل زدم
    « ؟ بنابراین هستی یا نه »
    این باعث شد خود را کمی بالا بکشم ، بی اختیار قدمی به عقب برداشتم. او حق داشت. اگر منظور و همچنین نظري
    نداشتم ، پس به او می گفتم که نمی خواستم با او دوست باشم و می رفتم دنبال کارم. وقتی او را می رنجانید ، نگه
    داشتنش به عنوان یک دوست کار غلطی بود. نمی دانستم آنجا چکار می کردم، اما به یکباره مطمئن شدم که کار
    درستی نبود.
    .

  14. کاربر مقابل از fatema عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 27 از 27 نخستنخست ... 172324252627

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/