صداي جیکوب شادمان و در عین حال سنگین بود. نگاهی به صورت اش انداختم و بعد سرم را به سمت « هی بلا »
جاده روبرو دوختم. فقط کمی تند تر از من رانندگی میکرد. و کند تر از ادوارد. به سمت لاپوش رانندگی کرد .
جیکوب فرق کرده بود، شاید حتی مریض بود. پلک هاش افتاده بود و صورتش خشک بود. موهاي سیاه اش به صورت
نامرتب ژولیده شده بود.
« ؟ حالت خوبه جیک »
چرا امروز » : وقتی خمیازه اش تمام شد پرسید « خسته ام » : قبل از اینکه حرف اش را با دهن دره یی قطع کند گفت
« ؟ رو انتخاب کردي
بعد هم میتونیم بریم موتور » . به نظر نمیرسید راضی شده باشد « . فعلاً بریم تو خونتون » . چند لحظه به او خیره شدم
« سواري
دوباره خمیازه کشید . « آره، حتماً »
خانه جیکوب خالی بود. و این عجیب بود. فکر میکردم بیل همیشه می بایست آنجا حضور داشته باشد .
بابات کجاست؟ " »
« خونه کلیرواتر هاس. بعد از مرگ هري، همش میره اونجا. طفلکی همسرش خیلی تنها شده »
جیکوب روي مبل گنده و قدیمی افتاد و خودش را جمع و جور کرد تا من هم جا شوم.
« آره، حق با توست. طفلی سو »
« آره ، اون یکم مشکل داره ، با بچه هاش »
« ... حتماً براي سث و لی از دست دادن پدرشون خیلی سخت بوده
موافقت کرد و در افکارش غرق شد. بعد کنترل تلویزیون را از کنارش برداشت و بدون هیچ تصمیم یا فکري « آهان »
آن را روي کانالی روشن کرد. دوباره خمیازه اي کشید.
« تو چت شده جیکوب؟ عین زامبی ها شدي »
دستان درازش را به آرامی کش داد، و من « من دیشب همش دو ساعت خوابیدم. شب قبلش هم فقط چهار ساعت »
توانستم صداي قرچ قرچ مفاصل اش را به وضوح بشنوم. او دست اش را طوري پشت مبل انداخت که درست پشت من
« دارم از خستگی میمیرم » . قرار بگیرد، و بعد سرش را به سمت دیوار کج کرد
« ؟ آخه واسه چی نخوابیدي » : پرسیدم