صفحه 25 از 27 نخستنخست ... 1521222324252627 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 241 تا 250 , از مجموع 267

موضوع: کتاب سوم گرگ ومیش : کسوف

  1. #241
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    اگر اینقدر برات مهمه. من هر کسو میخوام نگه » : دختر قد بلند بلونده ادامه داد « بهتره خودت اینکارو بکنی ماریا »
    « دارم میکشم
    ماریا موافقت کرد : بله، خودم اینکارو میکنم. از این یکی خیلی خوشم اومده. میشه نتی رو از اینجا ببري؟ نمیخوام
    وقتی دارم سعی میکنم تمرکز کنم، نگران پشت سرم هم باشم .
    موهاي پشت گردنم سیخ شده بود. گرچه از معناي هیچ کدام از حرف هایی که آن موجودات زیبا به زبان می آوردند سر
    در نمی آوردم. غریزه ام فریاد میزد که در معرض خطر بزرگی قرار گرفته ام. اینکه منظور آن فرشتگان کشتن من بود.
    اما قضاوتم بر غریزه ام چیره بود. من نباید از زن ها می ترسیدم، بلکه باید آنها را نجات میدادم.
    و دست دختر بلند قد را گرفت. اونها چرخی زدند ، بسیار « بیاید شکارش کنیم » : نتی با شوق و ذوق فراوانی گفت
    رویایی! ، و به سمت شهر به راه افتادند. انگار پرواز کرده بودند، خیلی سریع رفته بودند. لباس هاي بلند و سفیدشان
    طوري در پشت سرشان موج میزد، انگار بال هایشان را حرکت میدادند. با حیرت پلک زدم، و اونوقت اونها دیگر رفته
    بودند.
    من برگشتم و به ماریا که حالا با دقت به من خیره شده بود، نگاه کردم.
    من هرگز در زندگی ام آدم خرافاتی نبودم. تا آن لحظه به مزخرافاتی مثل ارواح اعتقاد نداشتم. اما ناگهان، دیگر مطمئن
    نبودم.
    « ؟ اسمت چیه سرباز » : ماریا پرسید
    نمیتوانستم با یک زن ناملایمتی کنم ، حتی اگر او یک روح بود. « سرگرد جاسپر وِیت لاك، خانم » : گفتم
    « . واقعاً امیدوارم دوام بیاري جاسپر، من احساس خیلی خوبی نسبت به تو دارم » : با صدایی مؤدب گفت
    او یک قدم جلوتر آمد و با دستان اش صورتم را طوري گرفت انگار قصد داشت بوسه اي نثارم کند. من سر جایم
    « فرار کن » خشک شده بودم، گرچه غریزه ام همچنان فریاد میزد
    سعی میکرد داستان را طوري پشت هم « ... چند روز بعد » : جاسپر مکثی کرد. چهره اش متفکر مینمود. بالاخره گفت
    من به زندگی جدیدم معرفی شدم ، » . بچیند که بیشتر از این مایه ترس من نشود. حالا او هم مثل ادوارد رفتار میکرد
    اسم هاشون ماریا، نتی و لوسی بود . زمان زیادي با هم نبودند ، ماریا دو تاي دیگر را پیدا کرده بود ، هر سه از
    بازماندگان جنگ مقلوب گذشته بودند، آنها همراهان خوبی بودند.
    ماریا دنبال انتقام گرفتن بود، و خواهان بازپس گیري محدوده اش بود. دو تاي دیگه مشتاق افزودن بر سرزمینشان
    بودند و کشور گشایی. یه جورایی میشه گفت داشتن ارتش می ساختن. و آنها از حد معمول محتاط تر بودند. این
    ایده ي ماریا بود. او به دنبال ارتشی کامل و ممتاز بود، و به همین دلیل انسان هاي داراي پتانسیل بالا را انتخاب و

  2. #242
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    شکار میکرد. و بعد او توجه زیادي به ما نشان میداد، و بیشتر از هر کس دیگري به ما آموزش میداد. به ما جنگیدن
    آموخت، و راه پنهان ماندن از دید انسان ها را به ما آموزش داد. وقتی کارمان را خوب انجام میدادیم، پاداش
    « ... میگرفتیم
    مکثی کرد. دوباره داشت داستان را سبک و سنگین میکرد.
    گرچه، ماریا خیلی عجله داشت. او میدانست قدرت بالاي تازه متولد ها بعد از گذشت یک سال ضعیف تر میشود، و او »
    « . ما را تا زمانی که قدرتمند بودیم نیاز داشت
    وقتی من به گروه ماریا پیوستم شش نفر بودیم. در دو هفته بعد چهار نفر دیگر هم اضافه شدند. همه ما مرد بودیم .
    ماریا به سرباز نیاز داشت ، و این کار را سختر میکرد چرا که ما دائماً با هم می جنگیدیم. اولین تجربه نبردم با هم
    رزمان خودم بود. از بقیه سریع تر بودم، و در نبرد هم بهتر بودم. ماریا خیلی از من راضی بود، گرچه مجبور بود جایگزین
    نفراتی که من نابود میکردم را پیدا کند. من معولاً تشویق میشدم، و این نیرویم را بیشتر میکرد.
    ماریا شخصیت هوشمندي داشت. او تصمیم گرفت مرا فرمانده دیگران کند، و به من ترفیع درجه داد. این ترفیع دقیقاً با
    شخصیت حقیقی من هم خوانی داشت. تلفات افراد به طرز چشم گیري کاهش یافت، و تعداد نفرات ما به نزدیک بیست
    تن رسید.
    این با توجه به زمانه اي که در آن زندگی می کردیم شایان توجه بود. قدرت غیر قابل وصف من در کنترل دیگران یک
    نعمت محسوب میشد. به زودي افراد ما طوري شروع به همکاري با یکدیگر کردند که هرگز هیچ گروه تازه متولدي
    اینگونه نبوده اند. حتی ماریا، نتی و لوسی هم بیشتر از قبل با هم همکاري میکردند.
    ماریا بیشتر و بیشتر از من خوشش می آمد و بیشتر و بیشتر بر روي من حساب باز میکرد. و به شکلی، من او را ستایش
    میکردم. نمیتوانستم بپذیرم که موجودات دیگري هم غیر از ما حق زیستن داشته باشند. ماریا اینطور به ما گفته بود، و
    ما هم باور کرده بودیم.
    ماریا از من خواست تا هر وقت برادرانم آماده جنگیدن شدند به او گزارش بدهم، و من هم مشتاق ثابت کردن خودم
    بودم. در پایان لشگر من به بیست و سه تن خون آشام قدرتمند رسید که هیچ جنبنده اي به مهارت و قدرت آنها
    نمی رسید. ماریا به وجد آمده بود.
    ما به سمت منتوري، جایی که ماریا در آن تبدیل شده بود، لشگر کشیدیم. و در آنجا او ما را به سمت دشمنان اش حمله
    ور کرد. آنها تنها نُه تازه متولد داشتند و بقیه شان چند خون آشام هاي پیر بودند که انها را کنترل میکردند. ما آنها را
    حتی آسانتر از آنچه ماریا می پنداشت شکست دادیم، و تنها چهار کشته دادیم. این پیروزي شروع کار بود .
    ما خوب تعلیم داده شده بودیم و بدون جلب توجه پیروز شده بودیم. شهر طوري دست به دست شد که هیچ انسانی
    شک نبرد.

  3. #243
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    موفقیت ماریا را حریص کرد. طولی نکشید که او به شهر هاي دیگر چشم دوخت. در سال اول، او موفق شد تقریبا تمام
    « مکزیک و شمال مکزیکو سیتی را تصاحب کند. و بعد دیگران از جنوب براي سرکوبی او دست به کار شدند
    جاسپر انگشتان اش را روي زخم عریضی بر روي ساعد اش کشید .
    نبرد سختی در گرفت. خیلی ها نگران بازگشت ولتوري ها بودند. در آغاز بیست و سه سالگی ، من تنها کسی بودم »
    که از هجده ماه بیشتر دوام آورده بودم. هر دوي ما هم برنده و هم بازنده بودیم. سر انجام نتی و لوسی در مقابل ماریا
    ایستادند و بعد باز هم برنده من و ماریا بودیم.
    من و ماریا از عهده نگهداري مونتري برمی آمدیم. با تمام اینکه جنگ در حال انجام بود، من مدتی را کنار کشیدم.
    پیروز شدن بر ما غیر ممکن بود؛ حالا گروه هاي دیگر نفراتشان را از دست داده بودند. بیشتر آنها دیگر هم پیمانی
    نداشتند. و این براي نژاد ما غیر قابل بخشش بود.
    من و ماریا همواره یک دو جین تازه متولد را آماده نگه می داشتیم. آنها ارزش چندانی براي ما نداشتند ، آنها حکم پیاده
    هاي شطرنج را داشتند. آنها برایمان قابل یکبار مصرف بودند. وقتی آنها بزرگتر می شدند، بی مصرف می شدند، و ما
    خودمان از شرشان خلاص می شدیم و آنها را نابود می کردیم. سالها گذشت و زندگی من در روشی خشونت بار سپري
    شد. خودم هم از این زندگی خسته شده بودم، قبل از اینکه همه چیز دستخوش تغییر شود .
    چند ده ي بعد، من با یکی از خون آشام هاي تازه متولد که خود را در مفید بودن به ما ثابت کرده بود و در جنگ اول
    دوام آورده بود روابطی دوستانه برقرار کردم. اسم او پیتر بود. از پیتر خوشم می آمد. اون متمدن بود ، فکر کنم اسمش
    همین باشه. او از جنگیدن متنفر بود، با اینکه در آن خیلی متبحر بود.
    او مسئول رسیدگی به امور تازه متولدها شد ، یه جور پرستار بچه. یه شغل تمام وقت .
    و اونوقت دوباره زمان پاکسازي فرا رسید. قدرت نوزادها داشت بیشتر میشد و باید افراد جدید جایگزین میشدند. پیتر باید
    به من کمک میکرد تا از شرشان خلاص شویم. اونها را به طور مجزا بیرون می بردیم ، میفهمی ، نفر به نفر ، همیشه
    شبی طولانی در انتظارمان بود. آن شب، پیتر سعی کرد مرا قانع کند که نوزادها بعداً به درد می خورند، اما ویکتوریا
    « نه » : دستور داده بود آنها را نابود کنیم. پس من در جوابش گفتم
    تقریباً نصف کارمان را انجام داده بودیم. متوجه شدم پیتر دیگر تحمل ندارد. تصمیم گرفتم قبل از فراخواندن قربانی
    بعدي او را مرخص کنم و خودم کار را تمام کنم. اما در کمال تعجب، ناگهان او بسیار عصبانی شد، و ترسناك. از
    چهره اش پیدا بود که قصد جنگیدن دارد. او جنگجوي خوبی بود. گرچه در مقابل من هیچ بود.
    نوزادي که فرا خوانده بودم یک دختر بود. یک سال از تبدیل اش می گذشت. اسم اش شارلوت بود. وقتی در معرض
    دید ما قرار گرفت، احساسات پیتر دستخوش تغییر شد. پیتر فریاد کشید و گفت فرار کن و مثل گلوله به دنبال اش
    دوید.

  4. #244
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    می توانستم تعقیب اش کنم. اما نکردم ، من احساس کردم نمیخواستم نابودش کنم.
    به همین دلیل ماریا از دست من خیلی خشمگین شد.
    پنج سال بعد، پیتر دوباره پیش من آمد. او روز خوبی را انتخاب کرده بود.
    ماریا به خاطر ذهن اختشاش ناپذیر من گیج شده بود. او حتی یک لحظه هم احساس افسردگی نمیکرد. و من در عجب
    بودم که چرا خودم چنین احساسی ندارم. متوجه تغیراتی در رفتارش شدم. وقتی در کنارم بود ، گاهی وحشت بود و کینه.
    همان احساسی که زمان خیانت نتی و لوسی داشت. داشتم خودم را آماده نابود کردن خالق خودم میکردم. دلیل وجودم
    را ، و آنوقت پیتر برگشت.
    پیتر راجع به زندگی جدید اش با شارلوت برایم گفت، و در مورد گزینه هایی که هرگز خوابشان را هم نمی دیدم حرف
    زد. در این پنج سال، آنها حتی یکبار هم نجنگیده بودند، حتی با وجود اینکه با عده اي دیگر در شمال ملاقات کرده
    بودند. دیگرانی که توانسته بودند بدون خون ریزي با هم کنار بیایند.
    بعد از مذاکره اي طولانی، او توانست مرا متقاعد کند. من اماده رفتن بودم، و یه جورایی از اینکه مجبور نبودم ماریا را
    بکشم خوشحال بودم. من به اندازه اي که کارلایل و ادوارد با هم بودند، با ماریا زندگی کرده بودم. اما دوستی بین من و
    ماریا خیلی ضعیف بود. وقتی کسی براي جنگیدن، براي خون ریختن زندگی کند، پیمان دوستی به راحتی میشکند. من
    بدون اینکه نگاهی به پشت سرم بیندازم حرکت کردم.
    براي چند سال متوالی، من با پیتر و شارلوت سفر میکردم و هر چه بیشتر به دنیاي تازه و آرام ام عادت میکردم. اما
    حس افسردگی از من دور نمیشد. نمی دانستم چه مرگم شده بود. پیتر فهمید که بعد از شکار کردن اوضاع روحی من
    وخیم تر می شد.
    خیلی فکر کردم. تمام این سال هاي پر از کشتار و قصابی، من تقریبا تمام انسانیتم را از دست داده بودم. هر بار که
    انسانی را شکار میکردم، همان حس و خاطرات گذشته برایم زنده میشد. چشمان شان که با دیدن زیبایی من از حیرت
    باز می ماند، میتوانستم ماریا و بقیه را در ذهنم ببینم، که وقتی جاسپر وِیت لاك بودم چگونه به من نگاه میکردند. حس
    قوي تر شد . خاطرات گذشته ، انگار مال کس دیگري بود، چرا که من میتوانستم حس قربانی را خوب درك کنم. و
    وقتی آنها را می کشتم من احساسات شان را زندگی میکردم.
    تو حس تغییر حال و هواي فضاي اطراف من رو تجربه کردي، بلا، و نمیدانم متوجه شدي که همین حس چه تاثیري
    بر خودم دارد. من هر روز در بین فضایی از احساسات زندگی کردم. براي اولین صده زندگی ام، به عنوان یک خون خوار
    کینه جو زندگی کردم. تنفرهمراه پایدار من بوده. وقتی ماریا را ترك کردم، کمتر شد. اما حس وحشت و التماس قربانی
    هایم همیشه با من بود.
    کم کم داشت زیاد میشد.

  5. #245
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    حس افسردگی ام بیشتر و بیشتر میشد، و من مجبور شدم از پیتر و شارلوت جدا شوم. آنهامتمدن بودند؛ هیچکدام هرگز
    حتی ذره اي از حس من را نداشتند. آنها به دنبال صلح و دوري از جنگ بودند. من از کشتن مریض شده بودم ، کشتن
    هر چیزي. کشتن انسان ها.
    اما باز هم باید میکشتم. چاره اي نداشتم. گاهی کمتر می کشتم؛ اما تشنگی بر من غلبه میکرد و دوباره روز از نو. بعد از
    « سالها سختی کشیدن، بالاخره راه کنترل کردن خودم را یاد گرفتم ، خیلی سخت بود. هنوز مبتدي بودم
    جاسپر در داستان اش غرق شده بود ، درست مثل من. وقتی چهره ي دردمندش به لبخندي تغییر کرد، شگفت زده
    شدم.
    به فیلادلفیا رفتم. آن روز طوفانی بود، و من بیرون بودم. چیزي که هنوز به آن عادت نکرده بودم. می دانستم »
    ایستادن زیر باران توجه بسیاري را به خود جلب میکند، بنابراین وارد کافه ایی کوچک و نیمه خالی شدم. چشمان آنقدر
    « . تیره بود که کسی مشکوك نشود. گرچه تشنگی زیادم باعث نگرانی بود.و اون اونجا بود ، انتظارم را میکشید
    « . به محض ورودم از پشت پیشخوان سر خورد و به سمت من آمد » . خنده ي نخودي کرد
    شُکه شده بودم. شک داشتم که اون دختر بخواد به من حمله کنه. تنها راه برخورد با من و گذشته ننگینم همین بود. »
    اما او لبخند میزد. و حسی که از او به من منتقل میشد مثل هیچ چیز دیگري نبود که در زندگی ام تجربه کرده بودم.
    « اون گفت : خیلی وقته منو اینجا کاشتی
    تازه متوجه شدم آلیس دوباره برگشته تا پشت سرم بایستد.
    آلیس با یادآوري این خاطره لبخندي زد. « . و تو هم مثل یه آقاي متشخص سري تکون دادي و گفتی ببخشید خانم »
    تو هم دستتو دراز کردي، و من بدون اینکه فکر کنم دارم چیکار میکنم دستتو گرفتم. براي » . جاسپر به او لبخندي زد
    « اولین بار بعد از قرن ها، حس امید رو چشیدم
    جاسپر دست آلیس را گرفت.
    « دیگه خیالم راحت شده بود. فکر میکردم نمیخواي بیاي » آلیس خنده اي کرد
    براي یک دقیقه بهم لبخند زدند. اما بعد جاسپر دوباره به من نگاه کرد و صورتش صاف شد.
    آلیس راجع به کارلایل و خانواده اش بهم گفت. حتی باورم نمیشد این چنین زندگی ممکن باشد. اما آلیس من را »
    « . امیدوار کرد. پس ما رفتیم که آنها را پیدا کنیم و زهرمون رو بترکونید
    من و امت رفته بودیم شکار کنیم. اونوقت » . ادوارد ادایی در آورد و بعد در حالی که برایم توضیح میداد، ادامه داد
    « ... جاسپر با یه عالمه زخم جنگی جلوي خونمون ظاهر شد. تازه همراه اش هم خیلی عجیب بود

  6. #246
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    با لوس بازي سقلمه اي به آلیس زد
    « میدونست کدوم اتاق رو براي موندن میخواد
    آلیس و جاسپر با ترکیب آهنگینی از دو صداي ریز و بم خندیدند.
    « وقتی من برگشتم، تمام وسایلم تو گاراج بود » ادوارد ادامه داد
    « اتاق تو بهترین دید رو داشت » آلیس نخودي خندید
    حالا همه با هم میخندیدند.
    « داستان قشنگی بود » : گفتم
    ناگهان سه جفت چشم متعجب، سلامتی عقلی ام را جستجو کردند.
    « پایان خوش با آلیس » . از خودم دفاع کردم « . منظورم قسمت آخرش بود »
    « این چیزیه که من دنبالش بودم » . جاسپر موافقت کرد « آلیس همه چیز منه »
    اما لحاظات استرس بار دیگر ادامه نیافت .
    « ؟ پس چرا به من نگفته بودي » آلیس زمزمه کرد « ... یه ارتش »
    دیگران هم کنجکاو شده بودند، همه به جاسپر چشم دوخته بودند.
    فکر کردم شاید اتفاقات اخیر رو غلط استنباط کرده باشم. آخه انگیزه چی بوده؟ واسه چی یکی باید تو سیاتل ارتش »
    راه بندازه؟ هیچ تاریخی اونجا وجود نداره، هیچ تصوري از انتقام گیري و جنگ به اونجا نرسیده. حتی جاي مناسبی
    براي تصرف کردن هم نیست. هیچ کس از اونجا دفاع نمیکنه.
    اما من قبلا مثل این رو دیدم. یه ارتش از تازه متولد ها تو سیاتل شکل گرفته. حدس میزنم بیشتر از بیست تا نباشن.
    نکته اینه که اونا کاملا آموزش نادیده هستن. هر کی اونا رو تبدیل کرده فقط عجله داشته. همه چی فقط بدتر شده، و
    « . زمان زیادي طول نخواهد کشید تا ولتوري ها وارد میدان بشن. راستش، در عجبم که چرا گذاشتن تا اینجا پیش بره
    « ؟ ما چی کار میتونیم بکنیم » : کارلایل پرسید
    «. اگر بخوایم مانع دخالت ولتوري بشیم، باید خودمون نوزاد ها رو نابود کنیم. و باید خیلی زود اینکارو کنیم »
    صورت جاسپر سخت بود. با دانستن داستان زندگی اش میفهمید که دیدن دوباره این حوادث چقدر آزارش میدهد.
    من میتونم بهتون آموزش بدم. تو شهر آسون نیست. نوزاد ها راجع به رازداري زیاد پایبند نیستند، اما ما باید باشیم. »
    « ما باید شرایط رو به نفع خودمون بچینیم. شاید مجبور شیم واسشون طعمه بزاریم

  7. #247
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    به ذهن هیچ کدومتون خطور کرده که شاید دلیل راه اندازي این » . صداي ادوارد شکننده شده بود « شاید لازم نباشه »
    « ؟ ارتش ، ما بوده باشیم
    چشمان جاسپر باز شد. دهان کارلایل هم همینطور.
    ازمه نمیخواست این نظریه ادوارد را بپذیرد . « . خانواده تانیا هم همین نزدیکی زندگی میکنند »
    « تازه متولد ها براي غارت کردن جایی نمیرن ازمه. باید قبول کنیم که هدفشون ما هستیم »
    « یا شاید هنوز نمیدونن که باید بیان یا نه ... » . آلیس مخالفت کرد. و بعد چند لحظه مکث کرد «. اونا دنبال ما نمیان »
    « ؟ منظورت چیه؟ چی به یاد اوردي » : ادوارد با صدایی کنجکاو و نگران پرسید
    دیدم در حال تغییره ، نمیتونم تصویر دقیقی از اونچیزي که میخوام رو ببینم. اما یه سري تصاویر بریده » : آلیس گفت
    عجیب میبینم. نمیشه ازشون چیزي فهمید. انگار یکی ذهنشون رو عوض میکنه، مرتب دستوراتش رو از یه چیز به چیز
    « ... دیگه تغییر میده تا من نتونم ببینم
    « ؟ یعنی دو دل ان » : جاسپر با ناباوري گفت
    « ... نمیدونم »
    زیرك ان. یکی هست که میدونه اگر تصمیم قطعی نباشه تو نمیتونی ببینیش. یه » : ادوارد گفت « . دو دل نیستن »
    « نفر که از ما مخفی شده. داره با ذهنت بازي میکنه
    « ؟ کیه که میدونه » : آلیس زمزمه کرد
    « آرو حتی از اونی که خودتم میدونی بهتر میشناستت » . چشمان ادوارد مثل یخ سر بود
    « ... اما اگر میخواستن بیان من میدیدم »
    « مگه اینکه نخوان دستشون آلوده شه »
    یه نفر تو جنوب ، یه نفر که با قوانین مشکل داره. یه نفر که باید » . رزالی براي اولین بار سخن گفت « ... یه لطفی »
    « بدون معتلی نابود میشده . اگر اونا به همچین مورد کوچیکی اهمیت بدن ، این دخالت ولتوري رو توضیح میده
    « ... هیچ دلیلی نداره که ولتوري » : کارلایل با سر درگمی پرسید « ؟ چرا »
    عجیبه که اینقدر زود دست به کار شدن، براي اینکه فکر بقیه قوي تره. آرو » . ادوارد سریعا مخالفت کرد « اونجا بود »
    توي ذهنش منو آلیس رو کنارش دید. حال و آینده. ولتوري با دانشی بی پایان در دستان اش. تصور این قدرت اونو از
    خود بی خود کرده بود. فکر کنم مدت هاست که داره برنامه ریزي میکنه ، خیلی مشتاق بود. اما اون به تو هم فکر کرد

  8. #248
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    کارلایل ، به خانواده مون، که داره بزرگتر و قوي تر میشه. حسودي و وحشت. تو ، به اندازه اون دارا نیستی . اما تو
    چیزایی داري که اون خواهانشه. سعی کرد بهش فکر نکنه، اما نمیتونست کاملاً مخفی اش کنه. ایده رقابت بین شما تو
    « ... ذهن اش بود. در تقابل با اونها، ما بزرگترین گروهی هستیم که تونستن پیدا کنن
    با وحشت به چهره اش خیره شدم. اون هیچوقت اینها رو به من نگفته بود، اما میتونستم دلیل اش رو حدس بزنم. توي
    ذهنم میدیدم. ادوارد و آلیس با رداهایی سیاه و بلند، که شانه به شانه آرو پیش میرفتند ، با چشمانی قرمز به رنگ سرخ
    خون...
    اونا براي رسیدن به هدفشون خیلی جدي هستن. هرگز قوانینی که » کارلایل مرا از کابووس ذهنی ام بیرون کشید
    « خودشون وضع کردن رو نمی شکنن. این بر ضد تمام کارهایی که سخت براي انجام اش تلاش میکنن
    « انگار نه انگار » . ادوارد اضافه کرد « . بعداً ماست مالیش میکنن. یه خیانت دیگه »
    نه. حق با کارلایله. ولتوري ها قانون شکن نیستن. تازه این نقشه خیلی » . جاسپر یک قدم به سمت ادوارد جلو آمد
    اشکال داره. این فرد، این تهدید ، هیچ دیدي از کاري که میکنن ندارن. قسم میخورم طرف تازه کاره. شک دارم پاي
    « ولتوري وسط باشه. اما به زودي پاشون وسط کشیده میشه
    همه با وحشت به یکدیگر خیره شده بودند.
    « ؟ منتظر چی هستین » . امت تقریباً نعره میکشید « . پس بیاید راه بیفتیم »
    ادوارد و کارلایل نگاه معنا داري به هم انداختند. ادوارد ناله اي کرد .
    آرواره هاي کارلایل سفت شده « که چطور باید نابودشون کرد » : کارلایل گفت « . تو باید به ما آموزش بدي جاسپر »
    بود. اما میتوانستم درد را در چشمان اش ببینم. هیچ کس به اندازه کارلایل از خشونت بیزار نبود.
    چیزي مرا آزار میداد، و دقیقا نمیدانستم چه چیزي. کرخ شده بودم. وحشت زده بودم. تا سر حد مرگ ترسیده بودم. و
    جداي همه، احساس میکردم چیزي از قلم افتاده بود. چیزي که باعث معنی دار شدن اتفاقات اخیر میشد. توضیحی قابل
    قبول.
    ما به کمک نیاز داریم. فکر میکنید خانواده تانیا کمکون کنن؟ پنج تا خون آشام بزرگسال دیگه خیلی » : جاسپر گفت
    « کمک میکنه. تازه حضور کیت و الزار هم نعمت بزرگی برامونه. به توجه به قدرت اونا، کارمون خیلی راحت میشه
    « ازشون میپرسم » : کارلایل جواب داد
    « باید عجله کنیم » . جاسپر تلفن همراه اش را جلو گرفت

  9. #249
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    هرگز وجود کارلایل را این چنین لرزان ندیده بودم. گوشی را گرفت و به سمت پنجره رفت. شماره گرفت، گوشی را به
    گوش اش چسباند و دست دیگر اش را به شیشه نگه داشت و با حالتی نگران به مه رقیق صبحگاهی خیره شد.
    ادوارد دست مرا گرفت و مرا به سمت مبل راحتی برد. کنار اش نشستم و به چهره اش که به کارلایل خیره بود، خیره
    شدم.
    صداي کارلایل آهسته و سریع بود، شنیدن اش سخت بود. شنیدم که با تانیا احوالپرسی کرد و بعد با سرعت تمام
    جریان را برایش شرح داد. فقط فهمیدم که جریانات سیاتل براي خون آشام هاي آلاسکا هم مشکوك بود.
    بعد، چیزي در صداي کارلایل عوض شد .
    « ؟ اوه، ما اینو نمیدونستیم ، پس ایرینا اینجوري فکر میکنه » : گفت
    « لعنت ، لعنت بر لورنت. برو به جهنم. همونجایی که ازش اومدي » . ادواردي خرناسی کشید و چشمان اش را بست
    و رنگ از چهره ام رخت بست. اما ادوارد عکس العملی نشان نداد و فقط با دقت به افکار « ؟ لورنت » زمزمه کردم
    کارلایل فکر کرد .
    رویارویی کوتاه من با لورنت در بهار گذشته چیزي نبود که به این راحتی فراموش شود. تمام سخنان اش قبل از اینکه
    جیکوب و گروه اش وارد مخمصه شوند را به یاد می آوردم.
    در حقیقت من از طرف اون اومدم...
    ویکتوریا ، لورنت اولین حرکت او بوده. اون براي جاسوسی اومده بود. که ببینه رسیدن به من چقدر میتونه سخت باشه.
    اما به خاطر حمله گرگ ها نتونست گزارش اش رو بده.
    گرچه او بعد از مرگ جیمز مارا در گره اي کور با ویکتوریا نگه داشته بود. او حتی ارتباطات تازه اي را طرح ریزي کرده
    بود. او رفته بود تا با تانیا و بقیه در آلاسکا زندگی کند . تانیا با موي طلایی توت فرنگی ، نزدیک ترین دوستان کالن
    ها در دنیاي خون آشام ها ، خانواده اي نزدیک. لورنت یکسال قبل از مرگ اش رو با اونها گزرانده بود.
    کارلایل هنوز حرف میزد، صداي اش نا امید شده بود. متقاعد کننده اما با گوشه و کنایه. و بعد هم تحریک شروع شد.
    ما وارد جنگ شدیم. اونا چیزي رو شروع نکردن، » : کارلایل با صداي محکمی گفت « هیچ شکی وجود نداره »
    « همینطور ما. متاسفم که اینو میشنوم ، البته. بهتره خودمون تنها انجام اش بدیم
    کارلایل بدون اینکه منتظر جواب بعدي بماند، گوشی را قطع کرد و دوباره به مه بیرون خیره شد.
    « ؟ چی شده » : امت به ادوارد گفت

  10. #250
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    ارینا از اونی که ما فکرش رو می کردیم بیشتر درگیر لورنت شده بوده. اون گرگ ها رو به خاطر کشتن اون به قصد
    حرف اش را قطع کرد و به من چشم دوخت . « ... نجات بلا مقصر میدونه. اون میخواد
    « ادامه بده » . تا انجا که توانستم آرام ماندم
    اون میخواد انتقام بگیره. میخواد همه گله رو کشتار کنه. اونا به شرط اجازه ما کمکمون » . چشمان اش تنگ شد
    « میکنن
    « نه » . نفسم در سینه حبس شد
    منم نمیزارم. » . تآملی کرد و بعد آهی کشید « کارلایل هرگز موافقت نمیکنه » : با صدایی صاف گفت « نگران نباش »
    « و منم هنوز به اون گرگ ها مدیونم » . تقریباً غرغر کنان اضافه کرد « ... لورنت حق اش بود
    این خوب نیست. اگر جنگ بشه. ما از نظر قدرت به تعداد اونها برتري داریم و میتونیم نابودشون کنیم. » : جاسپر گفت
    و نگاه نگران اش به سمت آلیس چرخید . « ؟ پیروزي با ماست، ولی به چه قیمتی
    با فکر به تصویرجاسپر، دلم میخواست فریاد بکشم .
    ما پیروز میشدیم، اما مغلوب میشدیم. بعضی دوام میآوردند.
    نگاهم را در اتاق روي چهره هاشان چرخاندم ، جاسپر ، آلیس ، امت ، رز ، ازمه ، کارلایل ، ادوارد ، چهره ي خانواده ام.

صفحه 25 از 27 نخستنخست ... 1521222324252627 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/