صفحه 24 از 27 نخستنخست ... 142021222324252627 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 231 تا 240 , از مجموع 267

موضوع: کتاب سوم گرگ ومیش : کسوف

  1. #231
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    آنطوري که من توجه ام متمرکز بود ، صداي ادوارد ، گرچه آرام و کاملاً غیر منتظره نبود ، اما مرا به هوا پراند ؛ با نفس
    بلندي به عقب چرخیدم.
    او به درگاه تکیه داده بود و ابروانش در هم گره خورده بود.سپس ناگهان در کنار من و دستانش دستم را گرفته بود.
    « ... ترسوندمت؟ متاسفم . باید در می زدم »
    « ؟ اینو دیدي » به روزنامه اشاره کردم « ، نه ، نه » : سریعا گفتم
    اخمی پیشانی اش را چین انداخت.
    « . هنوز خبراي امروز روندیدم. اما می دونستم که بدتر می شه. باید به کاري کنیم ... سریعاً »
    خوشم نیومد. از همه اشون متنفر بودم ، اتفاقاتی که پیش می آوردند ، و هرچه یا هرکس در سیاتل بود براستی که
    شروع کرده بود به ترساندن من.اما ایده ي آمدن ولتوري واقعا بسیار ترسناك بود.
    « ؟ آلیس چی میگه »
    مشکل همینجاست. اون نمی تونه چیزي ببینه... گرچه من و اون بارها یه مغزمون فشار آوردیم تا » اخمش شدیدتر شد
    یه چیزي سر در بیاریم. اون دیگه داره اطمینانشو از دست میده. احساس می کنه این روزا چیزاي زیادي رو داره از
    « . دست میده ، که نشون میده یه جاي کار غلطه. شاید قدرت پیش بینیش داره یه چیزایی رو از قلم میندازه
    « ؟ میتونه این اتفاق بیفته » چشمانم گشاد شد
    " کی می دونه؟کسی تا حالا مطالعه اي انجام نداده .... اما من واقعا شک دارم. اینجور چیزا در طول زمان گرایش به
    « . تشدید شدن دارن. آرو و جین رو ببین
    « ؟ پس چی شده »
    فکر کنم پیشگویی خود پرورانه . ما بازم براي آلیس صبر می کنیم تا یه چیزي ببینه بعد می تونیم بریم... و ... اون »
    چیزي نمی بینه چون ما واقعا تا اون چیزي نبینه جایی نمی ریم. بنابراین او نمی تونه ما رو اونجا ببینه! شاید مجبور
    « شیم کورکورانه اونو انجام بدیم

  2. #232
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    « ! نه » لرزیدم
    تو امروز خیلی دلت می خواد بري مدرسه؟ فقط یکی دو روز تا امتحان نهایی فاصله داریم ؛ چیز جدیدي واسه درس »
    « دادن به ما ندارن
    « ؟ فکر کنم بتونم یه روز رو بدون مدرسه زندگی کنم چکار قراره بکنیم »
    « می خوام با جاسپر صحبت کنم »
    دوباره جاسپر. عجیب بود. در خانواده ي کالن ، جاسپر همیشه در حاشیه بود ، قسمتی از چیزها بود اما هرگز در مرکز
    آنها نبود. این برداشت به زبان نیامده ي من بود ، که جاسپر فقط بخاطر آلیس آنجا بود. این احساس را داشتم که او
    همه جا بدنبال آلیس بود ولیکن این روش زندگی ، انتخاب اول او نبود. این حقیقت که او مدت کمتري نسبت به
    دیگران به آن رو آورده بود احتمالاً دلیل این بود که او براي ادامه این وضع مشکل بیشتري داشت.
    به هیچ قیمت ندیده بودم ادوارد احساس وابستگی به جاسپر داشته باشه. دوباره نگران این شدم که منظورش در مورد
    تخصص جاسپر چه بود.
    واقعا چیز بیشتري از جاسپر نمی دانستم جز اینکه او قبل از اینکه آلیس او را پیدا کند از یک جایی در جنوب آمده بود.
    بنا به دلایلی ادوارد همیشه از هرگونه سوال راجع به برادر جدیدش رم می کرد. و من همیشه خیلی خیلی از این خون
    آشام بلند قامت و مو طلایی که انگار یک ستاره ي تازه به شهرت رسیده سینما آشکارا از او دعوت کرده باشد ، ترسیده
    بودم.
    وقتی به خانه رسیدیم ، کارلایل ، ازمه و جاسپر را در حال مشاهده جدي اخبار دیدیم؛ گرچه آنقدر صداي تلویزیون کم
    بود که براي من نامفهوم بود. آلیس در حالیکه صورتش را با دو دست گرفته بود و چهره اش غرق در ناامیدي بود، روي
    آخرین پله ي راه پله فرود آمد .
    همینطور که ما داخل خانه می رفتیم ، امت یورتمه وار از در آشپزخانه گذشت , کاملاً راحت به نظر می رسید. هرگز
    چیزي امت را ناراحت نمی کند .
    « ؟ سلام، ادوارد ؛ بلا ، زیرآبی »

  3. #233
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    « هر دومون » ادوارد به او یادآوري کرد
    « بله ، اما این اولین باره که بلا دبیرستان رو می گذرونه. ممکنه یه چیزي رو از دست بده » امت خندید
    اداوارد چشمانش را تاب داد اما از طرف دیگر برادر محبوبش را نادیده گرفت. او روزنامه را به کارلایل داد .
    « ؟ می دونستی اونا الان به یه قاتل سریالی فکر می کنن » : پرسید
    « . اونا دوتا متخصص دارن که هر روز صبح تو کانال سی ان ان احتمالات رو بحث می کنن » کارلایل آهی کشید
    « . نمی تونیم بذاریم ادامه پیدا کنه »
    « بیاین بریم . مردم از یکنواختی » : امت با شور و هیجان ناگهان گفت
    از طبقه بالا صداي هیس تا پایین راه پله ها طنین انداخت .
    « . چقدر این روزالی بدبینه » : امت زیرلبی به خود گفت
    « . بالاخره مجبوریم یه وقت بریم » ادوارد با امت موافقت کرد
    رزالی بالاي پله ها ظاهر شد و به آرامی پایین آمد. چهره اش ملایم و بی احساس بود .
    من دلواپسم. ما قبلاً هرگز خودمون را داخل این جور چیزا نکرده ایم. این به ما » کارلایل داشت سرش را تکان می داد
    « ربطی نداره. ما ولتوري نیستیم
    « من نمی خوام ولتوري مجبور شه بیاد اینجا. این مهلت ما رو خیلی خیلی کم می کنه » : ادوارد گفت
    « و همه ي اون انسانهاي بیگناه در سیاتل ، حقشون نیست بذاریم اینطور بمیرن » : ازمه زیرلب گفت
    « می دونم » کارلایل آهی کشید
    اوه ! من این فکرو نکردم. می بینم حق با توئه ، » : ادوارد در حالیکه سرش را براي دیدن جاسپر چرخاند به ناگاه گفت
    « . باید همین باشه . خب ، این همه چیزو تغییر میده

  4. #234
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    من تنها کسی نبودم که با گیجی به او خیره شدم. اما احتمالاً تنها کسی بودم که اندکی آزرده به نظر نمی رسیدم.
    فکر می کنم بهتر باشه خودت براي بقیه توضیح بدي. چه هدفی می تونه از اینکار وجود » : ادوارد به جاسپر گفت
    ادوارد شروع کرد به قدم زدن و در حالیکه به کف اتاق خیره شده بود در افکارش گم شد. « ؟ داشته باشه
    ادوارد از چی پریشون شد ؟ به چی داري » : ندیدم کی آلیس از جایش بلند شد ، اما آنجا در کنارم بود. از جاسپر پرسید
    « ؟ فکر می کنی
    به نظر نمی رسید جاسپر از اینکه مرکز توجه قرار گرفته خوشش بیاید. در حالیکه همه ي چهره ها یی که دورش حلقه
    زده بودند تا آنچه را که می گفت گوش کنند، مطالعه می کرد کمی تامل کرد و سپس چشمانش روي صورت من
    متوقف شد.
    « تو گیج شده اي » : صداي عمیقش خیلی آرام بود ، به من گفت
    در گمانش هیچ سوالی وجود نداشت. جاسپر می دانست من چه احساسی داشتم.
    «. همه امون گیج شدیم » امت غرولند کرد
    « باید یه کم واسه صبور بودن وقت بذاري. بلا هم باید اینو بفهمه . اون دیگه الان یکی از ماست » : جاسپر به او گفت
    حرفهایش غافلگیرم کرد. کمترین کاري با جاسپر نداشته بودم ، مخصوصاً از آخرین تولدم که او می خواست مرا بکشد،
    متوجه نشده بودم که او درباره ي من آن گونه فکر می کرد.
    « ؟ بلا ، چقدر درباره ي من می دونی » : جاسپر پرسید
    امت آه نمایشی کشید و خود را تلپی روي مبل انداخت تا با بی صبري اغراق آمیزي منتظر شود.
    « . نه زیاد » پذیرفتم
    جاسپر به ادوارد خیره شد که سرش را بالا گرفت تا نگاه خیره ي او را جواب دهد .
    نه ، مطمئنم می تونی درك کنی چرا اون داستان رو براش نگفتم. اما گمان کنم الان » ادوارد به فکر او پاسخ داد
    « احتیاج داره بهش بگی
    کتابخانه مجازی ایران
    کتابخانه مجازی ایران
    www. twilight . ir ٢١ | كسوف / زمان
    www.Twilight . ir
    جاسپر متفکرانه سرش را تکان داد شروع کرد تا زدن آستینهاي پلوور عاجی رنگش به بالا.
    من نگاه می کردم ، کنجکاو و گیج، سعی می کردم آنچه را که داشت انجام می داد به دقت بسنجم. او مچ دستش را
    زیر نور لامپ کنار خودش نزدیک نور حبابِ برهنه نگه داشت ، و انگشتش را روي علامت هلالی شکل برجسته اي
    روي پوست رنگ پریده اش کشید.
    یک دقیقه وقت گرفت تا بفهمم چرا آن شکل چرا انقدر آشنا به نظر می رسید.
    « جاسپر، تو دقیقا زخمی مثل مال من داري » همینکه تشخیص دادم نفسی کشیدم
    من دستم را جلو گرفتم ، هلال نقره اي روي پوست کرِمی رنگ من خیلی نمایان تر از روي پوست مرمري او بود.
    « بلا ، من زخمهاي زیادي مثل مال تو دارم » . جاسپر لبخند کم رمقی زد
    جاسپر همینطور که داشت آستینهاي پلوور نازکش را روي بازویش بالاتر می زد چهره اش غیر قابل خواندن بود. در
    ابتدا چشمانم نتوانست بافتی را که سراسر پوستش را به ضخامت پوشانده بود حس کند. هلالهاي منحنیِ متقاطع ، که
    فقط در الگویی پر مانند ، قابل رویت بود ، سفید روي سفید، آنگونه که بود ؛ بخاطر تابش درخشان لامپ کناري اش
    طرح اندك برجسته ي حجاري شده اي تشکیل می داد ، با سایه هاي خفیفی که شکل کلی را ترسیم می کرد . و تازه
    من تشخیص دادم که الگو از هلالهاي منحصر بفردي درست شده ، مثل آنکه روي مچش بود ... مثل آنکه روي مچ
    من بود.
    من برگشتم به تنها زخم کوچک خودم نگاه کردم و بخاطر آوردم چگونه آن را بدست آورده بودم. به فرم دندانهاي جیمز
    که تا ابد روي پوستم برق می زد خیره شدم.
    « ؟ جاسپر ، چه بلایی سرت اومده » و سپس من هوا را به داخل ریه هایم کشیدم و به اوخیره شدم

  5. #235
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    فصل سیزدهم

    تازه متولد

  6. #236
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    جاسپر با صدایی آرام زمزمه کرد
    زهر ما تنها چیزیه » . تا حالا هزاران بار اتفاق افتاده. با صدایی غم زده خنده اي کرد و دستان اش را در هوا تکانی داد
    « که جاي زخم اش تا ابد ماندگاره
    با وحشت نفسی کشیدم، و با تمام اینکه می دانستم خیره شدن به پوست شفاف او بی ادبی است، با نگاهی « ؟ چرا »
    موشکافانه او را زیر نظر گرفتم .
    اتفاقی که براي من افتاد کمی با مال تو فرق میکنه... من هیچ وقت کمک خواهر و برادرامو نداشتم. شروع زندگی »
    وقتی حرف اش را به پایان رساند ، صدایش سخت شده بود . « جدید من کاملاً متفاوت آغاز شد
    با دهان باز به او خیره شدم، ترسیده بودم.
    قبل از اینکه داستان زندگیم رو برات تعریف کنم، باید درك کنی که جاهایی در دنیاي ما وجود دارن » : جاسپر گفت
    « بلا، جاهایی که محدوده زندگی و عمر آدم ها از هفت روز فراتر نمیره، و نه چند سده
    به نظر می رسید دیگران این داستان را قبلاً شنیده باشند. ازمه و کارلایل تمام حواسشان را به تلویزیون معطوف کردند.
    آلیس به آرامی پایین پاي ازمه نشست. اما ادوارد درست مثل من جذب داستان شده بود. نگاه اش را بر روي صورت
    خودم حس میکردم، که کوچکترین احساسات من را سبک سنگین میکرد .
    براي اینکه بفهمی، باید از یه زاویه دیگه به دنیا نگاه کنی. باید به قدرت فکر کنی، و حرص... و تشنگی دایمی. »
    میدونی تو دنیا یه جاهایی هست که زندگی تو آنها از هر جاي دیگه اي خوشایند تره. جاهایی که آدم میتونه آزاد تر
    « . باشه. زمانی که احتیاجی به کشف شدن نداره

  7. #237
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    اینو تصور کن، براي مثال، نقشه ي همپشایر غربی رو. تمام آدمهایی که اونجا زندگی میکنن رو دانه هاي قرمز رنگ »
    تصور کن. هر چی این نقطه ها بیشتر باشه، واسه ما یعنی ، هر کی که اینجوري شده راحت تره که خودشو بدون جلب
    « . توجه تغذیه کنه
    از تصور آنچه جاسپر برایم شرح داده بود، بر خود لرزیدم. اما جاسپر از ترساندن من ابایی نداشت. بر عکس ادوارد که
    همیشه زیادي مواظب بود. بدون وقفه اي ادامه داد .
    نه اینکه گروه هاي خون آشام جنوبی از کم شدن آدمها نگران نشده باشن. این کار ولتوري بود که همه رو زیر نظر »
    داشته باشه. اونها تنها کسانی بودن که جنوبی ها ازشون می ترسیدند. اگر ولتوري نبود، بقیه ما خیلی زود نابود
    « می شدیم
    از اینکه دیدم جاسپر نام ولتوري را با احترام خاصی بیان میکند، جا خوردم ، حتی قدرشناسانه بود. تصور اینکه
    ولتوري ها نقش آدم خوب ها را بازي کنند، برایم سخت بود.
    شمالی ها، براي مقایسه، خیلی متمدن بودند. براي خیلی از ما، اوقات روز مانند شب ها لذت بخش هست. حضور در »
    کنار انسان ها بدون جلب توجه ، گمنامی براي همه ما اهمیت داره. در جنوب دنیاي دیگه اي وجود داشت. موجودات
    فناپذیر فقط شب ها بیرون می آمدند. اونها تمام روز رو صرف کشیدن نقشه براي قربانی هاشون یا پیش بینی کردن
    حرکت بعدي دشمنانشون می کردند. چرا که در جنوب جنگ در گرفته بود، جنگی دایمی بین کشورها، بدون لحظه اي
    آتش بس. گروه هاي خون آشام به سختی انسانی زنده پیدا می کردند، بجزء سرباز هایی که با دیدن گله اي از گاو ها،
    « به امید یافتن غذا از مسیرشان خارج می شدند. گروه اونها فقط به خاطر ترس از ولتوري ها پنهان شده بودند
    « ؟ ولی آخه اونا به خاطر چی می جنگیدن » : پرسیدم
    « ؟ اون نقشه با نقطه هاي قرمز یادته » : جاسپر لبخندي زد
    او منتظر شد ، و من سري تکان دادم .
    اونها براي کنترل تک تک اون نقطه هاي قرمز می جنگیدن. میدونی، این به اون آدم خاص بستگی داره، اگر اون »
    تنها خون آشام اون ناحیه باشه، براي مثال مکزیکو سیتی رو در نظر بگیر، اون می تونه هر شب تغذیه شه، در هر روز
    دو یا سه بار، و هیچ کس هم هیچ وقت بویی نمیبره. اون هر کاري میکنه تا از شر رقابت خلاص شه .
    بقیه هم همین نظر رو داشتن، و بعضی هاشون از روش هایی موثر تر از دیگران استفاده می کردند . اما موثرترین
    روش رو خون آشام جوانی به اسم بنیتو ابداع کرد. هیچ کس اسمی از اون نشینده بود، اون از یه جایی از شمال دالاس
    اومده بود و تونست دو گروه کوچک رو در نزدیکی هستون قتل عام کنه. دو شب بعد، اون با گروهی قدرتمند تر که در
    « مونتوري در جنوب مکزیک زندگی می کردند، وارد جنگ شد. و دوباره، پیروز شد

  8. #238
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    با کنجکاوي آمیخته به ترس پرسیدم
    بنیتو ایده لشگري از خون آشام هاي تازه متولد شده رو طراحی و اجراء کرد. اون اولین کسی بود که این فکر به »
    ذهنش رسید، و در آغاز، غیر قابل جلوگیري بود. خون آشام هاي نوزاد قوي و وحشی بودند و تقریباً نمیشد آنها را کنترل
    کرد. یک خون آشام شاید می توانست خوددار باشد و افکارش را کنترل کند، اما ده نفر، پانزده نفر با هم تبدیل به
    کابووسی می شدند. اونها با هم دیگه میجنگیدن، درست همونجوري که بر علیه دشمنانشون می جنگیدن. بنیتو مجبور
    بود نوزاد هاي بیشتري درست کنه، قبل از اینکه آنها به دست یکدیگر نابود شوند. و البته دشمنان هم تعدادي از انها را
    نابود می کردند .
    ببین، گرچه تازه متولد ها خیلی خشن بودند، اما هنوز هم میشد آنها را نابود کرد، اگر می دونستی داري چیکار میکنی.
    اونا در سال اول و دوم زندگیشون، از لحاظ فیزیکی بیش از حد قدرتمند بودند، و اگر می خواستن میتونستن خون آشام
    هاي پیرتر رو خرد کنند. اما اونها اسیر غریزه حیوانیشون بودند، و این قابل پیش بینی بود. معمولاً، اونها در جنگیدن
    هیچ تجربه اي نداشتن، تنها زور بازو و درنده خویی در وجودشان بود. و در این مورد، اونها به افرادي کار کشته نیاز
    داشتند .
    خون آشام هاي جنوب مکزیک متوجه شدن که چه اتفاقی داره میافته ، اونا فقط یه راه براي مقابله با بنیتو به فکرشون
    خطور کرد، و اونها هم لشگر خودشونو ساختن ، جهنمی شده بود ، هر چی بگم بازم نمیتونم تصویر واقعی شو برات
    توضیح بدم. ما موجودات فناناپذیر هم تاریخ خودمون رو داریم و این جنگ به خصوص رو هرگز فراموش نمیکنیم.
    « البته، اون موقع اصلاً زمان مناسبی براي انسان هاي ساکن مکزیک هم نبود
    سري تکان دادم.
    وقتی آمار کم شدن جمعیت به بالاترین حد خودش رسید ، در حقیقت، تاریخ شما بلایاي طبیعی رو مقصر اصلی »
    کاهش جمعیت اون زمان میدونه ، ولتوري ها وارد عمل شدن. تمام گاردشون دور هم جمع شدن و تمام تازه متولد هاي
    موجود در آمریکاي شمالی رو ردیابی کردن. بنیتو شکست ناپذیر بود، و هر روز به سرعت سپاه اش را به امید پاداش
    نهایی گسترش میداد ، مکزیکو سیتی. ولتوري از خودش شروع کرد، و بعد هم رفتن سراغ بقیه اشون.
    هر کس تازه متولدي پیدا میکرد بدون درنگ اونو نابود میکرد. و از اونجایی که همه سعی میکردن خودشون رو از دست
    بنیتو در امان نگه دارن، براي مدتی مکزیک خالی از خون آشام ها شد .
    ولتوري براي یک سال تموم مشغول پاکسازي منطقه بود. اینم یه قسمت مهم از تاریخمونه که هرگز فراموش
    نمی کنیم. گرچه فقط چند تا شاهد زنده هست که میدونن دقیقاً چه اتفاقی افتاد. چند وقت پیش با یکیشون صحبت
    « می کردم. اون از دور شاهد بوده، که وقتی اونا به سراغ کولی آکان رفتند چه اتفاقی افتاد
    جاسپر لرزید. متوجه شدم تا پیش از این هرگز او را وحشت زده ندیده بودم. این اولین بار بود .

  9. #239
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    جاي شکرش باقیه که تشنگی به قدرت فقط توي جنوب پخش شده بود. بقیه جهان سالم باقی موند. ما زندگی »
    امروزمون رو مدیون ولتوري هستیم.
    اما بعد، ولتوري ها برگشتن به ایتالیا. و بازماندگان سریع به یکدیگر ملحق شدند.
    زمان زیادي نگذشته بود که گروه ها دوباره شروع به ستیز کردند. کلی خون ناپاك وجود داشت . منو به خاطر به کار
    بردن این عبارت ببخشید . انتقام گیري رونق پیدا کرده بود. ایده لشگر تازه متولد ها هنوز هم پابرجا بود، و کسانی بودند
    که نمی توانستند از انجام دوباره آن خودداري کنند. گرچه، ولتوري ها هم فراموش نشده بودند، و گروه هاي جنوبی این
    بار محتاط تر شده بودند. نوزاد ها از بین انسان هایی که قدرت و ذکاوت بیشتري داشتند انتخاب میشدند، و تعلیم
    بیشتري می دیدند .
    جنگ ها دوباره از سر گرفته شد، اما اینبار در دایره اي کوچک تر. هر از گاهی، فردي پیدا میشد که خیلی پیشروي
    میکرد. اولین نشانه ها از اخبار انسان ها منشاء می گرفت و بعد ولتوري ها می آمدند و شهر را پاکسازي می کردند. اما
    « ... گروه هاي محتاط تر فرصت ادامه دادن راهشان را پیدا می کردند
    جاسپر به بالا خیره شد.
    « ؟ و تو اینجوري تبدیل به خون آشام شدي » : ادراکم را زمزمه کردم
    وقتی من انسان بودم در هستون، در تکزاس زندگی می کردم. وقتی در سال هزار و هشتصد و » . موافقت کرد « . بله »
    شصت و یک به جبه متفقین پیوستم، فقط هفده سال داشتم. به افسر استخدام ارتش به دروغ گفتم که بیست ساله
    هستم. قدم اونقدر بلند بود که دروغم گرفت.
    دوران نظامی من خیلی کوتاه مدت، اما وفادارانه بود . مردم همیشه مثل من، به چیزهایی که می گفتم گوش می دادن.
    پدرم میگفت این جذبه خدادادي منه. حالا فکر میکنم یه چیزي بیشتر از این حرف ها در میونه. اما، دلیل اش هر چی
    که هست، من خیلی سریع درجات ترقی رو پشت سر گذاشتم. زودتر از قدمی تر ها، و مردان با تجربه. ارتش متفقین
    تازه شکل گرفته بود، و براي سر و سامان دادن به خودش دست و پا میزد. بنابراین شرایط مناسب به وجود آمد. در
    اولین نبرد در گلیوستون، خوب، یه چیزي بیشتر از زد و خورد به وجود آمده بود، وبا توجه به سن واقعیم، من جوانترین
    فرمانده در تمام تگزاس بودم .
    من مامور تخلیه زن ها و بچه ها از شهر بودم، قبل از اینکه جنگ افزارهاي متفقین وارد منطقه بشن. یک روز طول
    کشید تا همه آماده شدند، و بعد من با اولین گروه غیر نظامی ها به سمت هستون راهی شدم.
    اونشب رو به خوبی یادم میاد .
    .

  10. #240
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    ما بعد از تاریکی به شهر رسیدیم. من تا دیر وقت گشت میزدم تا مطمئن شم تمام گروهم به سلامت جا گرفتن، براي
    خودم یه اسب تازه نفس دست و پا کردم، و بعد دوباره به سمت گلیوستون تاختم. زمانی براي استراحت نبود.
    بعد از گذشتن کم تر از یک مایل از شهر، به سه زن که پیاده می آمدند رسیدم. اول به نظرم رسید که آنها آوارگان
    جنگی هستند که پیاده به دنبال سر پناه می گردند. اما بعد، صورت هاشون رو در زیر نور نقره اي ماه دیدم، صدایم در
    گلو خفه شد. اونها، بدون هیچ سوالی، سه تا از خوشگل ترین زن هایی بودند که به عمرم دیده بودم.
    یادم میاد از دیدن پوست رنگ پریده شون شگفت زده شده بودم. حتی اون دختر مو مشکی، قیافه اشون کاملاً مکزیکی
    بود. به نظر جوون می رسیدند. اونقدر جوون که هنوز میشد دختر صداشون کرد. می دانستم اونا اعضاء گم شده هنگ
    من نبودند. اونها رو قبلا ندیده بودم.
    صداش مثل ترکیب « نگاش کنین زبونش بند اومده » : بلند قد ترین دختر با صدایی دوست داشتنی و ظریف گفت
    موسیقیایی باد در گوشم وزید. موهایش لطیف و پوستش مثل برف سفید بود.
    اون یکیشون موهاي طلایی داشت و پوستش گچی بود. صورت اش مثل فرشته بود. اون با چشمهایی خمار و نفس
    هاي سنگین به سمت من خرامید .
    « . هام م م ، چه خوشمزه » : گفت
    کوچک تره، اونی که موهاي خرمایی داشت، دست اش رو روي بازوي دختر دیگه گذاشت و سریع چیزي گفت. صداش
    آهنگین و نرم بود، اما از حالت چهره اش انتظار میرفت که صدایی محکم داشته باشد.
    « تمرکز کن نتی » : اون گفت
    من همیشه حس قویی در مقابل روابط دیگران داشتم، و در اون لحظه می دانستم که دختر مو خرمایی سرپرست
    دو تاي دیگر است. اگر اونها ارتشی بودند، می گفتم که او رهبر سخت گیري ست.
    دختر مو خرمایی سکوت کرد و بعد دوباره ناموفق سعی « به نظر خوب میرسه ، جوونه، قویه، و فرمانده هم هست »
    « ؟ اونو حس میکنی » کرد حرف بزند
    « اون ، میتونه بقیه رو مجبور کنه » : از دو تاي دیگر پرسید
    موافقت کرد و به سمت من پیش آمد . « اوه، آره » : نتی گفت
    « . میخوام این یکی رو نگه دارم » : موخرمایی ادامه داد « تحمل کن »
    نتی اخمی کرد. به نظر دلخور می رسید.

صفحه 24 از 27 نخستنخست ... 142021222324252627 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/