صفحه 20 از 27 نخستنخست ... 10161718192021222324 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 191 تا 200 , از مجموع 267

موضوع: کتاب سوم گرگ ومیش : کسوف

  1. #191
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    همین که از او رو برگرداندم گمان کردم برق چیز خاصی را در چشمانش دیدم که معمولاً نمی دیدم. نمی توانستم با
    اطمینان بگویم آن دقیقاً چه بود. شاید ، نگرانی . براي لحظه اي گمان کردم آن وحشت بود . اما احتمالاً از کاه کوه
    ساخته بودم ، مثل همیشه.
    همینطور که موتورم را به سمت خط مرزي قرارداد خون آشام و گرگینه ها هل می دادم ، می توانستم نگاهش را به
    روي موتورم حس کنم . جیکوب در حالیکه موتور سیکلت را با چهره اي مبهم به دقت بررسی می کرد مرا صدا کرد،
    « ؟ اونا چیه » صدایش محتاط بود
    « فکر کردم باید اینو برگردونم به جایی که بهش تعلق داره » : به او گفتم
    لحظه ي کوتاهی اندیشید و سپس لبخندي در پهناي صورتش کش آمد . نقطه ي دقیقی که نشان می داد من در
    قلمروي گرگینه ها هستم را شناختم چون جیکوب از ماشینش کنده شد و در حالیکه فاصله بینمان را با سه گام بلند
    طی کرد بسرعت بطرفم آمد. او موتور را از من گرفت و روي جک گذاشت و چنگ انداخت و مرا در آغوشش به هوا
    بلند کرد.
    صداي روشن شدن موتور ولوو را شنیدم و کوشش کردم خودم را رها کنم.
    « ! بس کن ، جیک » : با نفس بند آمده بریده بریده گفتم
    او خندید و مرا بر زمین گذاشت. چرخیدم تا براي خداحافظی دست تکان دهم اما ماشین نقره اي داشت در خم جاده
    ناپدید می شد .
    و اجازه دادم مقداري گزندگی در لحن کلامم راه پیدا کند. « عالی شد » تفسیر کردم
    « ؟ چی » با بیگناهی ساختگی چشمانش از تعجب گشاد شد
    « اون حسابی راجع به این احساس مزخرفی داره ، تو دیگه لازم نیست شانست رو تحمیل کنی »
    او دوباره خندید ، بلند تر از قبل ، در نهایت چیزي را که من گفته بودم خیلی خنده دار یافته بود. همینطور که او رابیت
    را دور زد تا در را برایم باز کند , سعی کردم نکته خنده دار حرفم را بیابم.

  2. #192
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    به چیزي که نداري » همینکه در را پشت سرم می بست ، هنوز شانه هایش تکان می خورد ، « ! بلا » : سرانجام گفت
    « نمی تونی پز بدي

  3. #193
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    فصل یازدهم
    افسانه ها


  4. #194
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    افسانھ ھا
    چشمانش بر آخرین سوسیس بزرگی که از غذاي « ؟ اون سوسیس رو می خواي بخوري » : پل از جیکوب پرسید
    گرگینه ها باقی مانده بود قفل شده بود.
    جیکوب به عقب خم شد ، به زانوهاي من تکیه داد و با سوسیس درشتی که در یک سیم جارختی به سیخ کشیده بود
    بازي می کرد، شعله هاي آتش اطراف سوسیس زبانه می کشید و روي آن تاول ایجاد کرده بود. او آه بلندي کشید و
    دستی بر شکمش کشید. شکمش هنوز به نحوي صاف بود ، هرچند من حساب تعداد سوسیس هایی که بعد از دهمین
    سوسیس خورده بود را از دست داده بودم. البته بدون احتساب بسته ي فوق العاده بزرگ چیپس و دو لیتر آبجوي بدون
    الکل .
    اونقدر پر شدم که دارم بالا می آرم ، » : آه غمگینانه دیگري کشید « ... حدس می زنم که » : جیک به آرامی گفت
    « اما فکر می کنم می تونم این یکی رو هم فرو بدم. هرچند اصلاً نمی چسبه
    پل با وجود اینکه حداقل به اندازه ي جیکوب خورده بود ، اخم کرد و دستهایش را مشت کرد و به سمت جیکوب بالا
    گرفت.
    « هیششششش! شوخی کردم ، پل . اینجارو » : جیکوب خندید

  5. #195
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    او سیخ دست سازش را بصورت دایره اي محکم تکان داد . من انتظار داشتم فوراً سوسیس روي زمین بیفتد ، اما پل
    به راحتی آنرا به نزدیکی زمین که رسید گرفت.
    معاشرت کردن ، فقط با افراد به شدت ماهر و چالاك داشت مرا عقده اي میکرد.
    قبلا عصبانیتش پایان یافته بود. « ممنونم مرد » : پل گفت
    آتش در حالیکه به پایین روي خاك فروکش می کرد ترق ترق صدا می کرد.جرقه هاي آن بطور ناگهانی پاشیده
    می شدند و نور درخشان نارنجی در زمینه سیاه آسمان پخش می شد. جالب اینکه من متوجه نشده بودم خورشید غروب
    کرده بود. براي اولین بار شگفت زده بودم که چگونه پاسی از شب گذشته بود. بِکُلی گذشت زمان را از دست داده بودم.
    بودن با دوستان کوئیلیت ام از آنچه که انتظار داشتم راحت تر بود.
    هنگامیکه جیکوب و من موتورم را در گاراژ گذاشته بودیم ، و او سوگوارانه پذیرفته بود که کلاه ایمنی ایده ي خوبی
    بود و او خودش باید به این فکر می افتاد ، من درباره ي ظاهر شدن کنار جیکوب در مراسم آتش بازي داشتم نگران
    می شدم ، نگران اینکه نکند گرگینه ها مرا خائن بدانند. مبادا بخاطر دعوت کردن من از جیکوب عصبانی شوند. مبادا
    من پارتی را خراب کنم.
    اما وقتی که جیکوب مرا بدنبال خود به خارج جنگل روي تخته سنگی کشید که محل جلسه بود ، جاییکه آتش بزرگی
    درخشان تر از نور خورشیدي که توسط ابرها کمرنگ شده بود شعله می کشید . هوا اتفاقاً خیلی روشن شده بود.
    امبري با صداي بلند به من سلام کرده بود. کوئیل از جا پریده بود تا با من دست داده و « ! آهاي ، دختر خون آشام »
    گونهء مرا ببوسد . امیلی وقتی که از کنار او و سام روي زمین سرد سنگی نشستم دستم را فشرده بود. بعد از متلک هاي
    نیشدار بقیه _ بیشتر بوسیله ي پل _ درباره ي گذاشتن زالوي بوگندو در جهت مسیر باد ، با من مثل عضوي از قبیله
    رفتار شده بود.
    فقط بچه ها نبودند که حضور داشتند. بیلی آنجا بود ، ویلچرش جایی قرار داشت که بالاي مجلس به نظر می رسید.
    کنار او روي صندلی حصیري تاشو که کاملاً شکننده به نظر می رسید ، پدر بزرگ باستانی سپید موي کوئیل ها ، کوئیل
    پیر ، نشسته بود.

  6. #196
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    سو کلیواتر ، بیوه ي هري و دوست چارلی، طرف دیگر بیلی صندلی داشت ، دو فرزندش لیا و سث ، هم آنجا بودند؛ در
    حالیکه مثل بقیه ما روي زمین نشسته بودند. این مرا شگفتزده کرد ، معلوم بود که هر سه آنها در جریان راز گرگینه ها
    بودند.
    آنگونه که بیلی و کوئیل پیر با سو صحبت می کردند ، به نظرم آمد انگار او جاي هري را در شورا گرفته بود.آیا این
    فرزندانش را هم بطور خودکار عضو مجمع خیلی محرمانه ي قبیله ي لاپوش می کرد. در عجب بودم که چقدر
    نشستن در این دایره روبروي سام و امیلی سخت بود. صورت دلفریبش هیچ احساسی را فاش نمی کرد، اما هرگز چشم
    از شعله ها برنداشت.
    با دیدن خصوصیات چهره ي در حد کمال لیا نمی توانستم از مقایسه آن با چهره ي فنا شده ي امیلی خودداري کنم.
    الان که لیا حقیقت زخمهاي امیلی را می دانست راجع به آن چه فکر می کرد؟ آیا از دید لیا ، این عدالت بود؟
    سث کلیواتر کوچک دیگر خیلی هم خردسال نبود.با خنده ي گشاد شادش و ساختار درشت و قد بلندش خیلی خیلی مرا
    به یاد جیکوب جوانتر می انداخت. این شباهت لبخندي به لبم آورد سپس آه کشیدم.آیا سث هم محکوم بود زندگی اش
    مانند سایر آن بچه ها چنان ناجور تغییر کند؟ آیا بخاطر آن سرنوشت بود که او و خانواده اش اجازه یافته بودند اینجا
    باشند؟
    همه ي گله آنجا بودند: سام و امیلی اش ، پل ، امبري ، کوئیل ، جِراد همراه کیم ، دختري که او رویش نشان کرده
    بود.اولین برداشت من از کیم این بود که او دختر قشنگی بود ، اندکی خجالتی و کمی ساده.او صورت پهن با گونه هاي
    عریضی داشت، با چشمانی بسیار کوچک و نامتقارن. بینی و دهانش پهن تر از حد زیبایی بومی ها بود. موهاي
    یکدستش کم پشت و فرفري بود.
    این اولین برداشت من بود. اما بعد از چند ساعتی که می دیدم جِراد چشم از کیم برنمی داشت ، دیگر نمی توانستم هیچ
    چیز زیبا و با شکوهی در این دختر پیدا کنم.
    طوري جِراد به او زل زده بود انگار که مرد نابینایی براي اولین بار خورشید را می بیند. مثل یک کلکسیونر که یکی از
    آثار کشف نشده ي داوینچی را کشف کرده باشد ، مثل یک مادر که به چهره ي نوزادش نگاه کند .

  7. #197
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    نگاه متعجب او مجبورم کرد چیزهاي جدیدي در کیم ببینم ، اینکه چگونه پوست او در نور آتش ابریشمی حنایی رنگ
    به ظر می آمد ، ترکیب لبانش چه قلوه اي کاملی بود ، دندانهاي سفیدش چگونه روي لبانش بود ، چقدر مژگانش بلند
    بود ، وقتی که به پایین نگاه می کرد مژگانش گونه اش را جارو می کرد.
    وقتی که کیم نگاه خیره و پرهیبت جِراد را می دید ، پوستش تیره تر می شد و چشمانش مملو از خجالت پایین می افتاد
    ، اما نگه داشتن نگاهش بدور از جِراد براي حتی زمان کوتاه هم سخت بود .
    با دیدن آنها احساس کردم آنچه را که جیکوب درباره ي نشانه گذاري قبلاً به من گفته بود را بهتر درك می کردم :
    پایداري ، در مقابل آن درجه از سرسپردگی و پرستش سخت است.
    اکنون کیم روي سینه ي جِراد خاموش سرنهاده بود ، بازوان جِراد به دور او بود. من تصور کردم او باید آنجا خیلی
    گرمش باشد.
    « داره دیر میشه » : در گوش جیکوب گفتم
    گرچه مطمئناً نصف گروه اینجا شنوایی بقدر کافی حساسی داشتند « دوباره شروعش نکن » : جیکوب متقابلاً نجوا کرد
    که در هر حال صداي پچ پچ ما را بشنوند.
    « بهترین قسمت داره شروع میشه »
    « ؟ بهترین قسمت چیه؟یه گاو درسته رو تا ته می خورین »
    نه اونکه مراسم نهاییه. ما فقط براي هفته ي شکرگذاري » . شانه هاي جیکوب از خنده آرامی در گلویش به لرزه افتاد
    براي خوردن غذا مراسم می گیریم. این به طور فنی یک جلسه ي شوراست. این اولین دفعه ي کوئیله ، او هنوز
    افسانه ها رو نشنیده. خوب ، البته اونا رو شنیده ، اما این اولیبن بارشه که می فهمه اونا حقیقت دارن. به این خاطر که
    « آدمو وادار کنه توجه دقیقتري نشون بده. همچنین کیم و سث و لیا هم دفعه اولشونه
    « ؟ افسانه ها »

  8. #198
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    جیکوب خود را به عقب کنار من کشید ،جاییکه من به دیواره ي کوتاه یک صخره تکیه داده بودم. او بازویش را به دور
    شانه ام انداخت و حتی آهسته تر از قبل در گوشم صحبت کرد .
    تاریخی که ما همیشه فکر می کردیم افسانه بوده. داستانهایی راجع به چگونگی به وجود آمدن ما. اولی داستان ارواح »
    « جنگجو است
    انگار که زمزمه ي جیکوب مقدمه اي بود براي شروع بود . ناگهان جو محیط دور آتش رو به خاموش تغییر کرد. پل و
    امبري صاف تر نشستند. جِراد اشاره اي به کیم کرد و او را در بغلش درست نشانید.
    امیلی مانند دانشجویی که در انتظار یک سخنرانی مهم باشد ، کتابچه اي را که بدور آن ریسمانی پبچیده شده بود و
    یک قلم در دست گرفت. در کنار او ، سام اندکی خم شد که به این ترتیب صورتش موازي کوئیل پیر که در سمت
    دیگر نشسته بود ، رو به همان سمتی بود که او نگاه می کرد ، و من تازه تشخیص دادم که بزرگان شورا سه تا نبودند
    بلکه چهارنفر بودند!
    لیا کلیواتر که هنوز چهره ي زیبایش ماسکی از بی احساسی داشت ، چشمانش را نزدیک کرد _ نه طوري که انگار
    خسته شده باشد_ انگار که این به تمرکزش کمک می کرد. برادرش مشتاقانه به سمت بزرگان شورا خم شده بود.
    آتش ترق تروقی کرد و فورانی از شراره هاي درخشان به روي شب پاشید .
    بیلی گلویش را صاف کرد بدون مقدمه اي بیشتر از نجواي پسرش ، گفتن داستان را با صداي قوي و عمیقش شروع
    کرد. کلمات با دقت و ظرافت جاري شد ، آنگار که او آنها را از متنی حفظ کرده بود ، اما همچنان پر از احساس و
    ریتمی لطیف بود :
    کوئیلیت ها در ابتدا قبیله اي کوچک بودند. و ما هنوز هم قبیله ي کوچکی هستیم ، اما هرگز از بین نرفته ایم. این »
    بخاطر این بوده که همیشه جادو در خون ما وجود داشته است . این همان جادوي تغییر شکل، جادویی که بعدا آمد ،
    « نبوده . در ابتدا ما جنگجویان روح بودیم
    قبلاً هرگز این طنین جادویی که در صداي بیلی بلک بود را تشخیص نداده بودم ، گرچه اکنون تشخیص دادم که این
    قدرت همیشه در صدایش وجود داشته .

  9. #199
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    قلم امیلی همچنان که سعی میکرد پابه پاي بیلی پیش رود با حداکثر سرعت روي سطح کاغذ حرکت می کرد .
    در آغاز ما در این پناهگاه اقامت گزیدیم و کشتی سازان و ماهیگیریان ماهري شدیم. اما قبیله کوچک بود و پناهگاه »
    غنی از ماهی بود. دیگرانی بودند که به سرزمین ما چشم طمع دوخته بودند و ما کوچکتر از آن بودیم که قلمرومان را
    حفظ کنیم. قبیله ي بزرگی به قصد ، حمله به ما راه افتاد و ما براي فرار از آنها کشتی هایمان را به حرکت در آوردیم.
    کاهه له ها اولین جنگجوي روح نبود اما ماجراهاي دیگر قبل از او را بخاطر نداریم. بخاطر نداریم چه کسی اولین کسی
    بود که این قدرت را کشف کرد یا قبل از این بحران چه کسی براي اولین بار این قدرت را بکار برد. کاهه له ها اولین
    رئیس روح بزرگ در تاریخ ما بود. در این موقعیت اضطراري ، کاهه له ها از جادو براي دفاع از سرزمینمان استفاده کرد.
    او و تمامی سلحشورانش کشتی را ترك کردند ، البته نه بدنهایشان ، بلکه ارواحشان . زنانشان از وراي بدنها و امواج
    مشاهده می کردند و مردان ارواحشان را به پناهگاهمان بردند.
    آنها نمی توانستند با قبیله دشمن به طور فیزیکی تماس داشته باشند ، اما راههاي خاص خودشان را داشتند. آنها بادهاي
    سهمگین در اردوگاه دشمن ایجاد کردند ، آنها می توانستند جیغهاي دهشتناکی در بادها ایجاد کنند که حریف را
    بترساند. داستانها همچنین به ما می گویند که حیوانات می توانستند جنگجویان روح را ببینند و درك کنند ، حیوانات از
    آنها اطاعت می کردند .
    کاهه له ها ارتش ارواحش را برد و انتقام غارتگري مزاحمان را گرفت. این قبیله ي مهاجم گله هایی از سگهاي بزرگ ،
    تنومند و پشمالو داشت که از آنها براي کشیدن سورتمه هایشان در سرزمینهاي یخ زده ي شمال استفاده می کردند .
    ارواح جنگجو سگها را بر ضد اربابانشان شوراندند ، سپس خفاشان را از حفره هاي صخره ها براي حمله ي مقتدرانه اي
    به سوي دشمن آوردند. آنها از بادهاي غران براي کمک به سگها در ترساندن مزاحمان استفاده کردند. سگها و خفاشان
    پیروز شدند. نجات یافتگان پراکنده شدند ، کوئیلیت ها ، پیروز و سربلند به بدنهاي خود و نزد همسرانشان بازگشتند.
    قبیله هاي نزدیک دیگر ، هوه و ماکا ، با کوئیلیت ها هم پیمان شدند. آنها کاري با جادوي ما نداشتند. ما با آنها در صلح
    زندگی می کردیم. وقتی دشمنی به ما حمله می کرد ارواح جنگجو آنها را بیرون می کردند.
    قرنها گذشت و آخرین رئیس بزرگ ارواح ، تاها آکی ،آمد. او بخاطر درایت و صلح جویی اش معروف شده بود. مردم
    تحت مراقبت او خوش و خرم زندگی می کردند.

  10. #200
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    اما مردي بود که خرسند نبود ، اوتلا پا
    صداي خش خشی اطراف آتش شنیده شد. ندیدم از کجا آمد . بیلی آن را نادیده گرفت و به ادامه افسانه پرداخت.
    اوتلاپا یکی از قویترین رؤساي ارواح جنگجوي تاهاآکی بود ؛ مردي قوي اما حریص . او معتقد بود افراد قبیله باید »
    جادویشان را در جهت توسعه قلمرویشان و به بردگی گرفتن مردم قبایل هوه و ماکا و ساختن یک امپراطوري بکار برند.
    اکنون که آنها در حالت روحیشان بودند ، افکار یکدیگر را می فهمیدند. تاها آکی دید که اوتلاپا چه رویایی در سر داشت
    ، و از دستش عصبانی شد. اوتلاپا محکوم شد که قبیله را ترك کند و هرگز از روحش استفاده نکند. اوتلاپا مردي قوي
    بود ، اما رئیس جنگجویان دیگر او را بشمار نمی آورد. او جزء رفتن انتخاب دیگري نداشت. آن مطرود و خشمگین ،
    آماده ي فرصتی براي انتقام از رئیس ، در جنگل نزدیک قبیله پنهان شد.
    حتی در زمان صلح رئیس ارواح در حفاظت از مردمش بسیار هوشیار بود. اغلب به مخفیگاه مقدسی در کوهها می رفت.
    او بدنش را آنجا می گذاشت و به سرعت پایین می رفت و از جنگلها و در طول ساحل پرواز می کرد تا مطمئن شود
    هیچ خطري در کمین نباشد.
    یک روز وقتی که تاها آکی براي انجام این وظیفه رفت ، اوتلاپا تعقیبیش کرد. ابتدا اوتلاپا به سادگی نقشه کشید رئیس
    را بکشد ، اما این نقشه ایراداتی داشت. مطمئنا جنگجویان روح براي نابود کردنش در جستجو بر می آمدند ، وآنها
    سریعتر از اینکه بتواند فرار کند تعقیبش می کردند. همینطور که در صخره ها پنهان شده بود و رئیس را که داشت براي
    خروج از جسمش آماده میشد نگاه می کرد، نقشه ي دیگري به نظرش رسید !! .
    تاها آکی بدنش را در مخفیگاه باقی گذارد و در بادها به پرواز در آمد تا مردمش را مشاهده کند. اوتلاپا آنقدر صبر کرد
    تا مطمئن شد روح رئیس تا مسافت زیادي دور شده است .
    تاها آکی فورا فهمید که اوتلاپا در جهان ارواح به او ملحق شده ، و همچنین از نقشه ي سبعانه ي اوتلاپا آگاه شد. او
    سریعاً به سمت مخفیگاهش بازگشت ، اما حتی بادها نیز براي نجات او آنقدر قوي نبودند. زمانی رسید که بدن او قبلاً
    رفته بود. بدن اوتلاپا آنجا افتاده بود ، اما اوتلاپا راه فراري براي تاهاآکی نگذاشته بود ، او گلوي بدن خود را با دستان
    تاهاآکی بریده بود.

صفحه 20 از 27 نخستنخست ... 10161718192021222324 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/