نگاه متعجب او مجبورم کرد چیزهاي جدیدي در کیم ببینم ، اینکه چگونه پوست او در نور آتش ابریشمی حنایی رنگ
به ظر می آمد ، ترکیب لبانش چه قلوه اي کاملی بود ، دندانهاي سفیدش چگونه روي لبانش بود ، چقدر مژگانش بلند
بود ، وقتی که به پایین نگاه می کرد مژگانش گونه اش را جارو می کرد.
وقتی که کیم نگاه خیره و پرهیبت جِراد را می دید ، پوستش تیره تر می شد و چشمانش مملو از خجالت پایین می افتاد
، اما نگه داشتن نگاهش بدور از جِراد براي حتی زمان کوتاه هم سخت بود .
با دیدن آنها احساس کردم آنچه را که جیکوب درباره ي نشانه گذاري قبلاً به من گفته بود را بهتر درك می کردم :
پایداري ، در مقابل آن درجه از سرسپردگی و پرستش سخت است.
اکنون کیم روي سینه ي جِراد خاموش سرنهاده بود ، بازوان جِراد به دور او بود. من تصور کردم او باید آنجا خیلی
گرمش باشد.
« داره دیر میشه » : در گوش جیکوب گفتم
گرچه مطمئناً نصف گروه اینجا شنوایی بقدر کافی حساسی داشتند « دوباره شروعش نکن » : جیکوب متقابلاً نجوا کرد
که در هر حال صداي پچ پچ ما را بشنوند.
« بهترین قسمت داره شروع میشه »
« ؟ بهترین قسمت چیه؟یه گاو درسته رو تا ته می خورین »
نه اونکه مراسم نهاییه. ما فقط براي هفته ي شکرگذاري » . شانه هاي جیکوب از خنده آرامی در گلویش به لرزه افتاد
براي خوردن غذا مراسم می گیریم. این به طور فنی یک جلسه ي شوراست. این اولین دفعه ي کوئیله ، او هنوز
افسانه ها رو نشنیده. خوب ، البته اونا رو شنیده ، اما این اولیبن بارشه که می فهمه اونا حقیقت دارن. به این خاطر که
« آدمو وادار کنه توجه دقیقتري نشون بده. همچنین کیم و سث و لیا هم دفعه اولشونه
« ؟ افسانه ها »
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)