« این شکل هیچی نیست »
چهره ادوارد جدي نبود ، به نظر می رسید مصمم بود سنگ تمام بگذارد. او شانه هایش را بالا انداخت :
خوب ، نمی دونستم تو دوستت رو می بخشی یا اون تو رو , و فکر کردم به هر حال شاید تو هنوزم بخواي موتورت »
« . رو برونی. به نظر این چیزیه که تو ازش خوشت میاد. فکر کردم اگه دلت بخواد منم می تونم باهات همراهی کنم
من به آن وسیله ي زیبا خیره شدم . در کنار آن (موتور) ؛ موتور من مثل یک سه چرخه ي شکسته بود . وقتیکه دیدم
این مقایسه ي درستی بود مخصوصاً اگر من کنار موتور ادوارد می راندم ، موجی از غم به من روي آورد .
« اینطوري من قادر نیستم پا به پاي تو بیام » : پچ پچ کنان گفتم
ادوارد دستش را زیر چانه ام گذاشت و صورتم را به حدي برگرداند که بتواند مستقیم به آن نگاه کند . با یک انگشت
سعی کرد گوشه دهانم را به بالا بکشد .
« بلا ، من پا به پاي تو میام »
« این که برات سرگرم کننده نیست »
« البته که هست ، اگه با هم باشیم »
ادوارد ، اگه تومی دیدي که من داشتم خیلی تند می روندم و » . لبم را گاز گرفتم و براي لحظه اي به آن فکر کردم
« ؟ کنترل موتور رو از دست می دادم یا هر چیز دیگه ، چکار می کردي
تامل کرد، آشکارا سعی می کرد جواب صحیح را پیدا کند. من حقیقت را می دانستم : قبل از اینکه من دچار سانحه
شوم او راهی پیدا می کرد و مرا نجات میداد .
سپس لبخند زد.جواب سوالم به نظر راحت بود ، بدون در نظر گرفتن حالت تدافعی و تنگ شدگی مختصر چشمانش.
« می خواي فقط با جیکوب موتور سواري کنی . می فهمم »
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)