صفحه 18 از 27 نخستنخست ... 8141516171819202122 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 171 تا 180 , از مجموع 267

موضوع: کتاب سوم گرگ ومیش : کسوف

  1. #171
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    چشمانش را تنگ کرد. قبلاً ادوارد از اینکه کسی در اتاق خواب من بوده خوشش نیامد .
    « فقط یک دقیقه وقت میبره »
    همینطور بی توجه داشتم بشقابی را که در دستم بود می ساییدم . تنها صداي برس زبر پلاستیکی که هی بشقاب
    چینی را می سایید شنیده می شد. حواسم به صداهاي غژغژ کف چوبی اتاق سپس صداي دستگیره ي در اتاق از طبقه
    بالا بود. متوجه شدم مدتهاست دارم یک بشقاب را می شویم ، و سعی کردم حواسم را جمع کاري که می کردم بکنم.
    جیکوب از چند سانتیمتري پشت سرم مرا دوباره ترساند . « هووووو »
    « ایش ش ش ش ، جیک ، بس کن دیگه »
    من ترتیبشو می دم، » . جیکوب حوله را برداشت و آبی که دور و بر پاشیده بودم خشک کرد « … ببخشید . اینجا »
    « تو بشور، من آب می کشم و خشک می کنم
    بشقاب را به او دادم. « خوبه »
    « خوب , بو رو راحت میشه تشخیص داد. ضمناً اتاقت بوي گند میده »
    « یه کم خوشبو کننده می خرم »
    خندید.
    چند دقیقه اي در سکوت متقابل ، من ظرفها را شستم و او خشک کرد .
    « ؟ میشه یه چیزي ازت بپرسم »
    « بستگی داره به اینکه چی بخواي بدونی » بشقاب دیگري به دستش دادم
    « نمی خوام فضولی کنم یا هر چیز دیگه ؛ فقط راستش کنجکاوم » : مرا مطمئن کرد
    « خوب , ادامه بده »
    « ؟ چطوریه؟ ؛ دوستی با یه خون آشام » : نیم ثانیه اي مکث کرد

  2. #172
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    « عالیه » چشمهایم را گرداندم
    « ؟! جدي می گم. فکرش ناراحتت نمی کنه ؟ چندشت نمیشه »
    « هرگز »
    کاسه را که از دستم می گرفت ، ساکت بود. نگاهی به صورتش انداختم , اخم کرده بود و لب پایینش را به بیرون
    برگردانده بود.
    « ؟ دیگه چی » : پرسیدم
    « ؟ خوب ... توي این فکرم که ... میدونی؟... تو بوسش می کنی » : دوباره بینی اش را چین انداخت
    « بعللله » : خندیدم
    « اووووووي » : به خودش لرزید
    « تا چشمات در بیاد » : نجوا کردم
    « ؟ نمی ترسی قارچ بگیري »
    جیکوب! خفه شو . خودت می دونی اون » : در حالیکه پس آب ظرفها را به او می پاشیدم , ضربه اي به بازویش زدم
    « قارچ نداره
    « قاطی تر که بشید می گیري » : زیر لبی گفت
    دندانهایم را به هم فشار دادم و چاقوي قصابی را با شدت بیشتري ساییدم.
    « میشه یکی دیگه بپرسم؟ ؛ بازم ، فقط کنجکاوي » : وقتی چاقو را به دستش دادم با ملایمت پرسید
    ي نیشداري گفتم. « باشه »
    اینکه گفتی چند » . چاقو را زیر شیر آب دست به دست می کرد. وقتی صحبت می کرد صدایش به پچ پچ می مانست
    نمی توانست حرفش را تمام کند. « ؟... هفته ... دقیقا ... کی

  3. #173
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    « فارغ التحصیلی » : در حالیکه محتاطانه به صورتش نگاه می کردم ، در جواب پچ پچ کنان گفتم
    یعنی این دوباره عصبانیش می کرد؟
    « چه زود » با چشمان بسته نفسی کشید
    به نظر نمی رسید این یک سوال باشد. انگار که تاسف می خورد.ماهیچه هاي بازوانش منقبض و شانه هایش صاف
    شد .
    آنقدر اتاق ساکت بود که نعره ي او مرا یک متر به هوا پراند. دست راستش با یک انقباض « آآآآآآي » : داد کشید
    عصبی بدور لبه چاقو مشت شده بود ، او دستش را شل کرد و چاقو با صداي بلندي روي پیشخوان آشپزخانه افتاد. کف
    دستش بریدگی بزرگ و عمیقی بود.خون از روي انگشتانش جریان داشت و به زمین می چکید.
    « ! لعنتی ! آآآآآآآآآخ » : غرولند کرد
    سرم گیج رفت و دل پیچه گرفتم.با یک دست به پیشخوان چسبیدم , نفس عمیقی از راه دهان کشیدم و به خودم
    تلقین کردم سرما خورده ام ؛اینطوري می توانستم به داد جیکوب برسم.
    حوله را برایش پرتاب کردم , سعی کردم دستش را بگیرم . « اوه نه , جیکوب ! اوه , لعنت! بیا اینجا , اینو بپیچ دورش »
    او شانه اش را از دستم می کشید.
    « چیزي نیست , بلا , نگرانش نباش »
    اتاق شروع کرد به چرخیدن و موج برداشتن.
    « نگران نباشم ؟ تو دستت رو قاچ کردي »
    او توجهی به حوله اي که بطرفش گرفتم نکرد و دستش را زیر شیر آب گرفت و گذاشت آب زخم را بشوید. آب قرمز
    شد.سرم به دوران افتاد .
    « ! بلا » : گفت
    نگاهم را از زخم برگرفته به صورتش دوختم.اخم کرده بود اما چهره اش آرام بود.

  4. #174
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    « ؟ چیه »
    « بنظر میاد داري پس می افتی و لبت رو داري گاز می گیري. بس کن. آروم باش. نفس بکش. من خوبم »
    « شجاع بازي در نیار » . با دهانم نفسی کشیدم و دندانهایم را از روي لب پایینم برداشتم
    چشمانش را تاب داد .
    کاملاً مطمئن بودم براي رانندگی حالم خوب بود. حداقل چرخش دیوارها دیگه « راه بیفت. می رسونمت اورژانس »
    متوقف شده بودند.
    جیک شیر آب را بست و حوله را از دستم گرفت . « لازم نیست »
    آنرا خیلی شل دور دستش پیچید .
    پیشخوان رو محکمتر گرفتم تا اگر دوباره ضعف کردم مرا . « صبر کن ، بذار یه نگاه بهش بندازم » اعتراض کردم
    سرپا نگه دارد.
    « ؟ نکنه مدرك پزشکی اي چیزي داري و به من نگفتی »
    « فقط بذار ببینم تا تصمیم لازم رو بگیرم که تو رو ببریم بیمارستان یا نه »
    « لطفاً , لازم ندون » : با وحشت ساختگی در صورتش گفت
    « اگه نذاري دستتو ببینم لزومش تضمین میشه »
    « باشه » نفس عمیقی کشید و آه پرهوایی بیرون داد
    او حوله را باز کرد و وقتی دست دراز کردم تا حوله را بگیرم دستش را در دستم گذاشت.
    معاینه چند ثانیه بیشتر وقت مرا نگرفت. مطمئن بودم که دستش را بریده بود ، حتی تلنگري به دستش زدم. کف
    دستش را به بالا چرخاندم , دست آخر تمام چیزي که تشخیص دادم خط چین خورده ي صورتی پررنگی بود که در
    محل زخم باقی مانده بود .

  5. #175
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    « اما ...تو خونریزي داشتی ... خیلی هم زیاد »
    دستش را عقب کشید, نگاه غمگین و یکنواختش به من بود.
    « من سریع شفا پیدا می کنم »
    « می بینم » : لب جنباندم
    به وضوح زخم بزرگ را دیده بودم, خونی که در ظرفشویی جریان داشت را دیده بودم. بوي زنگار و نمک خون تقریباً
    مرا از پا انداخته بود. آن زخم باید بخیه می خورد. چندین روز طول می کشید تا گوشت بیاورد و هفته ها طول
    می کشید تا به جوشگاه صورتی براقی که الان روي دستش پیدا بود، تبدیل بشود.
    خواص گرگ نما یی ، یادت » : دهانش را به حالت نیمه لبخندي به بالا تاب داد و یکباره مشتش را به سینه اش کوبید
    « ؟ نیست
    چشمهایش براي دقیقه ي بیکرانی مرا تحت نظر گرفت.
    « درسته » : سرانجام گفتم
    « منکه بهت گفتم ؛ زخم پل رو که دیدي » : از قیافه ي من خنده اش گرفت
    « ! این یه فرق کوچولو داره ، دیدن سکانس اکشن دست اول » براي روشن کردن منظورم سرم را تکان دادم
    زانو زدم و ماده پاك کننده را از کابینت زیر ظرفشویی بیرون کشیدم . سپس مقداري روي یه کهنه ریختم و شروع
    کردم به ساییدن کف آشپزخانه. بوي سوزاننده ماده پاك کننده آخرین سرگیجه ها رو از سرم پراند.
    « بذار من تمیزش کنم » : جیکوب گفت
    « دیگه تموم شد. اگه میشه ؟ ، اون حوله را بنداز تو ماشین لباسشویی »
    وقتی مطمئن شدم که زمین جز بوي ماده پاك کننده بوي دیگري نمی دهد بلند شدم و سمت راست ظرفشویی را هم
    با ماده پاك کننده شستم . سپس سراغ گنجه رختشوي خانه کنار انباري رفتم و یک پیمانه پر پودر لباسشویی داخل
    ماشین ریختم . قبل از اینکه روشنش کنم. جیکوب با آزردگی درون چهره اش مرا تماشا می کرد.

  6. #176
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    « ؟ مگه مرض وسواس گرفتی » : وقتی کارم تمام شد پرسید
    ما این طرفها یه ذره به خون حساسیت داریم. مطمئنم » اما حد اقل این دفعه بهانه ي خوبی داشتم « . هاها ، شاید »
    « که می تونی درك کنی
    بینی اش را دوباره چین انداخت. « اووه »
    « چرا کار رو براش تا حد ممکن آسون نکنیم؟ اونچه که اون انجام میده به اندازه ي کافی سخت هست »
    « ؟ حتماً ، حتماً ، چرا که نه »
    توپی ظرفشویی را کشیدم و گذاشتم آب کثیف از ظرفشویی دفع بشه.
    « ؟ بلا ! میشه یه چیزي ازت بپرسم »
    آه کشیدم.
    « چطوریه ؟ ، اگه بهترین دوست آدم گرگینه باشه »
    این سوال مرا خلع سلاح کرد. و قهقهه زدم.
    « ؟ چندشت میشه » : قبل از اینکه بتوانم پاسخ بدهم او فشار آورد
    « نه . اگه گرگینه نجیب و مهربون باشه ، عالیه » : شرط گذاشتم
    و سپس به « ممنون بلا » : نیشش تا بناگوش باز شد , دندانهایش در تضاد با پوست خرمایی اش درخشید. گفت
    دستم چنگ انداخت و مرا به یک طرف آغوش استخوانی اش چلاند .
    قبل از اینکه واکنشی نشان دهم , دستانش پایین افتاد و خود را عقب کشید.
    « اَاَاَي ي ي ، موهات بدتر از اتاقت بو میده » : بینی اش را چین انداخت و گفت
    ناگهان فهمیدم ادوارد آن موقع بعد از دمیدن نفسش روي من ، به چه چیزي خندیده بود . « ببخشید » زمزمه کردم

  7. #177
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    یکی از خطرات معاشرت با خون آشام ها اینه که تو رو بدبو می کنه . » : درحالیکه شانه هایش را بالا می انداخت گفت
    « کمترین خطرش ، نسبتاً
    « جیک ، من فقط واسه تو بوي بد میدم » به او خیره شدم
    « می بینمت ، بلا » نیشخندي زد
    « ؟ داري میري »
    « اون منتظره تا برم. می تونم بوي اونو حس کنم که بیرونه »
    « اوه »
    یه لحظه وایسا ، هی ، فکر می کنی بتونی امشب بیاي » و سپس مکثی کرد « من از در پشتی میرم بیرون » : گفت
    لاپوش؟ یه مهمونی آتیش بازي داریم. امیلی هم اونجاست و تو می تونی کیم رو هم ببینی ... و می دونم کوئیل هم
    « دلش می خواد تو رو ببینه. اون حسابی آزرده خاطر شده که قبل از اون تو ماجراي گرگینه ها رو فهمیدي
    نیشم باز شد.می توانستم تصور کنم چقدر کوئیل رنجیده بود ؛ دخترك آدمیزاد جیکوب با گرگینه ها رفیق شده بود
    ا ه ه ، جیک ، من نمی دونم ، ببین » درحالیکه کوئیل هنوز نشانه اي از گرگنمایی در خود نداشت. و بعد آهی کشیدم
    « ... الان یه کم اوضاع متشنجه
    « ؟ بیا دیگه ، تو فکر می کنی کسی می خواد گذشته ي همه ي ؛ ما شش نفر رو بگیره »
    همین که سوالش به آخر رسید به لکنت افتاد و مکث غریبی کرد.فکر کردم شاید او هم با بزبان آوردن کلمه ي گرگینه
    مشکل داره همانطور که من اغلب با واژه ي خون آشام مشکل داشتم .
    چشمان درشت تیره اش پر از التماس بدون خجالت بود .
    « می پرسم » : با شک فراوان گفتم
    حالا دیگه اون سرپرستت هم شده؟ می دونی , هفته پیش موضوعی دیدم تو » یک صدایی از ته گلویش بیرون داد
    « ... روزنامه راجع به پیشگیري از سوء استفاده هاي اطرافیان از نوجوانان و

  8. #178
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    « ! وقتشه که گرگینه بزنه به چاك » ساکتش کردم و بازویش را تکان دادم « ! باشه »
    « خدا حافظ بلا ، مطمئن شو که حتماً درخواست رخصت بکنی » نیشخند زد
    قبل از اینکه چیزي براي پرت کردن بطرفش پیدا کنم از در پشتی به بیرون شیرجه زد. بیخودي بطرف اتاق خالی
    خرناس کشیدم.
    چند ثانیه بعد از رفتن او ، ادوارد به آرامی قدم به آشپزخانه گذاشت.، قطرات باران به درخشندگی الماس روي موهاي
    برنزي اش نشسته بود.چشمانش محتاط بود .
    « ؟ شما دو تا دعواتون شد » : پرسید
    « ! ادوارد » : در حالیکه خود را بطرفش پرتاب می کردم با عشوه گفتم
    « داري سعی می کنی حواسمو پرت کنی؟ کََلََکت گرفت » . او خندید و بازوانش مرا در برگرفت « سلام ، اینجا رو »
    « ؟ نه ، با جیکوب دعوا نکردم . بیشتر ، چرا »
    با چانه اش به چاقوي روي پیشخوان اشاره « . فقط داشتم فکر می کردم چرا بهش چاقو زدي. هدف من این نبود »
    کرد.
    « اَه ! فکر کردم همه چیزو جمع کردم »
    خود را از بغلش بیرون کشیدم ، دویدم و چاقو را با ماده پاك کننده آغشته کرده در ظرفشویی انداختم.
    « اون یادش رفت چاقو توي دستش بود » همینطور که کار می کردم توضیح دادم « بهش چاقو نزدم »
    « تقریباً به بامزه گی چیزي که من تصور کردم نیست » : ادوارد خنده ي بیصدایی کرد
    « نجیب باش »
    « نامه ات رو گرفتم » از جیب ژاکتش پاکت بزرگی در آورد و آنرا روي پیشخوان بطرف من سر داد
    « ؟ خبر خوب »

  9. #179
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    « من که اینطور فکر می کنم »
    چشمهایم نسبت به لحن مشکوك کلامش باریک شد. رفتم بررسی کنم.
    او پاکت بزرگ اداري را از وسط تا کرده بود. صافش کردم تا بازش کنم ، از وزن کاغذ گرانقیمت و خواندن آدرس
    فرستنده غافلگیر شدم.
    « ؟ کالج دورتموند؟ این یه شوخیه »
    « مطمئنم این برگ قبولیه . دقیقاً مثل مال منه »
    « ؟ قصه ي خوبیه ، ادوارد ! ، تو چه کار کردي »
    « من تقاضانامه ات رو پر کردم . همش همین »
    « من ممکنه در سطح دورتموند نباشم اما اونقدرها هم احمق نیستم که این نامه را باور کنم »
    « بنظر میرسه که دورتموند فکر می کنه ، تو در سطح دورتموند هستی »
    این سخاوت اونا رو می رسونه ، هرچند ، اگه قبول » : نفس عمیقی کشیدم و به آرامی تا ده شمردم. سرانجام گفتم
    شده باشم ، هنوز موضوع کوچک شهریه وجود داره و من نمی تونم اونو پرداخت کنم همچنین به توهم اجازه نمیدم که
    پولهات رو که واسه خریدن یه ماشین اسپورت دیگه هست رو دور بریزي . اونم فقط واسه اینکه من بتونم تظاهر کنم
    « سال دیگه میرم دورتموند
    من به ماشین اسپورت دیگه احتیاج ندارم و تو هم مجبور نیستی به چیزي تظاهر کنی ، یه سال کالج تو رو » نجوا کرد
    « نمی کشه . حتی ممکنه خوشت بیاد. بلا ، فقط راجع بهش فکر کن. تصور کن چطور چارلی و رِنه ذوق زده می شن
    صداي مخملی اش قبل از اینکه بتوانم مانعش شوم تصویر را در ذهنم ترسیم کرد . البته چارلی از غرور می ترکید و
    هیچ کس در فورکس نمی توانست از هیجان او فرار کند . و رِنه از خوشحالی پیروزي من دچار حمله هاي هیستریک
    می شد ، گرچه قسم خورده بود که اصلاً از این خبرغافلگیر نمی شود

  10. #180
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    ادوارد ، من نگران زندگی در دوران فارغ التحصیلی هستم. بذار این » سعی کردم خیالات را از سرم بیرون کنم
    « تابستون یا پاییز بعدي تنها باشم
    « هیچکسی نمی خواد اذیتت کنه. تو تا آخر دنیا وقت داري » . بازوانش دوباره به دورم حلقه شد
    می خوام فردا تاییدیه حساب بانکیم رو به آلاسکا بفرستم. این تنها جاییه که احتیاج دارم. اونجا اونقدر دور » آه کشیدم
    هست که چارلی نهایتاً تا کریسمس انتظار ملاقات نداشته باشه. و مطمئنم تا اون موقع یه بهانه هایی پیدا می کنم.
    همه ي این پنهانکاري ها و دروغ ها یه جور محنت و رنج » : بدون توجه به لحن نیشدارم گفتم « میدونی که
    « کشیدنه
    کم کم آسونتر هم میشه. بعد از چند دهه همه ي کسانی که میشناسی میمیرن و » . چهره ي ادوارد سخت و جامد شد
    « مشکل حله
    به خودم پیچیدم.
    « متاسفم , حرفم ناگوار بود »
    « اما واقعیت داره » سرم را پایین انداختم ، به پاکت سفید خیره شدم ، درحالیکه نمی دیدمش
    « ؟ اگه من این مساله رو حل کنم ، میشه لطفاً راجع به صبر کردن فکر کنی »
    « نخیر »
    « ؟ همیشه اینقدر کله شقی »
    « آره »
    ماشین لباسشویی تلق و تولوقی کرد و تق تق کنان متوقف شد .
    « قراضه ي احمق » : همینطور که خود را از آغوشش بیرون می کشیدم زیر لب گفتم
    حوله ي کوچکی که تعادل ماشین خالی رو به هم زده بود جابجا کردم ، و ماشین دوباره راه افتاد .

صفحه 18 از 27 نخستنخست ... 8141516171819202122 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/