صفحه 17 از 27 نخستنخست ... 7131415161718192021 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 161 تا 170 , از مجموع 267

موضوع: کتاب سوم گرگ ومیش : کسوف

  1. #161
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    رد پاش رفته بود به سمت غرب. و بعد تو » امت با ناامیدي اعلام کرد « خیلی وقته که رفته. یه ساعت پیش »
    « جاده ي کناري گم شده بود. یه ماشین منتظرش بوده
    « بدشانسی آوردیم. اگر رفته باشه غرب... خوب، وقتشه اون سگ ها یه خودي نشون بدن » : ادوارد گفت
    من تکانی خوردم، و ازمه شانه ام را نوازش کرد .
    او وسیله اي سبز و مچاله شده « هیچ کدوم از ما نمی شناختیمش. ولی اینو ببین » : جاسپر نگاهی به کارلایل انداخت
    را در که در دست داشت جلو آورد. کارلایل آن را گرفت و جلوي صورتش برسی کرد. وقتی آنرا دست به دست کرد،
    « شاید تو بو رو بشناسی » . تکه اي سرخس را تشخیص دادم
    « نه، آشنا نیست. من که نمی شناسمش » : کارلایل گفت
    ازمه حرف اش را با دیدن حالت چهره بقیه که ناگهان « ... شاید ما داریم اشتباه می کنیم. شاید اون به طور تصادفی »
    نه اینکه یه غریبه تصادفی خونه بلاّ رو واسه تماشا انتخاب کرده باشه. » . به او خیره شده بودند، نیمه تمام گذاشت
    منظورم اینه که شاید اون کنجکاو شده بوده. بوي ما همه جا با بلاّ بوده. شاید خواسته بفهمه چی باعث شده بوي ما
    « اونجا باشه
    « ؟ پس چرا بعدش یراست نیومده اینجا؟ اگر کنجکاو بوده » : امت پرسید
    بقیه نژاد ما اونقدرآم سرراست نیستن. خانواده ما خیلی بزرگه ، اون » : ازمه با لبخندي جواب داد « ، تو میومدي »
    « مرد... یا زن... حتماً ترسیده بوده. ولی چارلی صدمه اي ندیده. اون مطمئنا دشمن نیست
    فقط کنجکاو بوده؟ درست مثل جیمز و ویکتوریا که کنجکاو بودند؟ افکار ازمه باعث شد بیشتر به لرزه بیفتم. ویکتوریا
    قسم خورده بود تا انتقام بگیرد. گرچه این یکی دیگر بود، یک غریبه.
    متوجه شدم تعداد خون آشام ها از آنچه من فکر می کردم بیشتر است. احتمال اینکه یک فرد معمولی با آنها برخورد
    میکرد چقدر بود؟ بدون اینکه بداند با چه موجودي روبرو شده است؟ چقدر جزئیات، گزارش قتل ها و تصادفات، آیا همه
    به خاطر تشنگی آنها بود؟ جمیعت آنها چقدر بود؟ قبل از اینکه من هم به جمعشان ملحق شوم؟
    لرزشی از شانه ام به سمت شکمم رفت .
    کالن ها نظریه ازمه را از تمام زوایا سنجیدند. می دیدم که ادوارد به هیچ وجه قانع نشده، و بر عکس کارلایل آن را
    عاقلانه می پندارد .
    من اینطور فکر نمی کنم. زمان بندیش خیلی دقیق بوده ، این غریبه خیلی مواظب » آلیس لب هایش را بر هم فشرد
    « ... بوده که با هیچ کدوم از ما روبرو نشه. انگار اون می دونسته که من می تونم ببینم اش

  2. #162
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    « اون می تونه دلایل دیگه اي واسه روبرو نشدن با ما داشته بوده باشه » . ازمه یادآوري کرد
    واقعاً اهمیت داره که کی بوده؟ مهم اینکه یه نفر دنبال من می گشته ، یعنی این دلیل کافی نیست؟ ما » : پرسیدم
    « نباید منتظر فارق التحصیل شدن من می موندیم
    « اونقدرام بد نیست. اگر تو واقعاً در خطر بودي ما می فهمیدیم » ادوارد سریعاً گفت « نه بلاّ »
    « به اینکه غیبت تو چقدر بهش صدمه میزنه » . ازمه یادآوري کرد « به چارلی فکر کن »
    من دارم فقط به چارلی فکر میکنم! اون کسیه که من بیشتر از هر کسی نگرانشم! اگر مهمون عزیز من دیشب تشنه »
    « میشد چی؟ تا زمانی که من کنار چارلی هستم، اون هم هدف محسوب میشه. اگر بلایی سرش بیاد، مقصرش منم
    هیچ اتفاقی واسه چارلی پیش نمیاد. و ما هم از این به بعد » . ازمه دوباره موهایم را نوازش کرد « سخت نگیر بلاّ »
    « بیشتر مراقب هستیم
    « ؟ بیشتر مراقب هستید » با ناباوري تکرار کردم
    ادوارد دستم را فشرد . « همه چی درست میشه بلاّ » . آلیس به من قول داد
    و من می توانستم ببینم، در تک تک چهره هاي زیبایشان. که هر چه که کم بگویم، نظرشان را عوض نخواهد کرد.
    در سکوت به سمت خانه برگشتم. من خسته بودم. از چیزي که در آن گیر کرده بودم خسته بودم. من هنوز انسان بودم.
    همیشه یکنفر » . ادوارد وقتی مرا به سمت در خانه چارلی می برد قول داد « . تو حتی یک ثانیه هم تنها نمی مونی »
    « ... مراقبه ، امت، جاسپر، آلیس
    این احمقانه اس. حوصله شون زود سر میره. اونوقت خودشون منو می کشن. واسه اینکه یه کاري کرده » آهی کشیدم
    « باشن
    « خیلی خنده دار بود بلاّ » نگاه ترش رویی به من کرد
    وقتی وارد خانه شدیم، چارلی سر حال بود. او وحشت بین من و ادوارد را اشتباه برداشت کرده بود. او با نیشخندي به من
    که داشتم غذایش را سر هم می کردم نگاه کرد. ادوارد براي چند دقیقه بیرون رفت. حدس میزدم می خواهد بیشتر
    مواظب باشد. اما چارلی صبر کرد تا او برگردد و بعد پیغام اش را به من داد.
    وقتی بشقاب اش را جلویش می گذاشتم « جیکوب دوباره تماس گرفت » . به محض اینکه ادوارد وارد اتاق شد گفت
    صورتم را بی حالت نگه داشتم.
    « ؟ همش همین بود »

  3. #163
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    « اینقدر لوس نشو بلاّ حالش خیلی گرفته بود » : چارلی غرغري کرد
    « ؟ ببینم جیکوب براي این پیغام رسونی ها بهت پول میده یا داوطلبانه اینکارو می کنی »
    او تا زمانی که بشقاب اش را تمام می کرد به غرغر کردن ادامه داد.
    در حال حاضر زندگی من شبیه یک طاس بازي شده بود ، شاید دفعه بعد بخت با من یار نبود. اگر بلایی به سرم میآمد
    چه؟ یعنی این حس از رها کردن جیکوب در ناامیدي اش دردناك تر بود؟
    در کنار چارلی نمی خواستم با جیکوب حرف بزنم. نمی خواستم او از تک به تک کلمات بکاربرده شده بین ما با خبر
    شود. به روابط بین بیلی و جیکوب حسودي کردم. چقدر سخت بود رازي را از کسی که با او زندگی می کنی مخفی نگه
    داري.
    پس تا صبح صبر می کردم. به نظر نمی رسید که امشب بمیرم. و بهتر بود او دوازده ساعت دیگر هم احساس گناه کند.
    این حتی براش خوب هم هست.
    وقتی ادوارد رسماً خانه را ترك کرد، با تعجب فکر کردم که چه کسی از من و چارلی محافظت می کند. دلم براي آلیس
    یا هر کس دیگه اي سوخت. احساس خوبی بود. اینکه تنها نبودم و کسی مراقبم بود. ادوارد بعد از مدت مقرر برگشت.
    او دوباره برایم لالایی خواند ، و من دوباره در حس شیرین خواب غوطه ور شدم و شبی بدون هیچ کابووسی در انتظارم
    بود.
    صبح روز بعد، چارلی به همراه افسر مارك به سفر ماهیگیري رفتند. سعی کردم از زمان به خوبی استفاده کنم.
    « می خوام جیکوب رو از عذاب نجات بدم » . وقتی صبحانه می خوردم به ادوارد گوشزد کردم
    « انتقام گرفتن جزء قابلیت هاي تو محسوب نمیشه » : با لبخندي گفت « می دونستم میبخشیش »
    چشمانم را چرخاندم. اما راحت شده بودم. انگار واقعاً ادوارد جریانات ضد گرگینه ها را براي همیشه فراموش کرده بود.
    وقتی شماره می گرفتم ساعت را نگاه نکردم. براي تماس گرفتن کمی زود بود، نگران بودم که نکند بیل و جیک را
    بیدار کنم. اما یکنفر بعد از بوق دوم گوشی را برداشت. انگار با تلفن فاصله زیادي نداشت.
    « ؟ سلام » : صداي ضعیفی گفت
    « ؟ جیکوب »
    قسم ». کلماتش رو پشت سر هم و بدون صبر بیان میکرد « اوه بلاّ من خیلی متاسفم » : با تعجب فریاد زد « ؟ بلا
    می خورم. خیلی احمقانه رفتار کردم. فقط عصبانی بودم... اما هیچ بهانه اي وجود نداره. این احمقانه ترین کاري بود که

  4. #164
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    در تمام زندگی مرتکب شده بودم و بینهایت شرمنده ام. از دست من عصبانی نشو ، تُرو خدا! تمام عمر بندگیت رو
    « میکنم... فقط منو ببخش
    « من عصبانی نیستم. بخشیدمت »
    « باورم نمیشه اینقدر رفتارم چرت بوده » . نفس راحتی کشید « ممنونم »
    « نگران نباش... من دیگه عادت کردم »
    « بیا اینجا ببینمت. می خوام جبران کنم » از سر آسودگی بلند خندید
    « ؟ چه جوري » : با تعجب پرسیدم
    دوباره خندید. « هر چی تو بخواي. پرش از روي صخره
    « ! اوه، عجب پیشنهاد خوبی »
    « من مواظبت هستم. مهم نیست بخواي چکار کنی » . قول داد
    به ادوارد نگاهی کردم. چهره اش آرام بود. اما می دانستم وقت مناسبی نیست .
    « الان نمی تونم »
    براي اولین بار، صداي جیکوب شرمنده بود. نه نیشدار. « ؟ اونم از دست من دلخوره؟ مگه نه »
    مشکل این نیست ،خوب، الان مشکلاتی به مراتب نگران کننده تر از احساسات درونی یک گرگینه جوان و »
    سعی کردم لحن شوخم را حفظ کنم، اما شکست خوردم . « داریم
    « ؟ چی شده » : پرسید
    مطمئن نبودم باید چه چیزي را به او بگویم. « ... آم م م »
    ادوارد دست اش را به سمت گوشی تلفن دراز کرد. با دقت به چهره اش نگاه کردم. به نظر آرام می رسید.
    « ؟ بلا » : جیکوب پرسید
    ادواردي نفسی کشید، دست اش را بیشتر دراز کرد.
    « میشه با ادوارد حرف بزنی؟ اون میخواد باهات حرف بزنه » : با نگرانی پرسیدم
    مکث طولانی بوجود آمد.

  5. #165
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    « باشه. این به نظر جالب میرسه » : جیکوب بالاخره گفت
    گوشی را به ادوارد دادم، امیدوار بودم نگرانی را در چشمانم بخواند.
    « سلام جیکوب » : ادوارد با صدایی بینهایت مؤدب گفت
    سکوت شد. لبم را گزیدم ، سعی کردم جواب جیکوب را حدس بزنم.
    « ؟ یه نفر اینجا بوده ... من بوش رو نمی شناختم. گله شما چیز مشکوکی ندیدن »
    سکوتی دیگر. ادوارد با شنیدن جواب سري از سر ناامیدي تکان داد.
    مشکل همین جاست جیکوب. تا زمانی که موضوع حل نشه، من اجازه نمیدم بلا از جلوي چشمم دور بشه. مسئله »
    « ... شخصی نیست
    جیکوب وسط حرف اش پریده بود. و من می توانستم صداي وزوزي را از گوش تلفن بشنوم. هر چه که می گفت، حالا
    داشت عصبی تر میشد. سعی کردم کلمات را بشنوم. اما ناکام ماندم .
    اما جیکوب دوباره وسط پریده بود. لااقل هیچ کدام از آنها عصبانی به نظر « شاید حق با تو باشه » ادوارد شروع کرد
    نمی رسیدند.
    « ؟ این پیشنهاد جالبی بود. ما آماده مذاکره هستیم. آیا سام هم موافقه »
    صداي جیکوب حالا آرامتر شده بود. سعی کردم حالات چهره ادوارد را درك کنم. از فرط هیجان ناخن هایم را
    میجویدم.
    « متشکرم » : ادوارد در پاسخ گفت
    و بعد جیکوب چیزي گفت که باعث شد چهره ادوارد شگفت زده شود .
    « و اونو بزارم پیش بقیه » : در جواب سؤال غیر منتظره گفت « راستش رو بخواي برنامه دارم که خودم تنها برم »
    صداي جیکوب نرم شده بود. انگار سعی می کرد ادوارد را تشویق به کاري کند .
    « تا اونجا که امکان داشته باشه » ادوارد قول داد « سعی میکنم بهش فکر کنم »
    سکوت اینبار کم تر شد.
    او « این فکر بدي نیست، کی؟... نه، خوبه. دلم می خواد شخصاً ردپاشو دنبال کنم. ده دقیقه... مطمئنا » : ادوارد گفت
    « ؟ بلا » : گوشی را به سمت من گرفت

  6. #166
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    گوشی را به آرامی گرفتم. احساس گیجی می کردم.
    صدایم رنجیده بود. می دانستم بچه گانه بود. اما احساس کمبود « ؟ اینا چی بود به هم گفتید » : از جیکوب پرسیدم
    می کردم.
    سعی کن رفیق خون آشامتو متقاعد » جیکوب ادامه داد « ؟ فکر کنم آتش بس کردیم. هی، یه لطفی بهم می کنی »
    « کنی که امن ترین جا براي تو ، اونم وقتی که اون نیست ، پیش ماست. ما همه چیزو تحت نظر داریم
    « ؟ همین رو می خواستی به خوردش بدي »
    « آره. حق با منه دیگه. چارلی هم بهتره از اونجا بیاد بیرون ، بیاد اینجا »
    « ؟ دیگه چی » . از اینکه چارلی به خاطر من در خطر قرار بگیرد متنفر بودم « ! این کارِ بیلیه » . موافقت کردم
    ما قصد داریم یه سري مرزبندي جدید انجام بدیم، تا هر کی وارد فورکس میشه رو بگیریم. مطمئنم سام با این قضیه »
    « کنار میاد. تا اون برگرده، من مواظب همه چی هستم
    « ؟ منظورت از مواظب بودن چیه »
    « یعنی اگر یه گرگ پشت در خونه ات دیدي، بهش شلیک نکنی »
    « البته که نه. تو نباید کار ، خطرناکی انجام بدي »
    « اینقدر خنگ نباش. من می تونم از خودم مواظبت کنم »
    آهی کشیدم.
    بهش گفتم اجازه بده بیاي اینجا. طرف خیلی متعصبه ، پس نزار یه سري مزخرفات راجع به امنیتت بهت تحویل بده. »
    « اون خودشم می دونه تو اینجا امن تري
    « یادم می مونه »
    « به زودي می بینمت » : جیکوب گفت
    « ؟ تو داري میاي اینجا »
    « آره. میخوام رایحه ملاقات کننده ات رو استشمام کنم تا بتونم ردشو بگیرم »
    « .... جیک. من اصلاً با جریان ردگیري اون موافق نی
    جیکوب خندید و بعد گوشی را قطع کرد. « بس کن بلا » حرفم را قطع کرد

  7. #167
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    فصل دهم
    رایحه


  8. #168
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    همه اش بچه گانه بود. چرا روي این زمین براي آمدن جیکوب باید ادوارد می رفت؟ کی این نوع نابالغی را پشت سر
    می گذاشتیم ؟
    اینطور نیست که من خصومت شخصی نسبت به او داشته باشم بلا ، فقط اینطوري واسه » : ادوارد جلوي در گفت
    « هردومون راحت تره ، خیلی دور نمیشم .تو هم در امانی
    « من نگران امنیت نیستم »
    او لبخندي زد و سپس برق شیطنت در چشمانش پدیدار شد.مرا به سمت خود کشید و صورتش را در موهایم دفن کرد.
    می توانستم نفس سردش را حس کنم که با هر بازدم رشته رشته ي موهایم را اشباع می کرد. سردي نفسش موهاي
    گردنم را سیخ کرد.
    بعد انگار من جوك با مزه اي گفته بودم، و با صداي بلندي خندید. « بر میگردم » : گفت
    « ؟ چی اینقدر خنده دار بود »
    اما ادوارد فقط نیشخندي زد و بدون پاسخ به طرف درختان خرامید .
    غرغرکنان به خودم ، رفتم سراغ نظافت آشپزخانه. قبل از اینکه ظرفشویی را پر از آب کنم زنگ در به صدا در آمد . به
    سختی می شد فهمید چقدر سرعت جیکوب بدون استفاده از اتوموبیلش بیشتر بود. چطور به نظر می رسید همه اینقدر
    از من سریعتر باشند...

  9. #169
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    « جیک ، بیا تو » : داد زدم
    داشتم روي کُپه کردن بشقابها توي آب کف آلود تمرکز می کردم ، و یادم رفته بود که جیکوب این روزها مثل روح
    حرکت می کرد. بنابراین وقتی که ناگهان صدایش از پشت سرم آمد ، از جا پریدم .
    « ؟ واقعاً باید در رو اونطوري قفل نکرده ول کنی »
    « واي ببخشید »
    وقتی که مرا از جا پرانده بود ، سرتا پایم را با پس آب بشقابها کثیف کرده بودم.
    نگران کسانی که قفل در مانعشون » : همینطورکه جلوي پیراهنم را با یک حوله ي بشقاب خشک می کردم گفتم
    « میشه نیستم
    « نکته ي خوبیه » : موافقت کرد
    برگشتم تا چپ چپ نگاهش کنم.
    « ؟ جیک ، واقعاً پوشیدن لباس واست ممکن نیست » : پرسیدم
    باز جیکوب سینه اش برهنه بود، بجز یک شلوار جین کوتاه چیزي تنش نبود . پیش خودم فکر کردم شاید جیکوب به
    عضلات جدیدش افتخار می کرد نمی توانست آنها را بپوشاند.
    مجبور بودم بپذیرم که عضلاتش انسان را تحت تاثیر قرار می داد ... اما تاکنون متوجه غرور جیکوب بابت عضلاتش
    نشده بودم.
    « منظورم اینه که ، می دونم دیگه سرما نمی خوري ، اما هنوز »
    او دستی به موهاي خیسش که روي چشمهایش می ریخت کشید .
    « اینجوري راحت تره » : توضیح داد
    « ؟ چی راحت تره »

  10. #170
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    اونقدر اینطرف و اونطرف بردن لباسها برام سخته ، تنها چیزاي ضروري رو با خودم برمی دارم. » با فروتنی لبخندي زد
    « ؟ چه شکلی شدم ؟ عین قاطر گله
    « ! چی میگی ؟ جیکوب » اخمی کردم
    وقتی که تغییر شکل میدم لباسهام به تنم » . صورتش حالتی رو نشون میداد انگار که من چیزي رو از قلم انداخته بودم
    « باقی نمی مونن... مجبورم اونا رو موقع دویدن با خودم حمل کنم. ببخشید که خواستم بار خودمو سبک کنم
    « من دیگه به اونجاش فکر نکرده بودم » سرخ شدم ، زمزمه کردم
    او خندید و به نوار چرمی سیاهی اشاره کرد که مثل طناب باریکی بافته شده بود و سه دور مثل مچ بند دور مچ پایش
    این که لباس جینت رو با دهنت حمل کنی , ». پیچیده شده بود. همچنین متوجه نشده بودم که پاهایش هم برهنه بود
    « فقط مد روز نیست , یه چیزي بیشتر از اونه
    نمی دانستم به این کارش چه بگویم.
    « ؟ نیمه برهنگی من ناراحتت می کنه » نیشخندي زد
    « نه »
    جیکوب دوباره خندید و من دوباره رویم را برگرداندم تا به بشقابها برسم. امیدوار بودم او فهمیده باشد که سرخ شدن
    من بخاطر خجالتم از حماقت خودم بود و هیچ ربطی به سوال او نداشت !
    نمی خوام بهانه به دست اون ! بدم تا بگه کارمو پشت گوش » آهی کشید « خوب , گمانم باید به وظیفه ام برسم »
    « انداختم
    « جیکوب ، این وظیفه ي تو نیست »
    من براساس یک اقدام داوطلبانه اینجا کار می کنم. حالا بگو ببینم ، کجا » . یک دستش را براي ساکت کردنم بالا برد
    « ؟ بوي این مزاحم شدیدتره
    « فکر کنم , اتاق خواب من »

صفحه 17 از 27 نخستنخست ... 7131415161718192021 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/