صفحه 13 از 27 نخستنخست ... 39101112131415161723 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 121 تا 130 , از مجموع 267

موضوع: کتاب سوم گرگ ومیش : کسوف

  1. #121
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    در روچستر ، تنها یک خانواده سلطنتی زندگی می کردند. پادشاه به تنهایی کافی می نمود . پادشاه رویس مالک »
    با « ... بانکی بود که پدرم در آن کار می کرد. تمام مشاغل شهر از آن پادشاه بود. و اینطوري بود که پسر پادشاه رویس
    منو براي اولین بار دید. او می خواست صاحب بانک بشود و به سرپرستی آن بپردازد. دو » . گفتن این نام لبانش را گزید
    روز بعد، مادرم فراموش کرد تا ناهار پدرم را همراهش به سر کار بفرستد. مادرم از تعجب شاخ درآورد وقتی دید که من
    رزالی به خشکی از هر «. لباس ابریشمی زیبایم را به تن کردم و موهایم را دور سرم جمع کردم و به سمت بانک دویدم
    طنزي خندید.
    من متوجه نشدم که تمام حواس رویس به من معتوف شده است. همه به من نگاه می کردند. همان شب اولین دسته »
    گل رز سرخ به در خانه مان رسید. البته او هر شب یک سبد گل رز به خانه مان می فرستاد . اتاقم همیشه مملو از گل
    بود. وقتی خانه را ترك می کردم، تمام وجودم رایحه گل سرخ میداد. رویس خیلی خوش تیپ بود. رنگ موهاش از من
    روشن تر بود. و چشمان آبی رنگ داشت. می گفت چشمان شبیه گل بنفشه است، و به گل هاي رز که همیشه در بغلم
    بود میآید.
    خانواده ام راضی بودند ، همه چیز حل شده بود. این همه آن چیزي بود که آرزویش را داشتم. و رویس هم مرد
    رویاهاي من بود. شاهزاده پریان من، آمده بود تا شاهزاده خانمش را با خود به قصرش ببرد. هر چه که می خواستم، اما
    هنوز هم همه چیز را بدست نیاورده بودم. دو ماه از آشنایی مان نگذشته بود که نامزد کردیم.
    ما زمان زیادي را با هم نمی گذراندیم. رویس گفته بود در بانک وظایف بسیاري را بر دوش دارد، و وقتی ما با هم
    بودیم، دوست داشت مردم ما را با هم ببینند. مرا در بازوان او ، من هم خوشم میآمد. ما با هم به مهمانی هاي بسیاري
    می رفتیم . می رقصیدیم ، و لباس هاي زیبا می پوشیدیم ، وقتی تو پادشاه باشی تمام درها برایت باز هستند، و فرش
    قرمز جلوت پهن می شود .
    نامزدي طولانی داشتیم. و بعد همه چیز براي یک مراسم عروسی مجلل آماده بود. من به تمام چیز هایی که
    می خواستم می رسیدم. وقتی دوباره وِرا را دیدم، دیگر احساس حسادت نمی کردم. فرزاندانم را در حیاط قصر
    « پادشاه در حال بازي کردن تصور می کردم. و برایش افسوس می خوردم
    ناگهان رزالی سکوت کرد . دندان هایش را بر هم سایید. من از داستان دور شدم و فهمیدم قسمت ترسناك ماجرا
    نزدیک شده. همونطور که گفته بود، پایان خوشی در کار نبود. ترسناك به این دلیل که او بیشتر از بقیه به خاطر
    گذشته اش رنج می کشید ، شاید به این خاطر که او تمام ثروت و قدرتش را با هم از دست داده بود.
    هنري کوچولو واقعاً » . صورتش زیبا و بی حالت بود. و سخت .« . من آن شب را در خانه ي ورا بودم » زمزمه کرد
    دوست داشتنی بود. وقتی می خندید گونه هاش گود می افتاد ، دیگه خودش می تونست راه بره و بشینه. وقتی من
    داشتم می رفتم، وِرا پشت سرم به جلوي در آمد ، فرزندش در آغوشش بود و دست همسرش هم دور کمرش گره شده

  2. #122
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    بود. وقتی فکر میکرد من نگاه نمی کنم، گونه همسرش را بوسید . اصلاً راضی نبودم ، وقتی رویس مرا می بوسید،
    « اصلاً اینگونه نبود ، مهربان و صمیمی ، فکرم را منحرف کردم. رویس شاهزاده من بود. یک روز، من ملکه میشدم
    گفتنش به خاطر نور نقره اي ماه سخت بود، اما استخوان هاي صورتش برجسته شده بودند.
    آن شب خیابان خیلی تاریک بود. حتی با وجود لامپ هاي کنار خیابان که روشن شده بودند. متوجه نبودم که تا »
    هوا خیلی سرد بود. سردتر » صدایش دیگر تقریباً غیر قابل شنیدن شده بود. زمزمه کرد « . دیر وقت در خیابان مانده ام
    از آنچیزي که باید در ماه آوریل انتظارش را داشت. فقط یک هفته تا موعد ازدواج باقی مانده بود و از آنجا که
    نمی خواستم مریض شوم با سرعت به سمت خانه حرکت کردم . همه چیز خیلی واضح در ذهنم مونده. جزء به جزء
    اتفاقات آن شب را به یاد دارم. اوایل ، یادآوري این چیزا برام خیلی سخت بود. به هیچ چیز غیر از این نمی تونستم فکر
    « بکنم. تمام خاطرات خوش گذشته از ذهنم ناپدید شده بودند
    آره، من نگران سرماي هوا بودم ، نمی خواستم مراسم را داخل یک فضاي » : آهی کشید و دوباره زمزمه کنان گفت
    در بسته برگزار کنیم...
    وقتی تنها چند خیابان با خانه مان فاصله داشتم، صدایش را شنیدم. چند تا مرد زیر یه چراغ شکسته جمع شده بودند.
    خیلی بلند می خندیدن. مست بودن ، می خواستم فریاد بزنم و پدرم را صدا کنم تا مرا به سمت خانه همراهی کند، اما
    با توجه به فاصله ي کمم تا خانه، به نظر احمقانه می رسید. و بعد یک نفر اسمم را صدا زد.
    و بقیه خندیدند. « رز » یک نفر فریاد زد
    متوجه شدم مردهاي مست لباس هایی گرانقیمت و زیبا پوشیده اند. رویس و دوستان اش بودند. فرزندان طبقه اشرافی
    شهر.
    رویس فریاد زد این رز منه! با بقیه می خندید. به نظر می رسید عقلش را از دست داده باشد. به من گفت چرا اینقدر دیر
    کردي؟ ما سردمونه ، تو مارو معطل کردي .
    تا به حال این همه مست ندیده بودم اش. گاهی در مهمانی چیزي نوشیده بود. به من گفته بود که از شامپاین
    خوش اش نمی آید . حتی فکرش را هم نمی کردم که او به مشروبات قوي علاقه اي داشته باشد .
    دوستان جدیدي پیدا کرده بود ، دوستان دوستان اش از آتلانتا.
    گفت بهت چی گفته بودم جان ! بازویم را گرفت و مرا به سمت خودش کشید. این از هلو هاي گرجستانی ام خوشمزه
    تره.
    مردي که جان نام داشت موهاي سیاه و بدن برنزه اي داشت. طوري به سر تا پاي من نگاه کرد انگار داشت یک اسب
    می خرید.

  3. #123
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    جان گفت گفتنش سخته ، و بعد به آهستگی گفت آخه خیلی پوشیده اس .
    همگی خندیدن. رویس هم مثل بقیه.
    ناگهان، رویس ژاکت من را از روي شانه گرفت و به سمت پایین شکافت ، ژاکت هدیه خودش بود . دگمه هاي ژاکت
    به اطراف پرت شدند و در کف خیابان پخش شدند.
    رویس بلند خندید و گفت بهمون نشون بده چی داري. و بعد کلاهم را هم از روي سرم کشید. بر اثر کشیده شدن
    موهایم، درد تا ریشه مو نفوذ کرد و من فریادي زدم. اما به نظر می رسید آنها از شنیدن فریاد درد مند من لذت برده
    « ... بودند
    رزالی نگاهی ، ناگهانی به من انداخت، انگار فراموش کرده بود که من آنجا هستم. مطمئن بودم صورتم به سفیدي او
    شده است.
    مجبور نیستی بقیه اش رو بشنوي. اونا منو تو خیابون رها کردند. همونطور که دور میشدند » : خیلی سریع گفت
    می خندیدند. اونا فکر می کردند من مرده ام. به شوخی به رویس می گفتند که باید دنبال یه عروس تازه بگردي ،
    رویس هم خندید و گفت اول باید یکم عزاداري کنم .
    من در کف جاده منتظر مرگ بودم. هوا سرد بود، و درد شدیدي تمام بدنم را فرا گرفته بود و من شوکه شده بودم، در
    تعجب بودم که مرگم کی فرا خواهد رسید. بی صبرانه منتظر مرگ بودم تا از شر درد خلاص شوم. اما خیلی طول
    کشید...
    اونوقت بود که کارلایل منو پیدا کرد. اون بوي خون رو شنیده بود و براي تحقیق آمده بود. یادم میآید از اینکه او سعی
    کرد مرا نجات بدهد عصبانی شده بودم. من هیچوقت از دکتر کالن خوشم نمی آمد، همینطور همسرش و برادرش که
    ادوارد باشه. همیشه از اینکه زیبایی آنها بیش تر از من بود حسودي می کردم. مخصوصاً زیبایی مردها شون. اما اونها
    زیاد قاطی مردم نمی شدند ، من فقط دوبار دیده بودمشون.
    وقتی منو بلند کرد و شروع به دویدن کرد، احساس کردم مرده ام ، به خاطر سرعت ، احساس می کردم پرواز می کنم.
    یادم میاد از اینکه درد هنوز پابرجا بود ترسیده بودم...
    و بعد من در یک اتاق خیلی روشن و گرم بودم. من خوابیده بودم، و درد داشت آرام آرام از بین میرفت. اما بعد چیزي
    خیلی تیز در گردنم فرو رفت ، در مچم ، در قوزك پایم. با وحشت جیغ کشیدم. فکر می کردم او مرا بیشتر شکنجه
    می دهد. و بعد آتش در درونم شعله کشید و من به هیچ چیز دیگر فکر نمی کردم. التماس اش کردم که مرا بکشد.
    وقتی ازمه و ادوارد به خانه برگشتند، از آنها خواستم تا مرا بکشند. کارلایل کنارم نشسته بود. به من می گفت که خیلی
    معذرت می خواهد و همه چیز تمام خواهد شد. او همه چیز را به من گفت، و من هم گاهی گوش میدادم. به من گفت

  4. #124
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    که چه موجودي است، و اینکه من به زودي به چه چیزي تبدیل میشدم. باورم نمیشد. هر بار که من جیغ می کشیدم،
    او از من معذرت می خواست .
    ادوارد خوشحال نبود. صدایشان را می شنیدم که راجع به من حرف میزنند. گاهی از جیغ زدن دست می کشیدم. جیغ
    کشیدن فایده اي نداشت .
    رزالی به بهترین شکل صداي ادوارد را تقلید کرد. « ؟ ادوارد می گفت تو به چی فکر می کردي کارلایل؟، رزالی هیل
    اونجوري که اسمم رو می برد رو دوست نداشتم. انگار من ایرادي داشتم . »
    کارلایل سریع جواب داد نمی تونستم بزارم اون بمیره. خیلی ترسناك بود ، خیلی بیهوده.
    ادوارد گفت می دونم و من لحن تحقیر آمیزاش را شنیدم. خشمگین بودم. نمی دانستم آیا او می تواند ماجرا را از دید
    کارلایل ببیند.
    کارلایل با آرامی پاسخ داد خیلی ازش خون رفته بود. نمی تونستم ولش کنم.
    ازمه با موافقت گفت البته که نمی تونستی.
    ادوارد با صدایی خشک و خشن گفت مردم همه میمیرن. فکر نمیکنی اون خیلی قابل شناساییه؟ پادشاه الان یه گروه
    بزرگ رو براي جستجو فرستاده. هیچ کس به اون مرد شرور مشکوك نمیشه.
    خوشحال بودم که کالن ها از مقصر بودن رویس با خبر بودن.
    متوجه شدم همه چیز داشت تمام میشد ، اینکه من داشتم قوي تر میشدم و به راحتی می توانستم صداي حرف
    زدنشان را بشنوم. درد به آرامی از نوك انگشتانم خارج میشد .
    ادوارد با حالتی رقت آور پرسید که باید با من چیکار کنن؟ ، البته فکر کنم لحن اش اینجوري بوده.
    کارلایل گفت این بستگی به خود من داره. شاید دلش بخواد راه خودش رو بره .
    من تقریباً حرف او را باور کرده بودم و این دردناك بود. می دانستم زندگی ام به پایان رسیده، و هیچ راه برگشتی وجود
    ندارد. نمی خواستم به تنها ماندن فکر کنم...
    بالاخره درد کاملاً قطع شد. و آنها دوباره برایم توضیح دادن که من به چه چیزي تبدیل شده ام. اینبار حرفشان را باور
    کردم. احساس تشنگی می کردم. پوستم سخت شده بود. و بعد چشمان قرمز و زیبایم را دیدم.
    در ژرفاي وجودم، وقتی تصویر بی نقص ام را در آینه دیدم حالم بهتر شد. با کینه اي در چشمانم ، زیباترین چیزي که
    مدتی گذشت و من از زیبایی خسته شدم ، از چیزي » . براي یک دقیقه پیش خودش خندید « . در زندگی ام می دیدم

  5. #125
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    که بودم متنفر بودم. آرزو می کردم اي کاش زیبا نبودم در عوض مثل وِرا معمولی بودم. آن وقت می توانستم با کسی
    که دوستم داشت ازدواج کنم. و فرزندان خوشگل داشته باشم. این چیزي بود که واقعا می خواستم. هنوز هم اینو از ته
    « قلب می خوام
    او به فکر فرو رفت. انگار دوباره حضور مرا فراموش کرده بود. اما بعد دوباره به من خندید. چهره اش ناگهان حالتی
    پیروز مندانه به خود گرفته بود.
    می دونستی گذشته من تقریبا مثل کارلایل پاکه. پاکتر از ازمه . خیلی پاکتر از ادوارد. من هرگز طعم » : با افتخار گفت
    « خون انسان را نچشیده ام
    او به حالت بهت زده چهره من نگاهی کرد که به جمله تقریباً پاکتر فکر می کردم.
    البته اگر بشه گفت انسان ، مواظب بودم که خونشون » . صدایش راضی به نظر می رسید « من پنج انسان را کشتم »
    رو نریزم می دانستم که نمی توانم در برابر وسوسه ام مقاومت کنم. و نمی خواستم قسمتی از وجود آنها در بدنم جاري
    شود.
    رویس رو براي آخر نگه داشتم. می خواستم بفهمه اون چیزي که دوستان اش رو کشته احتمالاً سراغ خودش هم میاد
    فکر کنم کار کرد. اون خودشو تو یه اتاق بی پنجره و پشت یه در قفل شده که بیرونش سرباز هاي مسلح نگهبانی
    میدادن پنهان کرده بود. وقتی بهش رسیدم، اوووخ... شد هفت تا کشته . سرباز ها رو یادم رفته بود. تموم کردن کار اونا
    فقط یه ثانیه طول کشید.
    رفتارم اون شب خیلی نمایشی شده بود. درست مثل بچه ها ، لباس عروسی که براي این روز دزدیده بودم را به تن
    کرده بودم. وقتی منو دید از وحشت جیغ کشید. اون شب خیلی جیغ کشید. نگه داشتن اون براي آخر فکر خوبی بود
    « ... کنترل کردن خودم برام راحت تر بود، تا به آرامی کارم را انجام بدهم
    معذرت می خوام. من ترسوندمت. مگه » : ناگهان حرف اش را قطع کرد و به من نگاه کرد. با صدایی متفاوت گفت
    «؟ نه
    « من حالم خوبه » : به دروغ گفتم
    « زیاده روي کردم »
    « خودت رو ناراحت نکن »
    « تعجب میکنم ادوارد اینا رو بهت نگفته بوده »
    : اون داستان زندگی بقیه آدم ها رو تعریف نمی کنه ، اون به افکار دیگران خیانت نمی کنه. چون اون بیشتر از اون
    « چیزي که به خودش اجازه میده شنیده

  6. #126
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    لبخندي زد و سري تکان داد
    « فکر کنم »
    «؟ من با تو هم عادلانه رفتار نکردم بلاّ . بهت نگفته چرا؟ یا شاید اینهم محرمانه اس » . آهی کشید « فکر می کردم »
    « گفته به خاطر انسان بودن منه. چون تو می ترسی من راز شما را بیرون فاش کنم »
    حالا واقعاً احساس گناه میکنم. اون خیلی خیلی بیشتر از اونی که من » . خنده ي موسیقیایی او حرف ام را قطع کرد
    حالا گرمتر و صمیمی تر از گذشته می خندید. انگار دیوار دفاعی بین مان را « . لیاقت اش رو دارم با هام مهربون بوده
    دوباره خندید. « ! عجب دروغایی میگه این پسر » . براي همیشه خراب کرده بود
    « ؟ مگه دروغ گفته » : با نگرانی پرسیدم
    خوب، البته نه به این شدت که تو گفتی. اون فقط همه جریان رو برات توضیح نداده. چیزي که بهت گفته حقیقته. »
    باعث » حرف اش را قطع کرد، و با نگرانی خندید « ... حتی بیشتر از گذشته حقیقت داره. گرچه، در این زمان
    « شرمندگیه. می دونی، اون اوایل، بهت حسودیم میشد چون ادوارد تو رو انتخاب کرده بود، نه منو
    این حرف موجی از وحشت را در درونم جاري کرد. او در زیر نور ماه نشسته بود، و زیبا تر از هر چیزي بود که تصورش
    را می کردم. من در برابر رزالی هیچ بودم.
    « اما تو... امت رو دوست داري »
    من ادوارد رو اونجوري نمی خوام بلاّ . هیچ وقت نخواستم، اون مثل » . با شادي سرش را به عقب و جلو تکان داد
    برادرم می مونه. اما اون از اولین باري که حرفش را شنیدم ، با من عصبانی بوده. تو باید درك کنی. گرچه من همیشه
    دلم می خواسته بقیه خیلی زیاد دوستم داشته باشن. و ادوارد هیچوقت به من علاقه اي نداشته. گاهی به من بر
    می خوره. اما اون هیچ وقت کسی رو واسه خودش نخواسته، واسه همینم زیاد ناراحت نمیشم. حتی وقتی ما با گروه
    تانیا ملاقات کردیم... اونا همشون مونث هستن!... ادوارد حتی ذره اي علاقه به اونا نشون نداد. و بعد اون با تو آشنا
    او نگاهی متعجب به من انداخت. حواسم پرت شده بود. داشتم به ادوارد و تانیا و بقیه گروه دختران فکر می کردم. «. شد
    لب هایم را محکم بهم فشار دادم.
    نه اینکه تو خوشگل نیستی، بلاّ . اون توي تو جذابیتی دید که تو » در حالی سعی میکرد به من امیدواري بدهد گفت
    « من ندیده بود. اینو از ته دل میگم
    اما تو گفتی اون اوایل... یعنی دیگه این تورو آزار نمیده؟ منظورم اینه که... ما هر دومون می دونیم که تو زیباترین »
    « فرد روي این سیاره هستی
    از اینکه این حرف را زده بودم خنده ام گرفت... این کاملاً واضح بود. رزالی نیازي به تایید من نداشت .

  7. #127
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    دوباره خندید. « . ممنونم بلاّ . و نه، این دیگه منو آزار نمیده. ادوارد همیشه یکم عجیب بوده » رزالی هم خندید
    « اما تو هنوزم از من خوشت نمیاد » زمزمه کردم
    « منوببخش بلا » لبخندش محو شد
    ما براي چند دقیقه در سکوت نشستیم، اما انگار او قصد رفتن نداشت.
    یعنی او به خاطر قرار گرفتن خانواده اش...امت اش در خطر از من متنفر « ؟ میشه بهم بگی چرا؟ من کار بدي کردم »
    بود؟ پشت سر هم ، اول جیمز و بعد هم ویکتوریا.
    « هنوز هیچی » . زمزمه کرد « . نه، تو هیچ کاري نکردي »
    با حیرت به او خیره شدم.
    صدایش به شکل ناگهانی حالتی مهربان و دلسوز به خود گرفته بود. حتی بیشتر از زمانی که « ؟ متوجه نیستی بلا »
    تو الان دیگه همه چیزو می دونی. تو وقت داري که زندگی کنی، همه » . داستان ناخشایند اش را برایم تعریف میکرد
    اون چیزي که من می خوام. و حالا تو می خواي همش رو به باد بدي. متوجه نیستی که من حاضرم هر چی دارم بدم
    « ! تا جاي تو باشم؟ تو حق انتخاب داري ، چیزي که من نداشتم ، و تو داري اشتباه انتخاب میکنی
    من با دیدن حالت ترسناك چهره او به خودم لرزیدم. متوجه شدم دهانم باز مانده و محکم آنرا بستم .
    او براي یک دقیقه به من خیره شد، و خیلی آرام، درخشش درون چشمان اش به خاموشی گرایید. او شرمسار شده بود.
    سري تکان داد. به نظر می رسید در اثر جو اتاق به سرگیجه « . منو بگو که می خواستم این کارو آروم انجام بدم »
    « حالا از قبل سخت تر شده. حالا بیشتر به نظر بیهوده میرسه » . افتاده باشد
    او به ماه نقره اي خیره شد، و سکوت کرد. قبل از اینکه شجاعت پرسیدن سؤالی مهم را داشته باشم.
    « ؟ یعنی اگر من انسان بمونم تو بیشتر منو دوست داري »
    « شاید » . سرش را به سمت من چرخاند، و لب هایش به شکل لبخند درآمد
    « تو یکمی از یک پایان خوش نصیبت شده ، تو الان امت رو داري
    تو می دونی که من امت رو از له شدن توسط یه خرس گریزلی نجات دادم و » . نیشخندي زد « فقط نصف اش رو »
    « ؟ تا پیش کارلایل آوردم اش. اما می دونی چرا نزاشتم خرسه بخورتش
    سري تکان دادم.

  8. #128
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    یه چیز آشنا ، حتی وقتی داشت اونجا درد می کشید ، یه حالت معصومانه و کودکانه که در چهره ي یه مرد بزرگسال »
    دیده میشد ، اون منو یاد پسر کوچولوي وِرا، هنري انداخته بود. نمی خواستم اون بمیره، خیلی زیاد حتی با وجود اینکه از
    این نوع زندگی متنفر بودم . من خیلی خودخواه بودم که از کارلایل خواستم که اونو هم تغییر بده .
    من خیلی خوش شانس بودم. امت همه اون چیزي بود که من می خواستم. اون دقیقاً کسی بود که یکی مثل من لازم
    داره. و خیلی عجیبه اونم به من نیاز داره. اینجاش حتی از اونی که می خواستم هم بهتره. اما هرگز بیشتر از دوتا
    « نخواهیم بود. من نمی تونم تو ایوون بشینم، با اون که کنارم نشسته و دور و برمون پر از بچه است
    به نظرت خیلی غمناك میرسه، مگه نه؟ یه جورایی، تو خیلی طبیعی تر از اون چیزي » لبخند اش مهربان تر شده بود
    هستی که من در هجده سالگی بودم. ولی یه جورایی تو به خیلی چیزاي مهم توجه نمی کنی. تو جوون تر از اونی
    « هستی که بدونی ده سال دیگه، پانزده سال دیگه چی می خواي. تو نباید براي جاودان شدن عجله کنی،بلاّ
    آهی کشیدم .
    فقط بهش فکر کن. وقتی انجام شه، دیگه راه بازگشتی وجود نداره. ازمه با ما مثل افراد خانواده اش برخورد میکنه، و »
    « آلیس هم چیز زیادي راجع به گذشته انسانیش به یاد نمیاره ، اما تو به یاد میاري...خیلی چیزا رو از دست میدي
    ممنونم رزالی. خیلی خوبه که آگاه شدم ، که تو رو » . اما در عوض خیلی چیزا بدست میاري ، جرات نکردم بلند بگویم
    « بهتر شناختم
    از این به بعد سعی میکنم » . نفس عمیقی کشید « . ازت معذرت می خوام که اینقدر باهات مثل هیولا برخورد کردم »
    « رفتار بهتري داشته باشم
    در جواب به او لبخندي زدم.
    ما هنوز هم دوست محسوب نمی شدیم، اما مطمئن بودم دیگر از من متنفر نخواهد بود.
    می دونم از اینکه اینجا » چشمان رزالی روي تخت دوري زد و لب هایش را کج و ماوج کرد « حالا میرم که بخوابی »
    تحت مراقبت گذاشتت خیلی عصبانی هستی، ولی وقتی که برگشت زیاد بهش سخت نگیر. اون تو رو بیشتر از اون
    به آرامی بلند شد و به سمت در رفت. زمزمه « چیزي که فکر میکنی دوست داره. دور شدن از تو براش غیر قابل تحمله
    و در را پشت سرش بست. « شب خوش بلا » کرد
    « شب بخیر رزالی » : من با چند ثانیه تاخیر گفتم
    زمان طولانی سپري شد تا به خواب رفتم.

  9. #129
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    وقتی بالاخره خوابم برد، کابووسی دیدم. روي زمین سرد و تاریک خیابانی ناآشنا و زیر نور ضعیف چراغی افتاده بودم و
    سینه خیز خودم را به جلو می کشیدم و رد خونم را در پشت سرم جا می گذاشتم. فرشته اي با رداي سفید در سایه ها
    ایستاده بود و با چشمانی بی میل تقلا کردنم را نگاه میکرد .
    صبح روز بعد، آلیس مرا با ماشین به سمت مدرسه برد و من به با دلخوري از پنجره جلویی به بیرون خیره شده بودم.
    احساس کم خوابی می کردم. و این باعث میشد خشمم از زندانی بودم بیشتر جلوه کند.
    « ؟ امشب می ریم به المپیا یا یه جایی مثل اون. خوش میگذره، مگه نه » به من قول داد
    « . دیگه لازم نیست بهم خوش بگذره » ادامه دادم « ؟ چرا منو تو انباري حبس نمی کنی »
    وقتی برگرده پورشه اش رو پس می گیره. من اصلاً کارم رو خوب انجام نمیدم. مثلاً تو » : آلیس نق نق کنان گفت
    « قراره بهت خوش بگذره
    « موقع ناهار می بینمت » . باورم نمیشد که مقصر واقعی خودم هستم « . این که تقصیر تو نیست »
    با قدم هاي آهسته به سمت کلاس زبان انگلیسی به راه افتادم. بدون حضور ادوارد، روزي دراز و غیر قابل تحمل در
    انتظارم بود. کلاس اولم را با بدخلقی سپري کردم، می دانستم این نوع برخورد چیزي را درست نمی کرد.
    وقتی زنگ پایان کلاس به صدا در آمد، با بی صبري از جا بلند شدم. مایک جلوي در خروجی ایستاده بود، و آن را برایم
    باز نگه داشته بود.
    « ؟ ادوارد آخر هفته رو رفته کوه نوردي »: وقتی به سمت محوطه باز و باران زده راه افتادیم مایک از روي عادت پرسید
    « آره »
    « ؟ می خواي امشب جایی بریم »
    چطور می توانست همچنان امیدوار باشد؟
    با حالتی شگفت زده به چهره خشمگین من خیره ماند . « نمی تونم. امشب مهمونی مجردي دعوت دارم »
    « ... خونه کی »
    سوال مایک با صدایی بلند و گوش خراش قطع شد. صداي غرش موتوري از پشت سرمان در پارکینگ به گوشمان
    رسید. همه کسانی که در پیاده رو بودند برگشتند تا عامل صدا را بیابند، و با ناباوري به موتور سیکلت سیاه رنگ و پر
    سر و صدایی که در جلوي ورودي پارکینگ ایستاده بود نگاه کردند. موتور به غرش اش ادامه داد.
    جیکوب مصرانه برایم دست تکان میداد .

  10. #130
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    « فرار کن بلا. بدو » بر فراز صداي بلند موتور فریاد زد
    قبل از اینکه متوجه چیزي بشوم، سر جایم میخکوب شده بودم.
    به مایک نگاه سریعی انداختم. می دانستم فقط چند ثانیه فرصت دارم.
    آلیس براي جلوگیري از فرار من تا چه حد می توانست در میان مردم از قدرت هایش استفاده کند؟
    صدایم بر اثر هیجان ناگهانی می لرزید. « ؟ من حالم خیلی بده و مجبور ام برم خونه، باشه » : به مایک گفتم
    « باشه »
    و از او دور شدم. « ! مرسی، یکی طلب تو » گونه مایک را به آرامی نیشگون گرفتم
    جیکوب موتورش را گاز میداد و موتور هم در جواب نعره می کشید. من به پشت زین شاه موتور پریدم و دستانم را دور
    کمر جیکوب حلقه کردم.
    یک نظر آلیس را دیدم، که جلوي در ورودي کافه تریا خشک اش زده بود. چشمان اش از فرط خشم می درخشید .
    لب هاش به پشت دندان هاي عریان اش جمع شده بود .
    نگاه عذر خواهانه اي نثار اش کردم.
    و بعد آنچنان با سرعت به راه افتادیم که احساس کردم معده ام را در پشت سرم جا گذاشته ام .
    « محکم بشین » : جیکوب فریاد زد
    وقتی وارد بزرگراه شدیم صورتم را در پشت ژاکت سیاه اش پنهان کردم. می دانستم وقتی به منطقه کوئیلید ها برسیم
    از سرعت اش می کاهد. فقط باید تا آنجا تحمل می کردم. خدا خدا می کردم آلیس دنبالم نیاید و از همه بدتر چارلی
    مرا نبیند .
    به راحتی متوجه شدم وارد منطقه امن شده ایم. موتور سرعت اش را کم کرد، و جیکوب با هیجان و شوق خندید.
    چشمانم را باز کردم.
    « ؟ موفق شدیم. نقشه فرار از زندان خوبی بود، نه » فریاد زد
    « خوب فکري کردي جیک »
    یاد اون حرفی افتادم که تو گفتی اون زالوي روانی نمی تونه منو دید بزنه و بفهمه من می خوام چیکار کنم. خوشم »
    « میاد به ذهن خودتم نرسیده ، اون نباید می گذاشت تو بري مدرسه
    « واسه همین بود که بهش فکر نکرده بودم »

صفحه 13 از 27 نخستنخست ... 39101112131415161723 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/